وبلاگ مهرداد شمشیربندی

عباس معروفی

یادش گرامی، عباس معروفی، آدم شگفت انگیزی بود. سراپا شور و سرزندگی و عشق به ادبیات و جامعه بود. هرکجا بود پویایی و شکوفایی و امید می پراکند. سی و چند سال بیشتر نداشت که‌ در آغاز دهه ی هفتاد خورشیدی، ماهنامه ی گردون را راه اندازی کرد. با همه ی جوانی، بزرگان و پیشکسوتان ادبیات را دور هم نشانده بود و به کتاب های برتر سال جایزه می داد! اسمش را هم گذاشته بود جایزه ی گردون. یادم است پس از یکی دو سال جایزه ی گردون چندان ارج و ارزش پیدا کرد که برگزیده هایش به چاپ چندم می رسید. گذشتِ زمان هم نشان داد که انتخاب داوران گردون شایسته و سزاوار بوده است. سفارش و دسته بندی در گزینش آنها نقش چندانی نداشته. برخی از آن کتاب ها را به یاد دارم:

دستی به شیشه های مه گرفته ی دنیا (حافظ موسوی)، معرکه در معرکه (داوود میرباقری)، حکایت روزگار (فریده گلبو)، یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی)، مدار صفر درجه (احمد محمود)، یورت (حسین میرکاظمی) و... 

از فرهیختگان و‌اندیشمندان هم نظر می خواست که چه کنیم سال آینده کارمان بهتر شود و جای چه رشته هایی در میان انتخاب هایمان خالی است؟ به یاد دارم بهرام بیضایی در گفت و گویی با مجله ی گردون، گفت: در میان رشته ها و جایزه هایی که می دهید، جای "ایرانشناسی" خالی است.

گر همی خواهی که پرها رویدت زین دامگاه

همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متَن *

 

عباس معروفی از ایران رانده شد. مجله اش بسته، جایزه اش برچیده و خودش به زندان انداخته شد. گویا قد و بالایش زیادی بلند شده بود.

 

*از سنایی

هنرمندان تصادفی

اگزیستانسیالیست ها می گویند زندگی یعنی مجموعه ای از گزینش های انسان و پذیرش پیامدهای آن گزینش ها. می گویند به ویژه هنگامی که پای گزینش های سرنوشت ساز به میان می آید مسوولیت انسان هم دشوارتر می شود. ناگفته پیدا است برخی گزینش های زندگی، که بستر آماده ای در جامعه ندارد، نه تنها برای انسان پاداش به همراه نمی آورد، بلکه او را با تاوانی سخت روبرو می کند. یکی از پهنه های داغ و دشوار هستی، به ویژه در کشورهایی چون ایران، پهنه ی فرهنگ و هنر است. کسانی که این عرصه را برمی گزینند و وارد آن می شوند باید خود را برای دشواری های بزرگ، نابرخورداری های تلخ و تاوان های سخت آماده کنند. از آنجا که آوازه و آواز هنر از دور خوش است برخی کسان که الابختکی و تصادفی با آن آشنا می شوند در درازای راه، دشواری هایش را تاب نمی آورند. روزهای نخست با خود می پندارند که به دولت جاوید رسیده اند و چشمه ی زندگانی را یافته اند، ولی در ادامه ی راه، بی جرم و بی جنایت، سرها بریده می بینند و می بُرند. ناآگاهانی که از روی اتفاق در راه هنر می افتند و کوتاه زمانی فریفته ی زرق و برق آن می شوند، حاضر به پرداخت تاوان گزینش خود نیستند. آنها در راه هنر و فرهنگ، کم کم، بسیاری از داشته هایشان را از دست می دهند، داشته هایی چون خانواده، دارایی، آرامش، رفاه و...

 این گروه از هنرمندان تصادفی، که همواره تصادفی می مانند، ناکامی خود را از چشم هنر می بینند. پس از چندی با خشم به گذشته ی خود می نگرند و سرانجام از هنرشان انتقام می گیرند. بدین گونه که اعتبار  خود را در نا به جا سر می برند و قربانی می کنند.

