دور از سرزنش اغیار
نزدیک به بیست سال، خانه ی ما تهِ یک کوچه ی بن بست بود. بن بست، نه از آن بن بست های کوتاه و صدا رس. از آنها که در روزهای داغ و شبهای برفی، هرچه می رفتی به تهش نمی رسیدی. آن وقت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتی که چرا به سر نمی رسید. یکی دو تن از دوستان و بستگان نام کوچه ی ما را گذاشته بودند: بن بست شب یلدا. در این بن بست، یک آرایشگاه زنانه، یک نانوایی، یک خشکشویی و دو سوپر مارکت بود که صاحبانش همانجا خانه داشتند.
صاحب خشکشویی، که مردم او را حاجی خشکشویی می گفتند، پیرمردی بود بیش و کم هشتاد ساله، کوچک اندام با ریش سفید و صدای حزین. از سپیده دم تا غروب کار می کرد و زودتر از دیگران مغازه اش را می بست. خانه ی کوچک او چسبیده به دکان خشکشویی بود. حاج آقا چندان درس خوانده نبود، ولی شعر می گفت و در دفترچه ی بزرگی می نوشت. بارها دیده بودم که دفترچه اش را، که به اندازه ی دفتر حضور و غیاب دبیران بود، زیر دستگاه اتوکشی پهن کرده و با خطی نه چندان خوانا در آن چیزهایی نوشته بود. گاهی هم که وسط کار به نظرش می رسید فلان کلمه از بهمان واژه بهتر است رخت و لباس مردم را ول می کرد و سروده را رفو می کرد.
سروده های حاجی خشکشویی مذهبی و آیینی و عاشورایی بود. گاه هنگام سرایش، آنها را با آواز غمین می خواند. همچنین به انجمن های مذهبی می رفت و مداحی می کرد. من با جهان بینی حاجی میانه ای نداشتم، ولی چون خوش اخلاق و کهنسال بود احترامش می کردم. از سوی دیگر دلبسته ی هنر بودم و می دانستم کسی که نگاه ایدئولوژیک دارد و به دنبال دسته بندی آدم ها است هنرمندبشو نیست. زیرا یکه بودن انسان ها را فراموش می کند و از آنها برچسب می سازد؛ پس نمیخواستم آنگونه باشم. پیرمرد هم که خبر داشت گاهگاه بیتهایی سر هم می کردم مرا از بچه های بی پدر و مادر کوچه جدا می دانست.
یک ظهر داغ تابستان، در نخستین سالهای دهه ی هشتاد خورشیدی، که از خورشید الو می بارید، داشتم در درازنای بن بست جلو می رفتم. راه می رفتم و به خانه نمی رسیدم. خیس عرق بودم. آسفالت کوچه یک وجب هوای بالا سرش را پخته بود. در نای و شش هایم، داغی را احساس می کردم. از دکان ها گذشتم و به یک سوم پایانی کوچه رسیدم. فکر و ذکرم رسیدن به باد کولر بود. ناگهان شنیدم کسی نامم را صدا می کند. پنداشتم آفتاب بیش از اندازه توی مغزم خورده. هن هن کنان پیش رفتم. باز همان صدا را شنیدم. برگشتم. دیدم حاجی خشکشویی از دور به سوی من می دوید و برایم دست تکان می داد. با دشواری به سویش گام برداشتم. با خودم گفتم چه شده؟ یا خانه اش آتش گرفته، یا زنش سکته کرده و کمک می خواهد.
پس از چندی هردو به هم رسیدیم. چهره ی حاج آقا از گرما سرخ شده بود و نفس نفس می زد. شگفت آور بود سالمندی در آن گرما، آنهمه راه را دویده باشد. سلام کردم. خمیده پاسخ داد. نفسش که بند آمد با همان شرم ویژه اش گفت: ببخشید آقا مهرداد، "اغیار" یعنی چی؟!
دنیا را توی سرم کوبیدند! انتظار هر چیزی را داشتم به جز این پرسش. با چشمانی گردشده گفتم: بیگانگان، نامحرمان. گفت: خیلی ممنون؛ می خواستم در یک شعر بیاورم، معنایش را نمی دانستم! سپس شتابان خداحافظی کرد و به سوی دکانش دوید. شاید می دوید تا پیش از آنکه بیت از ذهنش بپرد آن را در دفتر بزرگش بنویسد. من مات زیر تیغ آفتاب ایستاده بودم و دور شدن پیرمرد را نگاه می کردم. در آن هنگام بیتی از حافظ به یادم آمد:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!
کعبه ی پیرمرد دفتر شعرهایش بود.
- ۰۲/۱۲/۱۳