وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

مانتوفروش

شهریورماه ۱۳۸۳ بود. رفته بودم اراک تا سری به بستگان بزنم. با پسرعمه ام، علی جان، توی خیابان در حال گشت و گذار بودیم. علی ذوق ادبی خوبی داشت و قصه های طنزآمیز نابی می نوشت. مغازه ای را نشانم داد و گفت: اینجا مال معلم ادبیاتمان است؛ مانتو فروش شده. به اقتضای جوانی و بی خبری هردو زدیم به خنده و مسخره بازی و سر هم کردن جملات ادبی که آخر دبیر ادبیات را چه به مانتوی زنانه؟! و ببین کار مملکت به کجا کشیده. قرار گذاشتیم هرکدام شعری تفننی و طنزآمیز در این باره بگوییم. فردای آن روز من این شعر را گفتم که اگرچه بیات شده، ولی بدبختی های آن روزگار را نشان می دهد که به شکلی دیگر همچنان ادامه دارد:


 

ادیبی عاجز و مانتوفروشم

زمانه چک زده قایم به گوشم

چرا که وضع فرهنگی خراب است

دل شعر و غزل از آن کباب است

گچ و تدریس را ول کرده ام من

سراب چامه را گل کرده ام من

نشستم صبح تا شب توی دکان

دی و شهریور و اسفند و آبان

به سان ِ گربه ی آهسته رفتار

دمادم در کمینگاه خریدار

که تا پا را به دکانم گذارد

روان در جسم بی جانم بیارد

ولی افسوس زن ها سخت گیرند

به چنگ آفت خسّت اسیرند

از آن بدتر اماکن ورپریده

به کلِ کاسبیّ ِ بنده ریده

به بنده گیر داده راه و بیراه

چرا آورده ای مانتوی کوتاه؟!

چرا مانتوی تو چسبان و تنگ است؟

چرا شلوار آنها رنگ رنگ است؟

صد و ده مرتبه گشتِ صد و ده

فرو کرده به مخلص تا تهِ ته!

خلاصه بهر چندین لقمه روزی

هزاران مرتبه باید بسوزی

الاهی، کار ما را نیک گردان

همه پیرزنان را شیک گردان

به شوهرها عطا کن پول بسیار

به دخترها ببخشا عقل بیمار

زنان ده که فرز و گاودوشند 

همه مانتوی خفاشی بپوشند

زنان شهر پانچو برگزینند

به جز دکان اینجانب نبینند

به پایان برده ام آموزگاری

به تلخی و به خواری و به زاری

 

19 شهریور 1383

پول چایی

این شعر پای مرا به مطبوعات باز کرد. آن را در اردیبهشت ۱۳۷۳ و در هجده سالگی سرودم. سپس به نشانی مجله ی مُلوّن فرستادم که در شماره ی بعدی، بخشی از آن چاپ شد و از سوی جناب حسین هاشمی (لبوتنوری) به هفته نامه دعوت شدم. چهار، پنج بیت هم بعدها به شعر افزودم. نام سروده پول چایی است که به معنای رشوه یا به گفته ی امروزی ها زیرمیزی است. تنها چیزی که امروز برایم شگفت می نماید این است که در روزگار سروده شدن این شعر ، اسکناس هزار تومانی یا همان اسکناس سبز آنقدر ارزش داشت که می شد آن را رشوه داد، در حالیکه امروز اگر آن را به گدا بدهیم، سیر کتک می خوریم.


 

سر زدم بر اداره ای دیروز

بهر کارم که شغل فرهنگ است

پای خود چون گذاشتم دیدم

حاکم آنجا دروغ و نیرنگ است

هرچه گفتم کسی جواب نداد

گوش آنان تو گویی از سنگ است

یک نفر خواب و دیگری مدهوش

وان دگر در تدارک بنگ است

عاقبت یافتم تُرُشرویی

پشت میزی که جمله اش زنگ است

گفتمش ای عزیز کاری کن!

زین مصیبت رخم پُر آژنگ است

نامه ام دید و خشمگین و دژم

همچو ببری که در پی جنگ است

گفت این نامه شد که آوردی؟

لایقت یک چک و دو اردنگ است

این چرا کاغذش سبک وزن است؟

مُهر نامه چقدر کم رنگ است

هیکلت هم شبیه میمون است

دست و پایت به سان خرچنگ است

دخترِ خاله ات چرا چاق است؟

دایی ات بی سواد و الدنگ است

گفتم آخر چرا دهی فحشم؟

مگر اینجا مراجعه ننگ است؟

گفت آیا مگر نمی دانی

پسرم در بلاد افرنگ است؟

خرج سنگین زندگی بشکست

گرده ام را اگرچه از سنگ است

خوردن نان در این زمانه بسی

سخت تر ز کار شطرنگ است

چون بدیدم که راست می گوید

خاطرش از زمانه دلتنگ است

مُک بدادم بهای چایی را

اسکناسی که سبز و خوشرنگ است

از همان‌ها که در شب تاریک

جلوه گر چون شهاب و شبرنگ است

ناگهان خنده رو و شادان شد

گفت آواز من خوش آهنگ است

گفتمش پس بخوان برایم زود

گر نوایت چو بربط و چنگ است

او بخواند از برای من شعری 

که هنوزم به خاطر آونگ است

بود مفهوم شعرش این گونه

گوشم از این ترانه در زنگ است

هرکه در کار رشوه خواری نیست

تا قیامت کمیت او لنگ است

 

1373/2/19