وبلاگ مهرداد شمشیربندی

جهانگیر بهروز، روزنامه نگار دلیر

(تصویر کودکی جهانگیر بهروز از دفترچه ی آموزگاری زنده یاد حسین شهسوارانی، سال نگارش دفترچه 1318 خ)

جهانگیر بهروز یکی از روزنامه‌نگاران نامدار ایران بود که چند سال از نوجوانی خود را در شهر اراک گذرانید. پدرش کارمند بلندپایه‌ی بانک ملی بود. بدین رو، در شهرهای گوناگون مامور و جابه‌جا می‌شد. جهانگیر در سال 1305 خورشیدی، در شهر مشهد و در خانواده­ ای همدانی، دیده به جهان گشود. او در سال 1316 خورشیدی، به اراک آمد و دو سال شاگرد حسین شهسوارانی بود. زنده‌یاد شهسوارانی در دفترچه‌ی سالهای آموزگاری خود در پیوند با جهانگیر بهروز دوازده‌ساله، چنین نوشته است:

«...در یکی از ساعات درس، درِ کلاس باز و مدیر دبیرستان به اتفاق یک نفر نوآموز به کلاس وارد شده و بر تعداد نفر افزوده شد. اولین پرسشی که از این شاگرد نورسیده نمودم همانا نام و نشان و محل تحصیل بود. با متانت تمامی که تا آن روز از هیچ نوآموزی دیده نشده بود خود را به نام جهانگیر بهروز معرفی نموده و معلوم شد که ایشان در دزفول، تحصیل می ­نموده و فرزند آقای رییس بانک ملی اراک است که در آن روز تازه به شهر ما منتقل شده بودند. حلاوت گفتار و طرز تکلم و رعایت آداب گفت ­وگوی این نوباوه­ ی برجسته و قیافه ­ی باز و پیشانی بلند او... در همان ساعت اول، به من فهمانید که از یک خانواده ­ی نجیب و بزرگواری است که در آغوش و دامن پدر و مادر باتربیتی پرورش یافته است. آزمایش­ هایی که در طی چند روز به ­عمل آمد پایه ­ی دانش او را آشکار نموده و یکی از نوآموزان برجسته ­ی هوشمند شناخته شد. بیشتر علاقه ­مندی این کودک دوازده‌ساله به ادبیات و شعر و شاعری است. منشآت شیوا و شیرین او، که غالبا با سبک نثر نوین می ­نویسد، و همچنین فرط علاقه به تاریخ سرایندگان و دانشمندان بزرگ بر این مدعا گواهی داده و ثابت می­ دارد که اگر تحت آموزش دبیران قابل قرار گیرد، در این قسمتِ به خصوص، موفقیت کاملی حاصل می ­نماید. عشق سرشار این شاگرد خوش­ قریحه به فراگرفتن چامه ­های نغز و سروده­ های دلکش اساتید ایرانی است و در هنگام خواندن شعر، وسیله ­ی شادمانی خاطر حضار را فراهم می­ سازد (در اوایل خرداد هم مقاله ­ای تحت عنوان مرغ قفس اثر خامه ­ی ایشان در نامه ­ی عراق طبع و منتشر شد). باز هم مشاهده­ ی این خاطرات است که هماره پیکره­ ی او را در قلب خود نقش نموده و نظاره­ ی رشد و نبوغ دوران فضل و کمال وی را سرسلسله ­ی آمال و آرزوهای خود قرار داده­ ام...» (حسین شهسوارانی، بی تا، چ نشده، مقاله ی سرشک خونین).

چندی بعد جهانگیر بهروز و خانواده‌اش از اراک کوچیدند. او پس از اشغال ایران به دست متفقین، هوادار آلمان شد، ولی پس از چندی به حزب توده پیوست. جهانگیر بهروز روزنامه­ نگاری دلیر بود و به تاوان زبان سرخش شانزده بار بازداشت شد. از بی ­پروایی ­های او یکی آن بود که در سال 1326 خورشیدی، سند محرمانه­ ای را آشکار کرد که دربردارنده­ ی قرارداد نظامی میان ایران و آمریکا بود. رو شدن این قرارداد باعث شد تا دولت حکیم ­الملک فرو بیفتد. همچنین از پیامدهای آن رویداد، بدگمان شدن مقام­های امنیتی کشور به جهانگیر بهروز بود. مقام ها از خود می پرسیدند چرا و چگونه یک روزنامه­ نگار جوان به سندی محرمانه دست پیدا کرده است؟

 بهروز سالها با روزنامه ­های ایران، ایران ما و آیندگان همکاری کرد. وی از نخستین شماره­ ی آیندگان همراه آن روزنامه بود. بهروز پس از غلامحسین صالحیار، به سردبیری آیندگان رسید، ولی هنگامی که به مناسبت هزارمین شماره­ در سرمقاله نوشت " این روزنامه­ ای بود که می ­توانستیم، نه آن که می ­خواستیم" به خشم حکومت دچار شد و به فرمان ساواک از سردبیری آیندگان کناره گرفت. از آن پس، وی بیشتر به کار در بنگاه خبری و انتشاراتی اکو اف ایران پرداخت که به زبان انگلیسی منتشر می ­شد. جهانگیر بهروز پس از انقلاب 57، از ایران کوچید و در سال 1393 خورشیدی، در لندن، درگذشت. مازیار بهروز، پژوهشگر و استاد دانشگاه، فرزند جهانگیر بهروز است. 

(منبع برخی داده ها: ویکی پدیا)

شبح کژدم و آنسوی آتش


 

شبح کژدم

"کیانوش عیاری فیلمساز فوق‌العاده‌ای است که می‌خواهد خارق‌العاده باشد". یادم است این جمله را در نقدی از احمد طالبی‌نژاد بر فیلم شاخ گاو به کارگردانی عیاری خواندم. اتفاقا یکی از مایه‌های بگومگوی من با طالبی‌نژاد در کتاب سیلی نقد، کیانوش عیاری بود. من می‌گفتم سینمای ایران و منتقدانش‌عیاری را در جایگاه سینماگری اندیشمند ندیده اند و طالبی‌نژاد به برخی رفتارهای او در سال‌های نزدیک انتقاد جدی داشت. این درست است که در بیست سال اخیر، فیلم برجسته‌ای از عیاری ندیدیم و همان رفتارهایی که طالبی نژاد می گفت هنر او را فرو انداخت، ولی شبح کژدم، آنسوی آتش، آبادانی‌ها و بودن یا نبودن بسنده است تا او را ژرف‌اندیش‌ترین فیلمساز پس از انقلاب بشماریم.

به نظرم در شبح کژدم، عیاری تقابل میان ذهن و عین را به میان می‌کشد‌. نخستین بار این فیلم را در سالهای جنگ و بمباران شهرها، در تنها سینمای چالوس دیدیم، به همراه مادر، خاله‌ی روانشاد و پسرخاله‌ها. بعدها باز بخت دیدنش را پیدا کردم. 

شبح کژدم در همان دیدار نخستین، حال و هوای شگفتی داشت. یک فیلمساز جوان بر آن می‌شود تا فیلمنامه‌اش را، که درباره‌ی دزدی مسلحانه از جواهرفروشی است، در جهان واقع پیاده کند و پیامد آن کنش چیزی است که به تمامی با پیش‌انگاری‌های او ناسازگار و از برنامه‌ریزی‌اش بیرون است. در واقع، تنگنا یا مضیق ماده آنچنان روش تحقق اندیشیده را دگرگون می‌کند که سبب‌ساز آفرینش حقیقتی دیگر می‌شود‌. بر این پایه، شاید بتوان گفت شبح کژدم یک فارگوی فلسفی است.

 

آنسوی آتش

آنسوی آتش (کیانوش عیاری) بازخوانی و بازآفرینی مدرن اسطوره‌ی هابیل و قابیل است. طبیعت خشن، زندگی بدوی، سنگلاخ سخت، فرورفتگی‌های غار مانند، آتش‌های برخاسته از نفت، دکل‌ها و لوله‌های غول‌‌آسا داستان را در جهانی اساطیری پیش می‌برد. در این فیلم، خاستگاه دشمنی دو برادر آنجا است که یکی سهم دیگری را بالا می‌کشد و خود را آماج تیغ برادر مالباخته می‌سازد. برادر کوچک پس از چندی از زندان آزاد می‌شود و برای گرفتن پولش سراغ برادر بزرگ می‌رود. با آنکه در داستان باستانی، هابیل نیک و قابیل پلید است، در خوانش عیاری هردو خاکستری‌اند. آنها در زمینه‌ی زندگی امروز ، پیوسته جایگزین یکدیگر می‌شوند. هابیل قابیل و قابیل هابیل می‌شود. همچنین آنچه در اسطوره، سبب رشک و همچشمی برادران می‌شود نفس پرستی است، در حالیکه در فیلم، نفس دوران مدرن پول دانسته می‌شود و برادران برای به دست‌آوردنش به دوزخ آتش‌ها یورش می‌برند. در قصه‌ی دینی، یکی از علت‌های رشک و دشمنی مردان زنی به نام اقلیما است، در حالی‌که دیدگاه عیاری فروتربینی را تاب نمی‌آورد و نگاهش به زنان بدون تبعیض است. آنسوی آتش عشق خانه دارد که برادران کینه‌توز از آن بی‌بهره و محرومند (یکی از پسران به مادر می‌گوید که خانه‌ی دختر آن طرف آتش‌ها است)

با اینهمه، عیار نگاه عیاری در پایان‌بندی فیلم نمایان است. در پایان داستان هابیل و قابیل، یکی از برادران به دست دیگری کشته می‌شود، ولی در بازآفرینی عیاری حضور سه‌گانه‌ی عشق یعنی هنر (موسیقی دانوب آبی)، دلبر و مادر از خونریزی و کشتار جلوگیری می‌کند.

