وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دخو در محکمه ی حکیم حاذق

 دخو در محکمه ی حکیم حاذق

 

نویسنده: مهرداد شمشیربندی

 

 

به یاد دایی ام، شادروان دکتر عباس مصباح، شاعری که در آستانه ی بهار از آستانه گذشت.

 

( رویدادهای این داستان سراسر خیالی است و جنبه ی واقعی ندارد)

 

 

ـ نه آب مرواریده، نه تاراخُم، نه آب سیاه... چشمات سالمن جاناب دخو!

 

علی اکبرخان دهخدا روی صندلی کحالی تکان می خورد. به دکتر خاچاطور نگاه می کند؛ با چشمانی گرد شده که معلوم نیست به علت ترس و حیرت از تشخیص طبیب به این شکل درآمده یا در اثر سوزش محلول، مدوّر شده، می گوید:

ـ اجازه بدید بازم امتحان کنم آقای دکتر!

سر را بالا می گیرد. چشم‌هایش را کلاپیسه می کند و تخم ها را چندبار در خلاف و جهت عقربه های ساعت می چرخاند تا خاطر جمع شود که این بار محلول خاچاطور از ملتحمه و قرنیه تا زجاجیه و شبکیه را خیس ِ خیس می کند.

دکتر با بی حالی و بی اشتیاقی معلمی که پنجاه بار راه حل های غلط یک مساله ی تکراری را روی تخته سیاه نوشته تا نادرست بودن آن را به شاگردانش آموزش دهد، چراغ شمعی را برمی‌دارد و دوباره چشم‌های دهخدا را معاینه می کند. سرش را عقب و جلو می‌برد و برای دلخوشی مریض به گوشه‌های نامربوط هم سرک می کشد.

ـ بابا به حاضرات عابّاس چشمات سالمن!

دهخدا که گویا به پایان خط یا دقیق تر بگویم به آخر دنیا رسیده، سرش را لای دست‌ها می گیرد:

ـ آخه چطور ممکنه؟! چشمای من حتماً یه چیزیشون هست!

دکتر آرام و سنگین از بالای سر مریض به طرف میزش می‌آید و خودش را روی صندلی رها می کند. جیر جیر صندلی بلند می شود.

ـ به جان بقراط که من چیزی نادیدم!

دهخدا در غرقاب اندوه فرو می رود. با تکه پارچه ای سفید چشم ها را خشک می کند اما یکهو انگار که به دستاویزی بند شده باشد، می گوید:

ـ دکتر جان ببخشید! ولی به گمانم علم حصولی شما با امر وجدانی من در تقابل قرار گرفته! یعنی علم شما بنده رو سالم تشخیص میده در حالیکه من با پوست و گوشتم می فهمم که مریضم.

 

دکتر که گویا در شش و بش معنی «علم حصولی» و «امر وجدانی» گیر کرده، مبهوت به دهخدا خیره زل می زند. در نگاه دهخدا، چشمان دکتر بزرگ و بزرگ تر می شود تا به اندازه ی چشمان مرغ حق می رسد.

 

مرغ حق سری تکان می‌دهد و می گوید:

ـ چرا پیش اطبای فارنگ نمیری؟ اونا علمشون جلوتره.

ـ آخه مطمئن نیستم بتونم تذکره بگیرم.

پزشک و بیمار چند لحظه ساکت می شوند. دکتر خاچاطور دل به دریا می‌زند و می گوید:

ـ  چشم سر، چیزیش نیس. چشم دل را باید مداوا کنی؛ به قول شاعر «چشم دل باز کن که جان بینی!»

