وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

ابراهیم گلستان، میهن بهرامی و یادداشتی دیگر

(این سه یادداشت کوتاه را در اینستاگرام منتشر کردم. یکمی را به انگیزه ی درگذشت ابراهیم گلستان نوشتم و دومی و سومی را تا روزمرگی شکسته شود).

 

یک: ابراهیم گلستان

 

ابراهیم گلستان درگذشت و فضای مجازی پر شد از این سخن که او به عشقش، فروغ فرخ زاد، پیوست. از نگاه من ابراهیم گلستان نه عاشق فروغ بود، نه عاشق خودش و نه عاشق هیچ فرد دیگری. او عاشق مفهوم ها بود؛ عاشق تراژدی، عاشق هنر، عاشق فهم، عاشق (به قول خودش)  ترکاندن دروغ و...

ابراهیم گلستان هنگامی دگرگون می شد و به گریه می افتاد که به یک مفهوم عالی، تراژیک و ناب انسانی اشاره می کرد. برای نمونه در گفت و گویی، وقتی از برداشت محمدرضا شاه پس از دیدن فیلم موج و مرجان و خارا یاد می کند به گریه می افتد. شاه با توجه به‌ گفتاری در فیلم، به او می گوید: آقای گلستان، ما و شما باید به هم کمک کنیم تا سهم مردم ایران از نفت، کف روی آب نباشد (نقل به مضمون)

در اینجا گلستان نه برای شاه گریه می کند، نه برای نفت و نه حتا برای ایران. او برای این مفهوم تراژیک اشک می ریزد که یک شخص، در یک لحظه ی تابناک، به نقش خود در روزگار پی می برد، ولی دستش بسته است و کاری نمی تواند بکند. در واقع، به حال انسانی می گرید که اسیر موقعیت تراژیک خود در تاریخ است.

 

دو: میهن بهرامی

 

یکی از دریغ های زندگی روزنامه نگاری ام آن است که نتوانستم با میهن بهرامی مصاحبه کنم. از سالها پیش او را با نقدهای سینمایی اش می شناختم، ولی با داستانهای او در پایان دهه ی هشتاد خورشیدی، آشنا شدم. قلمش را پُرمایه و خودش را زنی روشنفکر یافتم. به نظرم اگر در داستان نویسی به اندازه ی نویسندگانی چون گلی ترقی، سیمین دانشور و شهرنوش پارسی پور نامدار نبود، علتش از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. نقاشی، مجسمه سازی، نقد سینمایی، فیلمنامه نویسی، روان شناسی، فلسفه و برخی چیزهای دیگر، که من نمی دانم، از دستمایه های کاری او بود. داستان های میهن بهرامی پُر ماجرا و پُر کشش نبود، ولی برش های ژرفی از زندگی را نشان می داد. برخی از داستان های کوتاه او چنان خوب بود که نامش را به فهرست ماندگاران ادبیات ایران می آورد.


 

سال ۱۳۹۵ بود که دو سه ماه وقت گذاشتم و داستانهای میهن بهرامی را خواندم تا با او گفت و گو کنم. نخستین درس روزنامه نگاری این است که برای مصاحبه با هرکس باید کاملا درباره اش پژوهش کنی و در باب او به شناخت برسی. باید آگاهانه و با دست پُر به سراغش بروی. رمان زنبق ناچین او قدیمی بود و پیدا نمی شد. هر روز می رفتم کتابخانه ی مجلس و آن را می گرفتم و همانجا می خواندم و پس می دادم. میهن بهرامی این رمان را در پانزده سالگی نوشته بود و من هنگام خواندنش از توانایی دختری نوجوان شگفت زده می شدم. 

پژوهش من پایان یافت. پرسش هایم را نوشتم. خوشبختانه میهن بهرامی نویسنده ای بود که می شد با او از خیلی چیزها گفت و شنید. چندی بعد سال ۹۵ هم به سر رسید و نوروز شد. در حال و هوای برنامه ریزی های مثلا جدیِ آغاز سال بودم که یک بامداد وقتی از خواب بلند شدم و اخبار را خواندم ناگهان خشکم زد. نوشته بود: میهن بهرامی درگذشت! نمی توانستم واکنشی نشان دهم. خبر را دو بار از سر تا ته خواندم و دریافتم آن هنگام که من گرمِ خواندن نوشته های او بودم بیماری سرطان در وجود آن بانوی هنرمند چنگ می انداخت و پیش می رفت.

