وبلاگ مهرداد شمشیربندی

کتابخانه های من

(خودم، اراک، حدود 1360 خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی)

داشتن کتابخانه حتا اگر آذینی باشد روی کودکان و آیندگان تاثیر خوبی می گذارد. ماکسیم گورکی کتابی دارد به نام دانشگاه های من و منظورش از دانشگاه، بالیدن در بستر جامعه و کوشش و کنش های اجتماعی است. به نظرم در کنار دانشگاه های من، بسیاری می توانند از "کتابخانه های من" نام ببرند، کتابخانه هایی که بی گمان به یاری پرورش و بالیدن آنها آمده است.

یک:

در سال‌های کودکی، پدر من کتابخانه ای داشت که البته آب رفته و کوچک شده بود. در آن کتابخانه ی چوبی - شیشه ای، کتاب‌ها تاریخی، ادبی و داستانی به چشم می خورد. جرج ارول، واسیلی یان، جک لندن، آل احمد، ناصر خسرو، جواهر لعل نهرو، ابن بلخی و... ساکنان قفسه ها بودند. در آنجا، یک دوره کتاب هفته هم بود که بعدها فهمیدم چه مجموعه ی نابی است. نیز کتابهای جیبی نشر فرانکلین که کتابخوانی را همگانی کرده بود.

همانگونه که نوشتم کتابخانه ی پدر در آن سالها کوچک شده بود. بگیر و ببندهای نخستین سالهای پس از انقلاب، او را ناگزیر کرده بود بخشی از کتابهایش را از میان ببرد. با عموی بزرگم کتاب‌ها را به تیغه ی اره برقی می سپردند، در فرغون می گذاشتند و شبانه در بیابان های اطراف اراک، می ریختند. بخشی را هم در حیاطِ خانه ی مادربزرگ، آتش زدند و به چاه انداختند. این را من سالها بعد فهمیدم. در آن سالها، کتاب‌های جلد سفید، جزوه های حزبی و آثاری چون رز دوفرانس، مادر و برمی گردیم گل نسرین بچینیم نزد بسیاری از جوانان یافت می شد و درد سر درست می کرد.

با اینهمه، شماری از نوشته های ساعدی، یلفانی، همینگوی و.... هنوز در کتابخانه ی بابا بود. همچنین کودکانه هایی که برایم خریده بودند و از میان آنها قصه ها و تصویرها، ماهی سیاه کوچولو، حسنک کجایی، من حرفی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید، قصه های مردم آسیا و قصه های من و بابام به یادم مانده است. 

در باره ی حسنک کجایی (محمد پرنیان) شایسته است یادداشتی جداگانه بنویسم، ولی اینجا می خواهم از داستان های تن تن یاد کنم که سوغات تهران بود و با دیگر کتاب ها فرق داشت. تن تن کمیک استریپ بود. نقاشی های شاد و رنگی و طنزآمیز داشت. پند نمی داد. نتیجه ی اخلاقی نداشت و کوتاه این که پنجره ای بود رو به آزادی و به بچه همان را می داد که می خواست: پر و بال ِ رنگیِ خیال.

 

دو:

دومین کتابخانه در خانه ی مادربزرگ بود و از آنِ عموی کوچکم. این کتابخانه شیشه ای بود و همیشه قفل. در سال‌های نخستین دهه ی شصت، که اوضاع کتاب بهتر از فارنهایت ۴۵۱ نبود، اگر تازه کتابخوانی را آغاز کرده بودی و دور و برت کسی را نداشتی که از قدیم کتاب داشته باشد، باید به کتابخانه ی مسجد، داستان راستان و مساله ی حجاب بسنده می کردی. منظورم هم از "قدیم" چهار پنج سال پیشتر از هر روزگار است. چون در این کشور همه چیز با سرعت نور دگرگون و معمولا بدتر می شود؛ برای نمونه به فهرست قیمت‌های پنج سال پیش نگاه کنید!