ماشین مستضعف

اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ بود. شعر طنزی گفته بودم به نام ماشین مستضعف. آن روزها، میان ماشین ها، نماد ناتوانی اقتصادی ژیان بود. تعریف مستضعف هم عوض نشده بود تا شامل رولز رویس و لامبورگینی شود. پس تَکرار می کنم: ماشین مستضعفان ژیان بود؛ نه آن روزها، که از سالها پیش. تازه یک مدل مهاری هم داشت که از بی در و پیکری به حلبی آباد می مانست

نخستین خودروی پدرم هم‌ ژیان بود. می گفت یک بار بیرون شهر یک روستایی را سوار کردم. پیرمرد با داس و بیل و مرغش سوار شد. او را به در خانه اش رساندم. وقتی می خواست پیاده شود نگاهی کرد و گفت: "اما ژیانکه بارت اش خوب نیستا!" یعنی: اما ژیان کلاس خوبی ندارد؛ بگذریم.

 ماشین مستضعف را بردم به ماهنامه ی خورجین. نشانی اش خیابان ولی عصر، روبروی خیابان فاطمی بود؛ در کوچه ی عبده. آنجا زنده یاد محمدرفیع ضیایی را دیدم در جایگاه سردبیر.

ضیایی کاریکاتوریست آگاهی بود. تاریخچه ی کاریکاتور و کارتونیست های جهان را می شناخت. در گل آقا هم کار می کرد، ولی فکر می کنم چون طنزش کمی تلخ بود و همه چیز و همه‌کس را کوتوله و سایه دار می کشید، گل آقا به او روی جلد نمی داد (باید پژوهش آماری کرد، ولی به نظرم بیشتر روی جلدها را عربانی و ناصر پاکشیر می کشیدند). ضیایی شعر را خواند و پسندید. هفته ی بعد با یک کاریکاتور از خودش چاپ کرد.

 

گویمت درد دلم هق هق کنان

نام اینجانب ژیان ابن ژیان


بنده یک روروئک مستضعفم 

روغن و بنزین من هر دم روان


هم پلاکم کنده از روی سپر

هم که اگزوز می کند داد و فغان


صاحبم آن کارمند بی نوا

زیر خرج زندگی قدقد کنان


وقتی اجحافش کند آقا رییس 

می زند من را لگد نفرین کنان


بسکه بی پول و فقیر و بی نواست 

جاب بنزینم دهد آب روان


می برم رشک و حسد بر حال بنز

بنده بی بنزین و او سوپر خوران


صاحبش خندان و قبراق و تمیز

صاحب بنده مثال کولیان


من نرفتم سالها تعمیرگاه

از غم دارو و درمان گران


دانم آخر از فشار درد و رنج

می شوم پنهان چو دودی از میان


آید از جایش برون چرخ و موتور

می روم در جرگه ی اوراقیان


بعد ِ عمری سگدو و زحمت کشی

گردم آهن پاره بی نام و نشان


الغرض مستضعفی بد دردی است

چه میان آدم و چه خودروان* 
 

15 / 5 / 1373

*درست بود که مصراع پایانی اینگونه می شد: "چه میان آدمان، چه خودروان"، ولی من به همان شکل چاپ شده آوردمش.

دکتر مجید اکبری

دکتر مجید اکبری به ما فلسفه ی علم و منطق جدید درس می داد. دلبسته ی اندیشمندانی چون فرگه و راسل بود، با اینهمه، رو به نگاه های دیگر بسته نبود. دلش می خواست از آنها سر در بیاورد. شاید برای همین بود کمی که گذشت حتا تدریس افلاتون را پذیرفت. جوان و خوشخو‌ بود، با چشمانی شاد و امیدوار. اول ها سبیل داشت. بعدها سبیلش را زد. پرسش ها را با خوشرویی و شکیبایی پاسخ می داد؛ هرکجا که می پرسیدی، حتا وسط خیابان. در یاریِ دانشجویانش، خود را محدود به فلسفه و منطق نمی کرد. اگر می توانست، برایشان خانه هم پیدا می کرد. دوستدارانش، پسرها به ویژه، توی خودشان او را مجید - اکبری می نامیدند. اینجور نامیدن از  دور مودبانه نمی نمود، اما به تهش که می رسیدی از مودبانه بالاتر بود. بحث های فلسفی را بسیار دوست داشت. در نشست های دانشگاهی، شرکت می کرد و به برگزاری آنها یاری می رساند. از آن استادهایی نبود که با سرافرازی درجا می زنند. هر سال که می گذشت پیشرفتش را می دیدی؛ در درس دادن؛ در بحث کردن؛ در بازتر دیدن.