به قول علی حاتمی در پایان فیلم سوته دلان: همه ی عمر دیر رسیدیم.

 

سه: دلسوزی برای جانوران نزد هدایت و چوبک:

 

در داستان های صادق هدایت و چوبک، که هردو از داستان نویسان پیشروی ایران اند، جانوران جایگاه ویژه ای دارند. آنان به جانوران توجه می کنند و برایشان دل می سوزانند. نه تنها جانوران را از انسان ها جدا نمی دانند، بلکه آنها را ستم رسیده ی آدمیان می شمرند. نکته ی واپسین به ویژه در نگاه چوبک پر رنگ تر است. دلبستگی به جانوران در داستان نویسان بعدی ما کمتر دیده می شود. 

سگ و طوطی در داستان های سگ ولگرد و داش آکل نوشته ی هدایت نقش برجسته ای دارند. همچنین هدایت در سودمندی های گیاهخواری کتابی نوشته که دیدگاه او را نسبت به کشتن جانوران نشان می دهد.

صادق چوبک هم نسبت به جانوران احساس بسیار ژرف و لطیفی دارد. برخی از بهترین داستان های او با همین نگاه نوشته شده است. اسب در داستان زیبای عدل، موش در قصه ی تکان دهنده ی پاچه خیزک، سگ در آتما سگ من و میمون در انتری که لوطیش مرده بود در تار و پود داستان تنیده شده اند.

سپیده رشنو

(یادداشت نخست را با چند جمله کمتر چندین روز پس از دستگیری سپیده رشنو (پایان تیر 1401) نوشتم تا یک چگونگی بغرنج و شکننده را نشان دهم؛ دومی را هم مدتی پیش یا پس از آن نگاشتم. هر دو یادداشت، که بدون پیوند هم نیستند، در اینستاگرام منتشر شده است).

 

1

 

مولانا جلال الدین قرن ها پیش برای دور ماندن از آسیب و بلا سرود: "دانه پنهان کن، گیاه بام شو!" یعنی اگر می خواهی از گزند روزگار در امان بمانی، پنهان کار و رند و آب زیر کاه باش! در روزگار گذشته هنگامی که می خواستند پشت بام خانه را اندود کنند کاهگل را چندی نگه می داشتند تا اگر دانه ی گیاهی در آن است، جوانه بزند و آن را از کاهگل بیرون بیاورند. وجود ریشه ی گیاه در کاهگل، به بام خانه آسیب می زد. در این میان برخی دانه ها مدت ها جوانه ی خود را پنهان می کردند و به پشت بام راه می یافتند.    

سپیده رشنو می توانست پشت نقاب و حجاب و ماسک و عینک دودی هزاران خلاف و بزه انجام دهد و اتفاقی برایش نیفتد، ولی هنگامی که خواست مانند یک شهروند امروزی و آزاد اعتراض خود را به قانونی که نمی پسندد بیان کند، متاسفانه گرفتار شد.

آنچه بر سپیده رشنو گذشت نشان داد که از بسیاری سویه ها ایران ما در همان ۷۰۰ سال پیش مانده است.

 

2

 

در کتاب های فلسفه ی سیاسی برای فرمانروایی های غربی و شرقی ویژگی های خوب و بدی نوشته اند. خوبی سامانه های فرمانروایی غربی (لیبرال) آزادی بیان، پاسداشت حقوق بشر، کارآفرینی برای شهروندان، رسانه های آزاد، پاسداشت سرمایه و مالکیت، دادگستری مستقل و... است. بدی های این ساز و کار حکومتی را هم سروری پول، چیرگی مفهوم پیشرفت و موفقیت بر دیگر دستمایه های انسانی، برانگیزاندن آز و طمع سرشتین بشر و... گفته اند.

درباره ی فرمانروایی های شرقی (کمونیستی) هم خوبی ها و بدی هایی گفته شده است. از خوبی هایش آن که در این کشورها درس خواندن، بیمارستان و مسکن رایگان است (یا دست کم باید این گونه باشد)، همگان باید از کمترین های زندگی انسانی برخوردار باشند، بیکاری به چشم نمی خورد، نمی توان با پول مدرک خرید و ...