شاید اگر هابیل و قابیل اسطوره‌ای هم از این سه‌گانه بهره‌مند بودند سرانجامشان چیزی دیگر بود.

 


پی‌نویس یکم: آنسوی آتش بهترین بازی سیامک اطلسی است.

پی‌نویس دوم: آنسوی آتش از طنز بی‌بهره نیست، به ویژه جایی که نوذر به دختر می‌گوید: لالی؟... چرا زودتر نگفتی؟!

 

 

پریرویان نامستور

 

(جستار زیر در شماره ی 29 فصلنامه ی رازان چاپ شد)

این نوشتار، برداشتی کلی از مردمان اراک به ویژه زنان آن سامان است. بر پایه ­ی هیچ آمار و نموداری نوشته نشده، بلکه پی ­آمد دیدارها، خوانده ­ها و درنگ ­های نگارنده است. می ­توان آن­ را انگاره ­ای دانست که شاید روزی به پشتوانه ­ی آمار تایید شود.

از دید نگارنده در این سده، زنان اراک بیش از میانگین کشوری در پهنه ­ی دانش و اجتماع و هنر، بالیده ­اند و کامیاب شده ­اند. منظور من از "بیش"، شمار و درصدِ زنانی است که بدون ترس به دنبال شکوفا کردن استعداد خود می ­روند و آن را در پستوی آگاهی­ ستیزی زندانی نمی ­کنند، به ویژه در پهنه ­ی هنر، که از دیدگاه سنتی پرتگاهی خطرخیز و دامگاهی تنش ­برانگیز است، شماره و تعداد زنان اراکی چشمگیر می ­نماید:

بهجت صدر، منیژه حکمت، پوری بنایی، مینو ابریشمی، گلچهره سجادیه، اکرم بنایی، پگاه آهنگرانی، سوسن پرور، سحر ذکریا، بهاره رهنما و... برخی از ایشان ­اند.

همانگونه که داشتن چهره­ ی زیبا شاخه ­ای از توانایی است، هوش و استعداد هم گونه­ ای زیبایی است. چشمه ­ی جوشانی است که خواهی ­نخواهی می ­خروشد و پیش می ­رود. دارنده­ ی استعداد بی ­تاب و ناشکیبا است تا زیبایی خود را آشکار کند و به دیگران نشان دهد. گیسو بر باد می ­دهد و به باغ آینه­ درمی ­آید. به گفته ­ی جامی:

پری­ رو تاب مستوری ندارد

چو در بندی، سر از روزن برآرد

نیز افلاتون در همپرسه­ ی مهمانی، زیبایی درونی و اخلاقی را بسیار ارج نهاده و برترین گونه­ ی زیبایی را دانش زیبا دانسته است، دانشی که برای رسیدن به آن عشق بهترین همیار و همراه است.

 اگر استعداد در جوی فرهنگ و هنر و دانش بیفتد، سرسبزی به بار می ­آورد و اگر در بستر نامناسب روان شود، به شوره­ زار و مرداب می ­ریزد. به نظر می ­رسد خوشبختانه در گوشه ­هایی از فرهنگ اراک، زمینه ­ای هرچند اندک برای شکوفایی زنان وجود داشته تا جایی ­که برخی از آنان از بند رسته و عادت شکسته ­اند.

در این نوشتار، شماری از زمینه­ های شکوفایی زنان اراک در این صد سال، یادآوری می ­شود:

1 ـ اراک شهری جوان بود، جامعه ­های جوان تاریخ دور و درازی ندارند. دشواری ­ها و آشفتگی­ های گذشته و گذشتگان را کمتر به دوش می ­کشند. رو به آینده دارند. کانون­ های ایستا و نیروهای بازدارنده ­ی اجتماعی هنوز در آن ها، نهادینه نشده است. در جامعه ­های جوان، ناخودآگاهِ مردم از پیشداوری ­های منفی و احساس ­های ناخوشایند آکنده نیست. بر این پایه، تاب ­آوری، نرمش و امید تا اندازه­ ای در آن ها، دیده می ­شود.

2 ـ بخت بلند اراک آن بود که به دست سرداری گرجی ساخته شد. یوسف­ خان گرجی، بنیادگذار اراک، از سرزمین قفقاز می ­آمد و با شهرسازی روسیه آشنایی داشت. اگرچه در آن هنگام، گرجستان در پیوند با خاک ایران بود، ولی همسایگی یوسف ­خان با روسیه دست کم او را با نوسازی ­های پتر بزرگ آشنا کرده بود. اراک از دیدگاه شهرسازی یک پله از شهرهای دور و بر خود مدرن ­تر بود. سرهنگ چریکوف، که سرپرستی گروه نقشه­ برداران روس را دارا و با دانش شهرسازی آشنا بود، سی ­واندی سال پس از ساخته­ شدن اراک نوشت: «... چنین شهر تمیز و نظیفی که ملاحظه کردیم... در هیچ بلدی از شهرهای طرف اسلامبول و ایران دیده نشده بود. کوچه ­های این شهر را به وضع پاکیزه و قشنگ از سنگ مفروش کرده اند و در هرکوچه، نهری از آب گوارا جاری است و ساختمانِ شهر مزبور از روی قواعد علمیه ­ی معماری ساخته شده است»[1] .

شهرِ "تا اندازه ­ای مدرن" به زایش و رشد فرهنگِ "تا اندازه­ ای مدرن" یاری می ­کند.

3 ـ وجود آقانورالدین عراقی، که به خوانش روادارانه ­ی دین گرایش داشت و از سخت­گیری و خشک ­اندیشی دوری می­ کرد، به گسترش رواداری در میان خانواده­ های اراکی یاری رساند. آقانورالدین عراقی در نگاه مردم اراک، جایگاه بلندی داشت و سال ها مرجع تقلید بیشتر آنها بود. اگر در جامعه ­ی دین ­خو و دین­ باور آن روزگار به جای این روحانی روادار و مشروطه­ خواه گرایش ­ها و آخوندهای بنیادگرا برکشیده و پذیرفته شده بودند، بی ­گمان جهان ­بینی مردم اراک چیز دیگری بود. 

4 ـ سلطان­ آباد و سپس اراک، به پایتخت ایران نزدیک بود. نزدیکی راه و رفت و آمد آسان به پایتخت در درازای زمان، باعث سنجش اراک با تهران شده است. همسری و همچشمی با تهران از دلیل ­های پیشرفت اراک بود که به جامعه ­ی زنان این شهر هم سرریز می ­کرد.

5 ـ از آنجا که در سلطان­ آباد و روستاهایش، قالیبافی رونق داشت کمپانی ­های خارجی در این شهر، دفترهای نمایندگی باز کردند. بازرگان­های غربی و کارگزاران ایشان از دیرباز به سلطان ­آباد رفت و آمد داشتند. مردم این شهر از دوره ­ی ناصرالدین ­شاه قاجار خود را در کنار "دیگری" یافتند و در آینه ­ی او تماشا کردند. واپسین و تازه­ ترین زمان حضور دیگری در شهر اراک، به دهه ­ی هفتاد خورشیدی برمی ­گردد که اروپایی ­ها برای راه­ اندازی کارخانه ­ی پتروشیمی به آنجا آمدند و چندی ماندگار شدند.

6 ـ بیشینه­ ی بافندگان قالی زنان بودند. درصدی از قالی ­های اراک به گوشه و کنار جهان رفته و در آنجا فروخته می شد. طراحان، سفارش­ دهندگان و رنگ­ آمیزان بهترین و هنرمندان ه­ترین فرآورده­ ی خود را در دستان بافندگان می ­گذاشتند و از آنها زیباترین را می­ خواستند. در این کوششِ هرروزه و رو به کمال، به طور ناخودآگاه مفهوم رنگ و نقش و هنر و زیبایی در درون زن ها ریشه می ­دواند و شاخ و برگ می ­داد. بدین ­گونه شالوده ­ی نیکوخواهی و زیباپسندی در هستی زنانه خشت ­گذاری می ­شد و بالا می ­رفت. 

7 ـ نگاه عرفانی در برابر نگاه مذهبی جای می­ گیرد و از نرمش ­ناپذیری آن پرسش می ­کند. عارفان و شریعتمداران همواره به هم می ­تاختند و یکدیگر را پس می ­راندند. دین داران دیدگاه اهل عرفان را باری به هر جهت و بدون منطق می شمردند؛ عارفان هم نگاه مذهبی ­ها را سختگیرانه و آنها را حقیقت ­ناشناس می­ دانستند. وجود محمدخان راستین، که سال ها بزرگ و سردمدار درویشان گنابادی بود، به تلطیف و گشودگی نگاه مردمان اراک یاری رساند.

8 ـ ارمنی ­ها در اراک، محله­ ای به نام خود داشتند. آنان به آموزش و پرورش دختران ارج می ­گذاشتند و در برگزاری اپرت، تئاتر، موسیقی و... پیشگام و کوشا بودند. کنش و روش آنان افزون بر آن­که زن های ارمنی را شکوفا می کرد بر فرهنگ همشهریان هم اثرگذار بود.