*

شوربختانه سالها بعد، در سال‌های پختگی و باروری، بیماری دکتر اکبری را بر چکاد زندگانی پیدا کرد. نخست صدایش ضعیف شد، آنچنان ضعیف که از نزدیک هم به سختی شنیده می شد. با اینهمه، کلاس هایش را رها نکرد. من در آن روزها، با او درس نداشتم، ولی از پشتِ در ِ کلاس صدای خسته اش را می شنیدم. و او در آن تنگنا، چقدر می کوشید تا سخنش را بی کم و کاست به دانشجویان بفهماند. اندک اندک، بیماری پیش رفت و او از رفتار بازماند. پزشکان می گفتند بیماری اش چیزی از گونه ی بیماری استیون هاوکینگ است. در بیماری هم، به گروهی که دوستشان داشت پیوسته بود.

 استادان گروه فلسفه دکتر اکبری را به ریاست دانشگاه رساندند تا هم از کلاس رفتن آسوده اش کنند، هم از خانه نشینی جدایش. نیک اندیشی و نیکوکاریِ به جایی که هماورد سرنوشت نبود.

سرانجام دکتر مجید اکبری خانه نشین شد و در روزی که منطقش را دوستداران او نمی خواستند و هنوز پنجاه سال نداشت چشم از جهان فرو بست. یادش گرامی باد!


 

(این عکس به وسیله ی دانشجویان و استادانی که در ماه های پایانی زندگانی دکتر اکبری، به دیدارش رفته بودند گرفته شده است. در آن میرا قائمی (نفر دوم از چپ)، دکتر شهلا اسلامی (پنجم از چپ) و دکتر صمدی (پشت سر او) دیده می شوند. همچنین جستار میرا قائمی در سوگ دکتر مجید اکبری، خواندنی است).


 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی - بابابرفی باغچه بان

 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی

از کارهای زیبای کیارستمی، که ریشه در شاعری و گرافیست بودنش داشت، چاپ گزیده ی کوچکی از غزل های سعدی بود. کیارستمی نام آن کتاب را "سعدی از دست خویشتن فریاد" گذاشت. او از هر غزل یک بیت یا مصراع را برگزیده و در صفحه درشت کرده بود (و گاه از یک غزل دو  یا سه بیت را هرکدام در رویه ای).

به پیروی از همان شیوه، گزینش من از سعدی بیتی است که نخستین بار در آغاز فیلمنامه ی نوبت عاشقی مخملباف خواندم، یک فیلم با هزاران جنجال و امروز بر جایش حسرت بسیار. حسرت هنری پیشگام و هنرمندانی تنیده در اجتماع.

سعدیا، دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یک چندی

 

بابابرفی ِ باغچه بان

در سال های کودکی، نوار قصه ای داشتم که اگر درست یادم مانده باشد، از نوشته های جبار باغچه بان بود، همان بزرگمردی که در راه فرهنگ و آموزش کودکان این سرزمین از هیچ کوششی فروگذار نکرد.

داستان این چنین بود که در یک روز برفی چند تن از بچه ها، که با هم دوست بودند، در حیاط، یک آدم برفی درست کردند و نامش را بابا برفی گذاشتند. آدم برفی قشنگ ساخته شده بود ولی کاری نداشت و بیکاری آزارش می داد. هریک از بچه ها به او کاری پیشنهاد کرد، سرانجام یکی گفت اگر راست می گویی، نان بپز!

از فردا بابا برفی آستین ها را بالا زد و شروع به نان پختن کرد. بابابرفی آنقدر نان پخت و به مردم نان داد تا سرانجام آب شد و از میان رفت.