بدی های آن هم نبود آزادی فردی، سرکوب و خودکامگی سیاسی، چیرگی نهادهای امنیتی بر جامعه و... است.

به نظر می رسد کسانی که در آغاز انقلاب شعار دادند: نه شرقی، نه غربی، خواست شان این بود که بدی های این دو ساز و کار فرو گذاشته و پیراسته شود، نه این که خوبی هایشان به کناری رود و بسیاری از بدی های غرب و شرق به کشور ما راه یابد و ما بشویم مجموعه دار بدی های مشرق و مغرب.

گذری به داستان های کوتاه احمد محمود

 

احمد محمود (اعطا) چهارم دی ماه 1310 در اهواز متولد شد. در جوانی به عضویت سازمان جوانان حزب توده در آمد و در پی آن مدتی به زندان افتاد . در همان دوره بود که نخستین تجربه‌ های قصه نویسی اش را با نگارش داستان کوتاهی به نام صُب میشه (1333) آغاز کرد.

در سال 1336 اولین مجموعه داستان او به نام مول با بودجه ی شخصی‌ به چاپ رسید و سپس به ترتیب مجموعه‌های دریا هنوز آرام است (1339)، بیهودگی (1341)، زایری زیر باران (1346)، غریبه ‌ها (1350) و پسرک بومی (1350) را به چاپ رساند. روزگار جوانی وی به قول خودش سرشار از "بی‌قراری و ناسازگاری" طی شد. او پس از رهایی از تبعیدگاه بندر لنگه به سال 1334 تا هنگام انقلاب مشاغل زیادی را تجربه کرد و در هیچ‌کدام پایدار نماند جز در نویسندگی.

 

در دهه ی چهل و پنجاه خورشیدی، جامعه ی ادبی و فرهنگی ایران احمد محمود را به عنوان نویسنده ای اصیل شناسایی کرد. داستان هایش در نشریه هایی چون فردوسی، پیام نوین، کیهان هفته، تماشا و الفبا به چاپ می رسید . احمد محمود در سال 1353 با نوشتن رمان مشهور همسایه‌ها به جرگه ی نویسندگان طراز اول پیوست و پس از انقلاب به اصرار خود از سمت قائم مقام مدیر عامل موسسه ی تولید و پخش پوشاک بازخرید شد تا تمام وقتش را صرف نوشتن کند. از آن سال تا پایان عمر (1381)، رمان‌های داستان یک شهر (1358)، زمین سوخته (1361)، مدار صفر درجه (1372) و سرانجام درخت انجیر معابد (1379) را به رشته ی‌ تحریر کشید و خالق مجموعه داستان‌های دیدار (1369) و قصه ی آشنا (1370) شد.

احمد محمود هرچه پیشتر رفت بهتر نوشت. برای نمونه "قصه‌ ی آشنا مجموعه‌ ی شش داستان کوتاه است. در این داستان ها و سه داستان مجموعه‌ ی دیدار، حرمان و فقر مردم عادی، درون مایه‌ ی اصلی و طرفه ای است که نویسنده آنها را با بیان و شکل تازه ای به قوام آورده است. او در این داستان ها شیوه‌ ی واقع‌گرایی را با شیوه‌ ی بیان تاثیرات حسی داستان‌های جدید به‌هم آمیخته است و از این رو توانسته است نسبت به داستان‌های کوتاه نخستین خود در بیان غموض زیست آدمیان و روابط اجتماعی گامهای بلندی بردارد." ( 1)

 

نوشته ی حاضر گذری است به داستان های کوتاه احمد محمود.

 

داستان‌های کوتاه احمد محمود اغلب به شیوه ی رئالیستی نوشته شده‌اند؛ با این توضیح که رئالیسم او شیوه ای خشک و صرفاً عکسبرداری از وقایع نیست. احمد محمود معتقد بود "داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا یا حوادث نیست بلکه تعریف است در حرکت ". (2) نثر نویسنده بی‌پیرایه و دقیق است و توصیفاتش جزء به جزء و با حداقل کلمات. فضاهای ساخته شده زنده و گاه رنگانگ است. دیالوگ ها در اکثر داستان‌ها روان، هماهنگ با جایگاه اجتماعی و فرهنگی افراد و جلو برنده ی خط داستان است. همچنین در برخی گفت و گوها شوخ طبعی ظریفی دیده می‌شود.

