وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

هنرمندان تصادفی

اگزیستانسیالیست ها می گویند زندگی یعنی مجموعه ای از گزینش های انسان و پذیرش پیامدهای آن گزینش ها. می گویند به ویژه هنگامی که پای گزینش های سرنوشت ساز به میان می آید مسوولیت انسان هم دشوارتر می شود. ناگفته پیدا است برخی گزینش های زندگی، که بستر آماده ای در جامعه ندارد، نه تنها برای انسان پاداش به همراه نمی آورد، بلکه او را با تاوانی سخت روبرو می کند. یکی از پهنه های داغ و دشوار هستی، به ویژه در کشورهایی چون ایران، پهنه ی فرهنگ و هنر است. کسانی که این عرصه را برمی گزینند و وارد آن می شوند باید خود را برای دشواری های بزرگ، نابرخورداری های تلخ و تاوان های سخت آماده کنند. از آنجا که آوازه و آواز هنر از دور خوش است برخی کسان که الابختکی و تصادفی با آن آشنا می شوند در درازای راه، دشواری هایش را تاب نمی آورند. روزهای نخست با خود می پندارند که به دولت جاوید رسیده اند و چشمه ی زندگانی را یافته اند، ولی در ادامه ی راه، بی جرم و بی جنایت، سرها بریده می بینند و می بُرند. ناآگاهانی که از روی اتفاق در راه هنر می افتند و کوتاه زمانی فریفته ی زرق و برق آن می شوند، حاضر به پرداخت تاوان گزینش خود نیستند. آنها در راه هنر و فرهنگ، کم کم، بسیاری از داشته هایشان را از دست می دهند، داشته هایی چون خانواده، دارایی، آرامش، رفاه و...

 این گروه از هنرمندان تصادفی، که همواره تصادفی می مانند، ناکامی خود را از چشم هنر می بینند. پس از چندی با خشم به گذشته ی خود می نگرند و سرانجام از هنرشان انتقام می گیرند. بدین گونه که اعتبار  خود را در نا به جا سر می برند و قربانی می کنند.

ماشین مستضعف

اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ بود. شعر طنزی گفته بودم به نام ماشین مستضعف. آن روزها، میان ماشین ها، نماد ناتوانی اقتصادی ژیان بود. تعریف مستضعف هم عوض نشده بود تا شامل رولز رویس و لامبورگینی شود. پس تَکرار می کنم: ماشین مستضعفان ژیان بود؛ نه آن روزها، که از سالها پیش. تازه یک مدل مهاری هم داشت که از بی در و پیکری به حلبی آباد می مانست

نخستین خودروی پدرم هم‌ ژیان بود. می گفت یک بار بیرون شهر یک روستایی را سوار کردم. پیرمرد با داس و بیل و مرغش سوار شد. او را به در خانه اش رساندم. وقتی می خواست پیاده شود نگاهی کرد و گفت: "اما ژیانکه بارت اش خوب نیستا!" یعنی: اما ژیان کلاس خوبی ندارد؛ بگذریم.

 ماشین مستضعف را بردم به ماهنامه ی خورجین. نشانی اش خیابان ولی عصر، روبروی خیابان فاطمی بود؛ در کوچه ی عبده. آنجا زنده یاد محمدرفیع ضیایی را دیدم در جایگاه سردبیر.

ضیایی کاریکاتوریست آگاهی بود. تاریخچه ی کاریکاتور و کارتونیست های جهان را می شناخت. در گل آقا هم کار می کرد، ولی فکر می کنم چون طنزش کمی تلخ بود و همه چیز و همه‌کس را کوتوله و سایه دار می کشید، گل آقا به او روی جلد نمی داد (باید پژوهش آماری کرد، ولی به نظرم بیشتر روی جلدها را عربانی و ناصر پاکشیر می کشیدند). ضیایی شعر را خواند و پسندید. هفته ی بعد با یک کاریکاتور از خودش چاپ کرد.

