وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۶ مطلب با موضوع «اراک پژوهی» ثبت شده است

جهانگیر بهروز، روزنامه نگار دلیر

(تصویر کودکی جهانگیر بهروز از دفترچه ی آموزگاری زنده یاد حسین شهسوارانی، سال نگارش دفترچه 1318 خ)

جهانگیر بهروز یکی از روزنامه‌نگاران نامدار ایران بود که چند سال از نوجوانی خود را در شهر اراک گذرانید. پدرش کارمند بلندپایه‌ی بانک ملی بود. بدین رو، در شهرهای گوناگون مامور و جابه‌جا می‌شد. جهانگیر در سال 1305 خورشیدی، در شهر مشهد و در خانواده­ ای همدانی، دیده به جهان گشود. او در سال 1316 خورشیدی، به اراک آمد و دو سال شاگرد حسین شهسوارانی بود. زنده‌یاد شهسوارانی در دفترچه‌ی سالهای آموزگاری خود در پیوند با جهانگیر بهروز دوازده‌ساله، چنین نوشته است:

«...در یکی از ساعات درس، درِ کلاس باز و مدیر دبیرستان به اتفاق یک نفر نوآموز به کلاس وارد شده و بر تعداد نفر افزوده شد. اولین پرسشی که از این شاگرد نورسیده نمودم همانا نام و نشان و محل تحصیل بود. با متانت تمامی که تا آن روز از هیچ نوآموزی دیده نشده بود خود را به نام جهانگیر بهروز معرفی نموده و معلوم شد که ایشان در دزفول، تحصیل می ­نموده و فرزند آقای رییس بانک ملی اراک است که در آن روز تازه به شهر ما منتقل شده بودند. حلاوت گفتار و طرز تکلم و رعایت آداب گفت ­وگوی این نوباوه­ ی برجسته و قیافه ­ی باز و پیشانی بلند او... در همان ساعت اول، به من فهمانید که از یک خانواده ­ی نجیب و بزرگواری است که در آغوش و دامن پدر و مادر باتربیتی پرورش یافته است. آزمایش­ هایی که در طی چند روز به ­عمل آمد پایه ­ی دانش او را آشکار نموده و یکی از نوآموزان برجسته ­ی هوشمند شناخته شد. بیشتر علاقه ­مندی این کودک دوازده‌ساله به ادبیات و شعر و شاعری است. منشآت شیوا و شیرین او، که غالبا با سبک نثر نوین می ­نویسد، و همچنین فرط علاقه به تاریخ سرایندگان و دانشمندان بزرگ بر این مدعا گواهی داده و ثابت می­ دارد که اگر تحت آموزش دبیران قابل قرار گیرد، در این قسمتِ به خصوص، موفقیت کاملی حاصل می ­نماید. عشق سرشار این شاگرد خوش­ قریحه به فراگرفتن چامه ­های نغز و سروده­ های دلکش اساتید ایرانی است و در هنگام خواندن شعر، وسیله ­ی شادمانی خاطر حضار را فراهم می­ سازد (در اوایل خرداد هم مقاله ­ای تحت عنوان مرغ قفس اثر خامه ­ی ایشان در نامه ­ی عراق طبع و منتشر شد). باز هم مشاهده­ ی این خاطرات است که هماره پیکره­ ی او را در قلب خود نقش نموده و نظاره­ ی رشد و نبوغ دوران فضل و کمال وی را سرسلسله ­ی آمال و آرزوهای خود قرار داده­ ام...» (حسین شهسوارانی، بی تا، چ نشده، مقاله ی سرشک خونین).

چندی بعد جهانگیر بهروز و خانواده‌اش از اراک کوچیدند. او پس از اشغال ایران به دست متفقین، هوادار آلمان شد، ولی پس از چندی به حزب توده پیوست. جهانگیر بهروز روزنامه­ نگاری دلیر بود و به تاوان زبان سرخش شانزده بار بازداشت شد. از بی ­پروایی ­های او یکی آن بود که در سال 1326 خورشیدی، سند محرمانه­ ای را آشکار کرد که دربردارنده­ ی قرارداد نظامی میان ایران و آمریکا بود. رو شدن این قرارداد باعث شد تا دولت حکیم ­الملک فرو بیفتد. همچنین از پیامدهای آن رویداد، بدگمان شدن مقام­های امنیتی کشور به جهانگیر بهروز بود. مقام ها از خود می پرسیدند چرا و چگونه یک روزنامه­ نگار جوان به سندی محرمانه دست پیدا کرده است؟

 بهروز سالها با روزنامه ­های ایران، ایران ما و آیندگان همکاری کرد. وی از نخستین شماره­ ی آیندگان همراه آن روزنامه بود. بهروز پس از غلامحسین صالحیار، به سردبیری آیندگان رسید، ولی هنگامی که به مناسبت هزارمین شماره­ در سرمقاله نوشت " این روزنامه­ ای بود که می ­توانستیم، نه آن که می ­خواستیم" به خشم حکومت دچار شد و به فرمان ساواک از سردبیری آیندگان کناره گرفت. از آن پس، وی بیشتر به کار در بنگاه خبری و انتشاراتی اکو اف ایران پرداخت که به زبان انگلیسی منتشر می ­شد. جهانگیر بهروز پس از انقلاب 57، از ایران کوچید و در سال 1393 خورشیدی، در لندن، درگذشت. مازیار بهروز، پژوهشگر و استاد دانشگاه، فرزند جهانگیر بهروز است. 

(منبع برخی داده ها: ویکی پدیا)

پریرویان نامستور

 

(جستار زیر در شماره ی 29 فصلنامه ی رازان چاپ شد)

این نوشتار، برداشتی کلی از مردمان اراک به ویژه زنان آن سامان است. بر پایه ­ی هیچ آمار و نموداری نوشته نشده، بلکه پی ­آمد دیدارها، خوانده ­ها و درنگ ­های نگارنده است. می ­توان آن­ را انگاره ­ای دانست که شاید روزی به پشتوانه ­ی آمار تایید شود.

از دید نگارنده در این سده، زنان اراک بیش از میانگین کشوری در پهنه ­ی دانش و اجتماع و هنر، بالیده ­اند و کامیاب شده ­اند. منظور من از "بیش"، شمار و درصدِ زنانی است که بدون ترس به دنبال شکوفا کردن استعداد خود می ­روند و آن را در پستوی آگاهی­ ستیزی زندانی نمی ­کنند، به ویژه در پهنه ­ی هنر، که از دیدگاه سنتی پرتگاهی خطرخیز و دامگاهی تنش ­برانگیز است، شماره و تعداد زنان اراکی چشمگیر می ­نماید:

بهجت صدر، منیژه حکمت، پوری بنایی، مینو ابریشمی، گلچهره سجادیه، اکرم بنایی، پگاه آهنگرانی، سوسن پرور، سحر ذکریا، بهاره رهنما و... برخی از ایشان ­اند.

همانگونه که داشتن چهره­ ی زیبا شاخه ­ای از توانایی است، هوش و استعداد هم گونه­ ای زیبایی است. چشمه ­ی جوشانی است که خواهی ­نخواهی می ­خروشد و پیش می ­رود. دارنده­ ی استعداد بی ­تاب و ناشکیبا است تا زیبایی خود را آشکار کند و به دیگران نشان دهد. گیسو بر باد می ­دهد و به باغ آینه­ درمی ­آید. به گفته ­ی جامی:

پری­ رو تاب مستوری ندارد

چو در بندی، سر از روزن برآرد

نیز افلاتون در همپرسه­ ی مهمانی، زیبایی درونی و اخلاقی را بسیار ارج نهاده و برترین گونه­ ی زیبایی را دانش زیبا دانسته است، دانشی که برای رسیدن به آن عشق بهترین همیار و همراه است.

 اگر استعداد در جوی فرهنگ و هنر و دانش بیفتد، سرسبزی به بار می ­آورد و اگر در بستر نامناسب روان شود، به شوره­ زار و مرداب می ­ریزد. به نظر می ­رسد خوشبختانه در گوشه ­هایی از فرهنگ اراک، زمینه ­ای هرچند اندک برای شکوفایی زنان وجود داشته تا جایی ­که برخی از آنان از بند رسته و عادت شکسته ­اند.

در این نوشتار، شماری از زمینه­ های شکوفایی زنان اراک در این صد سال، یادآوری می ­شود:

1 ـ اراک شهری جوان بود، جامعه ­های جوان تاریخ دور و درازی ندارند. دشواری ­ها و آشفتگی­ های گذشته و گذشتگان را کمتر به دوش می ­کشند. رو به آینده دارند. کانون­ های ایستا و نیروهای بازدارنده ­ی اجتماعی هنوز در آن ها، نهادینه نشده است. در جامعه ­های جوان، ناخودآگاهِ مردم از پیشداوری ­های منفی و احساس ­های ناخوشایند آکنده نیست. بر این پایه، تاب ­آوری، نرمش و امید تا اندازه­ ای در آن ها، دیده می ­شود.