کلیددار و نگهدار کتابخانه ی عمو، که تازگی ازدواج کرده و رفته بود، ولی هنوز کتابخانه اش را نبرده بود، مادربزرگ بود. مادربزرگ نگاه چندان خوشی به کتابخوانی نداشت، هم از این رو که سالها پیش کتابسوزان پسرانش را دیده بود و هم برای این که نگران کم شدن و آسیب دیدن امانت عمو بود. در این کتاب یابی، من تنها نبودم. بزرگتر و راهنمایی داشتم که او هم کتابخوان بود: پسر عمویم. یادم است پنج شش سال بعد، که نوجوان شده بود، هر روز روزنامه می خرید و شگفتا که پس از ده دقیقه خواندن، می توانست گزیده ای از بهترین و مهمترین نوشته های آن را برایت بگوید! پسرعمو ترفندهای بسیاری برای باز کردن قفل بلد بود و هیچ دری به رویش بسته نمی ماند. 

در جست و جوی کتابخانه ی عمویم بود که با داستان های هدایت و چوبک آشنا شدم: سگ ولگرد و عنتری که لوطی اش مرده بود. همچنین بوف کور که نخستین بار در سیزده سالگی و در خانه ی مادربزرگ خواندم. کتاب‌ها را اوایل، شبها، که مادربزرگ خواب بود، می خواندیم و سپس تر، هرگاه که دلمان می خواست؛ چون آن عزیز قصه گو پس از چند سال کوتاه آمد.

این کتابخانه، کتابخانه ی پدر را تکمیل می کرد. اصلا کتابخانه ها یکدیگر را تکمیل می کنند و گسترش می دهند. بزرگ بودن یک کتابخانه هیچگاه ما را از سرکشی به دیگر کتابخانه ها بی نیاز نمی کند.

یکبار مادربزرگ به من گفت: این کتاب‌ها قاچاق است؛ نخوان! پرسیدم: از کجا می گویی، مادر؟ گفت: روی کتاب سه قطره خون، عکس سه قطره ی خون کشیده اند! یکبار هم، که مرا کنارش نشانده بود، گفت: "فلسفه بدترین درس است. پایه ی دین و ایمان را می زند". نمی دانم از میان آن همه نوه، چرا من را برای این پند برگزیده بود؟ شاید چون می دانست بچه ی حرف گوش کنی ام و سراغ فلسفه نمی روم.

 

سه:

دهه ی هفتاد خورشیدی بود. تهران بودیم. بزرگتر شده بودم و کتابخانه ای فلزی به دیوار پیچ و مهره کرده بودم. بهتر از مال خودم و کامل کننده اش، کتابخانه ی دایی ام بود که خودش در کتاب دادن گشاده دست بود و کتابخانه اش دیداری - نوشتاری. افزون بر کتاب، جایی هم درست کرده بود برای فیلم های وی. اچ. اس. آن روزها هنوز سی دی و دی وی دی به بازار نیامده بود و نوارهای ویدئویی رواج داشت. فیلم ها زیرنویس نداشت و کمتر کسی با دانلود فیلم از اینترنت آشنا بود. دایی اهل هنر بود. چندی با تئاتر آناهیتا و مصطفی اسکویی همکاری و در نقش ابن سینا (۱۳۵۹) بازی کرده بود. او با رنج و هزینه ی بسیار شماری از فیلم‌های کلاسیک ایران و جهان را گرد آورده بود. دوستدار بیضایی بود. همه ی نوشته های بیضایی را در خانه ی او خواندم؛ همچنین شماری کتاب کمیاب را. دایی و زن دایی مهربان و پذیرا بودند و خانه شان بهشت کوچک من بود.

با هملت، کرامر علیه کرامر، کابوی نیمه شب، بدل، چریکه ی تارا، پاپیون، راننده تاکسی، مرد، سرگیجه، ارتباط فرانسوی، مرگ یزدگرد، این گروه خشن، خوب، بد، زشت، روزی روزگاری در آمریکا، داش آکل و... آنجا آشنا شدم.

 

چهار:

کتایون، دختر شیرین و سه ساله ی برادر زنم، از کتابهای من همچون آجر برای خانه سازی استفاده می کرد. با دستهای کوچکش کتاب‌ها را از قفسه بیرون می آورد؛ روی زمین می ریخت و نفس زنان دور و بر من، اتاق و حیاط و دیوار و دروازه می ساخت. سپس در اتاقِ کتاب ساخته، کنارم می نشست و برای مهمان، که مثلا من بودم، چای دم می کرد. در میانِ یکی از چای خوردن ها، به نظرم رسید ایده ی دخترک چقدر نوآورانه، زیبا و پر معنا است، کتاب را همچون خشت ساختمان دیدن و برپا کردن خانه ی هستی با آن خشت‌ها.

(کتایون بنی فاطمه، عکس را در 1402 خورشیدی، در تهران از او گرفته ام)

کم دانِ ترفندساز

هنگامی که آدم چیزی را کم می داند می کوشد آن چیز را در راستای نادانی خودش تفسیر کند. 

اول دبستان را که خواندم رفتم سراغ روزنامه ها و کتاب‌هایی که دور و برم ریخته بود. آن روزها، یعنی آغازین سالهای دهه ی شصت، بیشتر مردهای خانواده روزنامه می خریدند تا از اخبار جنگ و سیاست آگاه شوند. کیهان و اطلاعات گزینه های روی پیشخوان بود؛ هردو بزرگ بود و سیاه و سفید. چند روزنامه ی دیگر یا خواننده نداشت یا به شهر ما نمی آمد. روزنامه خوان ها روزنامه را با احترام تا می کردند؛ زیر بغل می گذاشتند و در تنهاییِ بی لبخند خود می خواندند. یادم است در کودکی شیفته ی کیهان بچه ها بودم. سه شنبه ها، حتا در زمستان های سرد، برای خریدنش در کوچه های یخ زده ی کبود، از خانه تا روزنامه فروشی می دویدم.

در آن سالها، کتاب و روزنامه خوانی من برای خودش داستانی بود. هر واژه را که نمی فهمیدم یا تفسیرش می کردم یا خیال می کردم دچار اشتباه چاپی شده. به قول معروف کار من شده بود اجتهاد در مقابل نص.

برای نمونه نخستین بار که نام گلی توکلی را روی جلد کتابی دیدم چون با واژه ی توکل ناآشنا بودم مدتها پنداربافی کردم و سرانجام به این‌نتیجه رسیدم که نویسنده ی این کتاب، گلی خانمی بوده که از بس خوب و گل بوده نام خانوادگی اش را گذاشته اند: تو گلی. یعنی شما گل هستید! سرکش توکلی هم در چاپخانه گرفتار اشتباه چاپی شده و افتاده است.

یک بار دیگر هم در روزنامه، سروده ای دیدم از شهریار. بالای شعر نوشته بود: "به خواهرم" و کمی آنسوتر "بهجت تبریزی". من که نه می دانستم بهجت یعنی چی و نه اینکه بهجت نام خانوادگی شهریار است همه را دنبال هم خواندم: به خواهرم بهجت تبریزی.

بعد کلی ریختم و پاشیدم و به خودم فشار آوردم که این جمله یعنی چی؟ چرا اینقدر بی معنا است؟ درستش حتما این است: به خواهرم، به حجت تبریزی... ولی نه، حجت که اسم زن نیست. اینجا دو تا اشتباه چاپی رخ داده. اصلش این بوده: "به برادرم، به حجت تبریزی". چقدر خوب شد که درستش کردم.

مورد دیگری که به یاد دارم ترکیب "اولیای دم" است. این ترکیب (به معنای صاحبان‌ خون و خونخواهان) در صفحه ی حوادث روزنامه ها، زیاد به کار می رفت، به ویژه پس از آن، واژه ی "در" را به کار می بردند. برای مثال می نوشتند: "اولیای دم در دادگاه تقاضای قصاص کردند". من هرچه می کردم نمی فهمیدم این جمله یعنی چی. غرور و تنبلی ام هم نمی گذاشت از بزرگترها بپرسم. هرچه بود تازگی ها کلاس اول دبستان را تمام کرده بودم و یکی از باسوادهای مملکت بودم! پس، معمای متن را پس از ریز شدن در عکس و نوشته اینگونه رمزگشایی کردم: "اولیای دمِ در" کسانی اند که پایینِ دادگاه، دمِ در، می نشینند و رو به قاضی دادخواهی می کنند!

بدین ترتیب، مشکل از پیش راه برداشته می شد و جهل ردای دانش می پوشید.

امروز هم هنگامی که چیزی را درنمی یابم کوشش می کنم تفسیر ژرف و موشکافانه ای از آن به دست دهم تا دوستان استفاده کنند! دنیا را چه دیدید؟ شاید چهل سال بعد (به شرط حیات) یادداشتی بر تفسیرهای این روزهایم نوشتم.

اکبر رادی: برآیند سه نویسنده ی بزرگ

رادی برای من ترکیب ایرانی شده ای از ایبسن، میلر و چخوف است".

این جمله را سالها پیش هادی مرزبان به من گفت، ولی آن را باز نکرد.

سال ۱۳۸۳، هادی مرزبان نمایشنامه ی باغ شب نمای ما را در تئاتر شهر، بر صحنه برد. در باره ی این نمایش، با او در تالار انتظار تئاتر شهر، مصاحبه کردم. گفت و گوی ما پایان گرفت و پیاده شد. چاپ آن چندی در دست انداز افتاد، ولی من بارها به این جمله ی کارگردان اندیشیدم و آن را در شناخت رادی، موشکافانه و دقیق یافتم. (گفت و گو پیشتر در این وبلاگ منتشر شده است: https://shamshirbandi.blog.ir/1396/03/26/akbar%20radi%201)

در نمایشنامه های اکبر رادی، توفان زندگی زیر پوسته ی پرُملال روزمرگی روان و رونده است. در ظاهر، همه چیز عادی، همیشگی، استوار و بی گزند است، در حالی که شکاف بزرگ، ناگهان، بی صدا و بی خبر دهان باز می کند. فاجعه اندک اندک ساخته می شود، اما فروپاشی ناگهان رخ می دهد. بیشتر وقتها هوای صحنه مه آلود و بارانی است، همانند کرانه های سپیدرود و ولگا. خانواده ای اصیل به پایان خود نزدیک می شود زیرا که دوره اش به سر رسیده و به تاریخ پیوسته است. هیچکس کار قهرمانانه ای نمی کند. پایان بسیاری از نمایش ها با مرگ یا تلنگری همراه است.

این مایه ها را می توان در نمایشنامه های چخوف دید.

باغبان

باغبانی گفت با گلهای ناز نوپدید

تا که بشکفتید جان من به جانانم رسید

 

روزها فارغ نبودم لحظه ای از رنج تان

نیز شبها خواب راحت چشم بی تابم ندید

 

باغبانی پیشه ی سختی ست، سخت و نابکام 

گاه خندانی از آن و گاه گریانی مدید

 

بامدادی آمدم تا بنگرم احوالتان 

غنچه ای نشکفته دیدم در دلم خاری خلید 

 

جای جا گلها شکوفان، غصه ی اما یکی

رخنه ای در حظ من شد، مستی شادی پرید

 

روز دیگر آن فروبسته شکوفا گشته بود

لیک از دیروزیان یک شاخه گل می پژمرید 

 

چون حیات و مرگ در احوال گلها جاری است

شادی ام اندوهبار و بر غمم باشد نوید

 

"صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست" *

باغبان خونین جگر شد، دیگری چیزی شنید

۱۴۰۲/۱۱/۲۶

* مصراعی از حافظ

دور از سرزنش اغیار

نزدیک به بیست سال، خانه ی ما تهِ یک کوچه ی بن بست بود. بن بست، نه از آن بن بست های کوتاه و صدا رس. از آنها که در روزهای داغ و شبهای برفی، هرچه می رفتی به تهش نمی رسیدی. آن وقت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتی که چرا به سر نمی رسید. یکی دو تن‌ از دوستان و بستگان نام کوچه ی ما را گذاشته بودند: بن بست شب یلدا. در این بن بست، یک آرایشگاه زنانه، یک نانوایی، یک خشکشویی و دو سوپر مارکت بود که صاحبانش همانجا خانه داشتند.

صاحب خشکشویی، که مردم او را حاجی خشکشویی می گفتند، پیرمردی بود بیش و کم هشتاد ساله، کوچک اندام با ریش سفید و صدای حزین. از سپیده دم تا غروب کار می کرد و زودتر از دیگران مغازه اش را می بست. خانه ی کوچک او چسبیده به دکان خشکشویی بود. حاج آقا چندان درس خوانده نبود، ولی شعر می گفت و در دفترچه ی بزرگی می نوشت. بارها دیده بودم که دفترچه اش را، که به اندازه ی دفتر حضور و غیاب دبیران بود، زیر دستگاه اتوکشی پهن کرده و با خطی نه چندان خوانا در آن چیزهایی نوشته بود. گاهی هم که وسط کار به نظرش می رسید فلان کلمه از بهمان واژه بهتر است رخت و لباس مردم را ول می کرد و سروده را رفو می کرد.

سروده های حاجی خشکشویی مذهبی و آیینی و عاشورایی بود. گاه هنگام سرایش، آنها را با آواز غمین می خواند. همچنین به انجمن های مذهبی می رفت و مداحی می کرد. من با جهان بینی حاجی میانه ای نداشتم، ولی چون خوش اخلاق و کهنسال بود احترامش می کردم. از سوی دیگر دلبسته ی هنر بودم و می دانستم کسی که نگاه ایدئولوژیک دارد و به دنبال دسته بندی آدم ها است هنرمندبشو نیست. زیرا یکه بودن انسان ها را فراموش می کند و از آنها برچسب می سازد؛ پس نمیخواستم آنگونه باشم. پیرمرد هم که خبر داشت گاه‌گاه بیت‌هایی سر هم می کردم مرا از بچه های بی پدر و مادر کوچه جدا می دانست.

 

یک ظهر داغ تابستان، در نخستین سالهای دهه ی هشتاد خورشیدی، که از خورشید الو می بارید، داشتم در درازنای بن بست جلو می رفتم. راه می رفتم و به خانه نمی رسیدم. خیس عرق بودم. آسفالت کوچه یک وجب هوای بالا سرش را پخته بود. در نای و شش هایم، داغی را احساس می کردم. از دکان ها گذشتم و به یک سوم پایانی کوچه رسیدم. فکر و ذکرم رسیدن به باد کولر بود. ناگهان شنیدم کسی نامم را صدا می کند. پنداشتم آفتاب بیش از اندازه توی مغزم خورده. هن هن کنان پیش رفتم. باز همان صدا را شنیدم. برگشتم. دیدم حاجی خشکشویی از دور به سوی من می دوید و برایم دست تکان می داد. با دشواری به سویش گام برداشتم. با خودم گفتم چه شده؟ یا خانه اش آتش گرفته، یا زنش سکته کرده و کمک می خواهد.

پس از چندی هردو به هم رسیدیم. چهره ی حاج آقا از گرما سرخ شده بود و نفس نفس می زد. شگفت آور بود سالمندی در آن گرما، آنهمه راه را دویده باشد. سلام کردم. خمیده پاسخ داد. نفسش که بند آمد با همان شرم ویژه اش گفت: ببخشید آقا مهرداد، "اغیار" یعنی چی؟!

دنیا را توی سرم کوبیدند! انتظار هر چیزی را داشتم به جز این پرسش. با چشمانی گردشده گفتم: بیگانگان، نامحرمان. گفت: خیلی ممنون؛ می خواستم در یک شعر بیاورم، معنایش را نمی دانستم! سپس شتابان خداحافظی کرد و به سوی دکانش دوید. شاید می دوید تا پیش از آنکه بیت از ذهنش بپرد آن را در دفتر بزرگش بنویسد. من مات زیر تیغ آفتاب ایستاده بودم و دور شدن پیرمرد را نگاه می کردم. در آن هنگام بیتی از حافظ به یادم آمد:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!

کعبه ی پیرمرد دفتر شعرهایش بود.

عباس معروفی

یادش گرامی، عباس معروفی، آدم شگفت انگیزی بود. سراپا شور و سرزندگی و عشق به ادبیات و جامعه بود. هرکجا بود پویایی و شکوفایی و امید می پراکند. سی و چند سال بیشتر نداشت که‌ در آغاز دهه ی هفتاد خورشیدی، ماهنامه ی گردون را راه اندازی کرد. با همه ی جوانی، بزرگان و پیشکسوتان ادبیات را دور هم نشانده بود و به کتاب های برتر سال جایزه می داد! اسمش را هم گذاشته بود جایزه ی گردون. یادم است پس از یکی دو سال جایزه ی گردون چندان ارج و ارزش پیدا کرد که برگزیده هایش به چاپ چندم می رسید. گذشتِ زمان هم نشان داد که انتخاب داوران گردون شایسته و سزاوار بوده است. سفارش و دسته بندی در گزینش آنها نقش چندانی نداشته. برخی از آن کتاب ها را به یاد دارم:

دستی به شیشه های مه گرفته ی دنیا (حافظ موسوی)، معرکه در معرکه (داوود میرباقری)، حکایت روزگار (فریده گلبو)، یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی)، مدار صفر درجه (احمد محمود)، یورت (حسین میرکاظمی) و... 

از فرهیختگان و‌اندیشمندان هم نظر می خواست که چه کنیم سال آینده کارمان بهتر شود و جای چه رشته هایی در میان انتخاب هایمان خالی است؟ به یاد دارم بهرام بیضایی در گفت و گویی با مجله ی گردون، گفت: در میان رشته ها و جایزه هایی که می دهید، جای "ایرانشناسی" خالی است.

گر همی خواهی که پرها رویدت زین دامگاه

همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متَن *

 

عباس معروفی از ایران رانده شد. مجله اش بسته، جایزه اش برچیده و خودش به زندان انداخته شد. گویا قد و بالایش زیادی بلند شده بود.

 

*از سنایی

هنرمندان تصادفی

اگزیستانسیالیست ها می گویند زندگی یعنی مجموعه ای از گزینش های انسان و پذیرش پیامدهای آن گزینش ها. می گویند به ویژه هنگامی که پای گزینش های سرنوشت ساز به میان می آید مسوولیت انسان هم دشوارتر می شود. ناگفته پیدا است برخی گزینش های زندگی، که بستر آماده ای در جامعه ندارد، نه تنها برای انسان پاداش به همراه نمی آورد، بلکه او را با تاوانی سخت روبرو می کند. یکی از پهنه های داغ و دشوار هستی، به ویژه در کشورهایی چون ایران، پهنه ی فرهنگ و هنر است. کسانی که این عرصه را برمی گزینند و وارد آن می شوند باید خود را برای دشواری های بزرگ، نابرخورداری های تلخ و تاوان های سخت آماده کنند. از آنجا که آوازه و آواز هنر از دور خوش است برخی کسان که الابختکی و تصادفی با آن آشنا می شوند در درازای راه، دشواری هایش را تاب نمی آورند. روزهای نخست با خود می پندارند که به دولت جاوید رسیده اند و چشمه ی زندگانی را یافته اند، ولی در ادامه ی راه، بی جرم و بی جنایت، سرها بریده می بینند و می بُرند. ناآگاهانی که از روی اتفاق در راه هنر می افتند و کوتاه زمانی فریفته ی زرق و برق آن می شوند، حاضر به پرداخت تاوان گزینش خود نیستند. آنها در راه هنر و فرهنگ، کم کم، بسیاری از داشته هایشان را از دست می دهند، داشته هایی چون خانواده، دارایی، آرامش، رفاه و...

 این گروه از هنرمندان تصادفی، که همواره تصادفی می مانند، ناکامی خود را از چشم هنر می بینند. پس از چندی با خشم به گذشته ی خود می نگرند و سرانجام از هنرشان انتقام می گیرند. بدین گونه که اعتبار  خود را در نا به جا سر می برند و قربانی می کنند.

ماشین مستضعف

اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ بود. شعر طنزی گفته بودم به نام ماشین مستضعف. آن روزها، میان ماشین ها، نماد ناتوانی اقتصادی ژیان بود. تعریف مستضعف هم عوض نشده بود تا شامل رولز رویس و لامبورگینی شود. پس تَکرار می کنم: ماشین مستضعفان ژیان بود؛ نه آن روزها، که از سالها پیش. تازه یک مدل مهاری هم داشت که از بی در و پیکری به حلبی آباد می مانست

نخستین خودروی پدرم هم‌ ژیان بود. می گفت یک بار بیرون شهر یک روستایی را سوار کردم. پیرمرد با داس و بیل و مرغش سوار شد. او را به در خانه اش رساندم. وقتی می خواست پیاده شود نگاهی کرد و گفت: "اما ژیانکه بارت اش خوب نیستا!" یعنی: اما ژیان کلاس خوبی ندارد؛ بگذریم.

 ماشین مستضعف را بردم به ماهنامه ی خورجین. نشانی اش خیابان ولی عصر، روبروی خیابان فاطمی بود؛ در کوچه ی عبده. آنجا زنده یاد محمدرفیع ضیایی را دیدم در جایگاه سردبیر.

ضیایی کاریکاتوریست آگاهی بود. تاریخچه ی کاریکاتور و کارتونیست های جهان را می شناخت. در گل آقا هم کار می کرد، ولی فکر می کنم چون طنزش کمی تلخ بود و همه چیز و همه‌کس را کوتوله و سایه دار می کشید، گل آقا به او روی جلد نمی داد (باید پژوهش آماری کرد، ولی به نظرم بیشتر روی جلدها را عربانی و ناصر پاکشیر می کشیدند). ضیایی شعر را خواند و پسندید. هفته ی بعد با یک کاریکاتور از خودش چاپ کرد.

 

گویمت درد دلم هق هق کنان

نام اینجانب ژیان ابن ژیان


بنده یک روروئک مستضعفم 

روغن و بنزین من هر دم روان


هم پلاکم کنده از روی سپر

هم که اگزوز می کند داد و فغان


صاحبم آن کارمند بی نوا

زیر خرج زندگی قدقد کنان


وقتی اجحافش کند آقا رییس 

می زند من را لگد نفرین کنان


بسکه بی پول و فقیر و بی نواست 

جاب بنزینم دهد آب روان


می برم رشک و حسد بر حال بنز

بنده بی بنزین و او سوپر خوران


صاحبش خندان و قبراق و تمیز

صاحب بنده مثال کولیان


من نرفتم سالها تعمیرگاه

از غم دارو و درمان گران


دانم آخر از فشار درد و رنج

می شوم پنهان چو دودی از میان


آید از جایش برون چرخ و موتور

می روم در جرگه ی اوراقیان


بعد ِ عمری سگدو و زحمت کشی

گردم آهن پاره بی نام و نشان


الغرض مستضعفی بد دردی است

چه میان آدم و چه خودروان* 
 

15 / 5 / 1373

*درست بود که مصراع پایانی اینگونه می شد: "چه میان آدمان، چه خودروان"، ولی من به همان شکل چاپ شده آوردمش.

دکتر مجید اکبری

دکتر مجید اکبری به ما فلسفه ی علم و منطق جدید درس می داد. دلبسته ی اندیشمندانی چون فرگه و راسل بود، با اینهمه، رو به نگاه های دیگر بسته نبود. دلش می خواست از آنها سر در بیاورد. شاید برای همین بود کمی که گذشت حتا تدریس افلاتون را پذیرفت. جوان و خوشخو‌ بود، با چشمانی شاد و امیدوار. اول ها سبیل داشت. بعدها سبیلش را زد. پرسش ها را با خوشرویی و شکیبایی پاسخ می داد؛ هرکجا که می پرسیدی، حتا وسط خیابان. در یاریِ دانشجویانش، خود را محدود به فلسفه و منطق نمی کرد. اگر می توانست، برایشان خانه هم پیدا می کرد. دوستدارانش، پسرها به ویژه، توی خودشان او را مجید - اکبری می نامیدند. اینجور نامیدن از  دور مودبانه نمی نمود، اما به تهش که می رسیدی از مودبانه بالاتر بود. بحث های فلسفی را بسیار دوست داشت. در نشست های دانشگاهی، شرکت می کرد و به برگزاری آنها یاری می رساند. از آن استادهایی نبود که با سرافرازی درجا می زنند. هر سال که می گذشت پیشرفتش را می دیدی؛ در درس دادن؛ در بحث کردن؛ در بازتر دیدن.


*

شوربختانه سالها بعد، در سال‌های پختگی و باروری، بیماری دکتر اکبری را بر چکاد زندگانی پیدا کرد. نخست صدایش ضعیف شد، آنچنان ضعیف که از نزدیک هم به سختی شنیده می شد. با اینهمه، کلاس هایش را رها نکرد. من در آن روزها، با او درس نداشتم، ولی از پشتِ در ِ کلاس صدای خسته اش را می شنیدم. و او در آن تنگنا، چقدر می کوشید تا سخنش را بی کم و کاست به دانشجویان بفهماند. اندک اندک، بیماری پیش رفت و او از رفتار بازماند. پزشکان می گفتند بیماری اش چیزی از گونه ی بیماری استیون هاوکینگ است. در بیماری هم، به گروهی که دوستشان داشت پیوسته بود.

 استادان گروه فلسفه دکتر اکبری را به ریاست دانشگاه رساندند تا هم از کلاس رفتن آسوده اش کنند، هم از خانه نشینی جدایش. نیک اندیشی و نیکوکاریِ به جایی که هماورد سرنوشت نبود.

سرانجام دکتر مجید اکبری خانه نشین شد و در روزی که منطقش را دوستداران او نمی خواستند و هنوز پنجاه سال نداشت چشم از جهان فرو بست. یادش گرامی باد!


 

(این عکس به وسیله ی دانشجویان و استادانی که در ماه های پایانی زندگانی دکتر اکبری، به دیدارش رفته بودند گرفته شده است. در آن میرا قائمی (نفر دوم از چپ)، دکتر شهلا اسلامی (پنجم از چپ) و دکتر صمدی (پشت سر او) دیده می شوند. همچنین جستار میرا قائمی در سوگ دکتر مجید اکبری، خواندنی است).


 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی - بابابرفی باغچه بان

 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی

از کارهای زیبای کیارستمی، که ریشه در شاعری و گرافیست بودنش داشت، چاپ گزیده ی کوچکی از غزل های سعدی بود. کیارستمی نام آن کتاب را "سعدی از دست خویشتن فریاد" گذاشت. او از هر غزل یک بیت یا مصراع را برگزیده و در صفحه درشت کرده بود (و گاه از یک غزل دو  یا سه بیت را هرکدام در رویه ای).

به پیروی از همان شیوه، گزینش من از سعدی بیتی است که نخستین بار در آغاز فیلمنامه ی نوبت عاشقی مخملباف خواندم، یک فیلم با هزاران جنجال و امروز بر جایش حسرت بسیار. حسرت هنری پیشگام و هنرمندانی تنیده در اجتماع.

سعدیا، دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یک چندی

 

بابابرفی ِ باغچه بان

در سال های کودکی، نوار قصه ای داشتم که اگر درست یادم مانده باشد، از نوشته های جبار باغچه بان بود، همان بزرگمردی که در راه فرهنگ و آموزش کودکان این سرزمین از هیچ کوششی فروگذار نکرد.

داستان این چنین بود که در یک روز برفی چند تن از بچه ها، که با هم دوست بودند، در حیاط، یک آدم برفی درست کردند و نامش را بابا برفی گذاشتند. آدم برفی قشنگ ساخته شده بود ولی کاری نداشت و بیکاری آزارش می داد. هریک از بچه ها به او کاری پیشنهاد کرد، سرانجام یکی گفت اگر راست می گویی، نان بپز!

از فردا بابا برفی آستین ها را بالا زد و شروع به نان پختن کرد. بابابرفی آنقدر نان پخت و به مردم نان داد تا سرانجام آب شد و از میان رفت.

 

آن روزها در خواب هم نمی دیدم که نان خریدن و نان خوردن و نان درآوردن برای مردم ایران چنان پیچیده و غم انگیز شود که پس از سال ها مرا به یاد قصه ی بابابرفی بیندازد.