وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

کتابخانه های من

(خودم، اراک، حدود 1360 خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی)

داشتن کتابخانه حتا اگر آذینی باشد روی کودکان و آیندگان تاثیر خوبی می گذارد. ماکسیم گورکی کتابی دارد به نام دانشگاه های من و منظورش از دانشگاه، بالیدن در بستر جامعه و کوشش و کنش های اجتماعی است. به نظرم در کنار دانشگاه های من، بسیاری می توانند از "کتابخانه های من" نام ببرند، کتابخانه هایی که بی گمان به یاری پرورش و بالیدن آنها آمده است.

یک:

در سال‌های کودکی، پدر من کتابخانه ای داشت که البته آب رفته و کوچک شده بود. در آن کتابخانه ی چوبی - شیشه ای، کتاب‌ها تاریخی، ادبی و داستانی به چشم می خورد. جرج ارول، واسیلی یان، جک لندن، آل احمد، ناصر خسرو، جواهر لعل نهرو، ابن بلخی و... ساکنان قفسه ها بودند. در آنجا، یک دوره کتاب هفته هم بود که بعدها فهمیدم چه مجموعه ی نابی است. نیز کتابهای جیبی نشر فرانکلین که کتابخوانی را همگانی کرده بود.

همانگونه که نوشتم کتابخانه ی پدر در آن سالها کوچک شده بود. بگیر و ببندهای نخستین سالهای پس از انقلاب، او را ناگزیر کرده بود بخشی از کتابهایش را از میان ببرد. با عموی بزرگم کتاب‌ها را به تیغه ی اره برقی می سپردند، در فرغون می گذاشتند و شبانه در بیابان های اطراف اراک، می ریختند. بخشی را هم در حیاطِ خانه ی مادربزرگ، آتش زدند و به چاه انداختند. این را من سالها بعد فهمیدم. در آن سالها، کتاب‌های جلد سفید، جزوه های حزبی و آثاری چون رز دوفرانس، مادر و برمی گردیم گل نسرین بچینیم نزد بسیاری از جوانان یافت می شد و درد سر درست می کرد.

با اینهمه، شماری از نوشته های ساعدی، یلفانی، همینگوی و.... هنوز در کتابخانه ی بابا بود. همچنین کودکانه هایی که برایم خریده بودند و از میان آنها قصه ها و تصویرها، ماهی سیاه کوچولو، حسنک کجایی، من حرفی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید، قصه های مردم آسیا و قصه های من و بابام به یادم مانده است. 

در باره ی حسنک کجایی (محمد پرنیان) شایسته است یادداشتی جداگانه بنویسم، ولی اینجا می خواهم از داستان های تن تن یاد کنم که سوغات تهران بود و با دیگر کتاب ها فرق داشت. تن تن کمیک استریپ بود. نقاشی های شاد و رنگی و طنزآمیز داشت. پند نمی داد. نتیجه ی اخلاقی نداشت و کوتاه این که پنجره ای بود رو به آزادی و به بچه همان را می داد که می خواست: پر و بال ِ رنگیِ خیال.

 

دو:

دومین کتابخانه در خانه ی مادربزرگ بود و از آنِ عموی کوچکم. این کتابخانه شیشه ای بود و همیشه قفل. در سال‌های نخستین دهه ی شصت، که اوضاع کتاب بهتر از فارنهایت ۴۵۱ نبود، اگر تازه کتابخوانی را آغاز کرده بودی و دور و برت کسی را نداشتی که از قدیم کتاب داشته باشد، باید به کتابخانه ی مسجد، داستان راستان و مساله ی حجاب بسنده می کردی. منظورم هم از "قدیم" چهار پنج سال پیشتر از هر روزگار است. چون در این کشور همه چیز با سرعت نور دگرگون و معمولا بدتر می شود؛ برای نمونه به فهرست قیمت‌های پنج سال پیش نگاه کنید!

کلیددار و نگهدار کتابخانه ی عمو، که تازگی ازدواج کرده و رفته بود، ولی هنوز کتابخانه اش را نبرده بود، مادربزرگ بود. مادربزرگ نگاه چندان خوشی به کتابخوانی نداشت، هم از این رو که سالها پیش کتابسوزان پسرانش را دیده بود و هم برای این که نگران کم شدن و آسیب دیدن امانت عمو بود. در این کتاب یابی، من تنها نبودم. بزرگتر و راهنمایی داشتم که او هم کتابخوان بود: پسر عمویم. یادم است پنج شش سال بعد، که نوجوان شده بود، هر روز روزنامه می خرید و شگفتا که پس از ده دقیقه خواندن، می توانست گزیده ای از بهترین و مهمترین نوشته های آن را برایت بگوید! پسرعمو ترفندهای بسیاری برای باز کردن قفل بلد بود و هیچ دری به رویش بسته نمی ماند. 