تقریباً مکان وقوع اکثر داستان‌های کوتاه محمود جنوب ایران است. بنابراین پُر بیراه نیست اگر به قول عبدالعلی دستغیب احمد محمود را "داستان‌سرای جنوب ایران" بنامیم.

این ویژگی از یک سو به دلیل شناخت عمیق نویسنده از خطه ی‌ جنوب نقطه ی‌ قوت داستان‌ها به حساب می‌آید، ولی از سوی دیگر فضای داستان‌ ها را از تنوع مکانی خالی می‌کند.

 

احمد محمود نویسنده‌ای شهرپرداز است و به جوامع روستایی و چشم‌اندازهای طبیعی کمتر از روابط شهری و زندگی صنعتی توجه می کند. نباید از نظر دور داشت که داستان‌های محمود همچون داستان‌های نویسندگان خوب معاصر ایران دوره‌های تحول داشته. او داستان خوانی را با آثار نویسندگان روس همچون تولستوی، داستایوفسکی و به ویژه ماکسیم گورکی آغاز کرد و سپس با هدایت و علوی و چوبک آشنا شد. احمد محمود مدتی زیر تاثیر داستان‌های هدایت و داستان‌های ناتورالیستی چوبک بود. داستان‌هایی پر از ملال زیست و افکار شبه اگزیستانسیالیستی و دلشوره‌های فردی نوشت که در ردیف نوشته های متوسط او هستند، اما با کسب تجربه‌های بیشتر و مطالعه ی دقیق روستاها و شهر زادگاه خود به سوی تجسم زندگانی مردم روی آورد و به آنچه در ژرفای مناسبات اقتصادی ـ سیاسی می گذشت توجه نشان داد.

از سوی دیگر درونمایه ی داستان‌های محمود پیوندی عمیق با ساز و کار سیاست در جامعه ی ایران می‌یابد و پیشامدها و روابط اجتماعی (حتا رابطه ی فرد با خودش) تنها در ارتباط با ساختار سیاسی معنا پیدا می‌کند و از آن تاثیر می گیرد. خود او در تبیین اهمیت عنصر سیاست می‌گوید:

" در ایران کمتر خانواده‌ای را می‌شود یافت که زخم سیاست نخورده باشد. مهاجرت‌ها، تبعیدها، دربه دری ‌ها، همه ی این‌ها نشانه ی نوعی سیاست حاکم بر جامعه ی ما است و به تعبیری نویسنده اگر کارش تعریف انسان نباشد، پس چه چیز دیگر است؟ و اگر انسان امروز  ِ مملکلت مان را جدا از سیاست تعریف کنیم، آیا حق مطلب را ادا کرده‌ایم؟ این انسان را به تمامی گفته‌ایم؟ بخشی از زندگی ما سیاست است و این سیاست سرنوشت محتوم ما است. سیاست به ما تحمیل شده، بدون این که خودمان بخواهیم و بی‌ این که آن را بشناسیم". (3 )

 

با نگاهی به داستان‌های کوتاه احمد محمود می‌توان آن‌ها را از نظر دورنمایه به سه گروه اصلی تقسیم کرد:

دسته ی اول داستان‌هایی هستند که مستقیماً به مخمصه های سیاسی پیش از انقلاب و آدم‌های درگیر در آن می‌پردازند. حکایت این داستان ها، گاه بازگشت از تبعید، گاه فرار از زندان و گاه بازگویی سرگذشت کسانی است که خود یا نزدیکان شان در برابر حکومت وقت ایستاده اند و بنابراین چاره ای جز پرداخت تاوان ندارند؛ به عنوان مثال می‌توان از داستان های ترس، مسافر، پسرک بومی، کجا میری ننه امرو؟، راهی به سوی آفتاب، تب خال و بازگشت نام برد.

