شهریورماه ۱۳۸۳ بود. رفته بودم اراک تا سری به بستگان بزنم. با پسرعمه ام، علی جان، توی خیابان در حال گشت و گذار بودیم. علی ذوق ادبی خوبی داشت و قصه های طنزآمیز نابی می نوشت. مغازه ای را نشانم داد و گفت: اینجا مال معلم ادبیاتمان است؛ مانتو فروش شده. به اقتضای جوانی و بی خبری هردو زدیم به خنده و مسخره بازی و سر هم کردن جملات ادبی که آخر دبیر ادبیات را چه به مانتوی زنانه؟! و ببین کار مملکت به کجا کشیده. قرار گذاشتیم هرکدام شعری تفننی و طنزآمیز در این باره بگوییم. فردای آن روز من این شعر را گفتم که اگرچه بیات شده، ولی بدبختی های آن روزگار را نشان می دهد که به شکلی دیگر همچنان ادامه دارد:
ادیبی عاجز و مانتوفروشم
زمانه چک زده قایم به گوشم
چرا که وضع فرهنگی خراب است
دل شعر و غزل از آن کباب است
گچ و تدریس را ول کرده ام من
سراب چامه را گل کرده ام من
نشستم صبح تا شب توی دکان
دی و شهریور و اسفند و آبان
به سان ِ گربه ی آهسته رفتار
دمادم در کمینگاه خریدار
که تا پا را به دکانم گذارد
روان در جسم بی جانم بیارد
ولی افسوس زن ها سخت گیرند
به چنگ آفت خسّت اسیرند
از آن بدتر اماکن ورپریده
به کلِ کاسبیّ ِ بنده ریده
به بنده گیر داده راه و بیراه
چرا آورده ای مانتوی کوتاه؟!
چرا مانتوی تو چسبان و تنگ است؟
چرا شلوار آنها رنگ رنگ است؟
صد و ده مرتبه گشتِ صد و ده
فرو کرده به مخلص تا تهِ ته!
خلاصه بهر چندین لقمه روزی
هزاران مرتبه باید بسوزی
الاهی، کار ما را نیک گردان
همه پیرزنان را شیک گردان
به شوهرها عطا کن پول بسیار
به دخترها ببخشا عقل بیمار
زنان ده که فرز و گاودوشند
همه مانتوی خفاشی بپوشند
زنان شهر پانچو برگزینند
به جز دکان اینجانب نبینند
به پایان برده ام آموزگاری
به تلخی و به خواری و به زاری
19 شهریور 1383