در جست و جوی کتابخانه ی عمویم بود که با داستان های هدایت و چوبک آشنا شدم: سگ ولگرد و عنتری که لوطی اش مرده بود. همچنین بوف کور که نخستین بار در سیزده سالگی و در خانه ی مادربزرگ خواندم. کتاب‌ها را اوایل، شبها، که مادربزرگ خواب بود، می خواندیم و سپس تر، هرگاه که دلمان می خواست؛ چون آن عزیز قصه گو پس از چند سال کوتاه آمد.

این کتابخانه، کتابخانه ی پدر را تکمیل می کرد. اصلا کتابخانه ها یکدیگر را تکمیل می کنند و گسترش می دهند. بزرگ بودن یک کتابخانه هیچگاه ما را از سرکشی به دیگر کتابخانه ها بی نیاز نمی کند.

یکبار مادربزرگ به من گفت: این کتاب‌ها قاچاق است؛ نخوان! پرسیدم: از کجا می گویی، مادر؟ گفت: روی کتاب سه قطره خون، عکس سه قطره ی خون کشیده اند! یکبار هم، که مرا کنارش نشانده بود، گفت: "فلسفه بدترین درس است. پایه ی دین و ایمان را می زند". نمی دانم از میان آن همه نوه، چرا من را برای این پند برگزیده بود؟ شاید چون می دانست بچه ی حرف گوش کنی ام و سراغ فلسفه نمی روم.

 

سه:

دهه ی هفتاد خورشیدی بود. تهران بودیم. بزرگتر شده بودم و کتابخانه ای فلزی به دیوار پیچ و مهره کرده بودم. بهتر از مال خودم و کامل کننده اش، کتابخانه ی دایی ام بود که خودش در کتاب دادن گشاده دست بود و کتابخانه اش دیداری - نوشتاری. افزون بر کتاب، جایی هم درست کرده بود برای فیلم های وی. اچ. اس. آن روزها هنوز سی دی و دی وی دی به بازار نیامده بود و نوارهای ویدئویی رواج داشت. فیلم ها زیرنویس نداشت و کمتر کسی با دانلود فیلم از اینترنت آشنا بود. دایی اهل هنر بود. چندی با تئاتر آناهیتا و مصطفی اسکویی همکاری و در نقش ابن سینا (۱۳۵۹) بازی کرده بود. او با رنج و هزینه ی بسیار شماری از فیلم‌های کلاسیک ایران و جهان را گرد آورده بود. دوستدار بیضایی بود. همه ی نوشته های بیضایی را در خانه ی او خواندم؛ همچنین شماری کتاب کمیاب را. دایی و زن دایی مهربان و پذیرا بودند و خانه شان بهشت کوچک من بود.

با هملت، کرامر علیه کرامر، کابوی نیمه شب، بدل، چریکه ی تارا، پاپیون، راننده تاکسی، مرد، سرگیجه، ارتباط فرانسوی، مرگ یزدگرد، این گروه خشن، خوب، بد، زشت، روزی روزگاری در آمریکا، داش آکل و... آنجا آشنا شدم.

 

چهار:

کتایون، دختر شیرین و سه ساله ی برادر زنم، از کتابهای من همچون آجر برای خانه سازی استفاده می کرد. با دستهای کوچکش کتاب‌ها را از قفسه بیرون می آورد؛ روی زمین می ریخت و نفس زنان دور و بر من، اتاق و حیاط و دیوار و دروازه می ساخت. سپس در اتاقِ کتاب ساخته، کنارم می نشست و برای مهمان، که مثلا من بودم، چای دم می کرد. در میانِ یکی از چای خوردن ها، به نظرم رسید ایده ی دخترک چقدر نوآورانه، زیبا و پر معنا است، کتاب را همچون خشت ساختمان دیدن و برپا کردن خانه ی هستی با آن خشت‌ها.

(کتایون بنی فاطمه، عکس را در 1402 خورشیدی، در تهران از او گرفته ام)