 

آن روزها در خواب هم نمی دیدم که نان خریدن و نان خوردن و نان درآوردن برای مردم ایران چنان پیچیده و غم انگیز شود که پس از سال ها مرا به یاد قصه ی بابابرفی بیندازد.

 

 

سروده ای از سید علی نجفی زاده

 

 

چندی پیش جستاری درباره ی سید علی نجفی زاده (۱۳۷۲ -۱۳۰۱) نامور به "سعید" نوشتم و در رازان به  چاپ رساندم. در آن جستار، گفتم که از نگاه من زنده یاد نجفی زاده سراینده ای است در سایه - روشن؛  نوشتم که در باره ی شعر او نمی توان به درستی داوری کرد، زیرا بیشتر ِ چیزهایی که از سعید به چاپ رسیده ساخته ی سالهای جوانی اش بوده و سروده های دوره ی پختگی او هنوز تخته بندِ چمدان خانوادگی است.

در فرایند تحقیق، یکی از بستگان نجفی زاده کپی رنگ و رو رفته ای از یک شعر او به من داد تا دستمایه ی پژوهش کنم!

نام سروده زیان سیگار است و تاریخ ۱۶ خرداد (یا مرداد) ۱۳۶۸ را بر پیشانی کاغذ دارد. همچنین "به کسانی تقدیم" شده "که می خواهند سیگار را ترک کنند". به نظر می رسد سراینده آن را به خط خودش نوشته و نمی دانم تا کنون چاپ شده یا نشده. من در جستاری که برای رازان نوشتم آن را نیاوردم. امروز ولی نگرانم که اگر این سروده را در جایی ننگارم، از بالا یک چمدان روی سرم بیفتد.


 

زیان سیگار

تقدیم به آنها که می خواهند سیگار را ترک کنند.


 

کنار پله ی مسجد، نفس زنان پیری

نشسته بود پی رفع خستگی به پناه


 

امان نداده به او لحظه ای نفس تنگی

چو قیر چهره ی او را نموده بود سیاه


 

دو پله رفت و دگر بار بر زمین بنشست

چه رفتنی؟! به هزاران مشقت جانکاه


 

به پیش رفتم و گفتم بگو که درد تو چیست؟

چه روی داده که تو پیر گشته ای ناگاه؟


 

به ناله گفت که سیگار کشته است مرا

نشانده است زن و مرد را به روز تباه


 

گهِ شباب چو ما قدر خود ندانستیم

کنون به ضعف مَثل گشته ایم در افواه


 

سنین عمر مرا اهل شهر می دانند

هنوز سال دو باقی است تا شود پنجاه


 

و لیک بر رخ من هر که بنگرد گوید

به عمد جمله ی "حق لا اله الا الله"


 

ز من بگو به جوانان به خویش رحم کنند

که مرگ رحم‌ ندارد چو در رسد از راه


 

"سعید" می شوی از ترک کردن سیگار

دریغ عمر گرامی که بگذرد بیراه


 

سید علی نجفی زاده (سعید)

 

هزارتو

روزگاری خیلی خواب می دیدم (اکنون کمتر پیش می آید). بیشتر خوابهایم فرا واقعی بود. به یادم می ماند و فردا آنها را یادداشت می کردم. این خواب را شبی از شبهای آذرماه ۱۳۸۱ خورشیدی، دیدم:


 

هزارتو

 