2 ـ بخت بلند اراک آن بود که به دست سرداری گرجی ساخته شد. یوسف­ خان گرجی، بنیادگذار اراک، از سرزمین قفقاز می ­آمد و با شهرسازی روسیه آشنایی داشت. اگرچه در آن هنگام، گرجستان در پیوند با خاک ایران بود، ولی همسایگی یوسف ­خان با روسیه دست کم او را با نوسازی ­های پتر بزرگ آشنا کرده بود. اراک از دیدگاه شهرسازی یک پله از شهرهای دور و بر خود مدرن ­تر بود. سرهنگ چریکوف، که سرپرستی گروه نقشه­ برداران روس را دارا و با دانش شهرسازی آشنا بود، سی ­واندی سال پس از ساخته­ شدن اراک نوشت: «... چنین شهر تمیز و نظیفی که ملاحظه کردیم... در هیچ بلدی از شهرهای طرف اسلامبول و ایران دیده نشده بود. کوچه ­های این شهر را به وضع پاکیزه و قشنگ از سنگ مفروش کرده اند و در هرکوچه، نهری از آب گوارا جاری است و ساختمانِ شهر مزبور از روی قواعد علمیه ­ی معماری ساخته شده است»[1] .

شهرِ "تا اندازه ­ای مدرن" به زایش و رشد فرهنگِ "تا اندازه­ ای مدرن" یاری می ­کند.

3 ـ وجود آقانورالدین عراقی، که به خوانش روادارانه ­ی دین گرایش داشت و از سخت­گیری و خشک ­اندیشی دوری می­ کرد، به گسترش رواداری در میان خانواده­ های اراکی یاری رساند. آقانورالدین عراقی در نگاه مردم اراک، جایگاه بلندی داشت و سال ها مرجع تقلید بیشتر آنها بود. اگر در جامعه ­ی دین ­خو و دین­ باور آن روزگار به جای این روحانی روادار و مشروطه­ خواه گرایش ­ها و آخوندهای بنیادگرا برکشیده و پذیرفته شده بودند، بی ­گمان جهان ­بینی مردم اراک چیز دیگری بود. 

4 ـ سلطان­ آباد و سپس اراک، به پایتخت ایران نزدیک بود. نزدیکی راه و رفت و آمد آسان به پایتخت در درازای زمان، باعث سنجش اراک با تهران شده است. همسری و همچشمی با تهران از دلیل ­های پیشرفت اراک بود که به جامعه ­ی زنان این شهر هم سرریز می ­کرد.

5 ـ از آنجا که در سلطان­ آباد و روستاهایش، قالیبافی رونق داشت کمپانی ­های خارجی در این شهر، دفترهای نمایندگی باز کردند. بازرگان­های غربی و کارگزاران ایشان از دیرباز به سلطان ­آباد رفت و آمد داشتند. مردم این شهر از دوره ­ی ناصرالدین ­شاه قاجار خود را در کنار "دیگری" یافتند و در آینه ­ی او تماشا کردند. واپسین و تازه­ ترین زمان حضور دیگری در شهر اراک، به دهه ­ی هفتاد خورشیدی برمی ­گردد که اروپایی ­ها برای راه­ اندازی کارخانه ­ی پتروشیمی به آنجا آمدند و چندی ماندگار شدند.

6 ـ بیشینه­ ی بافندگان قالی زنان بودند. درصدی از قالی ­های اراک به گوشه و کنار جهان رفته و در آنجا فروخته می شد. طراحان، سفارش­ دهندگان و رنگ­ آمیزان بهترین و هنرمندان ه­ترین فرآورده­ ی خود را در دستان بافندگان می ­گذاشتند و از آنها زیباترین را می­ خواستند. در این کوششِ هرروزه و رو به کمال، به طور ناخودآگاه مفهوم رنگ و نقش و هنر و زیبایی در درون زن ها ریشه می ­دواند و شاخ و برگ می ­داد. بدین ­گونه شالوده ­ی نیکوخواهی و زیباپسندی در هستی زنانه خشت ­گذاری می ­شد و بالا می ­رفت. 

7 ـ نگاه عرفانی در برابر نگاه مذهبی جای می­ گیرد و از نرمش ­ناپذیری آن پرسش می ­کند. عارفان و شریعتمداران همواره به هم می ­تاختند و یکدیگر را پس می ­راندند. دین داران دیدگاه اهل عرفان را باری به هر جهت و بدون منطق می شمردند؛ عارفان هم نگاه مذهبی ­ها را سختگیرانه و آنها را حقیقت ­ناشناس می­ دانستند. وجود محمدخان راستین، که سال ها بزرگ و سردمدار درویشان گنابادی بود، به تلطیف و گشودگی نگاه مردمان اراک یاری رساند.

8 ـ ارمنی ­ها در اراک، محله­ ای به نام خود داشتند. آنان به آموزش و پرورش دختران ارج می ­گذاشتند و در برگزاری اپرت، تئاتر، موسیقی و... پیشگام و کوشا بودند. کنش و روش آنان افزون بر آن­که زن های ارمنی را شکوفا می کرد بر فرهنگ همشهریان هم اثرگذار بود.

9 ـ اراک سال ها مرکز استان بوده است. این گزینش، همزمان زیرساخت ­های شهری، صنعتی، آموزشی، فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و... را با خود به همراه آورد. به سخن دیگر، مرکز استان شدن کمک کرد تا نهادهای مدرن هرچه زودتر در اراک پا گرفت. یکی از این زیرساخت ­ها، مدرسه ­ی عالی علوم اراک (مرجان و دانشگاه اراکِ سپسین) بود که در دهه ­ی پنجاه خورشیدی، راه­ اندازی شد و دانشجویانی از دیگر شهرهای ایران را به اراک آورد. کانون ­ها و گروه ­های فرهنگی و هنری در این شهر پدید آمد. همچنین ابَرکارخانه­ هایی چون ماشین ­سازی، آلومینیوم ­سازی، آذرآب و... به آمد و شد مهندسان و مدیران برجسته و خانواده­ های ایشان دامن زد. درآمیزی با نخبگان نگاه مردم را تا اندازه­ ای بازتر کرد و برخورد فرهنگ­ ها با یکدیگر به گوناگونی دیدگاه ­ها یاری رساند. 

10 ـ اراک گام به گام ساخته شد. پس از سرخوردگی بزرگِ برآمده از جنگ­ های ایران و روسیه، جنگ ­هایی که شکست در آنها، حال و هوای دگرگونی و نوخواهی را در جان جامعه ­ی ایران برانگیخت. ایرانیان، که تا چندی پیش شمشیر بُرنده ­ی نادرشاه و آقامحمدخان را بی ­شکست و بَرنده دیده بودند، ناگهان خود را خوار و شکسته و عقب ­مانده یافتند. اراک در درازای سال هایی ساخته شد که نوجویی و مشروطه­ خواهی کم­ کم در ایران، پا می ­گرفت و نیرومند می شد. حتا در خودکامگان آن روزگار هم گشودگی ­هایی رو به جهان مدرن دیده می ­شد. با چنین پیش ­زمینه ­ای بود که بانوان نیکوکاری چون خانم فخرالحاجیه و طوطیه خانم منصورخانی به پهنه ­ی اجتماع آمدند و در آبادانی اراک کوشیدند.

پدران، مادران و خانواده­ هایی که در دامان فرهنگ انقلاب مشروطه پرورش یافته بودند نخست با پیشرفت دختران شان و در سالهای جلوتر، با فرستادن ایشان به دانشگاه مخالفت سرسختانه نمی کردند. این در حالی بود که تاریک­ اندیشان، حتا در تهران، درس خواندن و دانشگاه رفتن زنان را برابر با روسپیگری و موجب تباهی و پریشانی می ­دانستند.

11 ـ یکی از آموزه­ های انقلاب مشروطه، که در دوره­ ی پهلوی به بار نشست، آموزش نوین و همگانی بود. مکتب­خانه ­های قدیمی برچیده و به جایش دبستان ­ها، دبیرستان ­ها و دانشگاه­ ها باز شد. این شیوه ­ی آموزش، پس از انقلاب 1357، هم دنباله پیدا کرد. از این واقعیت نباید چشم ­پوشی کرد که از انقلاب مشروطه تا بهمن 57، شماری از خانواده­ های سنتی و مذهبی ایران یا دختران خود را به مدرسه نمی­ فرستادند، یا با رفتن آنها به دانشگاه مخالف بودند. به گفته ­ی بیژن عبدالکریمی "حکومت پیشین بخش سنتی جامعه را از خود رانده­ بود و به بخش مدرن جامعه دلبستگی نشان می ­داد، همان گونه که حکومت کنونی با بخش مدرن سر ناسازگاری دارد و با بخش مذهبی نرد دوستی می ­بازد" (نقل به مضمون).

پس از سال 57، بخش سنتی و مذهبی جامعه با اعتمادی که به حکومت پیدا کرده بود و البته برای بهره­ بردن از استخدام دولتی و کادرسازی حکومتی به درس و دانشگاه روی آورد و در این میان، زنان این طبقه هم درس­ خوانده و دانش­ آموخته شدند.  

با اینهمه، برکنار از کرد و کار این یا آن فرمانروایی، دستاوردهای نیکو را باید دستاورد کل ملت ایران دانست. حقیقت این است که با همه ­ی فراز و نشیب­ ها زنان ارجمندی در این خاک و به ویژه در اراک، دل به دریا زدند و در راه دانش و فرهنگ گام برداشتند، بزرگانی چون مهین حصیبی، اشرف­ السادات مصباح، سونیا بالاسانیان، نیک ­چهره محسنی اراکی، افسانه ربیعی و... که نامشان ماندگار باد!

         

 

[1]  چریکوف، 1400، عنوان مقاله: استان مرکزی در سیاحت­نامه­ ی موسیو چریکوف، ترجمه ­ی آبکار مسیحی، مصحح علی ­اصغر عمران، در فصلنامه ­ی رازان، شماره ­ی 18، پاییز 1400، ص 152.

در باغستان فرهنگ

(این جستار را برای شماره بیست و ششم فصلنامه ی رازان، که سردبیر مهمانش بودم، نوشتم). 

در باغستان فرهنگ (نگاهی به زندگی حسین شهسوارانی)

 

حسین شهسوارانی (شاهسوارانی) برابر با شناسنامه در روز شانزدهم مهرماه سال 1297 خورشیدی، در شهر اراک (محله ­ی قلعه ـ کوچه ­ی راستین)، دیده به جهان گشود. پدرش، شیخ محمد، در جامه ­ی روحانیت و مادرش، کشور خانم، زنی کاردان بود. شیخ ­محمد شاهسوارانی، که در آغاز جوانی از روستای شاهسواران به اراک کوچیده و نامبردار شده بود، در رخداد مهاجرتِ گروهی از بزرگان شهر به عثمانی، از سوی آقانورالدین عراقی به سرپرستی کارهای شرعی مردم سلطان ­آباد (اراک) برگزیده شد. 

حسین شهسوارانی دوره ­ی ابتدایی را در دبستان فردوسی، گذراند. شوربختانه پدر را در نوجوانی، از دست داد و درس و زندگی ­اش دچار افت و پریشانی شد. او، که شیفته ­ی یادگیری و پیشرفت بود، دور ماندن از مدرسه را تاب نیاورد. پس از درگذشت پدر، چندی در داروخانه ­ی راه­ آهن، شاگردی کرد و سپس به آموزگاری پرداخت. خودش در سال 1318 خورشیدی، در این باره نوشته است:

«هنوز شراره ­های سوزان و دردناک تالمات روحی من خاموش نگردیده بود و اثر پنجه ­ی خونین روزگار که از خون دلم رنگین شده بود از چهره ­ی من نابود نگشته و خاطرم از مرگ ناگوار پدر تسلی نیافته و رفتار خشن و ناهنجار خویشاوندانم در کار بود که در آغاز مهرماه 1316، به دیار بدبختی دیگری رهسپار شده نخستین گام لرزان خود را به اداره ­ی فرهنگ اراک نهاده و خود را برای استخدام معرفی نمودم. پس از تسلیم مدارک لازمه و موافقت با استخدام، مرا به دبیرستان پهلوی به عنوان آموزگاری کلاس پنجم اعزام داشتند...».

 (سرشک خونین، چاپ نشده، ص 1)

خاستگاه خانوادگی، اقلیمی و تاریخی شهسوارانی با شعر و ادب و فرهنگ آمیخته بود. در این سالها، گرایش و دلبستگی وی به فرهنگ و ادبیات، که از کودکی پدید آمده بود، پرورده شد و فزونی گرفت:

«در خانه ­های روستایی، در همین فراهان و محل ما، شاهسواران، کلیله و دمنه ­ی دستی بود. خط ­نویس بود. هیچ خانه ­ای نبود که شاهنامه نداشته باشد. حافظ نداشته باشد. گلستان نداشته باشد. سرگرمی ­شان هم در زمستان ­های طولانی، همین دور هم ­نشینی و مشاعره بود. ما از بچگی در مشاعره شرکت می ­کردیم... در اراک، مخصوصا منزل ما و بعضی بستگان ما، همیشه انجمن ادبی بود... آقای اسماعیل فردوس فراهانی،... از شاعران برجسته و نویسنده ­ی معاصر، آنجا بود. بیشتر معلم ­های ما در دبستان، خودشان عضو انجمن ادبی بودند.شاعر بودند؛ ادیب بودند؛ خط ­نویس بودند. در کلاس ­های درس ما، در دوره ­ی دبیرستان، خط­ نویسی معلم جداگانه ­ای داشت. موسیقی معلم جداگانه ­ای داشت... [به] دبیرستانی که بنده بودم بار ـ بار ماشین کتاب از تهران می­ رسید. بار ـ بار وظایف فیزیک و شیمی می رسید. جوشش فرهنگی بود و مخصوصا فرهنگیان خیلی احترام در جامعه داشتند... دبیران فرهنگ یک نشان خاصی به لباس شان بود [نماد] فرهنگ...»

(.وبسایت مازندنومه، 16 بهمن 96، .. http://www.mazandnume.com/fullcontent/68703/-----%D8%A8%D8%A7%D8%BA%D9%90-%D8%AF%D8%A7%D8%AF/)   

 او در سالهای آموزگاری، به طور داوطلبانه دوره ­ی متوسطه را در دبیرستان شاهپور اراک، دنبال کرد تا اینکه ناگزیر به سربازی رفت. سربازی­ اش را در تهران، گذراند. سربازی او همزمان بود با روزهای تلخ اشغال ایران در جنگ جهانی دوم. همان هنگام، آزمون ­های پایان دبیرستان را پشت سر گذاشت و در سال 1320 خورشیدی، دیپلم ادبی گرفت. پس از چندی، در آزمون کارشناسی حقوق قضایی دانشگاه تهران، پذیرفته و به سال 1325 خورشیدی، دانش ­آموخته شد. در آن سالها، آزمون کنکور، کشوری و سراسری نبود. هر دانشکده آزمون خودش را برگزار می ­کرد. او در سالهای دانشجویی، برای گذران زندگی به استخدام بانک ملی بازار درآمد. از استادانش در دانشگاه، می ­توان ابراهیم پورداوود، دکتر شایگان، جلال­ الدین همایی، دکترسنجابی، آیت ­الله سنگلجی، حسن امامی و عبدالله معظمی را نام برد. پس از به پایان بردن دانشگاه، از بانک ملی کناره­ گیری کرد و کوشید به دادگستری راه یابد. از آنجا که برابر با قانون، خدمت در دادگستری تهران، ممنوع بود از سوی اداره ­ی کارگزینی، شهرستان اردبیل برای آغاز کار او در نظر گرفته شد.

«در همان روزها، که به انتظار ابلاغ به کارگزینی سری می ­زدم و از رفتن به اردبیل هم دغدغه ­ی خاطر داشتم چون از کودکی سرماترس بودم از سرمای زمستان اردبیل سخت ­تر از سرمای اراک پیش خود تن ­لرزه داشتم، بر حسب اتفاق آقای عیسی مویدی، رییس دادگستری بابل، را که برای انجام امور جاری دادگستری به تهران آمده بود در سرسرای کارگزینی یافتم. نزد او رفتم و چون پیش از این مرا ندیده بود و ناشناس بودم پس از سلام و معرفی از وضع و حالم جویا شد. همین که شنید قرار است به اردبیل اعزام شوم گفت: در دادسرای بابل، محل دادیاری خالی است. به جای اردبیل بهتر است به بابل بیایی. به سابقه­ ی همشهری بودن، که خود و دودمانش اهل اراک بودند، در کارگزینی، محل خدمت مرا برای بابل پیشنهاد کرد. دو سه روز بعد دفتر کارگزینی ابلاغ دادیاری بابل را با امضاء آقای موسوی ­زاده، وزیر دادگستری، به دستم دادند. از دلهره­ ی سرمای اردبیل آسوده ­خاطر و چند روز بعد روانه ­ی مازندران شدم...».  

(شهسوارانی، 1384، ص 9)

بدین­گونه حسین شهسوارانی در خردادماه 1326 خورشیدی، با پایه ­ی چهار قضایی و ماهانه صد و بیست و نه تومان حقوق به سمَت دادیاری دادسرای بابل معین شد (شهسوارانی، 1384، ص 10). نخستین دیدارهای او از مازندران، سرزمینی که آن را غرفه­ ی بهشتی می ­نامید، با ستایش و شگفتی همراه بود. گلگشتی دلپذیر در سرزمینی پُر باران و سرسبز با چشمه ­های جوشان، رودهای خروشان و قله ­های ناپیدا در ابر، آنهم برای جوانی که از کناره ­ی کویر آمده بود. او، که دستی در شعر داشت، بی­ تابی ­اش را از روبرو شدن با طبیعت سرشار از زیبایی مازندران اینگونه سرود: 

«یک طرف دریای نیلی با افق آمیخته           سوی دیگر کوه و جنگل بر سپهر آویخته

خطه ­ی نوشهر و آن گسترده دریای خزر         در گلوی خضر، آب زندگانی ریخته

پرتو زرین خورشید از شکاف ابرها              یکسره گرد طلا بر سطح دریا بیخته

موج­ ها آیینه ­داران واندران آیینه ­ها                بس شکسته­ آفتاب آنجا به دریا ریخته...»

(بوریاباف، ص 16، نامه­ ی چاپ ­نشده به رحیم فضلی)

زیبایی مازندران هرگز برای او تکراری نشد و تا پایان زندگانی ­اش هر روز به رنگی تازه رخ نشان داد تا جایی که در باره ­ی طبیعت مازندران جستارهای بسیار نوشت.

قانون­دان جوان در سایه­ ی درستکاری و مردم­ دوستی، پله ­های پیشرفت را در دادگستری مازندران می ­پیمود. او با کسانی که از توان حکومتی خود سود نابجا برده و آن­را­ ابزار مال ­اندوزی و مردم­ آزاری کرده بودند به سختی برخورد می ­کرد. زیرا که می­ دانست لغزش و تبهکاری صاحبان قدرت بنیاد جامعه را سست می­ کند، چندانکه سعدی فرمود:

درم­ به ­جورستانانِ زر به زینت ده          بنای خانه کنان ­اند و بام قصر اندای

دادستان ادب ­دوست می­ دانست که اگر مردم، همان مردم کوچه و بازار، دادگری او را در برخورد با زورمندان فاسد نبینند، از هرچه داد و دهش ناامید و روگردان می­ شوند. حسین شهسوارانی در سال 1329 خورشیدی، با منصوره ­سادات مصباح پیمان زناشویی بست. همسرش اهل اراک و از خویشاوندان بود. آیین خواستگاری و جشن دامادی وی همزمان شد با دادرسی پرونده­ ی قند و شکر آمل. در این پرونده، شماری از دولتمردان با کمک دستیاران بومی­ شان از شکر دولتی، قند می ­ساختند و به بهای آزاد در مازندران، پخش می ­کردند. رسیدگی موشکافانه به این بزه آشکار برای دولت ایران، مهم و آبروبخش بود. وزیر دادگستری، خود، این پرونده را به شهسوارانی واگذار کرد، زیرا از سویی باعث ناخرسندی مردم شده بود و از سوی دیگر آمریکایی ­ها را برآشفته بود. هزینه ­ی خرید شکر را بنیاد آمریکایی اصل چهار برای رفاه و آسایش ایرانیان پرداخت می ­کرد. آنان نمی ­توانستند بپذیرند کمک ­هایشان را مشتی سودجو به جیب­­ هایشان واریز کنند (همان، ص 58). دادرسی پرونده ­ی قند و شکر آمل آنچنان دامنه ­دار و زمان­ بر بود که داماد نتوانست سر سفره­ ی عقد بنشیند. او سرانجام پس از چند سال، پرونده­ ی این دستبرد را به خوبی و درستی به پایان برد و قانون ­شکنان را کیفر داد.

اگرچه حسین شهسوارانی از قاضیان و مدیران بلندپایه ­ی دادگستری بود و مشغله ­ی فراوان داشت، ولی دلدادگی ­اش به نوشتن، هرگاه که زمان دست می­ داد، او را به سوی نویسندگی می ­کشاند. بیشترِ نگاشته ­های او در کالبد جُستار (مقاله)، سفرنامه و یادمان­­ نویسی (خاطره ­نگاری) بود و در نشریه ­های محلی و سراسری به چاپ می ­رسید. از میان نامه ­هایی که پیش و پس از انقلاب، نوشته ­های وی را چاپ کردند می ­توان مازیار (بابل)، لسان ملت (آمل)، نهیب آزادی، لاله­ ی سرخ (اراک)، کایر (ساری)، پارس (شیراز)، خواندنی­ها، افتخارات ملی، اَباختر، آذرمهر و ندای قومس را نام برد. همچنین سالها پیش از انقلاب، گزیده ­ی سفرنامه­ ی حج تمتع به خامه ­ی ایشان در روزنامه ­ی اطلاعات به چاپ رسید. درونمایه ­ی این نوشته­ ها توصیف زیبایی مازندران، یادمان ­های فرهنگی و اجتماعی اراک، یادکرد نامداران و گمنامان، خاطره ­های کودکی، گلگشت­ ها و سفرها، بازنمایی برخی پرونده ­های دادگستری، نامه به دوستان، ارج و ارزش انجمن ­های ادبی، شماری از دشواری ­های قانونی و... است.     

از نشانه­ های نیک­ اندیشی حسین شهسوارانی آن بود که با اعدام و شکنجه مخالف بود. در سراسر زندگی قضایی ­اش رای به مرگ کسی نداد و داوری پرونده ­هایی را که می ­دانست برابر با قانون سرانجامی به جز اعدام نداشت نپذیرفت. همسرش خاطره­ ای از مادرشوهر بازمی ­گوید که نشان می ­دهد در فرهنگ ایرانی، نه تنها جوانان نخبه و دانشگاه­ دیده که پیران مکتب نرفته هم جان ­ستانی را نمی ­پسندند.

«اوایل ازدواج ­مان بود. با برادر و مادر و خواهر همسرم در ساری زندگی می ­کردیم. یک روز عصر، مادرشوهرم دیده بود خیابان شلوغ است و مردم رفت و آمد می ­کنند. از همسایه و صاحب خانه و این و آن پرسیده بود چه خبر شده؟ گفته بودند فردا صبح قرار است آهنگری را به جرم قتل در سبزه­ میدان اعدام کنند. از همانجا با چشم گریان به خانه آمد و به پسرش عتاب کرد که چرا چنین حکمی داده­ ای؟ شوهرم گفت که بی ­خبر است. با اینهمه، باور نکرد و یکی از خدمه را به خانه ­ی آقای سید ابوطالب رییس ­زاده فرستاد. ایشان رییس دادگستری بود. پیغام داد که: آقا، من یک زن دست تنها، با آنهمه گرفتاری پسرم را نفرستادم دانشگاه که حکم اعدام مردم را بدهد. خواهش می­ کنم ابلاغ پسر من را بدهید تا فردا ما همگی برگردیم تهران. دیگر هم نمی ­آییم اینجا. یکی دو ساعت بعد آقای سید ابوطالب رییس ­زاده آمد خانه­ ی ما، پیش مادرشوهرم قسم و آیه که خانم به خدا این حکم اصلا مربوط به ما و پسر شما نیست. رای در دادگاه بهشهر صادر شده. خلاصه آن روز مادرشوهرم خیلی گریه کرد و بی­ تاب بود» (گفت ­وگوی نگارنده با منصوره­ سادات مصباح).

زمینه ­ی روی برتافتن از حکم اعدام را افزون بر نگاه خطاپوش ایرانی می ­توان در آموزه ­های حقوق اروپایی و همچنین رمانتی ­سیسم ادبی فرانسه، به ویژه نوشته ­های ویکتورهوگو جست ­وجو کرد. در دهه ­ی بیست و سی خورشیدی و پیش از آن، دبستان رمانتی ­سیسم در میان فرهیختگان و ادب­ دوستان ایرانی، جایگاه بلندی داشت و بازار سرایندگان و نویسندگانی چون شاتوبریان، لامارتین و ویکتور هوگو گرم بود. بارها از زنده­ یاد شهسوارانی شنیدم که از رمان بینوایان با نام "قرآن فرانسوی ها" ­یاد می­ کرد و آن را کتابی با درونمایه ­ی عالی انسانی می ­شمرد. ویکتور هوگو یکی از نامدارترین مخالفان اعدام بود. او در این ­باره، چندین سخنرانی پرشور دارد. وی همچنین رمان پُرآوازه ­ی آخرین روز یک محکوم به اعدام را در سرزنش این رای و رویکرد نوشته است. هوگو آنچنان نازک­ بین، حساس و نرم دل بود که در سروده ­ها­یش زندانی ­شدن پرنده ­ای را هم تاب نمی ­آورد و آن­را سرآغاز ستم ­های بزرگ می ­دانست:

«... به فکر قفس ­هایی که برای زینت به دیوار آویخته ­اید باشید، زیرا ترازوی نامرئی جهان دو کفه دارد. از همین سیم ­های باریک و زرین قفس­ ها است که میله ­های آهنین و سیاه زندان­ ها پدید می ­آید. از همین قفس­ های ظریف است که باستیل ­های موحش ساخته می ­شود». (شفا، 1332، ص 37 بخش ویکتور هوگو).

