دکتر اشرف السادات مصباح، بانوی دانش و چکامه
دکتر اشرف السادات مصباح، استاد دانشگاه و پزوهشگر محیط زیست، دهه ی چهل خورشیدی
دکتر اشرف السادات مصباح (1320 ـ 1399) در پنجم اردیبهشتماه 1320، در شهر اراک، به جهان آمد. پدرش، سیدمحمود مصباح، و مادرش، حشمت السادات صدر، نام داشتند. او چهارمین فرزند از هفت فرزند خانواده بود.
از کودکی شیفته ی درس خواندن بود، آنچنان که در خردسالی، هنگامی که هیاهوی بچه ها را در راه دبستان می دید، سراسیمه به کوچه می دوید و از این اندوه که نمی توانست به مدرسه برود به دیوار تکیه می داد و با چشمان گریان دانش آموزان را نگاه می کرد.
در پنج سالگی به مدرسه رفت و آموزش رسمی را پیش هنگام آغاز کرد. دبستان و دبیرستان را در اراک به پایان برد. سپس به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته ی شیمی لیسانس و فوق لیسانس گرفت. دوره ی کارشناسی ارشد را با گرایش شیمی اتمی در مرکز اتمی دانشگاه تهران، نزد پروفسورحسابی به پایان برد. به دنبال آن در دبیرستان های تهران، سرگرم تدریس شد. آنگاه به مدت سه سال داوطلبانه به اراک بازگشت و افزون بر آموزش شیمی، مدیریت دبیرستان فرح پهلوی را بر عهده گرفت.
او در زندگینامه اش چنین می نویسد:
«... در دانشگاه ملی سابق (شهیدبهشتی فعلی) با سمت مربی استخدام شدم، جهت گرفتن مدرک دکترا با آنکه بورس تحصیلی آمریکا را داشتم به علت تفکرات جوانی کشور فرانسه را با هزینه ی شخصی برگزیدم و شش سال پس از آن، در رشته ی مهندسی شیمی اتمی و نیز دکترای انرژی هسته ای از دانشگاه Pierre-Mary Curie پاریس فارغ التحصیل شدم که همزمان با انقلاب بود. سپس درسال 1358، در حالی که خود و همسرم در پاریس، مشغول به کار بودیم، همراه ایشان از سمت خود استعفا دادیم و به تهران بازگشتیم»[1].
«... دو، سه ماه پس از پیروزی انقلاب، یعنی در اردیبهشت 58، به همراه همسر و فرزندم، که چهار سال داشت، با سری پراز شور و شوق خدمت به وطن به ایران آمدیم. البته چندی قبل از انقلاب، زمانی که در دانشگاه پاریس مشغول کار بر روی پایان نامه ی دکترایم بودم، روزی یکی از مدیران ارشد سازمان انرژی اتمی ایران با من تماس گرفت که برای ملاقات با ایشان به هتل شانزه لیزه رفتم. من ایشان را از قبل... می شناختم. ایشان من و همسرم را، که هردو مشغول به کار بودیم، همان جا در پاریس، استخدام کرد و گفت اگر به مرکز انرژی اتمی اصفهان بروید، علاوه بر حقوق و مزایا از منزل و ماشین هم برخوردار خواهید شد که در تهران چنین نیست، ولی ما به دلیل سکونت خانواده و اقوام، تهران را برگزیدیم. اگرچه هنوز از پایان نامه ی دکترایم دفاع نکرده بودم، ولی ایشان با شناختی که از من داشت کلیه ی مدارک من و همسرم را با خود به تهران آورد و این امر در زمانی بود که شاه سابق به علت بالا رفتن ناگهانی قیمت نفت در اوپک، قصد داشت تعداد زیادی در حدود بیست و چند راکتور هسته ای را از کشورهای گوناگون خریداری کند، که ساخت حدود دوازده نیروگاه هسته ای را فرانسویان به عهده گرفته بودند، و کشورهای سازندهی راکتورهای هسته ای سخت برای فروش به ایران با هم رقابت می کردند. ما هم که فعال محیط زیست بودیم با ایجاد راهپیمایی در پاریس، مخالفت خود را ابراز می داشتیم.
زمانی که به ایران بازگشتم و جهت پیگیری پیشنهادی که در پاریس به ما شده بود به سازمان انرژی اتمی مراجعه کردم. در کمال شگفتی اوضاع را کاملا دگرگون یافتم. مسوولی که قبلا ما را دعوت به کار کرده بود در شرایط وحشتناکی به سر می برد و به محض دیدن من گفت که نه نامی از من ببر و نه نامی از نیروگاه هسته ای، وگرنه جانت به خطر می افتد! حق با ایشان بود و این خطر تا دولت دوم آقای رفسنجانی ادامه داشت»[2].
بس بگردید و بگردد روزگار! چیزی که روزگاری در رده ی قدغن ها بود، چندسال بعد حق مسلم ما شد.
دکتر مصباح پس از انقلاب 1357، سالها در دانشکده ی بهداشت دانشگاه تهران، تربیت مدرس و دانشگاه آزاد به تدریس و پژوهش پرداخت. پایان نامه های بسیاری را مشاوره و راهنمایی کرد. همواره نسبت به آلودگی محیط زیست و پاکیزگی زیست بوم پیگیر و نگران بود. پس از فروپاشی شوروی، در پیوند با آلاینده هایی که از نیروگاه هسته ای قزاقستان به دریاچه ی مازندران می ریخت پژوهش کرد. همچنین پس از آزمایش بر روی چشمه های آب معدنی و آبگرم ایران، میزان عنصرهای رادیواکتیو را در آبهای زیرزمینی (به ویژه رامسر) اندازه گیری کرد و جستارهایی در این باره نوشت.