بیشتر آدم‌های این داستان‌ها، افرادی از طبقه ی فرودست جامعه هستند که در موقعیتی ویژه و گاه بر حسب اتفاق فرصتی پیدا کرده اند تا بیشتر بدانند و این آگاهی باعث بیداری قوه ی تمییز و مقایسه در آن‌ها و نهایتاً طغیان ایشان علیه نابرابری‌ها شده است. طغیان و نبردی در چارچوب احزاب چپ و با سرنوشتی برآمده از رویدادهای تاریخ معاصر ایران یعنی شکست و تلخکامی مبارزان.

احمد محمود در این گروه داستان‌ها می‌کوشد رویدادها و آدم هایی را به ثبت برساند که حضور و اثرشان توسط مورخان رسمی نادیده انگاشته شده؛ هرچند در این ثبت و ضبط، گاه تعهدات حزبی روزگار قدیم گریبان او را می‌گیرد، اما در مجموع نظرگاه منصفانه ی نویسنده گزارش دقیقی از رخدادهای جامعه ی ایران به دست می‌‌دهد.

در میان این طیف داستانی، قصه‌های تب خال، بازگشت و پسرک بومی درخشش بیشتری دارند.

" راوی داستان تب‌خال، کودکی است که پدرش را گم کرده است. زمانی که کودک خردسالی است پدرش از خانه می رود. از این عزیمت پدر جز سایه هایی در دانستگی او نقش نبسته است. گاهی با بچه های خاله گل بازی می کند و حتا چند روزی در خانه ی آنها می ماند. مادرش بیمار است. در خانه ی ایشان هیچکس نام پدر را نمی برد. فقط هرگاه مادر به یاد پدرش می افتد گریه می کند. برای کودک نبودن پدر در خانه، معمایی است، اما هیچکس این معما را برای او نمی گشاید. روزی دختر خاله گل روزنامه ای به او نشان می دهد که عکس پدر در آنجا چاپ شده است:

عکس پدرم رو به رویم بود . بلند قامت، چهارشانه، با چشمانی درشت و گونه های استخوانی. سرش را از ته تراشیده بود. نگاهم می کرد. ایستاده بود کنار میز. انگار حرف می زد؛ میز دراز بود. بالا تنه ی مرد چاقی، که پشت میز نشسته بود، پیدا بود . آرنج ها را گذاشته بود رو میز و زیر چشمی پدرم را می پایید. جلو مرد خپله چند برگ کاغذ بود. دلم از جا کنده شد.

راوی اکنون کلاس سوم است. مادر هنوز رخت سیاه می پوشد. معلوم نیست پدر کی از "سفر" برمی گردد، ولی راوی با عکس پدر خلوت می کند و گاهی که تنها است آن را از جیبش بیرون می آورد و با او حرف می زند. مدرسه تعطیل است و پسرک در حجره ی دایی امیرش کار می کند. گاهی روی چهارپایه ی جلو حجره می نشیند و عابرین را نگاه می کند. تا این که روزی شخصی شبیه پدرش از در تیمچه وارد می شود. بلند قامت است و گونه های استخوانی دارد. آیا این شخص پدر اوست؟ او هر روز به قهوه خانه می رود تا شخص ناشناس را ببیند و اگر دریافت پدر اوست آشنایی بدهد و با او حرف بزند، اما دکانداران و مردمی که به تیمچه و قهوه خانه می آیند همه از ناشناس وحشت دارند و زمانی که او با مردی سیاه چرده که صدایی شبیه صدای گاومیش دارد درگیر منازعه می شود، کسی به کمکش نمی آید. همه پشت سر پدر حرف می زنند و او را باج گیر و گردن کلفت محله می دانند. در زمان منازعه ی او و مرد سیاه چرده، خواج توفیق حتا می گوید:

ـ خدا کنه بزنن همدیگه را ناقص کنند که از شرشون راحت شیم.

زور پدر بر مرد سیاه چرده می چربد و او را بر روی دست بلند می کند و بر زمین می کوبد. کودک از شادی پر می کشد . دلش می خواهد فریاد برآورد که هرکس مرد است حالا بیاید و سینه به سینه اش بایستد و حرفش را بگوید؛ اما ناگهان مرد سیاه چرده چنگکی آهنی را برمی دارد و به سوی حریف حمله می برد. نوک چنگک گونه ی راست او را می شکافد و خون می جوشد . کودک فریاد می کشد و از روی گونی های برنج جست می زند و شروع به دویدن می کند و نفس زنان به خانه می رسد:

ـ کشتنش مادر ! ... پدرمو کشتن.