دهخدا با هیجان می گوید:

ـ مشکل همینه دکترجان! چشم دل و چشم سر، هرکدوم رو که وا می‌کنم، جز وارونگی و اعوجاج چیزی نمی بینم! به خدا که دنیا به چشمم کج و معوجه! همه چیز ناقص و نامیزون و ناحقه. هیچ چیز سر جای خودش نیست. کار دنیا، خاصّه کار مملکت ما، انگار می کنم همیشه توی سراشیبه. دو خط موازی به جای اینکه تا آخر دنیا دوش به دوش هم برن، سر کوچه با هم سر شاخ میشن. کاشکی می‌شد شما یه عینک برام تجویز می‌کردید که خطای دیدم رو تصحیح کنه؛ تا بتونم دنیا رو مثل مابقی مردم ببینم! یه طوری که همه چی بره سر جای خودش. اینجوری عدالت خداوندی هم بهتر جاری میشه!

 

دکتر عدسی های مقعر و محدب الطرفینی را که روی میز گذاشته، برمی‌دارد و از پشت هرکدام  بیمارش را نگاه می کند:

ـ عدالت؟!

ـ پس چی؟!... اصلاً محرک مشروطه خواهی، ساختن عدالتخانه بود.

دکتر عدسی ها را روی میز می‌گذارد و رو به دهخدا می کند:

ـ به قول خودت عدالت یاعنی هر چیزو سر جاش بذاری. حالا بنده می‌پرسم، با این حساب، آیا واقعا شما عادلی؟!

دهخدا اخم می کند. انگار بهش برمی خورد. از روی صندلی بلند می‌شود و در مطب قدم می زند. پرده‌ای مطب را از بهارخواب جدا کرده. پرده، یک‌دست آبی آسمانی است. دهخدا به بهارخواب می‌رود تا نفسی تازه کند. از بلندای بهارخواب، خیابان را نگاه می کند. انتهای خیابان عده‌ای چماق به دست را می‌بیند که رو به سوی ساختمانی ایستاده اند. پلاکاردهایی در دست دارند و عربده می کشند. با خودش می گوید:

ـ چه الم سراتی راه انداختن چماق به مزدها!

دهخدا جلوتر می‌رود. دستش را روی طارمی می‌گذارد و گردن می کشد. روی یکی از پلاکاردها عکس خودش را شناسایی می کند. رنگش می پرد. آب دهانش را قورت می‌دهد و عقب عقب از نرده دور می شود. به محکمه بازمی گردد. دکتر خاچاطور قلاب فلزی جراحی را در دست دارد. با نوک قلاب به بیمارش اشاره می‌کند که روی صندلی بنشیند. دهخدا دست به سینه روی صندلی می نشیند. دکتر احساس می‌کند دهخدا نگران است. اندکی ملایم می شود:

ـ راحت باش! نمی خوام که داغت بکنم!

دهخدا همچنان نگران است. خاچاطور ادامه می دهد:

ـ راستشو خواسته باشی من از« چاراند پاراندایی» که شما تو روزنومه چاپ می‌زدی بدم نمی‌آمد، آمّا ...

 دهخدا ذوق زده وسط حرفش می پرد:

ـ اما چی دکتر؟

ـ هاااا! رسیدیم به «آما»ی سرنوشت ساز و هامیشه در میان! آما افراط می‌کردی آقا جان! روزنومه می نوشتی، جهنم! چی کار به کار پرنس و سفارتخونه و شازده و شاخص اول مملکت داشتی؟! یاعنی این همه لات و لامنات هیچ عیب و عاری ندارن؟! افراط از عدالت به دوره! آدمی که افراط کنه، ناتیجه‌اش چی میشه؟

دهخدا پوزخند می زند:

ـ لابد اینکه باید از در عقب مجلس فرار کنه!

ـ ها باریک الله! خوشم می یاد که لالایی ام بلدی!

بیمار خودش را جمع و جور می کند.

ـ آقای دکتر مثل اینکه متوجه عرایضم نشدید! من اونچه رو که به چشمم می آمد، می نوشتم. اگرم پای بعضی کسون وسط آمد واسه اینه که معلوم بود کوزه ی کدوم پدرسوخته رو به دوش می کشیدن. نمی خواستم روزنامه نویس توی مملکت مشروطه، دایره زن پای ناقاره باشه. حالا اگه مشاهداتم افراط و تفریط بوده و روزگارمو سیاه کرده، لابد به هندسه ی چشمام مربوط میشه! خب منم آمدم که شما درمانم کنید! عملی، آنژکسیونی، چیزی. اگه هم معالجه ای سراغ ندارید، لااقل یه عینک کبود بهم بدین که هیچ چیزو نبینم!