خیابانی بود پهن. این خیابان، گذرگاه سربازان شتابانی بود که جدا جدا یا در دسته های کوچک به سوی میدان جنگ دوان بودند. بیشتر مغازه ها در دو سوی خیابان، بسته بود. فضا، فضای فیلم های جنگی بود. دو سرباز، که در خیابان می دویدند، در جایی، مسیر خود را از دیگران جدا کردند. آنها به یک هزارتوی سیمانی پا گذاشتند. هزارتویی بی سقف و پُر دیوار. خواست ِ سربازان تسخیر هزارتو بود. آنان بسیار سنجیده با ترفندهای جنگی و با تفنگهایی که آماده ی شلیک بود دیوارها را پشت سر می گذاشتند. یک جا بر روی دیوار سیمانی، آینه ای چسبیده بود. سربازان به سرعت از پشت دیوار درآمدند و آینه را با شلیک گلوله خُرد کردند و بر زمین ریختند. آینه ممکن بود جای آنها را لو بدهد. سربازان هر آن دشمنی ترسناک را انتظار می کشیدند که از پشت دیوار بیرون بیاید و آنها را گلوله باران کند. در این میان، کودکی فال فروش یا آدامس فروش بدون ترس و بی اعتنا به جنگ در هزارتو رفت و آمد می کرد. از جلوی سربازان می گذشت و کالای خود را نشان می داد. سربازان یکی یکی دیوارها را گرفتند و پشت سر گذاشتند. به واپسین دیوار رسیدند. پشت دیوار را نگاه کردند. ناگهان چیزی دیدند که هر دو را تکان داد. نمی دانم چه. سرهایشان را پایین انداختند و با آمیزه ای از شرم، یاس، اندوه، پوچی و خشم در حالی که تفنگها را چون دو چوبدستی بی ارزش در دست گرفته بودند از هزارتو بیرون آمدند و در خیابان پهن، در جهت خلاف دیگر سربازان، شروع به دویدن کردند.

 

بوی خوب گندم، زیر ِ پوست شب

در این یادداشت امیدوارم بتوانم یک سوءتفاهم چند ساله را از میان بردارم. بسیاری از ما ترانه ی "بوی گندم" داریوش را شنیده ایم. از ترانه های هنرمندانه و پر آوازه ی اوست که با گوش و لبهایمان آشنا است. زبانش پاکیزه و فرهیخته، و تصویرسازی اش دلنشین است. بوی گندم در سال ۱۳۵۱ به بازار آمد و دو سال بعد باعث دستگیری خواننده و سراینده اش شد. یکی از کسانی که از این ترانه دل خوشی نداشت پرویز ثابتی، مقام بلندپایه ی ساواک، بود. او پس از شنیدن بوی گندم چنان ناخرسند شد که اجازه ی بازداشت داریوش را از شاه گرفت. ثابتی در کتاب گفت و گویش می گوید شبی اشرف پهلوی، خواهر پادشاه، به او زنگ می زند و می خواهد که داریوش را آزاد کند تا در یک مهمانی بخواند. او مخالفت می کند و اشرف گریه اش می گیرد:

"...گفت حالا این داریوش چه کرده است؟ گفتم او تصنیف های انقلابی می خواند و مردم را تحریک می کند. او موقعی که می خواند تن پوش تو از پوست پلنگ است و تن پوش من از تاول، نمی دانم راجع به چه کسانی صحبت می کند و تن پوش چه کسی از پلنگ است؟ تن پوش زن بنده که از پوست پلنگ نیست. گفت منظورتان چیست؟ گفتم منظور خاصی نداشتم. دوباره شروع به گریستن کرد و پس از چند دقیقه مکالمه پایان یافت." (قانعی فرد، ۱۳۹۰، صص ۲۰۰ و ۲۰۱).

در برابر این دیدگاه، مهدی فتاپور، که از چریک های فدایی خلق بوده، در گفتاری یوتیوبی، بر آن است که ترانه از زبان دهقانی علیه ارباب ستمگرش بیان می شود، آن هم در کشوری که می گوید نظام ارباب رعیتی را برچیده است.

 

از نگاه من هردو برداشت نادرست است و نتیجه ی نگاه سیاسی به هنر. اگر دقیق و بدون پیش‌داوری ترانه را گوش کنیم، درمی یابیم که در آن انسانی جهان سومی و غارت شده با بیگانه ای استعمارگر و غربی سخن می گوید. بیگانه ای که از او برتر و نیرومندتر است و با وی پیوندی نابرابر دارد:

"اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام... تویی این مسافر شیشه ایِ شهر فرنگ". یا "شهر تو شهر فرنگ، آدماش ترمه قبا، شهر من شهر دعا، همه گنبداش طلا".

