سفرنامه ی میکی ماست از کهریزک تا تهران
سفرنامه ی «میکی ماست»، از کهریزک تا تهران
نویسنده: مهرداد شمشیربندی
(1)
در سال 1928 میلادی «میکی ماوس»، موش کارتونی دوست داشتنی، از میان ذهن خیال پرداز آقای دیزنی به دنیا آمد و در دهه ی سی خودمان، «میکی ماست» در محمد آباد ِ کهریزک به دست کارگران محمد خان امینی ساخته شد. میکی ماوس در زمانی کوتاه، چپ و راست عالم را در نوردید و میکی ماست پس از چندی در تهران هواخواهانی پیدا کرد. امروز «میکی ماوس» را بسیاری می شناسند. عکسش را به در و دیوار می چسبانند، اما «میکی ماست» را چی؟ چند نفر از اهالی تهران، آن را به یاد می آورند و برایش دلتنگی می کنند؟
(2)
علی خان امین الدوله سوار بر درشکه از کهریزک راهی تهران بود که در شهر ری شنید ناصرالدین شاه را با تیر زده اند. او که از سیاستمداران نوگرای زمانه بود و تا چندی پیش در دستگاه ناصرالدین شاه کارهای بزرگ به دست داشت، درباره ی این ترور خوب می دانست "از ماست که بر ماست".
شاه قاجار سال ها پیش منطقه ی کهریزک را به امین الدوله و خانواده اش بخشیده بود و از کوه های حسن آباد تا زمین های بهشت زهرای امروز در تیول آنان بود. مرگ سلطان صاحب قران اگرچه چهار ستون مملکت را لرزاند اما به دارایی امین الدوله آسیبی نرساند، به ویژه که او با گرفتن عروس از مظفرالدین شاه پیوندهای اشرافی اش را استوارتر کرده بود. امین الدوله، اشرف الملوک (فخرالدوله)، دختر مظفرالدین شاه را برای پسرش، محسن خان، خواستگاری کرد و به زنی گرفت. فخرالدوله همان بانوی با عرضه ای است که رضا شاه درباره اش سخنی به یاد ماندنی دارد. رضا شاه گفته بود: در همه ی خاندان قاجار یکی و نصفی «مرد» هست: یکی خانم فخرالدوله و نصفی آقا محمدخان قاجار!
یکی از پسران فخر الدوله و محسن خان، دکتر علی امینی بود که در دوره ی محمدرضا شاه پهلوی به نخست وزیری رسید. به غیر از او، این زن و شوهر شش پسر دیگر هم داشتند که از آن شمار محمد خان امینی بود. محمد خان بیشتر وقتش را در دهکده ای می گذراند که از آن خودش بود و «محمد آباد» نامیده می شد.
در دهه ی سی خورشیدی، محمد خان امینی مردی میان سال، خوشرو، دارا، گندمگون، میان بالا و تکیده قامت بود. کارگر و پیشکار و کشاورز داشت. همچون برادرانش نبود که بیشتر به دنبال سیاست رفته بودند؛ از بازی های سیاسی کناره گرفته بود و سرگرم کشت و کار شده بود. ساده می پوشید و ساده می گشت. مرد کار بود و چکمه ی بلند آمریکایی به پا می کرد که یادگار سال های سکونتش در ینگه دنیا بود. پیراهن کتان به تن می کرد و گاه کلاه بره بر سر می گذاشت. سوارکاری آزموده بود. از این سوی گندمزار تا آن سوی پنبه زار می تاخت و به کارها و کارگرها سرکشی می کرد. اگر کارگری تن به کار نداده و مثل درخت ماست گوشه ای ایستاده بود، تنبلی را از دور و برش می پراکند. همسر و فرزندانش، به جز پسری به نام پرویز، بیرون از ایران زندگی می کردند. پرویز پیش پدر مانده بود و در محمد آباد به دبستان می رفت.
در کهریزک هرچه از آب و آبادی نشان داشت، یک سرش به خاندان امینی می رسید. آنان در کهریزک، دبستان و بیمارستان و کوشک و سرای سالمندان ساختند. امین الدوله ی بزرگ هم که در روزگار ناصری کیا ـ بیایی داشت، نخستین «کارخانه ی قند» ایران را به کهریزک آورد. اکنون نوبت محمد خان بود که کوشش پیشینیان را پی بگیرد.
