وبلاگ مهرداد شمشیربندی

تجربه ی پزشکزاد

 روی جلد دفتر هنر 22 ـ نقاشی: علیرضا حسامی


 تجربه ی پزشکزاد

 

نویسنده: مهرداد شمشیربندی

 

 

(بیشتر رویدادهای این داستان واقعی ولی نام خانم صابونچی ساختگی است)

 

 

 (یک)

 

    قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

 

دستفروش های خیابان انقلاب تهران، جناب سعدی را می شناسند اما بیشتر از سعدی و سروده هایش با ارج و ارزش کتاب‌های زیر تیغ آشنا هستند، کتاب‌هایی که سال‌ها است در راهروهای وزارت ارشاد به دنبال پروانه ی بازچاپ، دوان و سرگردانند. کتاب‌هایی که درونمایه ی آن‌ها به زبان بچه‌ها «جیز!» و به گفته ی مسوولان، خلاف اخلاق و مصلحت همگانی شناخته شده است. دستفروش ها و چاپچی ها که بساط شان از سخت‌گیری های سلیقه ای رنگین شده، سال‌ها است کتاب‌های مساله دار را نشان کرده اند؛ آنها را به زیرزمین ها برده‌ و به دستگاه افست و زیراکس سپرده اند. همان اندازه که این جور کتاب‌ها در نگاه دستگاه‌ رسمی، خوار و ترسناکند به چشم دستفروش ها عزیز و لذیذند. روی جلدشان سلفن می‌کشند و با آب و تاب نمایش می دهند. با پارچه گرد و خاک کتاب ها را پاک می‌کنند و در جایی «نه سرد و نه گرم و همیشه بهار» نگهداری می کنند.  این‌گونه است که زیر آفتاب خدا هرکس به آرزویش می رسد. مسوولان، جامعه را مدیریت می کنند، کتاب‌ها (هرچند رنگ و رو رفته) دیده می شوند، خریداران آنچه را دوست دارند می خرند، فروشندگان به نان و نوا می‌رسند و در این میان تنها چیزی که گم می شود، حقوق پدیدآورندگان واقعی است. نگاهی به فهرست برخی از کتاب‌های «اسمشو نبر» از سویی داستان ما را مستند می‌سازد و از سویی دیگر پورسانت آگهی نویسنده را کارسازی می‌کند (!):

رستم التواریخ، باشرف ها، چرا مسیحی نیستم؟، زنان بدون مردان، دو قرن سکوت، چاه بابل، همسایه ها، پیکر فرهاد، خانوم، طوطی، جن نامه، خانواده ی نیک اختر، دکامرون، طوبا و معنای شب، شکر تلخ، ماشاالله خان در دربار هارون الرشید، پشت پرده های حرمسرا، عایشه بعد از پیغمبر، آثار اوشو، کلیات عبید، کلیات ایرج، و نوشته‌های صادق هدایت و صادق چوبک.

کتاب‌هایی که مُهر قرمز بر پیشانی دارند بیشترشان همین‌ها هستند؛ حالا ممکن است از بساطی به بساط دیگر چند تایی افزوده یا کم شود. اما کتابی  که همیشه و در همه ی بساط ها به چشم می‌خورد نامش شش بخش است: دا/یی/ جان/ نا/ پـُـل/ ئون.

 

 

(دو)

 

   بیا صابون که وقت پاکسازی ست!

 

 

در دوره ی دانشجویی و بی سر و همسری، آدم هنوز روی ریل روزمرگی نیفتاده. واگن گرفتاری را به دنبال نمی کشد. از خرج و برج و دهان های باز خبر ندارد. کم خواه و پر جنب و جوش است. روزش دیرپا و شامش یلدا است. برای همین حتا در کوران بیکاری، آسان کار پیدا می‌کند ـ همان‌طور که من پیدا کردم.