9 ـ اراک سال ها مرکز استان بوده است. این گزینش، همزمان زیرساخت ­های شهری، صنعتی، آموزشی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و... را با خود به همراه آورد. به سخن دیگر، مرکز استان شدن کمک کرد تا نهادهای مدرن هرچه زودتر در اراک پا گرفت. یکی از این زیرساخت ­ها، مدرسه ­ی عالی علوم اراک (مرجان و دانشگاه اراکِ سپسین) بود که در دهه ­ی پنجاه خورشیدی، راه­ اندازی شد و دانشجویانی از دیگر شهرهای ایران را به اراک آورد. کانون ­ها و گروه ­های فرهنگی و هنری در این شهر پدید آمد. همچنین ابَرکارخانه­ هایی چون ماشین ­سازی، آلومینیوم ­سازی، آذرآب و... به آمد و شد مهندسان و مدیران برجسته و خانواده­ های ایشان دامن زد. درآمیزی با نخبگان نگاه مردم را تا اندازه­ ای بازتر کرد و برخورد فرهنگ­ ها با یکدیگر به گوناگونی دیدگاه ­ها یاری رساند. 

10 ـ اراک گام به گام ساخته شد. پس از سرخوردگی بزرگِ برآمده از جنگ­ های ایران و روسیه، جنگ ­هایی که شکست در آنها، حال و هوای دگرگونی و نوخواهی را در جان جامعه ­ی ایران برانگیخت. ایرانیان، که تا چندی پیش شمشیر بُرنده ­ی نادرشاه و آقامحمدخان را بی ­شکست و بَرنده دیده بودند، ناگهان خود را خوار و شکسته و عقب ­مانده یافتند. اراک در درازای سال هایی ساخته شد که نوجویی و مشروطه­ خواهی کم­ کم در ایران، پا می ­گرفت و نیرومند می شد. حتا در خودکامگان آن روزگار هم گشودگی ­هایی رو به جهان مدرن دیده می ­شد. با چنین پیش ­زمینه ­ای بود که بانوان نیکوکاری چون خانم فخرالحاجیه و طوطیه خانم منصورخانی به پهنه ­ی اجتماع آمدند و در آبادانی اراک کوشیدند.

پدران، مادران و خانواده­ هایی که در دامان فرهنگ انقلاب مشروطه پرورش یافته بودند نخست با پیشرفت دختران شان و در سالهای جلوتر، با فرستادن ایشان به دانشگاه مخالفت سرسختانه نمی کردند. این در حالی بود که تاریک­ اندیشان، حتا در تهران، درس خواندن و دانشگاه رفتن زنان را برابر با روسپیگری و موجب تباهی و پریشانی می ­دانستند.

11 ـ یکی از آموزه­ های انقلاب مشروطه، که در دوره­ ی پهلوی به بار نشست، آموزش نوین و همگانی بود. مکتب­خانه ­های قدیمی برچیده و به جایش دبستان ­ها، دبیرستان ­ها و دانشگاه­ ها باز شد. این شیوه ­ی آموزش، پس از انقلاب 1357، هم دنباله پیدا کرد. از این واقعیت نباید چشم ­پوشی کرد که از انقلاب مشروطه تا بهمن 57، شماری از خانواده­ های سنتی و مذهبی ایران یا دختران خود را به مدرسه نمی­ فرستادند، یا با رفتن آنها به دانشگاه مخالف بودند. به گفته ­ی بیژن عبدالکریمی "حکومت پیشین بخش سنتی جامعه را از خود رانده­ بود و به بخش مدرن جامعه دلبستگی نشان می ­داد، همان گونه که حکومت کنونی با بخش مدرن سر ناسازگاری دارد و با بخش مذهبی نرد دوستی می ­بازد" (نقل به مضمون).

پس از سال 57، بخش سنتی و مذهبی جامعه با اعتمادی که به حکومت پیدا کرده بود و البته برای بهره­ بردن از استخدام دولتی و کادرسازی حکومتی به درس و دانشگاه روی آورد و در این میان، زنان این طبقه هم درس­ خوانده و دانش­ آموخته شدند.  

با اینهمه، برکنار از کرد و کار این یا آن فرمانروایی، دستاوردهای نیکو را باید دستاورد کل ملت ایران دانست. حقیقت این است که با همه ­ی فراز و نشیب­ ها زنان ارجمندی در این خاک و به ویژه در اراک، دل به دریا زدند و در راه دانش و فرهنگ گام برداشتند، بزرگانی چون مهین حصیبی، اشرف­ السادات مصباح، سونیا بالاسانیان، نیک ­چهره محسنی اراکی، افسانه ربیعی و... که نامشان ماندگار باد!

         

 

[1]  چریکوف، 1400، عنوان مقاله: استان مرکزی در سیاحت­نامه­ ی موسیو چریکوف، ترجمه ­ی آبکار مسیحی، مصحح علی ­اصغر عمران، در فصلنامه ­ی رازان، شماره ­ی 18، پاییز 1400، ص 152.

ناصر حسینی، آهنگسازی نوجو و گزیده کار

نخستین بار نام ناصر حسینی را در دهه ی هفتاد خورشیدی، شنیدم. دایی ام مستاجر همسرش بود. خودش بیش از ده سال می شد که از دنیا رفته بود. من در دیدار با دایی‌ بارها "خانم حسینی" را دیده بودم، که آن روزها زنی هفتادساله می نمود، ولی آنقدر خام بودم که هرگز به ذهنم نرسید از او درباره ی شوهر آهنگسازش چیزی بپرسم یا گفت و گویی ضبط کنم و عکسی از آلبوم قدیمی به امانت بگیرم. آنها فرزندی نداشتند. آنچه پس از این می نویسم شنیده هایی از دایی درگذشته، همراه با جست و جوهای خودم است.

ناصر حسینی افسر ارتش و دانش‌آموخته ی هنرستان عالی موسیقی بود. در بخش موزیک ارتش کار می‌کرد. کلارینت (قره‌نی) می نواخت و گاه آهنگ می ساخت. زادروز او به احتمال، چند سال پیش یا پس از ۱۳۰۰ خورشیدی، بوده است. در جوانی بیمار شد؛ گویا سل گرفت. از سوی ارتش وی را برای درمان به اروپا می فرستند. آنجا آموزش موسیقی را خودآموز و آزاد پی می گیرد و با موسیقی کلاسیک و ارکستراسیون مدرن آشنا می ‌شود. به ایران که بازمی گردد آهنگ و آهنگسازی را سخت تر دنبال می‌کند. ناصر حسینی هنرمندی سخت گیر و گزیده کار بود. با هنر بازاری و کاباره ای میانه ای نداشت. از میان خوانندگان محمد نوری را به شاگردی پذیرفت، زیرا او را وارسته و به دور از مال اندوزی می دانست. نوری هم به استاد احترام ویژه ای می گذاشت. شوربختانه شماری از آهنگهایی که برای‌ نوری ساخته پخش سراسری نشده و در بایگانی رادیو مانده است. بنا بر شنیده ها، گویا ویگن هم روزگاری خواسته از ناصر حسینی موسیقی بیاموزد که وقتی به دیسیپلین او تن نداده وی را از استودیو بیرون کرده است!

ناصر حسینی از نخستین کسانی بود که به ارکستراسیون و تنظیم آهنگ توجه نشان داد. او پبشکسوت بزرگانی چون واروژان، بابک بیات، فرید زلاند و... بود، گرچه آهنگهایش به دلیل شکوه و شاعرانگی بیشتر شاسون های فرانسوی را به یاد می‌آورد تا موسیقی پاپ را. ساخته های ناصر حسینی هم گستردگی و سازبندی موسیقی کلاسیک غربی را دارد و هم از زیبایی موسیقی شرق بهره‌مند است. وی همچنین دلبسته‌ی موسیقی اقوام ایرانی بود و قطعه‌های لری، ترکی و گیلانی را بازآفرینی کرده بود. او همچنین موسیقی عربی را دوست داشت. از سرایندگانی که برایش ترانه گفته اند می توان یدالله رویایی، نیاز کرمانی، منوچهر میکده و پرویز وکیلی را نام برد.

قدر این افسر هنرمند و دانشور در موسیقی مدرن ایران ناشناخته مانده است.

در باغستان فرهنگ

(این جستار را برای شماره بیست و ششم فصلنامه ی رازان، که سردبیر مهمانش بودم، نوشتم). 

در باغستان فرهنگ (نگاهی به زندگی حسین شهسوارانی)

 

حسین شهسوارانی (شاهسوارانی) برابر با شناسنامه در روز شانزدهم مهرماه سال 1297 خورشیدی، در شهر اراک (محله ­ی قلعه ـ کوچه ­ی راستین)، دیده به جهان گشود. پدرش، شیخ محمد، در جامه ­ی روحانیت و مادرش، کشور خانم، زنی کاردان بود. شیخ ­محمد شاهسوارانی، که در آغاز جوانی از روستای شاهسواران به اراک کوچیده و نامبردار شده بود، در رخداد مهاجرتِ گروهی از بزرگان شهر به عثمانی، از سوی آقانورالدین عراقی به سرپرستی کارهای شرعی مردم سلطان ­آباد (اراک) برگزیده شد. 

حسین شهسوارانی دوره ­ی ابتدایی را در دبستان فردوسی، گذراند. شوربختانه پدر را در نوجوانی، از دست داد و درس و زندگی ­اش دچار افت و پریشانی شد. او، که شیفته ­ی یادگیری و پیشرفت بود، دور ماندن از مدرسه را تاب نیاورد. پس از درگذشت پدر، چندی در داروخانه ­ی راه­ آهن، شاگردی کرد و سپس به آموزگاری پرداخت. خودش در سال 1318 خورشیدی، در این باره نوشته است:

«هنوز شراره ­های سوزان و دردناک تالمات روحی من خاموش نگردیده بود و اثر پنجه ­ی خونین روزگار که از خون دلم رنگین شده بود از چهره ­ی من نابود نگشته و خاطرم از مرگ ناگوار پدر تسلی نیافته و رفتار خشن و ناهنجار خویشاوندانم در کار بود که در آغاز مهرماه 1316، به دیار بدبختی دیگری رهسپار شده نخستین گام لرزان خود را به اداره ­ی فرهنگ اراک نهاده و خود را برای استخدام معرفی نمودم. پس از تسلیم مدارک لازمه و موافقت با استخدام، مرا به دبیرستان پهلوی به عنوان آموزگاری کلاس پنجم اعزام داشتند...».