از نگاه من این ترانه هرگز از آدم های هم‌میهن و هم سرنوشت و هم سرزمین سخن نمی گوید و درباره ی افراد یک جامعه نیست: "نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم... تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم". 

گواه دیگر را می توان از کتاب گفت و گوی فریدون گله وام گرفت. گـُله سناریست، فیلمساز و البته آدم ویژه ای بود. شایسته است درباره ی او یادداشت جداگانه ای نوشته شود.

در سال 1353، فیلمی به نام زیر پوست شب از فریدون گله به نمایش درآمد. داستان آن گزارشی بود از زندگی جوانی بیکار و آس و پاس (مرتضی عقیلی) که به طور اتفاقی با یک زن گردشگر خارجی آشنا می شود. زن فقط 24 ساعت در ایران می ماند. جوان، که می خواهد از او کامیاب شود، به هر دری می زند نمی تواند مکان مناسبی پیدا کند و همه جا با مزاحمت روبرو می شود. پس از یک شب و روز در به دری، سرانجام پلیس آنان را به جرم ولگردی دستگیر می کند و به کلانتری می برد. زن به فرودگاه فرستاده می شود و جوان در زندان کلانتری، بر زمینه ی صدای رُپ رُپِ پوتین سربازان، خودارضایی می کند.

فریدو گله در کتاب گفت و گویش، می گوید که ترانه ی بوی گندم را برای این فیلم در نظر داشته است:

«تصنیف بوی گندم، بوی خاک را، که شهیار قنبری نوشته بود و واروژان ساخته بود، اصلا برای فیلم زیر پوست شب بود، اما اجازه ندادند. گفتند این از فیلمتان، آن از موضوع تان، این شعر و آهنگ را هم بخواهید رویش بگذارید دیگر بیا و درستش کن، که از خیرش گذشتیم» (رضا درستکار، سعید عقیقی، جواد طوسی، تهماسب صلح جو، انتشارات نقش و نگار، 1380، ص 121).

بدین ترتیب حتا اگر این ترانه (با توجه به سال ساخت فیلم) برای زیر پوست شب ساخته نشده باشد، دست کم می توان گفت برای چنین داستانی در نظر گرفته شده بوده است. در واقع، آن که تن پوشی از پوست پلنگ داشت از آن سوی مرز آمده بود.

رضا شمسا ـ محمد گودرزی

 

رضا شمسا

 

کفتر کاکل به سر، های های

این خبر از من ببر، های های

 

این ترانه ی آشنا از سروده های رضا شمسایی یا همان رضا شمسا است. او در پنجم شهریور ۱۳۱۶، در دهکده ی قُهیاز (کُهیاز) از روستاهای شهرستان اردستان زاده شد. از کودکی به تهران آمد. (خورجین، ش 102، ص 18)

در جوانی، به سرایندگی ترانه های کوچه بازاری و پاپ پرداخت و بیشترین همکاری اش با آهنگسازانی چون محمود قرا ملکی، حسین واثقی و ناصر تبریزی یود. در تیتراژ بسیاری از فیلم‌های فارسی، نام او به عنوان سراینده ی ترانه دیده می شود. رضا شمسا پیش از انقلاب، با خوانندگانی چون عهدیه، آغاسی، ایرج خواجه امیری، روح پرور، لیلا فروهر، امیر رسایی، پوران، حبیب، احمد آزاد، گیتی، محمد باغبان و... همکاری می کرد.

وی پس از انقلاب ۵۷، به طنزنویسی گرایش یافت. مایه ای که پیشتر در ترانه های عامیانه اش آزموده بود. شمسا چندین سال در نشریه هایی چون مُلون و خورجین قلم زد. از نامهای مستعار او در طنزنویسی، می توان به میرزا رضا، سیمرغ، زرشک آبادی، ویلان الدوله و آذرخش اشاره کرد. (همان) در دهه ی هشتاد خورشیدی، به دنبال رخداد تصادف خودرو پایش آسیب دید و چندی در بومهن زندگی کرد. (رازان، ش 16، ص 117) رضا شمسا، ترانه سرا و طنزپرداز، در دهه ی ۱۳۹۰ خورشیدی درگذشت.