حسین شهسوارانی در جستاری، جان ­ستاندن را حکمی جبران ­ناپذیر و فقط حق آفریدگاری دانسته که به آن باشنده (موجود) جان بخشیده است. او بر آن بود که این حکم شتابزده در واقع، از میان بردن معلول است و به درمان علت نمی ­پردازد. اگر در جامعه­ ی انسانی برابری و رفاه همگانی با تربیت و آموزش درست همراه شود، بسیاری از زمینه­ های تبهکاری و دیگرکشی از میان می­ رود و دیگر نیازی به کیفرهای سخت و برگشت­ ناپذیر نیست. انسان در نیمه ­راه تمدن است؛ نباید از پیشرفت ­ها و گشایش ­های آینده ناامید شد و بدین بهانه که امروز گره کور باز نمی ­شود بنیاد زندگی و اصل هستی را از میان برد (شهسوارانی، 1380، صص 293 ـ 308).              

  همچنین وی که در دامان فرهنگ مشروطه، و نزد بزرگانی چون پورداوود، عبدالعلی لطفی و سید ابوطالب رییس ­زاده پرورش یافته بود، درباره ­ی شکنجه چنین دیدگاهی دارد:

«عمل زشت و قبیح شکنجه، که درباره ­ی متهمین به کار می ­رود، یکی از آفات بزرگ [در راه] عدالت و عدالتخواهی است و لکه­ ی ننگی به دامان حکومت و قدرت های ستمگر روزگار...اقرار و اعتراف حاصل از شکنجه سر سوزنی اعتبار ندارد... اگر ده گناهکار ناشناخته و بی ­مجازات بمانند بهتر است که یک بی­ گناه آزار شود» (شهسوارانی، 1384، ص 41 و 42).

حسین شهسوارانی در سالهای میانی دهه ­ی چهل خورشیدی، به ریاست دادگستری استان مازندران رسید. او از برپایی و گسترش خانه های انصاف به گرمی پشتیبانی کرد و آن را برای جامعه سودمند دانست. در زمان سرپرستی ­اش بر دادگستری استان مازندران، خانه ­های انصاف این استان در ایران نمونه بود. شهسوارانی باور داشت خانه­ های انصاف از ارزش­ های فرهنگی جامعه ­­ی ایران همچون خیرخواهی، ریش ­سفیدی و کدخدامنشی برای سامان دادن دشواری ­ها و گره ­گشایی کارها استفاده می­ کند. در نتیجه، بار دادگستری کم می ­شود و مردم با مهربانی با یکدیگر زندگی می­ کنند نه با پرخاش و دشمنی (گفت و گو با دکتر سینا شهسوارانی، رازان).

می ­گویند پربسامدترین واژه ­ها در گفتار و نوشتار هرکس نمایانگر جهان ­بینی و جانمایه ­ی اندیشه ­ی اوست. برای نمونه آن­که بیشتر از عشق می ­گوید رهنورد راه عشق و آن­که از پول می­ گوید دلبسته­ ی مال و منال است. آنکه بسیار از دوست یاد می ­کند دلداده­ ی همجوشی و مهربانی و دیگری که دشمن از زبانش نمی ­افتد در کار بداندیشی و دشمن ­تراشی است.

واژه­ ای که بیش از همه از حسین شهسوارانی شنیده می­شد کلمه ­ی "فرهنگ" بود. رویدادهای اجتماعی و سیاسی را از دریچه­ ی فرهنگ می­ دید و بیشتر دوستان و همنشینان­ اش فرهیختگان و فرهنگیان بودند. محمدحسین شهریار، باستانی پاریزی، ابوالقاسم حالت، حسن امین، جمال ­زاده، محمد بهمن ­بیگی، مرتضی راوندی و... کسانی بودند که وی از نشست و برخاست با آنان شاد و شکفته می ­شد. به دوستانش نامه می ­نوشت و از ایشان سراغ می ­گرفت. فروتن بود، چندان­که گاه خدمات قضایی ­اش را در هاله­ ی خاموشی فرو می ­برد. شرکت در انجمن ­های ادبی را بسیار دوست داشت و به این سخن ادیب ­الممالک فراهانی باورمند بود که:

غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست         که قطره چون که شود متصل به هم دریاست

با انجمن ادبی قلم (به سرپرستی زین­ العابدین رهنما)، انجمن ادبی مازندران، انجمن ­های شیراز و... در پیوند بود، ولی بیش از همه به انجمن امیرکبیر (اراکی های مقیم تهران) مهر می ­ورزید. از هموندان هیات مشاوران انجمن ادبی و فرهنگی امیرکبیر و از یاران محمدباقر صدرا، دبیر انجمن امیرکبیر، بود. از کوشش ­های نیک ایشان می ­توان هم ­افزایی و پیوند میان انجمن ­های ادبی امیرکبیر و مازندران را نام برد. همچنین آشنایی و پیوند میان فصلنامه­ ی اباختر و آن انجمن را باید در همین راستا ارزیابی کرد.

حسین شهسوارانی در سال­های آغازین دهه­ ی پنجاه خورشیدی، به یکی از بالاترین و ارجمندترین جایگاه ­های حقوقی کشور دست یافت که همانا مستشاری دیوان عالی کشور بود.

سده ­ها پیش، خردمندان جهان پس از رخدادهایی تلخ، به اینجا رسیدند که شتابزدگی در اجرای حکم ­های دادگستری کار درستی نیست و حقوق یک یا هر دو سو را از میان می ­برد. پس، بایسته است حکم­ های قضایی بازنگری شود. دیوان عالی کشور شاخه­ ای از دادگستری است که از قاضیان با تجربه و توانا ساخته شده است. آنان رای ­هایی را که در دادگاه های بدوی سراسر کشور داده شده بازبینی می ­کردند تا مبادا در آنها لغزشی پدید آمده باشد. در ایران، دیوان­ عالی کشور در زمان علی ­اکبر داور برپا شد.

حسین شهسوارانی در این دهه، برای مدتی از مازندران به تهران آمد. پیش از آن هم، چندی بر دادگستری استان فارس و بنادر ریاست داشت. وی افزون بر داوری پرونده­ های مهمی چون قند و شکر آمل و رزاق ­منش در ساخت شهرک دادگستری طرشت هم، سنگ تمام گذاشت. همچنین پس از انقلاب، با پیگیری چندساله، سهام محمدعلی جمال ­زاده را در کارخانه ­های سیمان شمال و ری، زنده کرد. سپس پدر داستان ­نویسی ایران را راهنمایی کرد تا درآمد سهامش را به گسترش کتابخانه ­ی دانشکده­ ی ادبیات دانشگاه تهران ویژگی دهد.  

زنده ­یاد شهسوارانی پس از انقلاب 57 و در دولت مهندس بازرگان، به معاونت دادگستری و سرپرستی سازمان اسناد و املاک کشور رسید. بهین کار او در در این دوره، ساماندهی محضرها بود. برای کارکنان دفترها، مانند کارمندان دولت، از 8 بامداد تا 2 بعد از ظهر، زمان کار تعیین کرد. پیش از آن، سردفتران کارکنان خود را تا هرگاه که می ­خواستند در دفتر نگه می ­داشتند. همچنین کارمندان محضرها را بیمه کرد و دفترهای اسناد رسمی را از گرفتن مالیات ­های دولتی و غیر دولتی بازداشت. چرا که «این کار و روش، دفترهای اسناد رسمی را در حد تحصیلدارهای دریافت مالیات تنزل می داد و تحقیر می ­شدند...» (برپایی کانون سردفتران و دفتریاران استان مازندران، گزارش چاپ­ نشده، ص1).   

حسین شهسوارانی در سال 1361، بازنشسته شد و به مازندران برگشت. به سرزمین زیبایی که آن­را مانند زادگاهش دوست داشت و می ­توانست در آنجا، خود را با خواندن و نوشتن و باغبانی سرگرم کند. ایشان در سال­های بازنشستگی، کتاب­ های رنگین ­کمان (مجموعه مقاله ـ 1380)، باغ داد و داغ بیداد (خاطرات چهل سال خدمت قضایی، 1384) و گذران عمر (از کودکی تا خدمت قضایی ـ 1384) را در ساری، به دست چاپ سپرد. بازنشستگی او را یکجانشین نکرد. انجمن ­های ادبی تهران را از دست نمی ­داد و همواره از رویدادهای فرهنگی زادگاهش، اراک، آگاه و پُرسان بود. زنده ­یاد حسین شهسوارانی، باغبانی که بهشت را در همین جهان می­ خواست، در روز بیست و دوم خرداد 1399، پس از 102 سال زندگانی پربار، چشم از جهان فرو بست. پیکرش را در آرامگاه مُلا مجدالدین ساری به خاک سپردند.

در کتاب برهان قاطع آمده است که واژه ­ی فرهنگ افزون بر دانش، خرد، ادب، بزرگی و سنجیدگی به شاخ درختی گفته می ­شود که در زمین می خوابانند تا از جایی دیگر سر برآورَد. همچنین واژه ­ی culture که از لاتین cultura گرفته شده به معنای پروراندن، رویاندن، باروری و پرداخت و آرایش زمین و درخت است و مشتق ­های بسیاری همچون cultivate به معنی کشاورزی دارد (محمودی بختیاری، 1358، ص 26، پانویس). 

زنده ­یاد حسین شهسوارانی براستی و به تمام معانی مرد فرهنگ بود.