 (سرشک خونین، چاپ نشده، ص 1)

خاستگاه خانوادگی، اقلیمی و تاریخی شهسوارانی با شعر و ادب و فرهنگ آمیخته بود. در این سالها، گرایش و دلبستگی وی به فرهنگ و ادبیات، که از کودکی پدید آمده بود، پرورده شد و فزونی گرفت:

«در خانه ­های روستایی، در همین فراهان و محل ما، شاهسواران، کلیله و دمنه ­ی دستی بود. خط ­نویس بود. هیچ خانه ­ای نبود که شاهنامه نداشته باشد. حافظ نداشته باشد. گلستان نداشته باشد. سرگرمی ­شان هم در زمستان ­های طولانی، همین دور هم ­نشینی و مشاعره بود. ما از بچگی در مشاعره شرکت می ­کردیم... در اراک، مخصوصا منزل ما و بعضی بستگان ما، همیشه انجمن ادبی بود... آقای اسماعیل فردوس فراهانی،... از شاعران برجسته و نویسنده ­ی معاصر، آنجا بود. بیشتر معلم ­های ما در دبستان، خودشان عضو انجمن ادبی بودند.شاعر بودند؛ ادیب بودند؛ خط ­نویس بودند. در کلاس ­های درس ما، در دوره ­ی دبیرستان، خط­ نویسی معلم جداگانه ­ای داشت. موسیقی معلم جداگانه ­ای داشت... [به] دبیرستانی که بنده بودم بار ـ بار ماشین کتاب از تهران می­ رسید. بار ـ بار وظایف فیزیک و شیمی می رسید. جوشش فرهنگی بود و مخصوصا فرهنگیان خیلی احترام در جامعه داشتند... دبیران فرهنگ یک نشان خاصی به لباس شان بود [نماد] فرهنگ...»

(.وبسایت مازندنومه، 16 بهمن 96، .. http://www.mazandnume.com/fullcontent/68703/-----%D8%A8%D8%A7%D8%BA%D9%90-%D8%AF%D8%A7%D8%AF/)   

 او در سالهای آموزگاری، به طور داوطلبانه دوره ­ی متوسطه را در دبیرستان شاهپور اراک، دنبال کرد تا اینکه ناگزیر به سربازی رفت. سربازی­ اش را در تهران، گذراند. سربازی او همزمان بود با روزهای تلخ اشغال ایران در جنگ جهانی دوم. همان هنگام، آزمون ­های پایان دبیرستان را پشت سر گذاشت و در سال 1320 خورشیدی، دیپلم ادبی گرفت. پس از چندی، در آزمون کارشناسی حقوق قضایی دانشگاه تهران، پذیرفته و به سال 1325 خورشیدی، دانش ­آموخته شد. در آن سالها، آزمون کنکور، کشوری و سراسری نبود. هر دانشکده آزمون خودش را برگزار می ­کرد. او در سالهای دانشجویی، برای گذران زندگی به استخدام بانک ملی بازار درآمد. از استادانش در دانشگاه، می ­توان ابراهیم پورداوود، دکتر شایگان، جلال­ الدین همایی، دکترسنجابی، آیت ­الله سنگلجی، حسن امامی و عبدالله معظمی را نام برد. پس از به پایان بردن دانشگاه، از بانک ملی کناره­ گیری کرد و کوشید به دادگستری راه یابد. از آنجا که برابر با قانون، خدمت در دادگستری تهران، ممنوع بود از سوی اداره ­ی کارگزینی، شهرستان اردبیل برای آغاز کار او در نظر گرفته شد.

«در همان روزها، که به انتظار ابلاغ به کارگزینی سری می ­زدم و از رفتن به اردبیل هم دغدغه ­ی خاطر داشتم چون از کودکی سرماترس بودم از سرمای زمستان اردبیل سخت ­تر از سرمای اراک پیش خود تن ­لرزه داشتم، بر حسب اتفاق آقای عیسی مویدی، رییس دادگستری بابل، را که برای انجام امور جاری دادگستری به تهران آمده بود در سرسرای کارگزینی یافتم. نزد او رفتم و چون پیش از این مرا ندیده بود و ناشناس بودم پس از سلام و معرفی از وضع و حالم جویا شد. همین که شنید قرار است به اردبیل اعزام شوم گفت: در دادسرای بابل، محل دادیاری خالی است. به جای اردبیل بهتر است به بابل بیایی. به سابقه­ ی همشهری بودن، که خود و دودمانش اهل اراک بودند، در کارگزینی، محل خدمت مرا برای بابل پیشنهاد کرد. دو سه روز بعد دفتر کارگزینی ابلاغ دادیاری بابل را با امضاء آقای موسوی ­زاده، وزیر دادگستری، به دستم دادند. از دلهره­ ی سرمای اردبیل آسوده ­خاطر و چند روز بعد روانه ­ی مازندران شدم...».  

(شهسوارانی، 1384، ص 9)

بدین­گونه حسین شهسوارانی در خردادماه 1326 خورشیدی، با پایه ­ی چهار قضایی و ماهانه صد و بیست و نه تومان حقوق به سمَت دادیاری دادسرای بابل معین شد (شهسوارانی، 1384، ص 10). نخستین دیدارهای او از مازندران، سرزمینی که آن را غرفه­ ی بهشتی می ­نامید، با ستایش و شگفتی همراه بود. گلگشتی دلپذیر در سرزمینی پُر باران و سرسبز با چشمه ­های جوشان، رودهای خروشان و قله ­های ناپیدا در ابر، آنهم برای جوانی که از کناره ­ی کویر آمده بود. او، که دستی در شعر داشت، بی­ تابی ­اش را از روبرو شدن با طبیعت سرشار از زیبایی مازندران اینگونه سرود: 

«یک طرف دریای نیلی با افق آمیخته           سوی دیگر کوه و جنگل بر سپهر آویخته

خطه ­ی نوشهر و آن گسترده دریای خزر         در گلوی خضر، آب زندگانی ریخته

پرتو زرین خورشید از شکاف ابرها              یکسره گرد طلا بر سطح دریا بیخته

موج­ ها آیینه ­داران واندران آیینه ­ها                بس شکسته­ آفتاب آنجا به دریا ریخته...»

(بوریاباف، ص 16، نامه­ ی چاپ ­نشده به رحیم فضلی)

زیبایی مازندران هرگز برای او تکراری نشد و تا پایان زندگانی ­اش هر روز به رنگی تازه رخ نشان داد تا جایی که در باره ­ی طبیعت مازندران جستارهای بسیار نوشت.

قانون­دان جوان در سایه­ ی درستکاری و مردم­ دوستی، پله ­های پیشرفت را در دادگستری مازندران می ­پیمود. او با کسانی که از توان حکومتی خود سود نابجا برده و آن­را­ ابزار مال ­اندوزی و مردم­ آزاری کرده بودند به سختی برخورد می ­کرد. زیرا که می­ دانست لغزش و تبهکاری صاحبان قدرت بنیاد جامعه را سست می­ کند، چندانکه سعدی فرمود:

درم­ به ­جورستانانِ زر به زینت ده          بنای خانه کنان ­اند و بام قصر اندای

دادستان ادب ­دوست می­ دانست که اگر مردم، همان مردم کوچه و بازار، دادگری او را در برخورد با زورمندان فاسد نبینند، از هرچه داد و دهش ناامید و روگردان می­ شوند. حسین شهسوارانی در سال 1329 خورشیدی، با منصوره ­سادات مصباح پیمان زناشویی بست. همسرش اهل اراک و از خویشاوندان بود. آیین خواستگاری و جشن دامادی وی همزمان شد با دادرسی پرونده­ ی قند و شکر آمل. در این پرونده، شماری از دولتمردان با کمک دستیاران بومی­ شان از شکر دولتی، قند می ­ساختند و به بهای آزاد در مازندران، پخش می ­کردند. رسیدگی موشکافانه به این بزه آشکار برای دولت ایران، مهم و آبروبخش بود. وزیر دادگستری، خود، این پرونده را به شهسوارانی واگذار کرد، زیرا از سویی باعث ناخرسندی مردم شده بود و از سوی دیگر آمریکایی ­ها را برآشفته بود. هزینه ­ی خرید شکر را بنیاد آمریکایی اصل چهار برای رفاه و آسایش ایرانیان پرداخت می ­کرد. آنان نمی ­توانستند بپذیرند کمک ­هایشان را مشتی سودجو به جیب­­ هایشان واریز کنند (همان، ص 58). دادرسی پرونده ­ی قند و شکر آمل آنچنان دامنه ­دار و زمان­ بر بود که داماد نتوانست سر سفره­ ی عقد بنشیند. او سرانجام پس از چند سال، پرونده­ ی این دستبرد را به خوبی و درستی به پایان برد و قانون ­شکنان را کیفر داد.

اگرچه حسین شهسوارانی از قاضیان و مدیران بلندپایه ­ی دادگستری بود و مشغله ­ی فراوان داشت، ولی دلدادگی ­اش به نوشتن، هرگاه که زمان دست می­ داد، او را به سوی نویسندگی می ­کشاند. بیشترِ نگاشته ­های او در کالبد جُستار (مقاله)، سفرنامه و یادمان­­ نویسی (خاطره ­نگاری) بود و در نشریه ­های محلی و سراسری به چاپ می ­رسید. از میان نامه ­هایی که پیش و پس از انقلاب، نوشته ­های وی را چاپ کردند می ­توان مازیار (بابل)، لسان ملت (آمل)، نهیب آزادی، لاله­ ی سرخ (اراک)، کایر (ساری)، پارس (شیراز)، خواندنی­ها، افتخارات ملی، اَباختر، آذرمهر و ندای قومس را نام برد. همچنین سالها پیش از انقلاب، گزیده ­ی سفرنامه­ ی حج تمتع به خامه ­ی ایشان در روزنامه ­ی اطلاعات به چاپ رسید. درونمایه ­ی این نوشته­ ها توصیف زیبایی مازندران، یادمان ­های فرهنگی و اجتماعی اراک، یادکرد نامداران و گمنامان، خاطره ­های کودکی، گلگشت­ ها و سفرها، بازنمایی برخی پرونده ­های دادگستری، نامه به دوستان، ارج و ارزش انجمن ­های ادبی، شماری از دشواری ­های قانونی و... است.     

از نشانه­ های نیک­ اندیشی حسین شهسوارانی آن بود که با اعدام و شکنجه مخالف بود. در سراسر زندگی قضایی ­اش رای به مرگ کسی نداد و داوری پرونده ­هایی را که می ­دانست برابر با قانون سرانجامی به جز اعدام نداشت نپذیرفت. همسرش خاطره­ ای از مادرشوهر بازمی ­گوید که نشان می ­دهد در فرهنگ ایرانی، نه تنها جوانان نخبه و دانشگاه­ دیده که پیران مکتب نرفته هم جان ­ستانی را نمی ­پسندند.

«اوایل ازدواج ­مان بود. با برادر و مادر و خواهر همسرم در ساری زندگی می ­کردیم. یک روز عصر، مادرشوهرم دیده بود خیابان شلوغ است و مردم رفت و آمد می ­کنند. از همسایه و صاحب خانه و این و آن پرسیده بود چه خبر شده؟ گفته بودند فردا صبح قرار است آهنگری را به جرم قتل در سبزه­ میدان اعدام کنند. از همانجا با چشم گریان به خانه آمد و به پسرش عتاب کرد که چرا چنین حکمی داده­ ای؟ شوهرم گفت که بی ­خبر است. با اینهمه، باور نکرد و یکی از خدمه را به خانه ­ی آقای سید ابوطالب رییس ­زاده فرستاد. ایشان رییس دادگستری بود. پیغام داد که: آقا، من یک زن دست تنها، با آنهمه گرفتاری پسرم را نفرستادم دانشگاه که حکم اعدام مردم را بدهد. خواهش می­ کنم ابلاغ پسر من را بدهید تا فردا ما همگی برگردیم تهران. دیگر هم نمی ­آییم اینجا. یکی دو ساعت بعد آقای سید ابوطالب رییس ­زاده آمد خانه­ ی ما، پیش مادرشوهرم قسم و آیه که خانم به خدا این حکم اصلا مربوط به ما و پسر شما نیست. رای در دادگاه بهشهر صادر شده. خلاصه آن روز مادرشوهرم خیلی گریه کرد و بی­ تاب بود» (گفت ­وگوی نگارنده با منصوره­ سادات مصباح).

زمینه ­ی روی برتافتن از حکم اعدام را افزون بر نگاه خطاپوش ایرانی می ­توان در آموزه ­های حقوق اروپایی و همچنین رمانتی ­سیسم ادبی فرانسه، به ویژه نوشته ­های ویکتورهوگو جست ­وجو کرد. در دهه ­ی بیست و سی خورشیدی و پیش از آن، دبستان رمانتی ­سیسم در میان فرهیختگان و ادب­ دوستان ایرانی، جایگاه بلندی داشت و بازار سرایندگان و نویسندگانی چون شاتوبریان، لامارتین و ویکتور هوگو گرم بود. بارها از زنده­ یاد شهسوارانی شنیدم که از رمان بینوایان با نام "قرآن فرانسوی ها" ­یاد می­ کرد و آن را کتابی با درونمایه ­ی عالی انسانی می ­شمرد. ویکتور هوگو یکی از نامدارترین مخالفان اعدام بود. او در این ­باره، چندین سخنرانی پرشور دارد. وی همچنین رمان پُرآوازه ­ی آخرین روز یک محکوم به اعدام را در سرزنش این رای و رویکرد نوشته است. هوگو آنچنان نازک­ بین، حساس و نرم دل بود که در سروده ­ها­یش زندانی ­شدن پرنده ­ای را هم تاب نمی ­آورد و آن­را سرآغاز ستم ­های بزرگ می ­دانست:

«... به فکر قفس ­هایی که برای زینت به دیوار آویخته ­اید باشید، زیرا ترازوی نامرئی جهان دو کفه دارد. از همین سیم ­های باریک و زرین قفس­ ها است که میله ­های آهنین و سیاه زندان­ ها پدید می ­آید. از همین قفس­ های ظریف است که باستیل ­های موحش ساخته می ­شود». (شفا، 1332، ص 37 بخش ویکتور هوگو).

حسین شهسوارانی در جستاری، جان ­ستاندن را حکمی جبران ­ناپذیر و فقط حق آفریدگاری دانسته که به آن باشنده (موجود) جان بخشیده است. او بر آن بود که این حکم شتابزده در واقع، از میان بردن معلول است و به درمان علت نمی ­پردازد. اگر در جامعه­ ی انسانی برابری و رفاه همگانی با تربیت و آموزش درست همراه شود، بسیاری از زمینه­ های تبهکاری و دیگرکشی از میان می­ رود و دیگر نیازی به کیفرهای سخت و برگشت­ ناپذیر نیست. انسان در نیمه ­راه تمدن است؛ نباید از پیشرفت ­ها و گشایش ­های آینده ناامید شد و بدین بهانه که امروز گره کور باز نمی ­شود بنیاد زندگی و اصل هستی را از میان برد (شهسوارانی، 1380، صص 293 ـ 308).              

  همچنین وی که در دامان فرهنگ مشروطه، و نزد بزرگانی چون پورداوود، عبدالعلی لطفی و سید ابوطالب رییس ­زاده پرورش یافته بود، درباره ­ی شکنجه چنین دیدگاهی دارد:

«عمل زشت و قبیح شکنجه، که درباره ­ی متهمین به کار می ­رود، یکی از آفات بزرگ [در راه] عدالت و عدالتخواهی است و لکه­ ی ننگی به دامان حکومت و قدرت های ستمگر روزگار...اقرار و اعتراف حاصل از شکنجه سر سوزنی اعتبار ندارد... اگر ده گناهکار ناشناخته و بی ­مجازات بمانند بهتر است که یک بی­ گناه آزار شود» (شهسوارانی، 1384، ص 41 و 42).

حسین شهسوارانی در سالهای میانی دهه ­ی چهل خورشیدی، به ریاست دادگستری استان مازندران رسید. او از برپایی و گسترش خانه های انصاف به گرمی پشتیبانی کرد و آن را برای جامعه سودمند دانست. در زمان سرپرستی ­اش بر دادگستری استان مازندران، خانه ­های انصاف این استان در ایران نمونه بود. شهسوارانی باور داشت خانه­ های انصاف از ارزش­ های فرهنگی جامعه ­­ی ایران همچون خیرخواهی، ریش ­سفیدی و کدخدامنشی برای سامان دادن دشواری ­ها و گره ­گشایی کارها استفاده می­ کند. در نتیجه، بار دادگستری کم می ­شود و مردم با مهربانی با یکدیگر زندگی می­ کنند نه با پرخاش و دشمنی (گفت و گو با دکتر سینا شهسوارانی، رازان).

می ­گویند پربسامدترین واژه ­ها در گفتار و نوشتار هرکس نمایانگر جهان ­بینی و جانمایه ­ی اندیشه ­ی اوست. برای نمونه آن­که بیشتر از عشق می ­گوید رهنورد راه عشق و آن­که از پول می­ گوید دلبسته­ ی مال و منال است. آنکه بسیار از دوست یاد می ­کند دلداده­ ی همجوشی و مهربانی و دیگری که دشمن از زبانش نمی ­افتد در کار بداندیشی و دشمن ­تراشی است.

واژه­ ای که بیش از همه از حسین شهسوارانی شنیده می­شد کلمه ­ی "فرهنگ" بود. رویدادهای اجتماعی و سیاسی را از دریچه­ ی فرهنگ می­ دید و بیشتر دوستان و همنشینان­ اش فرهیختگان و فرهنگیان بودند. محمدحسین شهریار، باستانی پاریزی، ابوالقاسم حالت، حسن امین، جمال ­زاده، محمد بهمن ­بیگی، مرتضی راوندی و... کسانی بودند که وی از نشست و برخاست با آنان شاد و شکفته می ­شد. به دوستانش نامه می ­نوشت و از ایشان سراغ می ­گرفت. فروتن بود، چندان­که گاه خدمات قضایی ­اش را در هاله­ ی خاموشی فرو می ­برد. شرکت در انجمن ­های ادبی را بسیار دوست داشت و به این سخن ادیب ­الممالک فراهانی باورمند بود که:

غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست         که قطره چون که شود متصل به هم دریاست

با انجمن ادبی قلم (به سرپرستی زین­ العابدین رهنما)، انجمن ادبی مازندران، انجمن ­های شیراز و... در پیوند بود، ولی بیش از همه به انجمن امیرکبیر (اراکی های مقیم تهران) مهر می ­ورزید. از هموندان هیات مشاوران انجمن ادبی و فرهنگی امیرکبیر و از یاران محمدباقر صدرا، دبیر انجمن امیرکبیر، بود. از کوشش ­های نیک ایشان می ­توان هم ­افزایی و پیوند میان انجمن ­های ادبی امیرکبیر و مازندران را نام برد. همچنین آشنایی و پیوند میان فصلنامه­ ی اباختر و آن انجمن را باید در همین راستا ارزیابی کرد.