دکتر حوصله اش سر می رود:

ـ  آنژکسیون و عامال افاقه نمی کنه. اگه من دکترم که می گم عارضه، فیزیکی نیست. اگه شما دکتری بگو زانگ بزنم فلورانس نایتینگل بیاد، تا دنیا را با چشاش قاشانگ قاشانگ ببینی!

 

ـ به خدا که به جای فلورانس نایتینگل، دلم می خواد زنگ بزنید آقا محمدخان قاجار بیاد با یک جفت چشم استبدادی که خودش با دستای مبارک از کاسه بیرون آورده؛ بعدش چشمای منو بردارید و اون چشما رو به جاش بذارید!

 

دینگ ... دینگ ... دینگ...! دکتر زنگوله ی دستی‌اش را به صدا درآورده. دهخدا از جا می پرد. برای چند لحظه دنیا از حرکت می ایستد. دستگیره ی در می چرخد. دهخدا خشکش زده. در مطب باز می‌شود و خانم جوانی با یک فنجان قهوه تو می آید. در را پشت سرش می بندد. بیمار نفس راحتی می کشد. بوی قهوه ی گرم با عِطر زنانه می آمیزد. دختر با کرشمه راه می رود. کفش پاشنه صناری به پا دارد. سینی را روی میز دکتر می گذارد. نگاه دهخدا به دامن چین چین اوست. دکتر منشی را مرخص می کند. دختر با لبخند از اتاق بیرون می رود. فراموش می کند در را درست ببندد.

دکتر فنجان قهوه را از توی سینی برمی دارد. اندکی می نوشد. نسیم ملایمی با پرده ی آبی بهارخواب بازی می کند. قلاب و قیچی روی میز دکتر بیکار افتاده اند. دهخدا کتش را صاف و صوف می کند. دکتر کمی دیگر قهوه می نوشد و فکر می کند. چنان در فنجان قهوه غرق می‌شود که یادش می‌رود به دهخدا تعارف کند. وزش باد، در مطب را باز می کند، به طوری که اتاق انتظار پیدا می شود. سالن انتظار، خالی و خاموش است. دهخدا آماده ی رفتن است. دکتر سکوت را می شکند:

ـ فقط یه راه داری!

بعد از کشوی میزش دو عدسی بزرگ بیرون می آورد.

ـ همه میگن شما علامه ای. علامه یاعنی کسی که همه علم و صنعتی بلده حتا تراشیدن عاداسی!

عدسی ها را لای پارچه می‌پیچد و با یک تکه سنگ الماس در دست دهخدا می‌گذارد و می گوید:

ـ با توجه به قانون انکسار نور، و با علم به اوضاع دنیا، این دو تا عاداسی رو انقدر صیقل میدی تا بتونی تصویر واقعی اشیاء رو ببینی!

دهخدا مبهوت بلند می‌شود. رو به در مطب می ایستد. سنگ و شیشه را در دست می فشارد. دو خط موازی را می‌بیند که از پیش پایش شروع می شوند و در سایه ـ روشن اتاق انتظار به هم می رسند.

 

 * * *

 

  

(این داستان را (با چند واژه کمتر) در آذرماه 1390 خورشیدی برای شماره ی 21 دفتر هنر (ویژه ی علی اکبر دهخدا) نوشتم. ویژه نامه (به سردبیری و صاحب امتیازی بیژن اسدی پور) در فروردین ماه 1392 به چاپ رسید).  

 

بررسی مفهوم طنز و کمدی نزد ارسطو

 


بررسی مفهوم طنز و کمدی نزد ارسطو

 

 نویسنده: مهرداد شمشیربندی

 

 

در سده های نزدیک به ما انگاره ای در سر برخی اندیشمندان افتاده که گویا ارسطو، فیلسوف بزرگ یونان، در دنباله ی رساله ی فن شعر (بوطیقا)، کتابی در باره ی طنز نوشته بوده که به دست نامهربان روزگار از میان رفته است. این انگاره تا جایی پیش رفته که امبرتو اکو، نویسنده و فیلسوف ایتالیایی، بر پایه ی آن رمانی (نام، گل سرخ) نگاشته و در داستانی پر کشمش، پای کلیسای کاتولیک را به میان کشیده و از نابکاری کلیسا در نابود کردن پوشینه ی دوم بوطیقا سخن رانده است. آیا سخن کسانی که می‌گویند ارسطو رساله ای ویژه در باره ی طنز نوشته بوده، درست است؟ نگارنده نمی تواند به روشنی پاسخ دهد ولی پس از بررسی کتاب های فن شعر و اخلاق نیکوماخوس دست کم می‌توان چنین گفت که او بر خلاف بسیاری از فیلسوفان قدیم که به طنز روی خوش نشان نداده‌اند، رویکردی دوستانه به آن داشته است.

 

شایان گفتن است که در روزگار ارسطو «طنز»، بیشتر به شکل «نمایش کمدی» و همراه با خنده و شادمانی پدیدار می‌شد. سرآمد کمدی نویسان هم در میان مردم، «آریستوفان» بود که نمایشنامه های او خود مایه و موضوع جُستاری جدا و درازدامن است و پرداختن به آن، نوشته ی پیش رو را از آماج خود دور می کند. تنها این نغزک را بگویم و بگذرم که در روزگار ارسطو و پیش از آن، گفت و گو نویسی در نمایشنامه های یونانی (چه تراژدی، چه حماسی، چه کمدی) به زبان آهنگین بوده؛ شاید از این روست که ارسطو در کتاب «فن شعر» گونه های شعر را به تراژدی، کمدی و حماسه، دسته بندی کرده است.

 

بر پایه ی تعریف ارسطو، کمدی، «تقلیدی است از اطوار و رفتار زشت البته نه اینکه تقلید از بدترین ویژگی‌های انسان باشد، بلکه تنها تقلید از رفتارهای شرم آوری است که موجب ریشخند می شود.» (زرین کوب، 1382، ص 120) روشن است که این تقلید (کپونی) از سویه های خنده آور رفتارهای زشت انجام می شود.

از نگاه ارسطو، سرچشمه ی تقلید از هر چیز زشت و نکوهیده (که به آفرینش کمدی می انجامد) غریزه ی پیروی کورکورانه است که در سرشت مردمان عادی و واقع گرا نهادینه شده است. (یگر، 1376، ص 475)   

 

 باید این نکته را نیز افزود که درست است آنچه زشت است، عیب ناک نیز هست اما چیز زشت در ‌واقع آن است که به کسی گزند نمی رساند. مانند برخی صورتک ها که بازیگران نمایش بر چهره می‌زنند و زشت است ولی به کسی آسیب نمی رساند. (زرین کوب، 1382، ص 120))

 پس اگر سخن ارسطو را ساده‌تر کنیم، آن است که طنز و کمدی (که در ارسطو معمولاً به یک معنا است) پیروی و تقلید از کارهای زشت آدمی است. با این برداشت به نظر می‌رسد خواست ارسطو از پیش کشیدن طنز در کتاب فن شعر، خواستی تربیتی و اصلاح گر بوده است؛ اینکه مردمان با دیدن رفتارهای شرم آور از آن بیزار شوند و کنارش بگذارند.

تا اینجا چنین می نماید که طنز نزد ارسطو همچون ابزاری آموزشی و تربیتی بوده و به سویه ی هنرمندانه ی آن در هنر نمایش کمتر نگاه شده است. ولی در کتاب اخلاق نیکوماخوس، ارسطو از دریچه ای دیگر هم به طنز می پردازد و شوخ‌طبعی را یک هنر یا فضیلت اخلاقی به شمار می آورد و آن را در کنار راستگویی و دوستی بررسی می کند. او شوخ طبعی (خوش مشربی) را یکی از مهم‌ترین بایستنی های (ضرورت های) دوستی می داند (ارسطو، 1378، ص 305) و از کسانی که طنز را به گستاخی و بی نزاکتی می رسانند به تندی انتقاد می کند؛ می نویسد:

«کسانی که طنز را به افراط می کشانند، لوده هایی بی سر و پا هستند. آن‌ها می کوشند به هر قیمت با مزه باشند و هدفشان بیشتر خنده است تا سخن گفتن نیکو و پرهیز از رنجاندن دیگران. کسانی که نمی‌توانند هیچ چیز خنده آوری درباره ی خودشان بگویند و اگر دیگران چنین کنند، می رنجند، بدخو  و ترشرو هستند. کسانی را که با ظرافت شوخی می کنند، شوخ طبع (Eutrapelos) می نامند که نشانگر نرم رفتاری آن‌ها در شوخی است. چنین کارهایی نمایشگر شخصیت یک انسان است و مانند تن، شخصیت و روان افراد هم بر اساس آنچه نشان می‌دهند داوری می‌شود (موریل، 1392، صص 62 ـ 61، با اندکی ویرایش، پس از برابری کردن با برگردان‌های لطفی و سلجوقی از اخلاق نیکوماخوس)

 

ارسطو در بخش چهاردهم از کتاب چهارم نیکوماخوس در باره ی طنز باریک بینی های دیگری هم از خود نشان می دهد. از نگاه ارسطو مرد درستکار و شریف بر خلاف مرد لوده که به آبروی خود و دیگران فکر نمی کند، خود را به مسخرگی و هزل نمی آلاید. لودگی نمی‌کند و سخن زشت و زننده بر زبان نمی آورد. شوخی کردن او با دیگران سبب رنجش آن‌ها نمی‌شود بلکه خوشدلی و خُرمی در دیگران پدید می آورد. ارسطو شوخ‌طبعی (خوش مشربی، نزاکت) را حد وسط (میانگین) ترشرویی و لودگی می داند. بنابر این او شوخ‌طبعی را هنر و فضیلت اخلاقی می‌شمرد (بنا بر پیشنهاد دکتر محمود هومن، واژه ی «هنر» را به عنوان معادل فارسی ِ «فضیلت» به کار برده ام).

همچنین ارسطو چنین می افزاید که خوش مشربی (شوخ طبعی) در میان کارهای سخت و جدی روزمره باعث خرمی خاطر، گشایش احوال و آرامش و آسودگی روان می شود. (ارسطو، 1378، صص 156 ـ155)  در فلسفه ی ارسطو این نکته ای است که سدها سال از سوی شارحان وی ناگفته مانده تا اینکه در سده های میانی فیلسوف نامدار، توماس آکوییناس، به آن پرداخت و در چندین جستار (مقاله) بازنمایی اش کرد. (موریل،1392، ص 63)  

در همین بخش است که ارسطو میان کمدی های نو و کهن داوری می‌کند و کمدی های نو را در جایگاهی برتر می گذارد.

«شاعران کمدی های باستان، واژه‌های وقیح را تفریح آور می‌دانستند ولی شاعران جدیدتر اشاره های ظریف را ترجیح می دهند.» (ارسطو، 1378، ص 156)

 اکنون برای اینکه با پسند و سلیقه ی کمیک ارسطو بیشتر آشنا شویم، درباره ی ویژگی های کمدی یونانی به کوتاهی سخن می گوییم.