 

گویمت درد دلم هق هق کنان

نام اینجانب ژیان ابن ژیان


بنده یک روروئک مستضعفم 

روغن و بنزین من هر دم روان


هم پلاکم کنده از روی سپر

هم که اگزوز می کند داد و فغان


صاحبم آن کارمند بی نوا

زیر خرج زندگی قدقد کنان


وقتی اجحافش کند آقا رییس 

می زند من را لگد نفرین کنان


بسکه بی پول و فقیر و بی نواست 

جاب بنزینم دهد آب روان


می برم رشک و حسد بر حال بنز

بنده بی بنزین و او سوپر خوران


صاحبش خندان و قبراق و تمیز

صاحب بنده مثال کولیان


من نرفتم سالها تعمیرگاه

از غم دارو و درمان گران


دانم آخر از فشار درد و رنج

می شوم پنهان چو دودی از میان


آید از جایش برون چرخ و موتور

می روم در جرگه ی اوراقیان


بعد ِ عمری سگدو و زحمت کشی

گردم آهن پاره بی نام و نشان


الغرض مستضعفی بد دردی است

چه میان آدم و چه خودروان* 
 

15 / 5 / 1373

*درست بود که مصراع پایانی اینگونه می شد: "چه میان آدمان، چه خودروان"، ولی من به همان شکل چاپ شده آوردمش.

دکتر مجید اکبری

دکتر مجید اکبری به ما فلسفه ی علم و منطق جدید درس می داد. دلبسته ی اندیشمندانی چون فرگه و راسل بود، با اینهمه، رو به نگاه های دیگر بسته نبود. دلش می خواست از آنها سر در بیاورد. شاید برای همین بود کمی که گذشت حتا تدریس افلاتون را پذیرفت. جوان و خوشخو‌ بود، با چشمانی شاد و امیدوار. اول ها سبیل داشت. بعدها سبیلش را زد. پرسش ها را با خوشرویی و شکیبایی پاسخ می داد؛ هرکجا که می پرسیدی، حتا وسط خیابان. در یاریِ دانشجویانش، خود را محدود به فلسفه و منطق نمی کرد. اگر می توانست، برایشان خانه هم پیدا می کرد. دوستدارانش، پسرها به ویژه، توی خودشان او را مجید - اکبری می نامیدند. اینجور نامیدن از  دور مودبانه نمی نمود، اما به تهش که می رسیدی از مودبانه بالاتر بود. بحث های فلسفی را بسیار دوست داشت. در نشست های دانشگاهی، شرکت می کرد و به برگزاری آنها یاری می رساند. از آن استادهایی نبود که با سرافرازی درجا می زنند. هر سال که می گذشت پیشرفتش را می دیدی؛ در درس دادن؛ در بحث کردن؛ در بازتر دیدن.


*

شوربختانه سالها بعد، در سال‌های پختگی و باروری، بیماری دکتر اکبری را بر چکاد زندگانی پیدا کرد. نخست صدایش ضعیف شد، آنچنان ضعیف که از نزدیک هم به سختی شنیده می شد. با اینهمه، کلاس هایش را رها نکرد. من در آن روزها، با او درس نداشتم، ولی از پشتِ در ِ کلاس صدای خسته اش را می شنیدم. و او در آن تنگنا، چقدر می کوشید تا سخنش را بی کم و کاست به دانشجویان بفهماند. اندک اندک، بیماری پیش رفت و او از رفتار بازماند. پزشکان می گفتند بیماری اش چیزی از گونه ی بیماری استیون هاوکینگ است. در بیماری هم، به گروهی که دوستشان داشت پیوسته بود.

 استادان گروه فلسفه دکتر اکبری را به ریاست دانشگاه رساندند تا هم از کلاس رفتن آسوده اش کنند، هم از خانه نشینی جدایش. نیک اندیشی و نیکوکاریِ به جایی که هماورد سرنوشت نبود.

سرانجام دکتر مجید اکبری خانه نشین شد و در روزی که منطقش را دوستداران او نمی خواستند و هنوز پنجاه سال نداشت چشم از جهان فرو بست. یادش گرامی باد!


 

(این عکس به وسیله ی دانشجویان و استادانی که در ماه های پایانی زندگانی دکتر اکبری، به دیدارش رفته بودند گرفته شده است. در آن میرا قائمی (نفر دوم از چپ)، دکتر شهلا اسلامی (پنجم از چپ) و دکتر صمدی (پشت سر او) دیده می شوند. همچنین جستار میرا قائمی در سوگ دکتر مجید اکبری، خواندنی است).


 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی - بابابرفی باغچه بان

 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی

از کارهای زیبای کیارستمی، که ریشه در شاعری و گرافیست بودنش داشت، چاپ گزیده ی کوچکی از غزل های سعدی بود. کیارستمی نام آن کتاب را "سعدی از دست خویشتن فریاد" گذاشت. او از هر غزل یک بیت یا مصراع را برگزیده و در صفحه درشت کرده بود (و گاه از یک غزل دو  یا سه بیت را هرکدام در رویه ای).