حسین شهسوارانی در سال­های آغازین دهه­ ی پنجاه خورشیدی، به یکی از بالاترین و ارجمندترین جایگاه ­های حقوقی کشور دست یافت که همانا مستشاری دیوان عالی کشور بود.

سده ­ها پیش، خردمندان جهان پس از رخدادهایی تلخ، به اینجا رسیدند که شتابزدگی در اجرای حکم ­های دادگستری کار درستی نیست و حقوق یک یا هر دو سو را از میان می ­برد. پس، بایسته است حکم­ های قضایی بازنگری شود. دیوان عالی کشور شاخه­ ای از دادگستری است که از قاضیان با تجربه و توانا ساخته شده است. آنان رای ­هایی را که در دادگاه های بدوی سراسر کشور داده شده بازبینی می ­کردند تا مبادا در آنها لغزشی پدید آمده باشد. در ایران، دیوان­ عالی کشور در زمان علی ­اکبر داور برپا شد.

حسین شهسوارانی در این دهه، برای مدتی از مازندران به تهران آمد. پیش از آن هم، چندی بر دادگستری استان فارس و بنادر ریاست داشت. وی افزون بر داوری پرونده­ های مهمی چون قند و شکر آمل و رزاق ­منش در ساخت شهرک دادگستری طرشت هم، سنگ تمام گذاشت. همچنین پس از انقلاب، با پیگیری چندساله، سهام محمدعلی جمال ­زاده را در کارخانه ­های سیمان شمال و ری، زنده کرد. سپس پدر داستان ­نویسی ایران را راهنمایی کرد تا درآمد سهامش را به گسترش کتابخانه ­ی دانشکده­ ی ادبیات دانشگاه تهران ویژگی دهد.  

زنده ­یاد شهسوارانی پس از انقلاب 57 و در دولت مهندس بازرگان، به معاونت دادگستری و سرپرستی سازمان اسناد و املاک کشور رسید. بهین کار او در در این دوره، ساماندهی محضرها بود. برای کارکنان دفترها، مانند کارمندان دولت، از 8 بامداد تا 2 بعد از ظهر، زمان کار تعیین کرد. پیش از آن، سردفتران کارکنان خود را تا هرگاه که می ­خواستند در دفتر نگه می ­داشتند. همچنین کارمندان محضرها را بیمه کرد و دفترهای اسناد رسمی را از گرفتن مالیات ­های دولتی و غیر دولتی بازداشت. چرا که «این کار و روش، دفترهای اسناد رسمی را در حد تحصیلدارهای دریافت مالیات تنزل می داد و تحقیر می ­شدند...» (برپایی کانون سردفتران و دفتریاران استان مازندران، گزارش چاپ­ نشده، ص1).   

حسین شهسوارانی در سال 1361، بازنشسته شد و به مازندران برگشت. به سرزمین زیبایی که آن­را مانند زادگاهش دوست داشت و می ­توانست در آنجا، خود را با خواندن و نوشتن و باغبانی سرگرم کند. ایشان در سال­های بازنشستگی، کتاب­ های رنگین ­کمان (مجموعه مقاله ـ 1380)، باغ داد و داغ بیداد (خاطرات چهل سال خدمت قضایی، 1384) و گذران عمر (از کودکی تا خدمت قضایی ـ 1384) را در ساری، به دست چاپ سپرد. بازنشستگی او را یکجانشین نکرد. انجمن ­های ادبی تهران را از دست نمی ­داد و همواره از رویدادهای فرهنگی زادگاهش، اراک، آگاه و پُرسان بود. زنده ­یاد حسین شهسوارانی، باغبانی که بهشت را در همین جهان می­ خواست، در روز بیست و دوم خرداد 1399، پس از 102 سال زندگانی پربار، چشم از جهان فرو بست. پیکرش را در آرامگاه مُلا مجدالدین ساری به خاک سپردند.

در کتاب برهان قاطع آمده است که واژه ­ی فرهنگ افزون بر دانش، خرد، ادب، بزرگی و سنجیدگی به شاخ درختی گفته می ­شود که در زمین می خوابانند تا از جایی دیگر سر برآورَد. همچنین واژه ­ی culture که از لاتین cultura گرفته شده به معنای پروراندن، رویاندن، باروری و پرداخت و آرایش زمین و درخت است و مشتق ­های بسیاری همچون cultivate به معنی کشاورزی دارد (محمودی بختیاری، 1358، ص 26، پانویس). 

زنده ­یاد حسین شهسوارانی براستی و به تمام معانی مرد فرهنگ بود.

 

یاری ­نامه:

ـ شفا، شجاع ­الدین، شاهکارهای جاویدان جهان، بنگاه مطبوعاتی افشاری، 1332.

ـ شهسوارانی، حسین، رنگین ­کمان (مجموعه مقالات)، انتشارات پژوهش ­های فرهنگی، ساری، 1380.

ـ شهسوارانی، حسین، باغ داد و داغ بیداد (خاطرات چهل سال خدمت قضایی)، انتشارات پژوهش ­های فرهنگی، ساری، 1384.

ـ محمودی بختیاری، علیقلی، زمینه ­ی فرهنگ و تمدن ایران (دفتر یکم: نگاهی به اساطیر)، ناشر: نویسنده، چ سوم، 1358.

 

پایه­ ها و منصب­ های قضایی حسین شهسوارانی (بر پایه ی گفت ­وگو با مازندنومه)

 

1ـ دادیار دادسرای بابل (خرداد 1326)

2ـ عضو علی­ البدل دادگاه بخش آمل (دی­ ماه 1326)

3ـ بازپرس شعبه ­ی 2 دادسرای بابل (شهریور 1327)

4ـ بازپرس شعبه ­­ی 1 دادسرای بابل (دی ­ماه 1327)

5ـ رییس دادگاه بخش نوشهر (اسفندماه 1327)

 الغاء سمت نوشهر و ابقاء بازپرس اول بابل (اسفند 1327)
 دادستان آمل (تیر 1329)
8ـ رییس دادگستری آمل (آذر 1329)
9ـ عضو علی­ البدل دادگاه استان مازندران (فروردین 1331)
10ـ رییس دادگاه شهرستان ساری و ریاست دادگستری (خرداد 1331)
11ـ رییس شعبه ­ی 3 دادگاه استان مازندران (آذر 1337)
12ـ رییس دادگاه جنایی استان مازندران (اسفند 1340)
13ـ دادستان استان مازندران (اردیبهشت 1341)
14ـ رییس دادگستری استان مازندران (اردیبهشت 1345)
15ـ عضو معاون دیوان­ عالی کشور (امرداد 1346)
16ـ رییس دادگستری استان فارس و بنادر و نمایندگی دادستان دیوان کیفر (مهر 1349)
17ـ مستشار دیوان ­عالی کشور (مهر 1351)

 همچنین وی دارای سمت ­ها و مسوولیت ­های اداری (غیرقضایی) و پراکنده ­ی قضایی دیگری هم بوده است:

1ـ سرپرست امور اداری خانه ­های انصاف و شورای داوری استان مازندران با حفظ سمت دیوان کشور.     
 رییس هیات بازرسی کل کشور در آذربایجان شرقی (با حفظ سمت) (فروردین 1349).
3ـ سرپرست امور اداری خانه ­های انصاف استان فارس (با حفظ سمت) (آذر 1349).
4ـ مدیر کل اداره تصفیه ورشکستگی (آبان 1350).
5ـ عضو هیات رسیدگی به نقص دادنامه ­های دیوان محاسبات (آبان 1351).
6ـ عضو دادگاه بدوی انتظامی سردفتران و دفتریاران (فروردین 1352).
7ـ عضو کمیته­ ی بررسی مسایل وابستگان سازمان­ های قضایی در کنفرانس عالی قضایی (خرداد 1351).
8ـ نماینده­ ی رییس دیوان عالی کشور در کنگره ی اصلاحات اداری (1352).
9ـ شرکت در کنگره­ ی روسای دادگستری استان­ ها.
10ـ معاون وزارت دادگستری و سرپرستی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور (1358). 

 11ـ شرکت در کنگره­ ی شهرداران سراسر کشور برای بحث قانون لغو مالکیت اراضی شهری و اجرای آن به وسیله ی ثبت اسناد.

 12ـ مدیرعامل افتخاری و رایگان شرکت تعاون کارکنان وزارت دادگستری و ساختن شهرک بزرگ دادگستری (شامل 314 واحد مسکونی) در چهل ­هزار متر مربع (چهل هکتار) اراضی طرشت تهران (1353).

 

 

کتابخانه های من

(خودم، اراک، حدود 1360 خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی)

داشتن کتابخانه حتا اگر آذینی باشد روی کودکان و آیندگان تاثیر خوبی می گذارد. ماکسیم گورکی کتابی دارد به نام دانشگاه های من و منظورش از دانشگاه، بالیدن در بستر جامعه و کوشش و کنش های اجتماعی است. به نظرم در کنار دانشگاه های من، بسیاری می توانند از "کتابخانه های من" نام ببرند، کتابخانه هایی که بی گمان به یاری پرورش و بالیدن آنها آمده است.