 

یاری نامه:

ـ ماهنامه ی خورجین، شماره 102 (خردادماه 1373) ، یاد اهل طنز، رضا شمسا، ص 18.

ـ فصلنامه رازان، شماره 16 (بهار 1400)، گل آقا و ملون در نبرد تن به تن، گفت و گوی مهرداد شمشیربندی و حسین هاشمی (لبو تنوری)، ص 117.

 

 

محمد گودرزی

 

محمد گودرزی پیش از انقلاب هنرپیشه ی سینما و تلویزیون بود. همواره با پرویز صیاد همکاری می کرد، چه جاهایی که صیاد بازیگر و کارگردان بود و چه فیلمهایی که تهیه کنندگی اش را پذیرفته بود. افزون بر تلویزیونی هایی چون کاف شو و سرکار استوار، محمد گودرزی در چند فیلم از زنجیره ی صمد هم بازی کرد. وی همچنین در ساخته هایی چون زنبورک (فرخ غفاری)، مظفر (مسعود ظلی)، اسرار گنج دره ی جنی (ابراهیم گلستان) و ستارخان (علی حاتمی)  به ایفای نقش پرداخته است

پس از انقلاب، با از هم پاشیده شدن گروه صیاد کسی از او خبر نداشت. از آنجا که هنرپیشه ی نامداری نبود سراغی هم از او گرفته نمی شد. چند سال پیش، در گفت و گویی اتفاقی با یکی از دوستان پدرم، خاطره ای از محمد گودرزی شنیدم. آن را ضبط کردم تا گرفتار تاراج حافظه نشود. این یادمان کوتاه را چند سال پیش زنده یاد کاظم پناهی برایم گفت:

"محمد گودرزی بچه ی اراک بود. سال نهم دبیرستان با هم در دبیرستان شکرایی همکلاس بودیم. پسر ساکت و آرام و خوش تیپی بود. سال بعد، من و خانواده ام از اراک آمدیم به تهران و او را دیگر ندیدم. بعدها شنیدم هنرپیشه شده. فیلم‌هایش را می دیدم. دورادور می دانستم آموزگاری هم می کرد. سالها گذشت و گذشت. پس از انقلاب، فکر می کنم دهه ی شصت بود، یک روز خانمم بیمار شد و من او را بردم به درمانگاهی در خیابان سهروردی. توی درمانگاه دیدم محمد گودرزی آنجا نشسته. من را که دید آمد جلو و زد زیر گریه! خیلی ناراحت شدم. گفتم: ممد جان، چت شده؟ چرا گریه می کنی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهم. گفت: نه، خسته شدم از زندگی. سالها توی مدرسه کار کرده ام. تا حالا دو بار خودکشی کردم، ولی نجاتم دادند. نای ادامه دادن ندارم.

سخت معتاد بود. هروئینی شده بود. برای همین گویا از آموزش و پرورش بیرونش کرده بودند. با تلخی و اندوه از هم جدا شدیم. چند وقت بعد از دوستان شنیدم خودش را کشته است".

 

کاتبانه

در دوره ی دانشجویی، چندی در یک درمانگاه، که مدیرش دوستی عزیز بود، کار می کردم. آنجا دفتری داشتیم که گزارش ها و درخواست ها را می نوشتیم. من، که آن روزها سرگرم ِ خواندن متن های منشیانه و قدیمی بودم، گاه به سرم می زد برای خنده و دست انداختنِ نگارش منشیان، گزارش ها را بدان شیوه بنویسم تا هم خودم را بیازمایم و هم فرداروز آن دوست عزیز نوشته را  بخواند و لبخندی بزند (کامیاب ترین تجربه در این پهنه، التفاصیل نوشته ی فریدون توللی است).