من در یک درمانگاه شبانروزی سرپرست شیفت شب شدم. کسانی که درد، نیم شبان گریبانشان را می‌گرفت به امید بهبود به درمانگاه ما می آمدند. ما هم اگر خواب راه مان را نمی زد، در برابر جیفه ی ناپاک دنیا، روی زخم شان مرهم می گذاشتیم. ما که گفتم، خودم را گفتم و یک پزشک و یک خانم دستیار. برخی شب‌ها که بیمارباران بود، ما، من و پزشک و دستیار، وقت سر خاراندن نداشتیم. جور به جور آدم می دیدیم و تا چشم به هم می زدیم خورشید بالا می آمد و باید شیفت را واگذار می کردیم. ولی شب‌هایی هم بود که دیو درد و بیماری در شیشه زندانی می شد و کلید صبح در چاه می افتاد. شب‌، کش می آمد و قلندران ِ خمیازه کش به ناچار بیدار می ماندند. نه تختی بود که پایی دراز کنیم، نه قوری و سماوری که چای و پادرازی بخوریم. سیاهی و تاریکی شب، سر درد دل را باز می‌کرد و همراهان همکار را به هم نزدیک و نزدیک‌تر. یکی از این همکاران، خانم صابونچی بود که آوازه اش در سخت‌گیری و سخت پسندی پیچیده بود. روی دیگر این سخت‌گیری و سخت پسندی، دل نازکی و اشک و آه بود که گفته‌اند هر تزی را آنتی تزی است. دور از جان نیچه، خانم صابونچی هم مثل او نبوغش در بینی اش بود و اگر چیزی (معمولاً همه چیز) بویایی اش را می آزرد، بی درنگ زبانش را به کار می انداخت. می‌گفت و می‌گفت و می گفت. مثلاً می‌گفت پس کجاست وزارت بهداشت؟ کجا هستند بازرسانش؟ چرا در این درمانگاه را پلمب نمی کنند؟! زبانم لال مگر رشوه گرفته اند؟ با این همه میکرب و اینهمه آلودگی چرا باید باز بماند؟ کارکنان این خراب شده از دم مفتخورند. مدیر اگر خردلی خاویار دارد باید همه را بیرون بیندازد و الخ.

کشو را جلو می‌کشید و یک برگه ی بزرگ کاهی از تویش در می آورد. خودکار برمی داشت. در دل شب، نامه ای بلند بالا و پُر آه و ناله برای مدیر می‌نوشت و «یول هایی»* را که «فرهنگ استفاده از ساولن و آب ژاول ندارند» به باد ناسزا می گرفت (برخی از همین «یول»ها که صابون ِ خانم صابونچی به تن شان می خورد، با لبخند گوشه داری می‌گفتند: غمی نیست! زبان بادبزن جگر است، بگذار بد و بیراه بگوید! این‌ها همه پی آمد بی شوهری و ترشیده شدن است. آنزیم های خون بالا و پایین می شود و «دوشیزه ی باستانی» قیام می کند). نامه که دو، سه بار پاکنویس می شد، لوله اش می‌کرد و دورش روبان می بست. می گذاشت توی کشو. کشو را چهار قفله می‌کرد مبادا خرچنگ ـ قورباغه ها پا به فرار بگذارند.

 در آن شیر تو شیر، من جان می‌کندم تا خانم صابونچی را از خر شیطان پیاده کنم، ولی دستم به دامنش نمی رسید؛ می‌خواستم حرف‌ خنده‌دار بزنم، هنرش را نداشتم؛ کینه ی زهرماری را بکوبم و از شیرینی گذشت بگویم، زبان چرب و نرمم را گربه خورده بود. یک بار در گیر و دار این کـُـفت و کوب ها، زمانی که خانم صابونچی پیله کرده بود تا یکی از بچه‌های درمانگاه را دراز کند، ناگهان پای داستان دایی جان ناپلوون به میان آمد. نمی‌دانم چطور شد که شخصیت‌های داستان بی پروا از مرز دیروز گذشتند و بر درازنای شب هُردود کشیدند. خانم صابونچی که سریال تلویزیونی دایی جان را دیده بود، یقه ی کاندیدای سرنگونی را رها کرد و از خنده ریسه رفت. داشتم شاخ در می آوردم. درست مانند ارشمیدس که در گرمابه فریاد زد یافتم، یافتم، من هم فهمیدم که با کدام آبفشان می‌شود این آتشفشان را سرد و خاموش کرد. بی درنگ گفتم: «مگر شما داستان دایی جان ناپلوون را خوانده اید؟» گره روسری اش را سفت کرد و گفت:«آرزو دارم بخوانم. اما مگر کتابش پیدا می شود!» گفتم:«من دارم.» گفت:« از کجا خریدید؟» گفتم: «از نویسنده‌اش قرض گرفتم!» چشم‌هایش گرد شد: «باهاش دوستید؟!» گفتم:«رفیق فابریکیم! هفته ی پیش با هم آبگوشت بزباش خوردیم … کجا؟ بالای پلنگ چال!» دانست دستش انداخته ام. اخم کرد. گفتم:«شوخی کردم! از دستفروش های خیابان انقلاب خریدم.» دلخوری های مادرزاد خانم صابونچی بالا زد: «لابد به قیمت خون پدرشان به شما فروخته اند؟!» گفتم:«یادم نیست؛ مهم هم نیست... مهم این است که در کشور ما همه، همه جا فروشنده اند، چه در انقلاب چه در جمهوری.» گفت:«من شیفته و دیوانه ی رمان دایی جان ناپلوونم اما...» گفتم: «فردا شب برایتان می آورم.» چشم هایش درخشید:«چند روز وقت دارم  کتاب را بخوانم و پس بیاورم؟»