 

یاری ­نامه:

ـ شفا، شجاع ­الدین، شاهکارهای جاویدان جهان، بنگاه مطبوعاتی افشاری، 1332.

ـ شهسوارانی، حسین، رنگین ­کمان (مجموعه مقالات)، انتشارات پژوهش ­های فرهنگی، ساری، 1380.

ـ شهسوارانی، حسین، باغ داد و داغ بیداد (خاطرات چهل سال خدمت قضایی)، انتشارات پژوهش ­های فرهنگی، ساری، 1384.

ـ محمودی بختیاری، علیقلی، زمینه ­ی فرهنگ و تمدن ایران (دفتر یکم: نگاهی به اساطیر)، ناشر: نویسنده، چ سوم، 1358.

 

پایه­ ها و منصب­ های قضایی حسین شهسوارانی (بر پایه ی گفت ­وگو با مازندنومه)

 

1ـ دادیار دادسرای بابل (خرداد 1326)

2ـ عضو علی­ البدل دادگاه بخش آمل (دی­ ماه 1326)

3ـ بازپرس شعبه ­ی 2 دادسرای بابل (شهریور 1327)

4ـ بازپرس شعبه ­­ی 1 دادسرای بابل (دی ­ماه 1327)

5ـ رییس دادگاه بخش نوشهر (اسفندماه 1327)

 الغاء سمت نوشهر و ابقاء بازپرس اول بابل (اسفند 1327)
 دادستان آمل (تیر 1329)
8ـ رییس دادگستری آمل (آذر 1329)
9ـ عضو علی­ البدل دادگاه استان مازندران (فروردین 1331)
10ـ رییس دادگاه شهرستان ساری و ریاست دادگستری (خرداد 1331)
11ـ رییس شعبه ­ی 3 دادگاه استان مازندران (آذر 1337)
12ـ رییس دادگاه جنایی استان مازندران (اسفند 1340)
13ـ دادستان استان مازندران (اردیبهشت 1341)
14ـ رییس دادگستری استان مازندران (اردیبهشت 1345)
15ـ عضو معاون دیوان­ عالی کشور (امرداد 1346)
16ـ رییس دادگستری استان فارس و بنادر و نمایندگی دادستان دیوان کیفر (مهر 1349)
17ـ مستشار دیوان ­عالی کشور (مهر 1351)

 همچنین وی دارای سمت ­ها و مسوولیت ­های اداری (غیرقضایی) و پراکنده ­ی قضایی دیگری هم بوده است:

1ـ سرپرست امور اداری خانه ­های انصاف و شورای داوری استان مازندران با حفظ سمت دیوان کشور.     
 رییس هیات بازرسی کل کشور در آذربایجان شرقی (با حفظ سمت) (فروردین 1349).
3ـ سرپرست امور اداری خانه ­های انصاف استان فارس (با حفظ سمت) (آذر 1349).
4ـ مدیر کل اداره تصفیه ورشکستگی (آبان 1350).
5ـ عضو هیات رسیدگی به نقص دادنامه ­های دیوان محاسبات (آبان 1351).
6ـ عضو دادگاه بدوی انتظامی سردفتران و دفتریاران (فروردین 1352).
7ـ عضو کمیته­ ی بررسی مسایل وابستگان سازمان­ های قضایی در کنفرانس عالی قضایی (خرداد 1351).
8ـ نماینده­ ی رییس دیوان عالی کشور در کنگره ی اصلاحات اداری (1352).
9ـ شرکت در کنگره­ ی روسای دادگستری استان­ ها.
10ـ معاون وزارت دادگستری و سرپرستی سازمان ثبت اسناد و املاک کشور (1358). 

 11ـ شرکت در کنگره­ ی شهرداران سراسر کشور برای بحث قانون لغو مالکیت اراضی شهری و اجرای آن به وسیله ی ثبت اسناد.

 12ـ مدیرعامل افتخاری و رایگان شرکت تعاون کارکنان وزارت دادگستری و ساختن شهرک بزرگ دادگستری (شامل 314 واحد مسکونی) در چهل ­هزار متر مربع (چهل هکتار) اراضی طرشت تهران (1353).

 

 

سروده ای از سید علی نجفی زاده

 

 

چندی پیش جستاری درباره ی سید علی نجفی زاده (۱۳۷۲ -۱۳۰۱) نامور به "سعید" نوشتم و در رازان به  چاپ رساندم. در آن جستار، گفتم که از نگاه من زنده یاد نجفی زاده سراینده ای است در سایه - روشن؛  نوشتم که در باره ی شعر او نمی توان به درستی داوری کرد، زیرا بیشتر ِ چیزهایی که از سعید به چاپ رسیده ساخته ی سالهای جوانی اش بوده و سروده های دوره ی پختگی او هنوز تخته بندِ چمدان خانوادگی است.

در فرایند تحقیق، یکی از بستگان نجفی زاده کپی رنگ و رو رفته ای از یک شعر او به من داد تا دستمایه ی پژوهش کنم!

نام سروده زیان سیگار است و تاریخ ۱۶ خرداد (یا مرداد) ۱۳۶۸ را بر پیشانی کاغذ دارد. همچنین "به کسانی تقدیم" شده "که می خواهند سیگار را ترک کنند". به نظر می رسد سراینده آن را به خط خودش نوشته و نمی دانم تا کنون چاپ شده یا نشده. من در جستاری که برای رازان نوشتم آن را نیاوردم. امروز ولی نگرانم که اگر این سروده را در جایی ننگارم، از بالا یک چمدان روی سرم بیفتد.


 

زیان سیگار

تقدیم به آنها که می خواهند سیگار را ترک کنند.


 

کنار پله ی مسجد، نفس زنان پیری

نشسته بود پی رفع خستگی به پناه


 

امان نداده به او لحظه ای نفس تنگی

چو قیر چهره ی او را نموده بود سیاه


 

دو پله رفت و دگر بار بر زمین بنشست

چه رفتنی؟! به هزاران مشقت جانکاه


 

به پیش رفتم و گفتم بگو که درد تو چیست؟

چه روی داده که تو پیر گشته ای ناگاه؟


 

به ناله گفت که سیگار کشته است مرا

نشانده است زن و مرد را به روز تباه


 

گهِ شباب چو ما قدر خود ندانستیم

کنون به ضعف مَثل گشته ایم در افواه


 

سنین عمر مرا اهل شهر می دانند

هنوز سال دو باقی است تا شود پنجاه


 

و لیک بر رخ من هر که بنگرد گوید

به عمد جمله ی "حق لا اله الا الله"


 

ز من بگو به جوانان به خویش رحم کنند

که مرگ رحم‌ ندارد چو در رسد از راه


 

"سعید" می شوی از ترک کردن سیگار

دریغ عمر گرامی که بگذرد بیراه


 

سید علی نجفی زاده (سعید)

 

هُل بازیِ، یک بازی زمستانی


 

نگاره ای از هُل ـ نگارگر: ولی الله شمشیربندی

تازگی ها به همراه دوست نویسنده و اراک پژوه، یوسف نیکفام، بر آن شدیم که برخی از گوشه های ناگفته و کمرنگ شده ی فرهنگ مردم اراک را ضبط و منتشر کنیم. البته در این کار نامدارانی چون محمدرضا محتاط، مرتضی ذبیحی، غلامعلی ولاشجردی فراهانی و ... پیشگامان ما هستند.

هفته ای یک بار دوستان پدرم در دفتر کار ایشان گرد می آیند و دیدار تازه می کنند. در این دیدارها، یاد گذشته سایه می گسترَد و سرپناه امروز می شود. آقایان ولی الله شمشیربندی، محمدرضا صادقی، مسعود دستیاری، کاظم پناهی و دکتر اسماعیل شیعه، هموندان ثابت قدم این انجمن دوستانه هستند. پس از چندی هم اندیشی تصمیم آن شد که به شیوه ی موضوعی و هدفمند، از دیده ها و شنیده های این انجمن دوستانه که بیشتر آنها در سالهای بازنشستگی­ اند، بهره­ بگیریم. نشست ها ضبط شود و گفت و گوها ویرایش و چاپ شود. نخستین موضوع طرح شده بازی­های روزگار کودکی بود که هُل بازی یکی از آنها به شمار می آمد. آنچه در پی می آید بخشی از نشست 12 آذرماه 1397 است که به هُل بازی می پردازد. این نوشتار با برنام " حول بازی، یک بازی زمستانه" (بدون ویرایش و توضیح و پاورقی صاحب این وبلاگ) در تاریخ  29/ 10/ 97 در روزنامه ی "وقایع استان" در اراک به چاپ رسیده است.   