آن روزها اینگونه نبود که کارخانه های ساخت فرآورده های شیر در کشور فراوان باشد. مردم ماست، شیر، خامه و کره ی محلی می خریدند. گویا نخستین کارخانه ی شیر پاستوریزه به نام آلفا اندکی پیش و در سال 1328 در تهران ساخته شده بود. روش پخش سراسری در کشور پا نگرفته بود؛ دوغ در خانه هم تا این اندازه ترش نشده بود!
محمد خان امینی در دهکده اش یک دامداری بزرگ داشت با نزدیک به دویست و پنجاه سر گاو بومی. هر روز کارگرها، گاوها را می دوشیدند و شیرشان را در دوشه های بزرگ می ریختند. نزدیک گاوداری، یک کارگاه سفال سازی بود که در آنجا کوزه های سفالی می ساختند. کوزه ها، بدون لعاب درست می شد و هر کوزه نزدیک به نیم کیلو شیر می گرفت. شیر تازه را نرم نرم می جوشاندند و در کوزه های سفالی می ریختند. سپس ماست بندان دست به کار می شدند و مایه را اضافه می کردند و می گذاشتند تا ماست خودش را ببندد. این مجموعه، کارگاه ماست بندی محمد خان امینی بود که به آن «کارگاه میکی ماست» می گفتند.
(3)
دکتر کارکاشیان که نفس زنان خم جاده را پشت سر می گذاشت، می دید که خودروی استیشن «اداره ی بهداشت» رو به کهریزک می رود. او پزشک پیر بیمارستان امین الدوله ی کهریزک بود، درمانگاه کوچکی که امین الدوله برای رعیت ها ساخته بود. دکتر کارکاشیان چاق بود و فشار خون داشت. برای همین هر روز در باغ ها و راه های بیرون از کهریزک پیاده روی می کرد. وی یکی از اندک ارمنی هایی بود که از کشتار سال 1915 گریخته بود و به دست ترکان عثمانی نیفتاده بود. کهریزک جان پناهش شده بود، اگرچه یادهای جانگزای گذشته در خواب هم گریبانش را رها نمی کرد.
از کاریزها، جالیزها، کاروان سرا و دبستان گذر کرد و به بیمارستان رسید. آفتاب زرد بود و گرمای روز تابستان، کم کم بی توان می شد. ماشین اداره ی بهداشت دم در بیمارستان ایستاد بود. بچه ها و زن ها در حیاط پر گل بیمارستان گرد آمده و شور و غوغا به پا کرده بودند. کارمندان اداره ی بهداشت پرده ی سینمای سیار را روی دیوار جا به جا می کردند. با آمدن دکتر کارکاشیان ناگهان سر و صدا یک پله پایین افتاد. همه ی کهریزک او را می شناختند و می دانستند تند حوصله است. از شلوغبازی بدش می آید و به شلوغبازها تشر می زند. گاه بچه ها و زن های جوان دور از چشم دکتر گل های باغچه را می چیدند که ناگهان سر می رسید و ماستخورشان را می گرفت.
کارمندان اداره ی بهداشت، دستگاه آپارات را از پشت ماشین آوردند. هوا تاریک شده بود و بچه ها با مادرها و گاه پدرها جلو پرده ی سفید نشسته بودند. فیلم که روی پرده افتاد، بچه ها غرق در شادی شدند.
این سرگرمی تابستانی مردم کهریزک بود. بیشتر روزها یک خودروی استیشن از تهران می آمد و برای مردم فیلم های کمدی و کارتون نشان می داد، چارلی چاپلین، هارولد لوید، دونالد داک و ... لا به لای این فیلم ها میان پرده های بهداشتی ـ آموزشی هم پخش می شد. میان پرده هایی درباره ی چگونگی پیشگیری از مالاریا، تراخم، کچلی، وبا و دیگر بیماری هایی که آن روزها همه گیر بود. دکتر کارکاشیان به همین فیلم های کوتاه آموزشی دلخوش بود. فیلم هایی که بر فرهنگ مردم تاثیر می گذاشت و رنج آنان را کم می کرد. میان پرده که پایان می گرفت، یک فیلم دیگر آغاز می شد. پیش می آمد که آن فیلم، انیمیشن باشد و پیش می آمد که کارتون میکی ماوس باشد؛ آنوقت بچه ها یکهو از جا می پریدند و در حالیکه با انگشت پرده را نشان می دادند خوشحال و شگفت زده می گفتند :
ـ اِ...! این که عکسش رو در ماسته!
دکتر کارکاشیان به بچه ها چشم غره می رفت.
(4)
هر روز کارگران محمد خان امینی کوزه های ماست دیروز را از یخچال بیرون می آوردند؛ کاغذ خوش رنگی روی دهانه ی کوزه ها می گذاشتند و دورش کش می بستند. روی کاغذ، عکس میکی ماوس چاپ شده بود و کنارش نوشته بود: میکی ماست. در واقع محمدخان امینی با خوش ذوقی از همانندی دو واژه ی «ماوس» و «ماست» سود برده بود و با بهره گیری از تصویر شاد و شنگول «میکی موشه»، فرآورده اش را دلچسب کرده بود. ولی راز دلپذیری میکی ماست فراتر از این زیرکی ها بود زیرا که بزرگان گفته اند "مُشک آن است که خود ببوید".
میکی ماست خوشمزه بود و همتا نداشت. مزه اش تک بود. آب رفته نبود اما سفت و شیرین بود. چون در سفال بی لعاب درست می شد، پس از چندی بخشی از آبش را به کوزه می داد. کوزه اش را که از بیرون دست می زدی، خنک و نمدار بود.
هر روز یک وانت بار از کهریزک به راه می افتاد و بیش از هزار کوزه ی میکی ماست از کارگاه بار می زد. چهل ـ پنجاه تایی در کهریزک پخش می کرد و بقیه را به تهران می آورد. در تهران و در سه راه سید علی (خیابان سعدی، آغاز منوچهری) مغازه ای بود به نام میکی ماست. راننده، کوزه ها را به مغازه دار می داد و رسید می گرفت. میکی ماست که از راه می رسید، مردم برای خریدنش صف می کشیدند. جلو مغازه شلوغ می شد. برخی به دیگران تنه می زدند تا بی نوبت کارشان را پیش ببرند . آوازه ی میکی ماست در تهران پیچیده بود. دوستداران بسیاری داشت. بچه ها عکس درپوشش را نگه می داشتند. هر کوزه اش به یک تومان فروخته می شد. اگر خریداری دیر می جنبید، باید تا فردا چشم به راه می ماند.
(5)
سال ها پیش از به بازار آمدن میکی ماست، مختار السلطنه، رییس نظمیه ی تهران در دوره ی ناصرالدین شاه، شنید که قیمت ماست در تهران سر به آسمان گذاشته. دستور داد ماست بندان پایتخت، دست از گرانفروشی بردارند و آن را به نرخ دولتی بفروشند. فروشندگان که نه می توانستند از دستور رییس نظمیه سرپیچی کنند و نه می خواستند کالایشان را با زیان بفروشند، ترفندی به کار بستند. دو جور ماست درست کردند که یک جورش را جلو چشم مردم می فروختند و جور دیگرش را در پستوی مغازه. آن که جلو چشم همگان داد و ستد می شد نامش «ماست مختارالسلطنه» بود که دو سومش آب بود و به قیمت دولتی فروخته می شد ولی ماستی که در پستو داده می شد، افزوده نداشت و به قیمت دلخواه فروش می رفت.
یک روز که مختارالسلطنه به طور ناشناس در شهر گردش می کرد، از این فریب کاسبکارانه آگاه شد و به خشم آمد. به فراشان فرمان داد تا ماستبند متقلب را پاچه ببندند و وارونه آویزان کنند. سپس ماست مختارالسلطنه را در شلوارش بریزند و آنقدر نگه دارند تا هرچه آب در ماست کرده از تنبانش درآید. وقتی این خبر به ماست فروشان تهران رسید، همگی از ترس ماست ها را در کیسه کردند تا پیش از آن که گرفتار خشم مختارالسلطنه شوند آب دغلکاری از ماست شان بیرون رود.
امروز افزون بر یک سده از آن پیشامد می گذرد ولی مردم تهران با اصطلاح «ماست ها را کیسه کردن" آشنا هستند و آن را به معنای "بسیار ترسیدن و واپس نشستن" به کار می برند. این اصطلاح در فرهنگ زبانی مردم جا افتاده و در تاریخ بومی تهران تنیده شده. مانند داستان میکی ماست که همچون خاطره ای دور و شیرین از زبان تهرانی های قدیم بازگو می شود. پس ناروا نیست اگر بگوییم بخشی از تاریخ تهران را باید با ماست نوشت!
بهار 1391
ـ با سپاس از آقای سیامک تقی پور که دیده هایش را برایم تعریف کرد.
- ۹۴/۰۳/۰۱