گزارش های زیر از آن شمار است. یکمی چکیده اش آن است که ترتیبی بدهید عکسهای رادیولوژی بیماران روی پرونده ی آنان قرار گیرد و زیر دست و پا نریزد، ولی وقتی گیر منشی پر تعارف و تکلف می افتد چنین بلایی به سرش می آید. تاریخ گزارش ها را به شیوه ی کاتبان قدیم برابر با تقویم هجری قمری نوشته ام. "امیرحکمت" یکی از پزشکان است و "ضعیفه ای از نوامیس حرم" بانوی دستیار پزشک شیفت شب. "عفلقیون" هم دار و دسته ی مخالف دوست من بودند که در درمانگاه جولان می دادند. و اما گزارش دوم پس از رفتن مخالفان نوشته شده. در این متن، کاتب آسمان و ریسمان می بافد و سرانجام پادرمیانی می کند. خلاصه آن که شهر امن و امان است؛ کارمندانی را که بیرون کرده اید ببخشید و به کار برگردانید!


گزارش یکم:

 

علی العجاله به آستان جلالت مآب آن مقام مَنیع معروض می دارد فی ایام اخیر چندین کرّت مشاهده گردید تا فتوغراف های مرضاء از روی سوابق نامچه ی آنان، یا به لسان مستفرنگ ها: دوسیه ی بیماران، مغاربت حاصل نموده مفارق از اُسّ و اساس خویش منکوب کافّه ی مستخدمین می گردد. لهذا بعد از دعا و ثنای بی حساب و شکر و امتنان بی قیاس به درگاه ذات اقدس اله، جهت استحصان از فرقه ی شریر عفلقیون و التباس احباب من عیون الاغیار، فدوی، کاتب لیالی، در معیت فخرالدوله، سردار امیر حکمت فخارپناه، و نیز ضعیفه ای از نوامیس حرم، که عدم ذکر نامش به صواب اولی تر، استدعا داریم در باب الصاق فتوغراف ها از اوامر اکید و نواهی شدید استنکاف نفرموده، استعانت ضعفا را مد نظر قرار دهید. والامر الیک

چهارشنبه ۱۸ ربیع الاول از سنه ی ۱۴۲۶ هجری قمری.

(هفتم اردیبهشت 1384 خورشیدی)

 


گزارش دوم:

 

منت خدای را عز و جل که به عون الطاف بی مرّ و حسابش خدیوی فائق و خبیری لایق را بر سریر اقتدار و قصیب اعتبار نشانده تا متجاسرانِ معاند و متکاسلان ِ منافق، مِن بعدالایام طریق مصالحت در پیش بگیرند، وَ الّا به درد لاعلاجِ خویش بمیرند.

و اما بعد، فدوی، کاتب لیالی، به حضور انور آستان آن قُدوه ی عالم امکان و آن اسوه ی تمامی دوران عرضه می دارد: بحمدالله و المنه امور دیوانی در اثر اخبار صحیحِ مُنهیان و اجرای دقیقِ مُجریان همچون رفع ابتلای بدحالان، روی به انتعاش نهاده، فجر سلامت در بدر طالعش هویدا گردیده، مگر احتجاب بعضی مظلومان و انفصال برخی مطرودان که در ایام بهجت آثار ِ ملک ِ جوانبخت، موجب انکسار ِ خاطرِ بندگان و انفعالِ ارواحِ رفتگان گردیده است و از آن جمله اند طایفه ی شریفِ علویون که الحق و الانصاف از مصادیق بارز  اخیار دنیا و ابرار عقبی می باشند و حکایت ترخیص شان قصه ای است پر آبِ چشم، یادگار نامیمونِ عهد ماضی که چندانکه مستحضرید بر ظالم نیز نپایید، چنانکه فرمود: الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم!

اختتامِ کلام را به سائقه ی شریفه ی مجیده یِ واستبقوا الخیرات، متمنی است به وجهی که ادخال تجاسُر در مهمات امور تلقی نگردد، متنکرا فدوی را مجرای الطاف کریم و موجد میثاق قدیم بفرمایند. باشد که خدای سبحان به یُمنِ این وجیزه ی ناچیز در یوم الحساب، همه ی ما را از نایره ی سوزان دوزخ در امان بدارد.

 

الاحقر کاتب لیالی ـ جمعه بیستم ربیع الاول از سنه ی یکهزار و چهارصد و بیست و شش هجری قمری

(نهم اردیبهشت ماه جلالی 1384 خورشیدی)