  

هُل ­بازی


ولی الله شمشیربندی: بازی­های دوران کودکی ما در اراک معمولاً فصلی بود. در فصل زمستان بازی­هایی بود. در فصل بهار بازی­های دیگری می کردیم. تابستانها بازی های دیگری رواج داشت. بازی­هایی بود که جنب و جوش بیشتری داشت و لباسی نباید به تنمان بود. مثل اسیربازی، دزدبازی یا کوشَک ­ملّاق (1). بعضی از بازی­ها مثل تیلون بازی یا هُل ­بازی مال زمستانها بود. بچه­ ها جمع می ­شدند در جایی و در زمانی که برف نبود هُل بازی می­ کردند. انواع هُل­ها را داشتیم. بچه ­های کوچولو هل­ های میزقال داشتند. میزقال اصطلاحی اراکی است. یعنی خیلی کوچولو. بعد از آن هُل ­های معمولی بود و بعد هُل­ های شوتی. هُل­های شوتی خیلی بزرگ بودند و و کسانی که توان بیشتری داشتند، بازی می ­کردند. هل ­ها را خراطها می ­ساختند. نوک هُل ­ها را میخ می ­زدند. میخهایی که نوکش مثلثی بود. نوک تیز بودند. وقتی هُل روی زمین زده می ­شد روی نوک تیزش می ­چرخید. بدنه ی هل مخروطی شکل بود و معمولاً از چوب گردو ساخته می­ شد. هُل، نخ درازی هم داشت. این نخ را با شمع می ­تاباندند تا محکم شود و بعد از نوک میخ شروع می ­کردند به پیچاندن دور سطح مخروط تا زمانی که به دایره ی زیر هُل برسد. بعد نخ را به شدت می­ کشیدند و هرچه که نخ با توان بیشتری کشیده می­ شد، هل بیشتر می ­چرخید. به بچه ­هایی که کمی تپل بودند و پر خور  بودند، به آنها می ­گفتند هُل شوتی! روی شکمشان می­ زدند و می ­گفتند هل شوتی!


مسعود دستیاری: هل ­بازی­های مختلفی داشتیم. یک بازی ­اش سرتیری بود. افراد، بازی تر یا خشک می­ کردند. (آن موقع پول هم نداشتیم. یک سنگ تخت را برمی ­داشتیم، یک ورش را با زبان خیس می ­کردیم و مثل سکه می ­انداختیم بالا و تر یا خشک می ­گفتیم که آیا این سنگ طرف ترش می­ آید یا طرف خشکش؟ حتا یک عدد دهشاهی هم نداشتیم که شیر یا خط کنیم. البته پول بود، اما ما نداشتیم.) سرتیری این جوری بود که یک نفر که بازنده ی تر یا خشک می­ شد، هُلش را روی زمین می ­گذاشت که اصطلاحاً می ­گفتند هلش را می­خواباند روی زمین. بقیه ی بازیکنان تلاش می ­کردند که هلشان را روی هل خوابانده شده بزنند به طوری که هلشان بعد از خوردن به هل خوابانده شده، شروع به چرخیدن هم بکند. اگر فقط می ­خورد، فایده ­ای نداشت؛ بلکه باید می­ خورد و هُل خودشان هم می­ چرخید. اگر سه بار پشت سر هم این کار با موفقیت انجام می­ شد، می­ گفتند "سه سَرتیری، یه هُل". یعنی اگر سه بار با موفقیت انجام می­ شد، هل خوابانده شده، مال خودش می ­شد. تعداد نفرات بازی خیلی مهم نبود و از دو نفر به بالا انجام می ­شد.

محمدرضا صادقی: وجه تسمیۀ ی هُل چیست؟ چرا می­ گفتند هُل؟ چون حول یک محور می­ چرخید. شیوه ی نوشتنش هم با «ح» جیمی است و با «ه» دو چشم نیست. (توضیح مهرداد شمشیربندی درباره ی وجه تسمیه ی هُل: یادم است سالها پیش در انجمن شاهنامه خوانی دکتر فریدون جنیدی از ایشان شنیدم که" «ترکیب "حول و حوش" به معنای گرداگرد و اطراف یک چیز، فارسی است و ریشه ی عربی ندارد. بر این پایه باید آن را به دیسه ی "هول و هوش" نوشت، نه "حول و حوش".»

بنابراین شاید درست آن است که اسباب بازی هُل را که بازیچه ای ایرانی است و نامش ریشه در فرهنگ مردم ایران دارد، با "ه" بنویسیم نه با "ح". در بانه به این بازیچه مَزرَغ گفته می شود. با اینهمه باید در این باره بیشتر پژوهش کرد. (این بازنمایی در فایل ضبط شده نیست)).

(ادامه ی سخن آقای صادقی) هل­ ها را معمولاً خراطی­ های شهر درست می­ کردند. در اراک سه تا خراطی بود، یکی چسبیده به دبیرستان صمصامی که میخش را هم آقایی به نام «سندانیان» می­ ساخت. میخ ریزی بود که شبیه پونز بود، منتها نوکش خیلی تیز و مخروطی بود. از نوک میخ نخ را دور مخروط می ­پیچیدند و انتهایش هم دور نوک انگشتشان بود که نخ توی دست بماند. معمولاً به انگشت وسط بسته می­ شد. این بازی معمولاً در زمستانها انجام می­ شد. هیچ وقت من ندیدم که در مواقع دیگری باشد. چرا؟ چون یک فضای بسته ­ای می­خواست که خاکی باشد و مسطح که هُل بتواند به خوبی بچرخد و فرو نرود. بچه ­ها این بازی را خیلی دوست داشتند و معمولاً در جیبشان هُل می ­گذاشتند. چون بعد از مدرسه هل بازی می­ کردند، معمولا با خودشان به مدرسه می­ بردند. اینطوری بود که معاون مدرسه روزی سر کلاس می ­آمد و از بچه ­ها می ­خواست که جیبهایشان را خالی کنند. و این زمان بود که ده تا پانزده هل پیدا می ­شد که معاون مدرسه آن را برمی ­داشت! البته از من هم گرفته شد. در دبستان هدایت آقای شفاهی مدیر و آقای عیسی مهاجرانی ناظم ­مان بودند. آقای مهاجرانی خیلی بدخلق بود و شلاق چرمی­ ای هم داشت که بدجوری می­ زد. آقای مهاجرانی از همه هُل­ هایشان را گرفت. جریمه ی دیگری برای دارندگان هل نبود. فقط هل ­ها برده می ­شد. ولی اگر کسی هُلش را نمی ­داد و بعداً معلوم می ­شد که هُل داشته، تنبیه می ­شد که چرا دروغ گفته و هُلش را نداده است.


ولی الله شمشیربندی: یکی از نکات بسیار جالب این بود که میخ را جوری در نوک هُل قرار می­ دادند که بدنه ی هل ترَک برندارد. میخ­کوبی آن، یکی از هنرهای هل­ ساز بود. هل شوتی­ ها بزرگ بودند و تویشان خالی بود و داخلشان روغن زیتون می ­ریختند. وقتی با آنها بازی می­ کردند از خودش صدایی درمی ­آورد. معمولاً میخ ِ هُل شوتی­ها از بقیه ی هُل­ ها بزرگتر بود. چون به نسبت بزرگی، هُل به میخ بزرگتری نیاز داشت. دور هل­ها را بچه ­ها معمولاً نقاشی و رنگ می­ کردند. وقتی هل می­ چرخید، قشنگ ­تر می­شد. آقای پناهی خاطره ی جالبی درباره ی هل دارد.

یوسف نیک­فام: آقای صادقی به یکی از خراطی ­های هُل­ ساز اراک اشاره داشت؟ بقیه کجا بودند؟

محمدرضا صادقی: سر خیابان حصار، دروازه ی مشهد و پهلوی مسجد حاج­ آقا صابر. گوشتکوب و میل باستانی هم می ­ساختند.

یوسف نیک­فام: اجازه بدهید آقای پناهی خاطره­ اش را بگوید.

کاظم پناهی: کلاس چهارم ابتدایی بودم. ناظم ­مان آقای جوادپور بود. در کوچه ی بارو در مدرسه ی امیرکبیر بودم. بچه ­های کلاس، هل زیاد داشتند و من هم مبصر کلاس بودم. گنجه­ای در مدرسه داشتیم. کتابهای بچه­ ها را آنجا می ­گذاشتیم. قفلی هم داشت. به بچه­ ها گفتم ناراحت نباشید وقتی آقای جوادپور می­ آید، هر کس هلی، پنجه بکسی، چیزی دارد به من بدهد! یقه ی پیراهنم را باز کردم و هر کس هرچی داشت توی پیراهنم گذاشتم و رفتم توی گنجه و در را قفل کردم. جوادپور آمد. بعد به بچه ­ها گفت هر کس هرچی دارد بدهد! بچه­ها گفتند که هیچ چیز نداریم. من توی گنجه بودم و نفهمیدم که کسی را گشت یا نه؟ حاضر و غایب کرد. من هم داخل گنجه در فکر هل­ها بودم. یکهو شنیدم که آقای جوادپور گفت: پناهی! از توی گنجه گفتم: حاضر! آمد و من را بیرون کشید. گفت: چرا رفتی توی گنجه؟ گفتم: اگر راستش را بگویم کاری باهام دارید؟ گفت: نه، راستش را بگو! گفتم که هل ­های بچه­ ها را جمع کرده ­ام. خودم هم دارم. گفت: مال خودت را بردار و مال بقیه را بده به من!

یوسف نیک­فام: آقای دکتر شیعه شما بفرمایید!

دکتر اسماعیل شیعه: قضایایی که دوستان گفتند همه مورد تأیید است و خیلی خوب بود. منتها جا و مکان بازی هم خیلی مهم بود. در اواخر دهه ی 1330 و دهه ی 1340 مهم­ترین قسمتی که این بازی در آنجا انجام می ­شد، میدان ارک ِ اراک بود. روبه­ روی خانه ی آقای وکیل و آقای سعادتخواه محوطه ی بازی بود که ماشین هم رد نمی­ شد. این­ور خیابان حصار هم میدانچه­ ای درست کرده بودند و جای خالیِ مسطحی بود. در کوچه­ ها نمی­ شد بازی کنی، چون به در و دیوار می ­خورد. دنبال جای باز می ­گشتند. بچه­ ها بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه نمی­ رفتند و می­ آمدند برای هُل­ بازی. مدرسه ­ها برای داشتن هل، خیلی ایراد می­ گرفتند. چون می­ گفتند که [بچه ها] سرشان به این کار گرم می­شود. هُل شوتی، از هُل معمولی بزرگتر بود. هل شوتی­ها در هنگام چرخیدن صدای زیادی از خودشان ایجاد می­ کردند. بین هل شوتی­های بزرگ هم مسابقه می­ گذاشتند که کدامیک صدای بیشتری دارد. خیلی هم سخت بود چرخاندنش. بعضی وقتها خطر هم داشت. این که موقع چرخیدن، پرت شود و به کسی بخورد. مهم­ترین مکانی که بازی می­ شد در میدان ارک جلوی حمام فخرالحاجیه بود.

یوسف نیک­فام: هُل بازی­، بازیِ چه سنینی بود؟

دکتر اسماعیل شیعه: بیشتر نوجوانان بودند. سالهای آخر دبستان.

یوسف نیک­فام: در این بازی رقابتی هم بود؟

محمدرضا صادقی: «سر تیری، یک هل» خودش مسابقه بود. سر خوراکی هم شرط­بندی می­ کردیم. نوعی شیرینی بود به اسم «سَری». چیزی بود به اندازه ی شیرینی بامیه. روی یک سینی، می­ چرخاندندش. بالا می ­آمد. باید سر آن را به دست می ­گرفتی. هر کجا که قطع می ­شد، صاحبش می­ شدی و مال تو بود. شیرینیِ طولانی ­ای بود. شاید حدود ده تا بیست چرخ خورده بود دور خودش، مثل رشته. اگر من در هل­ بازی برنده می ­شدم، باید هلم در سه یا چهار نوبت بچرخد و زمین نخورد. زمان و میزان چرخش هل هم خیلی مهم بود.

ولی الله شمشیربندی: حتا هل ­های کوچک هم ناله ­هایی داشتند و صدای گووه ­ای می ­کردند.

محمدرضا صادقی: در مسابقه ی هُل، قرار می­ گذاشتیم هر کس ببرد، برود و سری بردارد. سَری هم دهشاهی بود، یا یک قران بود. سری ­فروشی هم کنار کیوسک مطبوعاتی اکبرزاده در باغ ملی بود. دو تا سه نفر بودند و سینیِ سری­ ها را روی چهارپایه گذاشته بودند و می ­فروختند. جایی هم که این شیرینی ­ها را درست می ­کردند، پایین ­تر از کوچه ی  سپهداری، مغازه ­ای بود که  شیرینی ­های دیگری هم درست می­ کرد. "خروس لاری دارم، اسب سواری دارم"؛ از آن شیرینی ­ها هم درست می ­کرد.

ولی الله شمشیربندی: نکته­ ای بد نیست بگویم. بچه ­ها برای بازی که می رفتند همراه خودشان چیزهای دیگری هم داشتند: زنجیر، پنجه ­بکس، دروش (درفش) (2)؛ بچه ­ها برای دعوا اینها را در جیبهایشان داشتند. دروشهایی داشتند که خیاطها داشتند. البته آنهایی که کمی شرورتر بودند. بعضی از بچه ­ها زنجیرهای نیم متری ­ای داشتند که دور دستشان می­چرخاندند.

مسعود دستیاری: نکته ­ای که درباره ی بازی­ها جالب بود، این بود که یک قانون نانوشته­ای وجود داشت برای زمان بازی­ها. هر بازی­ای در یک موقع خاصی می ­آمد. می ­آمد، بازی می­ شد و جمع می­ شد و می ­رفت تا سال بعد همان موقع. هیچ کس هم نمی­ دانست که این شرایط از کی و چه وقت رایج شده است و چرا آن موقع شروع می­ شود و چرا آن موقع جمع می ­شود. همیشه می ­دیدی که یک موقع سال، هُل ­بازی رایج می ­شد. سال دیگر، دوباره همان موقع بازی می شد. هل ­بازی می ­رفت کنار و بعد مثلاً تیلون ­بازی (تیله ­بازی) می­آمد. بعد تیلون بازی می ­رفت کنار، دکمه ­بازی می ­آمد. همه هم این قانون را مراعات می­کردند.

 

 

1 ـ تلفظ بازی ِ "کوشَک ملّاق": kowshak mallaagh

2 ـ دِرُوش: derowsh

 


دو برادر، عاقل و دیوانه

دو برادر، عاقل و دیوانه ـ قصه ی اراکی


راوی: شادروان تاج دولت طاهری، محمد شمشیربندی

گردآورنده: مهرداد شمشیربندی


دو تا برادر بودن یکیشون عاقل بود، یکیشون دیوونه. باباشون سرشو می ذاره و می میره. برادر دیوونه هه به عاقله میگه: بیا ارث آقامونو قسمت کنیم؛ من سهمم رو می خوام. عاقله می گه: می خوای چه کنی؟ دیوونه هه می گه: می خوام بفروشم. عاقله می گه: باشه.

مال باباشونو قسمت می کنن؛ سهم برادر دیوونه هه می شه یه گله گاو و گوسفند.

یه روز برادر دیوونه هه گاو و گوسفنداشا برمی داره، می ره بیابون. می بینه چند تا سگ تو بیابونن. سگا تا اونو می بینن، می گن: هاپ! هاپ! هاپ! میگه: چیه، گاو و گوسفند می خواید؟! میگن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: پول ندارید؟! می گن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: عیبی نداره، گله رو ببرید هفته ی دیگه میام همین جا پولشو می گیرم!

برادر دیوونه هه گله رو می ذاره تو بیابون و بر می گرده خونه. برادرش ازش می پرسه: کجا بودی؟ می گه: بیابون. می پرسه: بیابون رفته بودی چه کار؟! می گه: رفته بودم گوسفنداما بفروشم! هاج و واج می پرسه: به کی؟! می گه: به سگا! به گرگا! هفته ی نو هم قراره برم صحرا پولشونو بگیرم!

برادر عاقله می زنه تو سرش، می گه: ای بدبخت بیچاره! دار و ندارت از کفت رفت. حالا برو کاسه ی گدایی بگیر دستت!

یه هفته میگذره و روز موعود می رسه. برادر دیوونه هه میره بیابون و منتظر میشه تا سگا بیان و طلبشو بدن. اما هرچی اینور و اونور نگاه می کنه، خبری نمی شه، تا بالاخره یه گوشه چشمش به یه سگ لاغر مردنی می افته که داره واسه خودش می چرخه. می ره جلو و به سگه می گه: سلام...رفقات کجان؟ سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: آمدم طلبمو بگیرم. سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! عصبانی می شه، می گه: پول نداری؟! پدرتو در می یارم!

چوب ور می داره و می کشه به جون سگه. سگه فرار می کنه تا می رسه به یه خونه ی خرابه. برادر دیوونه هه می گه: آهان! خونه تا پیدا کردم! حالا تو هرجا خواستی برو!

سگه پا می ذاره به فرار و برادر دیوونه هه می ره تو خونه. اتاقا رو سرتاسر می گرده، می بینه همه اش خم طلاس. از رو خرش، خُرجینش رو برمی داره و تا اونجا که می تونسته خم های طلارو بار خرش می کنه و برمی گرده خونه. برادرش ازش می پرسه کجا رفته بودی؟ می گه: رفتم طلبمو بگیرم. با خنده می پرسه: گرفتی؟! می گه: آره، بفرما! بعد خم های طلا رو از تو خرجین درمیاره و نشونش می ده. برادر عاقله یه دنیا تعجب می کنه و ازش می پرسه: اینا رو از کجا آوردی؟! اونم حال و حکایت رو تعریف می کنه. برادر عاقله با عجله می گه: پاشو بریم بقیه شو بیاریم! زودباش!

دو تایی هرچی خر و قاطر داشتن همراه می کنن و می زنن به صحرا. اما برادر دیوونه هه هرچی تو بیابون می گرده، یادش نمیاد خونه خرابه کجا بوده و هردو می مونن دست خالی!

قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.