دکتر اشرف السادات مصباح در دهه ی 1380 خورشیدی، هنگامی که کشور پاکستان در همسایگی ما دست به آزمایش اتمی زد به مرز ایران رفت تا پیامدهای زیست بومی این رخداد را بررسی کند:
«...در سال 1380، بعد از اینکه در پاکستان بمب هسته ای منفجر کردند، خواستم از نوارِ مرزیِ ایران و پاکستان و افغانستان نمونه برداری کنم. اولاً دانشگاه گفت ما مسوولیتِ شما را به عهده نمی گیریم و اگر اتفاقی برایِ شما پیش بیاید به ما ربطی ندارد. گفتم نداشته باشد. آنها به من ماموریت ندادند و خودم مرخصیِ بدونِ حقوق گرفتم و به آنجا رفتم. نتیجه ی تحقیقاتم این بود که چون آزمایشِ پاکستانی ها، زیرزمینی بوده ما آلودگیِ هوا نداریم، اما آلودگی خاک، مقداری داریم...» (عنوان گفتوگو: ما یک کرهی زمین بیشتر نداریم، گفتوگو با مهرداد شمشیربندی، نشریهی اینترنتی ایراندیدار، ش بیست و هفتم، اردیبهشت 1389).
از وی افزون بر جستارهایِ فراوان در نشریه های ایرانی و خارجی، چهار کتاب به نامهایِ پرتوهایِ یونساز و بهداشت آنها (انتشارات دانشگاه تهران، 1376)، از هیروشیما تا نابودی جهان (نشر سالمی، 1380)، بهداشت و کاربرد رادیو ایزوتروپ ها در پزشکی (مهر امیرالمومنین، 1387)، زمزمه (دفتر سروده ها، 1399) به چاپ رسیده است. در کتاب از هیروشیما تا نابودی جهان، نویسنده آسیب های اندوه بار بمباران هسته ای هیروشیما و ناکازاکی را بررسی کرده، آسیب هایی که از دم ویرانی تا دهه ها پس از پایان جنگ جهانی دوم، خود را نشان داده است. وی در معرفی این کتاب نوشت:
«با آنکه از بمباران هیروشیما و ناکازاکی چند دهه می گذرد، عواقب آن دو فاجعه را باید پی در پی بررسی کرد، زیرا که تاثیر این انفجارها دیرپا است و هر بار پژوهش ما را با یافته های تازه تری آشنا می کند. در این کتاب نویسنده کوشیده است تا در میان پیامدهای انفجارهای اتمی ژاپن و آنچه با پیشرفت و گسترش سلاح های هسته ای ساکنان زمین را تهدید می کند، مقایسه ای انجام دهد و ابعاد قضیه را به ویژه از دیدگاه تاثیرات بلندمدت بررسی کند» (مصباح، 1380، پشت جلد).
گفتنی است کتاب بهداشت و... نوشتهی دکتر اشرفالسادات مصباح همچون منبع درسی در دانشگاه های کشور خوانده میشود. برنام (عنوان) برخی از جستارهای چاپ شده ی ایشان چنین است:
ـ استرونسیوم 900 در شیر تازه و شیر خشک وارداتی مصرفی کودکان تهران.
ـ بررسی رادیو اکولوژیکی محیط پس از حادثه ی چرنوبیل.
ـ بررسی میزان رادیو اکتیویته ی خاک، گندم و برنج در مزارع شهر اصفهان.
دریغا که دکتر اشرف السادات مصباح در سالهای میانی دهه ی نود خورشیدی، دچار یک بیماری جانکاه شد و در چهاردهم دیماه 1399، چشم از جهان فروبست.
زنده یاد اشرف السادات مصباح افزون بر استادی در دانش شیمی، دستی هم در شعر داشت و به سروده های حافظ و فروغ فرخزاد مهر میورزید. از سروده های اوست:
سرودِ زن
بر جای مانده ایم
نستوه و استوار
بیدی نبوده ایم بلرزیم با نسیم
حلاج وار چهرهی بیرنگ خویش را
با خون چکان بازوی ساطورخورده مان
گلرنگ میکنیم
بر جای جای پیکرمان
از تیرهای ظلم
و نیز
شلاقهای سخت
زخمی هزارگونه به جا مانده است
*****
در قلبهای مان
ازداغهای مرگ جگرسوز
از دشنههای ظلم
آنسان نشانه هاست
که تا انتهای هستی این کهنه سرزمین
تا انتهای هستی خورشید پرفروغ
افسانههای بیشتر از صدهزار شب
بر جای مانده است
*****
ما
در هرنگاه
صد تیر خشم را
همراه بغض سخت گلوگیر، در سکوت
آرش صفت
تا انتهای هستیِ خود
پرتاب میکنیم
در لابلای گیسوی پوشیده در حجاب
صدها هزار
تیر جگرخراش
پنهان نموده ایم
زنهار!
کاین سکوت نفس گیر هرگزا
بر پهن دشت خامش این گورزار سرد
مفهومی از رضایت مان باشد!
22 / 2 / 1375