وبلاگ مهرداد شمشیربندی

چینیِ بندزده ی عمو فریدون

دبستانی بودم که در تهرانپارس خانه ای اجاره کردیم. آن روزها بیشترِ خانه های تهرانپارس حیاط دار و یک طبقه بود. از پشت بام خانه ها می شد بلندای دماوند را دید. کوچه هایش دلباز بود و کم رفت و آمد. جان می داد برای بازی ما بچه ها. عصرهای تابستان، توی کوچه فوتبال بازی می کردیم و صبح ها، که دخترها بودند، وسطی. روبروی خانه ی ما، کمی بالاتر، یکی از همبازی هایم با خانواده اش زندگی می کردند. بالای سرشان عموی آن پسر می نشست که بهش می گفت: عمو فریدون. ما هم پیرو دوستمان او را عمو فریدون می نامیدیم.

فریدون سه دختر داشت: دوازده، هشت و دوساله. زنش، که فانتینِ بینوایان را به یاد می آورد، در هاله ای از درماندگی فرو رفته بود و کم گوی و کناره جو بود. خودِ عمو فریدون اما، مردی بود زیبا و خوش قد و بالا. از آنها که پسربچه ها آرزو دارند وقتی بزرگ می شوند یک درصد از کمال ایشان را داشته باشند. در روزگار ته ریش و اورکت و پیراهنِ روی شلوار، او صورتش را سه تیغه می کرد و کت و شلوار می پوشید. چهل ساله می نمود. با اینکه در آن زمان بیشترِ مردان ایرانی سبیل داشتند و آن را نشانه ی مردانگی می دانستند عمو فریدون سبیلش را می تراشید. او بدون سبیل هم مردانه و باشکوه بود.

در خنکای پسین، پوشیده در کت و شلوار از خانه بیرون می آمد. یقه ی پیراهنش را اندکی باز می گذاشت و در کوچه پیاده روی می کرد. همگی به او سلام می گفتیم و ستایش آمیز نگاهش می کردیم.

در زندگی عمو فریدون همه چیز خوب و روی روال بود به جز یک چیز. او همیشه در خانه بود و هیچگاه سرِ کار نمی رفت. البته برای ما بچه ها مهم نبود که کسی سر کار می رود یا نمی رود. پرسشی هم در این باره نداشتیم، هرچند پچ پچه ی بزرگترها را می دیدیم. نیز می دیدیم که عمو فریدون در خانه زیج نشسته و به غیر از پیاده روی روزانه، گاه پشت پنجره ی طبقه ی بالا می نشست. پنجره را باز می کرد و با چشمان رازآمیز مدتها به کوچه و شاید قله ی دماوند نگاه می کرد.

برادرش، که پدر همبازی ما می شد، نه یکی، که چند شغل داشت. کارمند تاسیسات ارتش بود و پس از انقلاب پاکسازی اش کرده بودند. او هم رفته بود سراغ شوفاژکاری و دلالی خودرو. تازگی یک مینی بوس هم خریده بود و انداخته بود روی خط. می گفتند فریدون هم از اداره پاکسازی شده، ولی همانند برادرش دست به آچار و زبر و زرنگ نبوده تا راهی بازار شده باشد.

یک روز عصر، که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی می کردیم، عمو فریدون از دور پیدا شد. آنچنان گرم بازی بودیم که نزدیک شدن او را ندیدیم. همانگونه که گرم بازی بودیم ناگهان صدایی شنیدیم: شَرررق!

هنگامی به خود آمدیم که فریدون سیلی آبداری به صورت برادرزاده اش زده بود و همبازی ما گونه اش را گرفته بود و گریه می کرد. مرد، که دست کم سی سال از ما بزرگتر بود، بر سر برادرزاده اش فریاد می کشید که تو به چه حقی به من خندیده ای و مرا مسخره کرده ای؟! و بعد رو به تک تک ما داد می زد و گواه مان می گرفت که مگر ندیدید به من خندید؟! لحظه های ترسناک و دلهره آوری بود. همسایه ها ریخته بودند توی کوچه. پدر و مادر همبازی ما هم. مادر دوستمان بی تابی می کرد و پدرش بدون آن که با برادر درگیر شود از دور و به نرمی او را سرزنش می کرد. شاید هم به یاد حرفهای در ِگوشی ِ درون خانه افتاده و به برادرش حق داده بود که آهن گداخته باشد. با اینهمه، مرد خشمگین دست بردار نبود و همچنان هوار می کشید. در آن لحظه بود که عموفریدون مثل قطره اشکی در چشمم شکست و بر زمین افتاد. دیگر دلم نمی خواست در آینده شیبه او بشوم. در آن بعدازظهر، همه ی آن شکوه بر باد رفت.

 

سالها گذشت و من از پلکان سال و ماه بالا رفتم. بالا رفتن از این نردبان نفس گیر امکانی به دستم داد تا از چشم اندازی دیگر به رخدادها و آدم های پشت سر نگاه کنم. به چهره ی مردی که در پشت وقاری به ظاهر بی گزند، درمانده و شکننده بود. مردی که آنقدر زخم خورده و سرکوفت شنیده و فرسوده شده بود که لبخند یک کودک را به خود گرفته و درهم شکسته بود. مردی که مانند بسیاری از مردان امروز بود، برآمده از انقلابی که با پاکسازی آغاز شد و به خالص سازی رسید.      

  • مهرداد شمشیربندی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی