روزگاری خیلی خواب می دیدم (اکنون کمتر پیش می آید). بیشتر خوابهایم فرا واقعی بود. به یادم می ماند و فردا آنها را یادداشت می کردم. این خواب را شبی از شبهای آذرماه ۱۳۸۱ خورشیدی، دیدم:
هزارتو
خیابانی بود پهن. این خیابان، گذرگاه سربازان شتابانی بود که جدا جدا یا در دسته های کوچک به سوی میدان جنگ دوان بودند. بیشتر مغازه ها در دو سوی خیابان، بسته بود. فضا، فضای فیلم های جنگی بود. دو سرباز، که در خیابان می دویدند، در جایی، مسیر خود را از دیگران جدا کردند. آنها به یک هزارتوی سیمانی پا گذاشتند. هزارتویی بی سقف و پُر دیوار. خواست ِ سربازان تسخیر هزارتو بود. آنان بسیار سنجیده با ترفندهای جنگی و با تفنگهایی که آماده ی شلیک بود دیوارها را پشت سر می گذاشتند. یک جا بر روی دیوار سیمانی، آینه ای چسبیده بود. سربازان به سرعت از پشت دیوار درآمدند و آینه را با شلیک گلوله خُرد کردند و بر زمین ریختند. آینه ممکن بود جای آنها را لو بدهد. سربازان هر آن دشمنی ترسناک را انتظار می کشیدند که از پشت دیوار بیرون بیاید و آنها را گلوله باران کند. در این میان، کودکی فال فروش یا آدامس فروش بدون ترس و بی اعتنا به جنگ در هزارتو رفت و آمد می کرد. از جلوی سربازان می گذشت و کالای خود را نشان می داد. سربازان یکی یکی دیوارها را گرفتند و پشت سر گذاشتند. به واپسین دیوار رسیدند. پشت دیوار را نگاه کردند. ناگهان چیزی دیدند که هر دو را تکان داد. نمی دانم چه. سرهایشان را پایین انداختند و با آمیزه ای از شرم، یاس، اندوه، پوچی و خشم در حالی که تفنگها را چون دو چوبدستی بی ارزش در دست گرفته بودند از هزارتو بیرون آمدند و در خیابان پهن، در جهت خلاف دیگر سربازان، شروع به دویدن کردند.
- ۰۲/۱۰/۲۹