 

فردا شب کتاب را برای خانم صابونچی بردم. چهارشاخ مانده بود! باورش نمی‌شد این روزها کسی چیزی بگوید و پای گفته اش بماند. بی‌پایه هم نمی گفت. تجربه‌، او را روسفید می کرد. دور و بر پُر بود از عهد و پیمان های شکسته. از قول و قرارهای سرگردان و فراموش شده. خانم صابونچی روی جلد سفت و نقاشی شده ی کتاب دست کشید. قند توی دلش آب شد و گل از گلش شکفت. پیش خودش ولی با صدای بلند خواند: «دایی جان ناپلوون نوشته ی ایرج پزشکزاد.» رمان را به سینه‌ چسباند. همه ی چهره اش، لبخند شده بود. اگر روی کفشش زمرّد هم کار می کردند، اینهمه شاد و خرم نمی شد. آن شب خانم صابونچی توی لاک خودش بود. به کسی گیر نداد. هیچ‌کس را دراز نکرد. هر نیم ساعت یک بار که کارش سبک می‌شد، کتاب را باز می‌کرد و چند خط می خواند. می رفت و باز برمی گشت و باز می خواند. مانند کبوتری که به کاسه ی آب نوک می‌زند و سر تکان می دهد. پرسش دیشبش را بار دیگر بر زبان آورد: «چند روز وقت دارم  تا کتاب را بخوانم و پس بیاورم؟» گفتم: «لازم نیست بیاورید. برای خودتان آوردم ... هدیه است.» نمی‌گویم جیغ بنفش، ولی یک پله پایین‌تر، جیغ  نیلی کشید: «به جان مامانم امکان ندارد! این کتاب با‌ارزش تر از آن است که بخواهید به من بدهید. جایش توی کتابخانه ی شماست.» گقتم: «جای هر کتاب پیش هوادار دوآتشه ی آن است.» گفت: «به خدا دلم برنمی دارد. شما هم این داستان را خیلی دوست دارید. وانگهی وقتی کتابی برای همیشه از کتابخانه برداشته می شود، انگار دندانی است که از دهان کم می شود؛ جای خالی اش زشت و زننده است!»   

 

جانم برایتان بگوید از من اصرار که آدم هدیه را پس نمی آورد و از او ابرام که به یغما بردن کتابخانه ی دوستان، جوانمردی و جوانزنی نیست. ای کاش دوستان ریش و سبیل دار هم به اندازه ی او باکردار بودند!

سرانجام قرار شد خانم صابونچی کتاب را بخواند و برای خودش رونویسی کند! اشتباه نخواندید. گفت از رویش یک نسخه برای خودم می نویسم. من که باورم نشد و به خنده و شوخی برگزار کردم.

 فردا روز خانم صابونچی یک دفترچه ی بزرگ و پُر برگ خرید و از فردا شب افتاد به رونویسی ِ کتاب دایی جان ناپلوون. چه می‌دانم. شاید می‌خواست خودش را در تجربه ی آفرینندگی پزشکزاد شریک کند. به جای آنکه در هنگام  بیکاری روی مبل چُرت بزند و خستگی در کند، می‌رفت توی یکی از اتاق‌های خالی؛ لنگه ی بچه‌های دبستانی پشت میز می‌نشست و دایی جان ناپلوون را جمله به جمله رونویسی می کرد. نه یک شب، نه دو شب که ده‌ها شب خواب ناز را بر خود حرام کرد و مشق شب نوشت. بارها به او گفتم که از این دیوانگی دست بردار و کتاب را در کتابخانه ات بگذار! افسوس که «نرود میخ آهنین در سنگ!»

پس از آن هرچه جلو آمدیم، تا روزی که من «کتاب نگرفته» از درمانگاه خداحافظی کردم، با اینکه هر دو در یک ساختمان بودیم کمتر و کمتر یکدیگر را می دیدم. او در یک اتاق کوچک، زیر لامپ مهتابی نشسته و سرگرم نوشتن بود. خانم صابونچی در دریایی از تجربه‌ های شگفت و خوشایند شناور بود. گاه و بیگاه، تنها صدای قهقهه اش را می‌شنیدم  که درمانگاه را پر می کرد و از پنجره به بیرون سر ریز می شد.

 

 

   اسفندماه 1392

 

 

 

* یول: به آدم نفهم می گویند.

 

 

این نوشته در شماره ی 22 دفتر هنر (فروردین 1394 ـ ویژه ی ایرج پزشکزاد) به سردبیری بیژن اسدی پور به چاپ رسید. 

 

       * یول: به آدم نفهم می گویند.


  • مهرداد شمشیربندی

ایرج پزشکزاد

دفتر هنر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی