دو برادر، عاقل و دیوانه
دو برادر، عاقل و دیوانه ـ قصه ی اراکی
راوی: شادروان تاج دولت طاهری، محمد شمشیربندی
گردآورنده: مهرداد شمشیربندی
دو تا برادر بودن یکیشون عاقل بود، یکیشون دیوونه. باباشون سرشو می ذاره و می میره. برادر دیوونه هه به عاقله میگه: بیا ارث آقامونو قسمت کنیم؛ من سهمم رو می خوام. عاقله می گه: می خوای چه کنی؟ دیوونه هه می گه: می خوام بفروشم. عاقله می گه: باشه.
مال باباشونو قسمت می کنن؛ سهم برادر دیوونه هه می شه یه گله گاو و گوسفند.
یه روز برادر دیوونه هه گاو و گوسفنداشا برمی داره، می ره بیابون. می بینه چند تا سگ تو بیابونن. سگا تا اونو می بینن، می گن: هاپ! هاپ! هاپ! میگه: چیه، گاو و گوسفند می خواید؟! میگن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: پول ندارید؟! می گن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: عیبی نداره، گله رو ببرید هفته ی دیگه میام همین جا پولشو می گیرم!
برادر دیوونه هه گله رو می ذاره تو بیابون و بر می گرده خونه. برادرش ازش می پرسه: کجا بودی؟ می گه: بیابون. می پرسه: بیابون رفته بودی چه کار؟! می گه: رفته بودم گوسفنداما بفروشم! هاج و واج می پرسه: به کی؟! می گه: به سگا! به گرگا! هفته ی نو هم قراره برم صحرا پولشونو بگیرم!
برادر عاقله می زنه تو سرش، می گه: ای بدبخت بیچاره! دار و ندارت از کفت رفت. حالا برو کاسه ی گدایی بگیر دستت!
یه هفته میگذره و روز موعود می رسه. برادر دیوونه هه میره بیابون و منتظر میشه تا سگا بیان و طلبشو بدن. اما هرچی اینور و اونور نگاه می کنه، خبری نمی شه، تا بالاخره یه گوشه چشمش به یه سگ لاغر مردنی می افته که داره واسه خودش می چرخه. می ره جلو و به سگه می گه: سلام...رفقات کجان؟ سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: آمدم طلبمو بگیرم. سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! عصبانی می شه، می گه: پول نداری؟! پدرتو در می یارم!
چوب ور می داره و می کشه به جون سگه. سگه فرار می کنه تا می رسه به یه خونه ی خرابه. برادر دیوونه هه می گه: آهان! خونه تا پیدا کردم! حالا تو هرجا خواستی برو!
سگه پا می ذاره به فرار و برادر دیوونه هه می ره تو خونه. اتاقا رو سرتاسر می گرده، می بینه همه اش خم طلاس. از رو خرش، خُرجینش رو برمی داره و تا اونجا که می تونسته خم های طلارو بار خرش می کنه و برمی گرده خونه. برادرش ازش می پرسه کجا رفته بودی؟ می گه: رفتم طلبمو بگیرم. با خنده می پرسه: گرفتی؟! می گه: آره، بفرما! بعد خم های طلا رو از تو خرجین درمیاره و نشونش می ده. برادر عاقله یه دنیا تعجب می کنه و ازش می پرسه: اینا رو از کجا آوردی؟! اونم حال و حکایت رو تعریف می کنه. برادر عاقله با عجله می گه: پاشو بریم بقیه شو بیاریم! زودباش!
دو تایی هرچی خر و قاطر داشتن همراه می کنن و می زنن به صحرا. اما برادر دیوونه هه هرچی تو بیابون می گرده، یادش نمیاد خونه خرابه کجا بوده و هردو می مونن دست خالی!
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.