به پیروی از همان شیوه، گزینش من از سعدی بیتی است که نخستین بار در آغاز فیلمنامه ی نوبت عاشقی مخملباف خواندم، یک فیلم با هزاران جنجال و امروز بر جایش حسرت بسیار. حسرت هنری پیشگام و هنرمندانی تنیده در اجتماع.

سعدیا، دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یک چندی

 

بابابرفی ِ باغچه بان

در سال های کودکی، نوار قصه ای داشتم که اگر درست یادم مانده باشد، از نوشته های جبار باغچه بان بود، همان بزرگمردی که در راه فرهنگ و آموزش کودکان این سرزمین از هیچ کوششی فروگذار نکرد.

داستان این چنین بود که در یک روز برفی چند تن از بچه ها، که با هم دوست بودند، در حیاط، یک آدم برفی درست کردند و نامش را بابا برفی گذاشتند. آدم برفی قشنگ ساخته شده بود ولی کاری نداشت و بیکاری آزارش می داد. هریک از بچه ها به او کاری پیشنهاد کرد، سرانجام یکی گفت اگر راست می گویی، نان بپز!

از فردا بابا برفی آستین ها را بالا زد و شروع به نان پختن کرد. بابابرفی آنقدر نان پخت و به مردم نان داد تا سرانجام آب شد و از میان رفت.

 

آن روزها در خواب هم نمی دیدم که نان خریدن و نان خوردن و نان درآوردن برای مردم ایران چنان پیچیده و غم انگیز شود که پس از سال ها مرا به یاد قصه ی بابابرفی بیندازد.

 

 

سروده ای از سید علی نجفی زاده

 

 

چندی پیش جستاری درباره ی سید علی نجفی زاده (۱۳۷۲ -۱۳۰۱) نامور به "سعید" نوشتم و در رازان به  چاپ رساندم. در آن جستار، گفتم که از نگاه من زنده یاد نجفی زاده سراینده ای است در سایه - روشن؛  نوشتم که در باره ی شعر او نمی توان به درستی داوری کرد، زیرا بیشتر ِ چیزهایی که از سعید به چاپ رسیده ساخته ی سالهای جوانی اش بوده و سروده های دوره ی پختگی او هنوز تخته بندِ چمدان خانوادگی است.

در فرایند تحقیق، یکی از بستگان نجفی زاده کپی رنگ و رو رفته ای از یک شعر او به من داد تا دستمایه ی پژوهش کنم!

نام سروده زیان سیگار است و تاریخ ۱۶ خرداد (یا مرداد) ۱۳۶۸ را بر پیشانی کاغذ دارد. همچنین "به کسانی تقدیم" شده "که می خواهند سیگار را ترک کنند". به نظر می رسد سراینده آن را به خط خودش نوشته و نمی دانم تا کنون چاپ شده یا نشده. من در جستاری که برای رازان نوشتم آن را نیاوردم. امروز ولی نگرانم که اگر این سروده را در جایی ننگارم، از بالا یک چمدان روی سرم بیفتد.


 

زیان سیگار

تقدیم به آنها که می خواهند سیگار را ترک کنند.


 

کنار پله ی مسجد، نفس زنان پیری

نشسته بود پی رفع خستگی به پناه


 

امان نداده به او لحظه ای نفس تنگی

چو قیر چهره ی او را نموده بود سیاه


 

دو پله رفت و دگر بار بر زمین بنشست

چه رفتنی؟! به هزاران مشقت جانکاه


 

به پیش رفتم و گفتم بگو که درد تو چیست؟

چه روی داده که تو پیر گشته ای ناگاه؟


 

به ناله گفت که سیگار کشته است مرا

نشانده است زن و مرد را به روز تباه


 

گهِ شباب چو ما قدر خود ندانستیم

کنون به ضعف مَثل گشته ایم در افواه


 

سنین عمر مرا اهل شهر می دانند

هنوز سال دو باقی است تا شود پنجاه


 

و لیک بر رخ من هر که بنگرد گوید

به عمد جمله ی "حق لا اله الا الله"


 

ز من بگو به جوانان به خویش رحم کنند

که مرگ رحم‌ ندارد چو در رسد از راه


 

"سعید" می شوی از ترک کردن سیگار

دریغ عمر گرامی که بگذرد بیراه


 

سید علی نجفی زاده (سعید)