یک:

در سال‌های کودکی، پدر من کتابخانه ای داشت که البته آب رفته و کوچک شده بود. در آن کتابخانه ی چوبی - شیشه ای، کتاب‌ها تاریخی، ادبی و داستانی به چشم می خورد. جرج ارول، واسیلی یان، جک لندن، آل احمد، ناصر خسرو، جواهر لعل نهرو، ابن بلخی و... ساکنان قفسه ها بودند. در آنجا، یک دوره کتاب هفته هم بود که بعدها فهمیدم چه مجموعه ی نابی است. نیز کتابهای جیبی نشر فرانکلین که کتابخوانی را همگانی کرده بود.

همانگونه که نوشتم کتابخانه ی پدر در آن سالها کوچک شده بود. بگیر و ببندهای نخستین سالهای پس از انقلاب، او را ناگزیر کرده بود بخشی از کتابهایش را از میان ببرد. با عموی بزرگم کتاب‌ها را به تیغه ی اره برقی می سپردند، در فرغون می گذاشتند و شبانه در بیابان های اطراف اراک، می ریختند. بخشی را هم در حیاطِ خانه ی مادربزرگ، آتش زدند و به چاه انداختند. این را من سالها بعد فهمیدم. در آن سالها، کتاب‌های جلد سفید، جزوه های حزبی و آثاری چون رز دوفرانس، مادر و برمی گردیم گل نسرین بچینیم نزد بسیاری از جوانان یافت می شد و درد سر درست می کرد.

با اینهمه، شماری از نوشته های ساعدی، یلفانی، همینگوی و.... هنوز در کتابخانه ی بابا بود. همچنین کودکانه هایی که برایم خریده بودند و از میان آنها قصه ها و تصویرها، ماهی سیاه کوچولو، حسنک کجایی، من حرفی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید، قصه های مردم آسیا و قصه های من و بابام به یادم مانده است. 

در باره ی حسنک کجایی (محمد پرنیان) شایسته است یادداشتی جداگانه بنویسم، ولی اینجا می خواهم از داستان های تن تن یاد کنم که سوغات تهران بود و با دیگر کتاب ها فرق داشت. تن تن کمیک استریپ بود. نقاشی های شاد و رنگی و طنزآمیز داشت. پند نمی داد. نتیجه ی اخلاقی نداشت و کوتاه این که پنجره ای بود رو به آزادی و به بچه همان را می داد که می خواست: پر و بال ِ رنگیِ خیال.

 

دو:

دومین کتابخانه در خانه ی مادربزرگ بود و از آنِ عموی کوچکم. این کتابخانه شیشه ای بود و همیشه قفل. در سال‌های نخستین دهه ی شصت، که اوضاع کتاب بهتر از فارنهایت ۴۵۱ نبود، اگر تازه کتابخوانی را آغاز کرده بودی و دور و برت کسی را نداشتی که از قدیم کتاب داشته باشد، باید به کتابخانه ی مسجد، داستان راستان و مساله ی حجاب بسنده می کردی. منظورم هم از "قدیم" چهار پنج سال پیشتر از هر روزگار است. چون در این کشور همه چیز با سرعت نور دگرگون و معمولا بدتر می شود؛ برای نمونه به فهرست قیمت‌های پنج سال پیش نگاه کنید!

کلیددار و نگهدار کتابخانه ی عمو، که تازگی ازدواج کرده و رفته بود، ولی هنوز کتابخانه اش را نبرده بود، مادربزرگ بود. مادربزرگ نگاه چندان خوشی به کتابخوانی نداشت، هم از این رو که سالها پیش کتابسوزان پسرانش را دیده بود و هم برای این که نگران کم شدن و آسیب دیدن امانت عمو بود. در این کتاب یابی، من تنها نبودم. بزرگتر و راهنمایی داشتم که او هم کتابخوان بود: پسر عمویم. یادم است پنج شش سال بعد، که نوجوان شده بود، هر روز روزنامه می خرید و شگفتا که پس از ده دقیقه خواندن، می توانست گزیده ای از بهترین و مهمترین نوشته های آن را برایت بگوید! پسرعمو ترفندهای بسیاری برای باز کردن قفل بلد بود و هیچ دری به رویش بسته نمی ماند. 

در جست و جوی کتابخانه ی عمویم بود که با داستان های هدایت و چوبک آشنا شدم: سگ ولگرد و عنتری که لوطی اش مرده بود. همچنین بوف کور که نخستین بار در سیزده سالگی و در خانه ی مادربزرگ خواندم. کتاب‌ها را اوایل، شبها، که مادربزرگ خواب بود، می خواندیم و سپس تر، هرگاه که دلمان می خواست؛ چون آن عزیز قصه گو پس از چند سال کوتاه آمد.

این کتابخانه، کتابخانه ی پدر را تکمیل می کرد. اصلا کتابخانه ها یکدیگر را تکمیل می کنند و گسترش می دهند. بزرگ بودن یک کتابخانه هیچگاه ما را از سرکشی به دیگر کتابخانه ها بی نیاز نمی کند.

یکبار مادربزرگ به من گفت: این کتاب‌ها قاچاق است؛ نخوان! پرسیدم: از کجا می گویی، مادر؟ گفت: روی کتاب سه قطره خون، عکس سه قطره ی خون کشیده اند! یکبار هم، که مرا کنارش نشانده بود، گفت: "فلسفه بدترین درس است. پایه ی دین و ایمان را می زند". نمی دانم از میان آن همه نوه، چرا من را برای این پند برگزیده بود؟ شاید چون می دانست بچه ی حرف گوش کنی ام و سراغ فلسفه نمی روم.

 

سه:

دهه ی هفتاد خورشیدی بود. تهران بودیم. بزرگتر شده بودم و کتابخانه ای فلزی به دیوار پیچ و مهره کرده بودم. بهتر از مال خودم و کامل کننده اش، کتابخانه ی دایی ام بود که خودش در کتاب دادن گشاده دست بود و کتابخانه اش دیداری - نوشتاری. افزون بر کتاب، جایی هم درست کرده بود برای فیلم های وی. اچ. اس. آن روزها هنوز سی دی و دی وی دی به بازار نیامده بود و نوارهای ویدئویی رواج داشت. فیلم ها زیرنویس نداشت و کمتر کسی با دانلود فیلم از اینترنت آشنا بود. دایی اهل هنر بود. چندی با تئاتر آناهیتا و مصطفی اسکویی همکاری و در نقش ابن سینا (۱۳۵۹) بازی کرده بود. او با رنج و هزینه ی بسیار شماری از فیلم‌های کلاسیک ایران و جهان را گرد آورده بود. دوستدار بیضایی بود. همه ی نوشته های بیضایی را در خانه ی او خواندم؛ همچنین شماری کتاب کمیاب را. دایی و زن دایی مهربان و پذیرا بودند و خانه شان بهشت کوچک من بود.

با هملت، کرامر علیه کرامر، کابوی نیمه شب، بدل، چریکه ی تارا، پاپیون، راننده تاکسی، مرد، سرگیجه، ارتباط فرانسوی، مرگ یزدگرد، این گروه خشن، خوب، بد، زشت، روزی روزگاری در آمریکا، داش آکل و... آنجا آشنا شدم.

 

چهار:

کتایون، دختر شیرین و سه ساله ی برادر زنم، از کتابهای من همچون آجر برای خانه سازی استفاده می کرد. با دستهای کوچکش کتاب‌ها را از قفسه بیرون می آورد؛ روی زمین می ریخت و نفس زنان دور و بر من، اتاق و حیاط و دیوار و دروازه می ساخت. سپس در اتاقِ کتاب ساخته، کنارم می نشست و برای مهمان، که مثلا من بودم، چای دم می کرد. در میانِ یکی از چای خوردن ها، به نظرم رسید ایده ی دخترک چقدر نوآورانه، زیبا و پر معنا است، کتاب را همچون خشت ساختمان دیدن و برپا کردن خانه ی هستی با آن خشت‌ها.

(کتایون بنی فاطمه، عکس را در 1402 خورشیدی، در تهران از او گرفته ام)

کم دانِ ترفندساز

هنگامی که آدم چیزی را کم می داند می کوشد آن چیز را در راستای نادانی خودش تفسیر کند. 

اول دبستان را که خواندم رفتم سراغ روزنامه ها و کتاب‌هایی که دور و برم ریخته بود. آن روزها، یعنی آغازین سالهای دهه ی شصت، بیشتر مردهای خانواده روزنامه می خریدند تا از اخبار جنگ و سیاست آگاه شوند. کیهان و اطلاعات گزینه های روی پیشخوان بود؛ هردو بزرگ بود و سیاه و سفید. چند روزنامه ی دیگر یا خواننده نداشت یا به شهر ما نمی آمد. روزنامه خوان ها روزنامه را با احترام تا می کردند؛ زیر بغل می گذاشتند و در تنهاییِ بی لبخند خود می خواندند. یادم است در کودکی شیفته ی کیهان بچه ها بودم. سه شنبه ها، حتا در زمستان های سرد، برای خریدنش در کوچه های یخ زده ی کبود، از خانه تا روزنامه فروشی می دویدم.

در آن سالها، کتاب و روزنامه خوانی من برای خودش داستانی بود. هر واژه را که نمی فهمیدم یا تفسیرش می کردم یا خیال می کردم دچار اشتباه چاپی شده. به قول معروف کار من شده بود اجتهاد در مقابل نص.

برای نمونه نخستین بار که نام گلی توکلی را روی جلد کتابی دیدم چون با واژه ی توکل ناآشنا بودم مدتها پنداربافی کردم و سرانجام به این‌نتیجه رسیدم که نویسنده ی این کتاب، گلی خانمی بوده که از بس خوب و گل بوده نام خانوادگی اش را گذاشته اند: تو گلی. یعنی شما گل هستید! سرکش توکلی هم در چاپخانه گرفتار اشتباه چاپی شده و افتاده است.

یک بار دیگر هم در روزنامه، سروده ای دیدم از شهریار. بالای شعر نوشته بود: "به خواهرم" و کمی آنسوتر "بهجت تبریزی". من که نه می دانستم بهجت یعنی چی و نه اینکه بهجت نام خانوادگی شهریار است همه را دنبال هم خواندم: به خواهرم بهجت تبریزی.

بعد کلی ریختم و پاشیدم و به خودم فشار آوردم که این جمله یعنی چی؟ چرا اینقدر بی معنا است؟ درستش حتما این است: به خواهرم، به حجت تبریزی... ولی نه، حجت که اسم زن نیست. اینجا دو تا اشتباه چاپی رخ داده. اصلش این بوده: "به برادرم، به حجت تبریزی". چقدر خوب شد که درستش کردم.

مورد دیگری که به یاد دارم ترکیب "اولیای دم" است. این ترکیب (به معنای صاحبان‌ خون و خونخواهان) در صفحه ی حوادث روزنامه ها، زیاد به کار می رفت، به ویژه پس از آن، واژه ی "در" را به کار می بردند. برای مثال می نوشتند: "اولیای دم در دادگاه تقاضای قصاص کردند". من هرچه می کردم نمی فهمیدم این جمله یعنی چی. غرور و تنبلی ام هم نمی گذاشت از بزرگترها بپرسم. هرچه بود تازگی ها کلاس اول دبستان را تمام کرده بودم و یکی از باسوادهای مملکت بودم! پس، معمای متن را پس از ریز شدن در عکس و نوشته اینگونه رمزگشایی کردم: "اولیای دمِ در" کسانی اند که پایینِ دادگاه، دمِ در، می نشینند و رو به قاضی دادخواهی می کنند!

بدین ترتیب، مشکل از پیش راه برداشته می شد و جهل ردای دانش می پوشید.

امروز هم هنگامی که چیزی را درنمی یابم کوشش می کنم تفسیر ژرف و موشکافانه ای از آن به دست دهم تا دوستان استفاده کنند! دنیا را چه دیدید؟ شاید چهل سال بعد (به شرط حیات) یادداشتی بر تفسیرهای این روزهایم نوشتم.

اکبر رادی: برآیند سه نویسنده ی بزرگ

رادی برای من ترکیب ایرانی شده ای از ایبسن، میلر و چخوف است".

این جمله را سالها پیش هادی مرزبان به من گفت، ولی آن را باز نکرد.

سال ۱۳۸۳، هادی مرزبان نمایشنامه ی باغ شب نمای ما را در تئاتر شهر، بر صحنه برد. در باره ی این نمایش، با او در تالار انتظار تئاتر شهر، مصاحبه کردم. گفت و گوی ما پایان گرفت و پیاده شد. چاپ آن چندی در دست انداز افتاد، ولی من بارها به این جمله ی کارگردان اندیشیدم و آن را در شناخت رادی، موشکافانه و دقیق یافتم. (گفت و گو پیشتر در این وبلاگ منتشر شده است: https://shamshirbandi.blog.ir/1396/03/26/akbar%20radi%201)

در نمایشنامه های اکبر رادی، توفان زندگی زیر پوسته ی پرُملال روزمرگی روان و رونده است. در ظاهر، همه چیز عادی، همیشگی، استوار و بی گزند است، در حالی که شکاف بزرگ، ناگهان، بی صدا و بی خبر دهان باز می کند. فاجعه اندک اندک ساخته می شود، اما فروپاشی ناگهان رخ می دهد. بیشتر وقتها هوای صحنه مه آلود و بارانی است، همانند کرانه های سپیدرود و ولگا. خانواده ای اصیل به پایان خود نزدیک می شود زیرا که دوره اش به سر رسیده و به تاریخ پیوسته است. هیچکس کار قهرمانانه ای نمی کند. پایان بسیاری از نمایش ها با مرگ یا تلنگری همراه است.

این مایه ها را می توان در نمایشنامه های چخوف دید.

باغبان

باغبانی گفت با گلهای ناز نوپدید

تا که بشکفتید جان من به جانانم رسید

 

روزها فارغ نبودم لحظه ای از رنج تان

نیز شبها خواب راحت چشم بی تابم ندید

 

باغبانی پیشه ی سختی ست، سخت و نابکام 

گاه خندانی از آن و گاه گریانی مدید

 

بامدادی آمدم تا بنگرم احوالتان 

غنچه ای نشکفته دیدم در دلم خاری خلید 

 

جای جا گلها شکوفان، غصه ی اما یکی

رخنه ای در حظ من شد، مستی شادی پرید

 

روز دیگر آن فروبسته شکوفا گشته بود

لیک از دیروزیان یک شاخه گل می پژمرید 

 

چون حیات و مرگ در احوال گلها جاری است

شادی ام اندوهبار و بر غمم باشد نوید

 

"صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست" *

باغبان خونین جگر شد، دیگری چیزی شنید

۱۴۰۲/۱۱/۲۶

* مصراعی از حافظ

دور از سرزنش اغیار

نزدیک به بیست سال، خانه ی ما تهِ یک کوچه ی بن بست بود. بن بست، نه از آن بن بست های کوتاه و صدا رس. از آنها که در روزهای داغ و شبهای برفی، هرچه می رفتی به تهش نمی رسیدی. آن وقت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتی که چرا به سر نمی رسید. یکی دو تن‌ از دوستان و بستگان نام کوچه ی ما را گذاشته بودند: بن بست شب یلدا. در این بن بست، یک آرایشگاه زنانه، یک نانوایی، یک خشکشویی و دو سوپر مارکت بود که صاحبانش همانجا خانه داشتند.

صاحب خشکشویی، که مردم او را حاجی خشکشویی می گفتند، پیرمردی بود بیش و کم هشتاد ساله، کوچک اندام با ریش سفید و صدای حزین. از سپیده دم تا غروب کار می کرد و زودتر از دیگران مغازه اش را می بست. خانه ی کوچک او چسبیده به دکان خشکشویی بود. حاج آقا چندان درس خوانده نبود، ولی شعر می گفت و در دفترچه ی بزرگی می نوشت. بارها دیده بودم که دفترچه اش را، که به اندازه ی دفتر حضور و غیاب دبیران بود، زیر دستگاه اتوکشی پهن کرده و با خطی نه چندان خوانا در آن چیزهایی نوشته بود. گاهی هم که وسط کار به نظرش می رسید فلان کلمه از بهمان واژه بهتر است رخت و لباس مردم را ول می کرد و سروده را رفو می کرد.

سروده های حاجی خشکشویی مذهبی و آیینی و عاشورایی بود. گاه هنگام سرایش، آنها را با آواز غمین می خواند. همچنین به انجمن های مذهبی می رفت و مداحی می کرد. من با جهان بینی حاجی میانه ای نداشتم، ولی چون خوش اخلاق و کهنسال بود احترامش می کردم. از سوی دیگر دلبسته ی هنر بودم و می دانستم کسی که نگاه ایدئولوژیک دارد و به دنبال دسته بندی آدم ها است هنرمندبشو نیست. زیرا یکه بودن انسان ها را فراموش می کند و از آنها برچسب می سازد؛ پس نمیخواستم آنگونه باشم. پیرمرد هم که خبر داشت گاه‌گاه بیت‌هایی سر هم می کردم مرا از بچه های بی پدر و مادر کوچه جدا می دانست.

 

یک ظهر داغ تابستان، در نخستین سالهای دهه ی هشتاد خورشیدی، که از خورشید الو می بارید، داشتم در درازنای بن بست جلو می رفتم. راه می رفتم و به خانه نمی رسیدم. خیس عرق بودم. آسفالت کوچه یک وجب هوای بالا سرش را پخته بود. در نای و شش هایم، داغی را احساس می کردم. از دکان ها گذشتم و به یک سوم پایانی کوچه رسیدم. فکر و ذکرم رسیدن به باد کولر بود. ناگهان شنیدم کسی نامم را صدا می کند. پنداشتم آفتاب بیش از اندازه توی مغزم خورده. هن هن کنان پیش رفتم. باز همان صدا را شنیدم. برگشتم. دیدم حاجی خشکشویی از دور به سوی من می دوید و برایم دست تکان می داد. با دشواری به سویش گام برداشتم. با خودم گفتم چه شده؟ یا خانه اش آتش گرفته، یا زنش سکته کرده و کمک می خواهد.

پس از چندی هردو به هم رسیدیم. چهره ی حاج آقا از گرما سرخ شده بود و نفس نفس می زد. شگفت آور بود سالمندی در آن گرما، آنهمه راه را دویده باشد. سلام کردم. خمیده پاسخ داد. نفسش که بند آمد با همان شرم ویژه اش گفت: ببخشید آقا مهرداد، "اغیار" یعنی چی؟!

دنیا را توی سرم کوبیدند! انتظار هر چیزی را داشتم به جز این پرسش. با چشمانی گردشده گفتم: بیگانگان، نامحرمان. گفت: خیلی ممنون؛ می خواستم در یک شعر بیاورم، معنایش را نمی دانستم! سپس شتابان خداحافظی کرد و به سوی دکانش دوید. شاید می دوید تا پیش از آنکه بیت از ذهنش بپرد آن را در دفتر بزرگش بنویسد. من مات زیر تیغ آفتاب ایستاده بودم و دور شدن پیرمرد را نگاه می کردم. در آن هنگام بیتی از حافظ به یادم آمد:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!

کعبه ی پیرمرد دفتر شعرهایش بود.