 

 از نظرگاه تاریخی، کمدی های یونان باستان در سه دسته جای می گیرد. کمدی کهن، کمدی میانه و کمدی نو. کمدی کهن به نوشته هایی گفته می‌شود که تا پیش از سال 388 (پ.م) یعنی در دوره ی پریکلس و پیش از شکست یونانیان از مقدونیان در جنگ پلوپونزی نوشته شده. برجسته ترین کمدی نویس این دوره آریستوفان یا آریستوفانس بود. از ویژگی های کمدی دوره ی باستان این بود که بی پرده، گستاخ، ناب و بدون هیچ پرواگری نوشته و اجرا می شد. در این‌گونه ی کمدی، نویسندگان پنبه ی مهمترین شخصیت‌های اسطوره ای، سیاسی، اندیشگی، دینی و اجتماعی را می‌زدند و آبرویی برایشان به جا نمی گذاشتند. برای نمونه می‌توان از نمایشنامه ی ابرها (نوشته ی آریستوفان) نام برد که در آن سقراط به سختی ریشخند شده است. آن‌ها حتا مردم کوچه و بازار و تماشاگران خود را هم از نیش و ترخنده بی بهره نمی گذاشتند. همچنین در این دوره با شمار زیادی از نمایش های ساتیریک روبرو هستیم که نمایش های ریشخند آمیزی در باره ی خدایان اسطوره ای بود و همراه با رفتارها و رقص های ناهنجار و تند اجرا می شد. یکی از ساتیریک ها نمایش سیکلوپ ها نوشته ی اوریپید، تراژدی نویس بزرگ یونان، است. ارج و ارزش ساتیریک هنگامی روشن می شود که بدانیم اسطوره، دین و آیین مردمان باستان بوده و بازخوانی اسطوره ها و خرده گیری بر آن ها، دین سنجی و نو اندیشی به شمار می آمده است. بی گمان درونمایه ی نمایش های ساتیریک، بر کمدی های دوره ی باستان و دوره ی میانه تاثیر گذاشته است.

گذشته از نمایش های ساتیریک باید از فالیک نام برد که آن هم زمینه و دستمایه ای برای نمایش های کمدی بوده است. فالیک ها سرود هایی هجو آمیز و خنده آور بود که در جشن های باکوس همراه با رقص و آواز خوانده می شد. این سرودها در بزرگداشت فالیس (Phallis) خدای زاد و ولد و باروری خوانده می شده که این فالیس دوست و همنشین دیونیزوس (خدای باده و سرخوشی) بوده است. واژه ی فالیک برگرفته از فالوس (Phallos) و به معنای آلت تناسلی مرد است که پرستش آن در یونان باستان مانند برخی سرزمین ها روایی داشته است. (زرین کوب، صص 170 تا 208)

در کمدی های میانه که از حدود 388 تا 336 (پ. م) نوشته شده و با دوره ی فرمانروایی مقدونی ها بر یونان همزمان بوده است، همچنان جای پای ساتیریک ها دیده می شود؛ خدایان اساطیری از جایگاه خدایی پایین کشیده شده و در رده ی انسان‌ها جای گرفته اند. در این‌گونه از کمدی، بر خدایان و اسطوره ها، خُرده گیری می شود. با اینهمه زبان کمدی در این بازه ی زمانی به اندازه ی دوره ی باستان بی پروا نیست و شوخی ها اندکی با ترس و لرز بازگو می شود. کمدی های میانه از پرداختن ِ پُر رنگ به سیاست پرهیز می کردند و میانه رو بودند. همچنین در کمدی های این دوره برخی تیپ های انسانی همچون لاف زن، چاپلوس، سور چران و … نیز دیده می شوند.

اما کمدی نو که پذیرفته و دلپسند ارسطوست و میان سال‌های 336 تا 260 پیش از زایش مسیح نوشته شده، از نگر درونمایه از کمدی های پیشین جدا است. در کمدی نو، مایه‌های خانوادگی و شخصی، جای موضوع های اسطوره ای و همگانی را گرفت. درونمایه ی آنها بیشتر در باره ی عشق، نگرانی های پولی، پیوند های خانوادگی، رویارویی با فریبکاران، کشمکش های بردگان، بدفهمی ها و مانند این ها است. زبان این‌گونه ی کمیک، محافظه کارانه تر، شوخی هایش با نزاکت تر و نا مستقیم تر است. نامدارترین نویسنده ی کمدی های نوی یونانی، مناندر است. برخی کارشناسان، کمدی نو یونانی را پیشرو کمدی رفتار می‌دانند که در سده ی هفدهم ترسایی در اروپا روایی پیدا کرد. (پیشین)، (عزیزخانی، سمانه، طبقه بندی تاریخی کمدی یونان باستان، قسمت های دوم و سوم، وبلاگ کانون تئاتر دانشگاه علوم پزشکی زنجان)

 

پیشتر گفته شد که ارسطو جایگاه طنز را جایگاهی اخلاقی می دانست و آن را چون ابزاری برای آموزش و پرورش می‌خواست. ارسطو در میان گونه های کمدی، بخش سوم یعنی کمدی نو را می پسندید. ریشه ی این خواست اخلاقی، محافظه کاری سیاسی و روحیه ی آپولونی ارسطوست که در دنباله به بازنمایی این مساله می پردازیم.       

 

اخلاق گرایان سنتی و نو، طنز را بر هم زننده ی سازمندی اجتماعی (نظم اجتماعی) و شکننده ی هنجارهای اخلاقی می دانند. یکی از خرده گیری های مهم آنان به طنز و کمدی آن است که می‌گویند طنز پشتیبان هرج و مرج است. از زمان آریستوفان تا امروز، طنزپردازان بی پروا، به ریشخند رهبران  سیاسی و دینی و آموزه های آنان پرداخته و آنها را سکه ی یک پول کرده اند. در حالیکه حماسه سازان و تراژدی نویسان، همواره پدرسالاری و قهرمان پروری را پاس می داشتند، طنز پردازان آن سنت را به چالش می کشیدند.

 

بی گمان این بحث هنگامی پرورده می شود که با دیدگاه یونانیان درباره ی گرایش های روانی آدمی پیوند بخورد؛ به سخن دیگر ویژگی‌های روحیه ی آپولونی و دیونیزوسی بازگو شود.

 

 یونانیان باستان بر این باور بودند که دو گونه برخورد و برداشت با مساله های زندگی وجود دارد: آپولونی و دیونیزوسی.

اندیشه ی آپولونی را می‌توان اثباتی، وحدت گرا، سازنده، جامعه گرا، حماسه پرداز، آرمان خواه، قهرمان پرور، راستکیش، بنیادگرا و به دور از نقد و سنجش دانست. برداشت آپولونی منسوب به آپولون، خدای خورشید، کمانداری، پزشکی و پیشگویی است. اندیشمندان، نویسندگان و سرایندگان آپولونی معمولاً در اندیشه ی بنیادگذاری فرهنگ و هویت ملت و قوم خود هستند و از بزرگی‌ها و دلاوری های آنان فراوان یاد می کنند. برای آن اندیشمندان، هویت سازی و نگهبانی از کیستی مردم و جامعه ی خود مهم‌ترین چیز است. همچنین بسیاری از آنان به دنبال پی افکنی و ساختن جامعه ی آرمانی خود هستند.

در برابر نگاه آپولونی، دیدگاه دیونیزوسی می ایستد که از دیونیزوس، خدای باده و سرخوشی، وام گرفته شده است. خوشگذرانی، جشن دوستی، میگساری، شوریدگی، کثرت گرایی، سنجشگری و پرسشگری از ویژگی‌های دیدگاه دیونیزوسی است. نگاه دیونیزوسی بر هم زننده ی نظم حاکم و دیدگاه رسمی است.

 

در تاریخ فلسفه، افلاتون را می‌توان یکی از اندیشمندان آپولونی دانست. در کتاب سوم جمهوری، افلاتون آن گروه از نویسندگان و شاعران یونانی را نکوهش می‌کند که در برخی نوشته هایشان خدایان و قهرمانان اسطوره ای یونان را زشتکار، بزدل، کم خرد و ناتوان نشان می‌دهند. افلاتون خواهان پایش اینگونه هنرمندان خرده گیر و دیده بانی بر کار آن‌ها است. (افلاتون، .1380، صص 932 ـ 890) ارسطو را نیز نه به اندازه ی افلاتون اما همچون او می‌توان اندیشمندی آپولونی دانست. او نیز خواهان برپایی آرمانشهر است. در جایی که هرج و مرج همبودگاه (جامعه) را بگیرد و مفهوم های مقدس به پرسش گرفته شود، ارسطو هوادار برگرداندن نظم و برقراری وضعیت پیشین است. اما در زمینه ی کمدی، جداسری ارسطو با استادش در این است که او مانند افلاتون تقلید را نکوهیده نمی‌داند و آن را در کار هنرمند سرزنش نمی کند.

 

نتیجه گیری:

 

هوده ای که از این جُستار به دست می‌آید آن است که ارسطو طنز را تقلید از سویه های خنده دار رفتارهای زشت و شرم آور تعریف می کند. وی باورمند است کسانی که نمی‌توانند هیچ چیز خنده آوری درباره ی خودشان بگویند و اگر دیگران چنین کنند، می رنجند، بدخو  و ترشرو هستند. او همزمان به طنز نگاهی اخلاق‌گرا و ابزار گرا دارد. جایی که طنز را همچون وسیله‌ای برای تربیت و به راه آوردن ِ افراد همبودگاه (جامعه) در نظر می گیرد، نگاه او ابزاری است و جایی که آن را هنر (فضیلت) و حد وسط بدخویی و لودگی می شمارد، اخلاقی نگاه می‌کند و به گفتار امروزی طنز را از دریچه ی اخلاق فضیلت گرا بررسی می نماید. با این همه نگارنده بر آن است که سویه ی تربیتی و ابزاری نگاه ارسطو بر سویه ی اخلاقی او می چربد.

ارسطو از سه گونه کمدی که در یونان باستان نمایش داده می شده، کمدی نو را بیشتر می پسندیده. درونمایه ی آنها در باره ی عشق، نگرانی های پولی، پیوند های خانوادگی، رویارویی با فریبکاران، کشمکش های بردگان، بدفهمی های شخصی و خانوادگی و مانند این ها است. زبان این‌گونه ی کمیک، محافظه کارانه تر، شوخی هایش با نزاکت تر و نا مستقیم تر است. نامدارترین نویسنده ی کمدی های نوی یونانی، مناندر است.

ارسطو با طنزنویسان بی پروا و سرایندگانی که بنیاد ها را به چالش می گیرند، کنار نمی‌آید و از آنجا که اندیشمندی آپولونی است، آن‌ها را تباه کننده ی اخلاق ِ همبودگاه (جامعه) و برهم زننده ی نظم آن به شمار می آورد.

 همچنین باید گفت که ارسطو برای طنز شان روان شناسانه قایل است. او طنز را آرامش دهنده ی روان می شناسد. طنز، جان و روان آدمی را گشایش و خرمی می بخشد و در انبوه جدیت و اندوه برآمده از روزمرگی، برای او دمی آسایش به ارمغان می آورد.  

 

 

 

کتابنامه:

 

 ـ ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه ی محمدحسن لطفی، طرح نو، 1378.

 

 ـ ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه ی صلاح الدین سلجوقی، عرفان، 1386.

 

ـ افلاطون، دوره ی کامل آثار افلاطون، ج دوم، ترجمه ی محمد حسن لطفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1380.

 

ـ زرین کوب، عبدالحسین (مولف و مترجم)، ارسطو و فن شعر، امیرکبیر، 1382.

 

 ـ موریل، جان، فلسفه ی طنز، ترجمه محمود فرجامی و دانیال جعفری، نشر نی، 1392

 

ـ یگر، ورنر، پایدیا، ترجمه ی محمد حسن لطفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1376. 

 

 

جستار (مقاله):

 

ـ عزیز خانی،سمانه، طبقه بندی تاریخی کمدی یونان باستان (قسمت دوم و سوم)، کانون تئاتر دانشگاه علوم پزشکی زنجان، http://zanjan-theater.mihanblog.com/post/617 و http://zanjan-theater.mihanblog.com/post/618)