مادر مانند ترقه از جا می جهد؛ رنگش مثل گچ دیوار می شود.

ـ کی به تو گفت؟!

دایی امیر هراسان و نیمه نفس سر می رسد:

ـ هیس خواهر ! ... کسی بهش نگفته ... اصلا خیالاتی شده.

راوی دیگر چیزی نمی شنود. احساس می کند که زیر پایش خالی شده است". (4 )  

 

 داستان بلند بازگشت که در ضمن می تواند حدیث نفس نویسنده اش باشد، شرح حال جوانی به نام شاسب است که به دلایل سیاسی سالی چند را در زندان و تبعید گذرانده. او پس از مراجعت به شهر و دیار خود به دلیل ساختار سیاستزده ی جامعه از همه جا طرد می‌شود و تلاش هایش برای به دست آوردن حقوق اجتماعی خود ناکام می‌ماند. شاسب در عنفوان جوانی و کارآمدی، خانه‌نشین می‌شود و برآیند رفتارهای محافظه‌کارانه، دسیسه چینی‌ ها و نادانی ‌ها سرانجام از او (که مادرش عطر گل، قوچی برای نذر سلامتش خریده) تصویری چنین می‌سازد:

" عطر گل،‌ از جا برخاست. رفت طرف پنجره، گوشه ی پشت دری را پس زد و نگاه کرد. پیش چشمش تار بود انگار. مژه به هم زد. اول قوچ را دید،‌ پای ایوان، قوچ پیر در انبوه شاخه‌های کج و مج تابیده و شاخه‌های خشک و بی‌حاصل گیر افتاده بود. قوچ خیس بود و ناله می‌کرد. زار می‌زد!

بعد یکهو ماتش برد. شاسب را دید با پایجامه ی نو، قامت افراشته میانجای خانه، زیر باران، خیس‌خیس و انگار مجسمه‌ای از سنگ.

ـ نه!

از پس جام بخار گرفته و از پس تور سربی رنگ باران و در سحرگاهی این چنین خیس و خاکستری، چشم عطر گل درست می‌دید؟ لبان عطرگل لرزید:

ـ چه به سرت اومده مادر! " (5 )

 

پسرک بومی، داستان شهروز پسری جنوبی است که همراه پدرش در جنبش ملی کردن صنعت نفت شرکت می‌کند. مبارزات این جوان مصادف می‌شود با دلدادگی او به بتی که دختر یکی از مهندسان خارجی شرکت نفت است. در یکی از شورش‌های خیابانی، که شهروز نیز در آن حضور دارد، مردم خشمگین و آکنده از احساسات ضد خارجی، اتومبیل خانواده ی بتی را در خیابان به آتش می‌کشند. شهروز، که ناظر واقعه است، برای نجات بتی خود را به شعله‌های آتش می‌زند و همراه با او در لهیب آتش می‌سوزد. نویسنده در این داستان اثرگذار،‌ بتی و شهروز را قربانیان سیاست‌ و استعمار می‌داند و خارج از چهارچوب‌‌های قومی و ملی مظلومیت هر دو را فریاد می‌کند.

همچنین در این گروه می توان به داستان غریبه ها اشاره کرد که پایان کار مبارزی به نام نعمت را نشان می دهد . نعمت یاغی شده و به کوه و بیابان تاخته است. ژاندارم ها در یک درگیری خونین، او را می کشند و از جنازه اش ستونی گچی می سازند.

 

دسته ی دوم داستان‌هایی را در بر می‌‌گیرد که به طغیان کارگران علیه کارفرمایان یا به بررسی اوضاع سخت معیشت کارگران موسمی پس از انقلاب سفید می‌پردازد. از نگاه محمود، کشاورزان و زحمتکشانی که تا دیروز تحت ستم‌های ارباب بودند پس از رها کردن کشت و زرع و مهاجرت به شهر، در استخدام کارخانه‌ها و کارگاه‌هایی در می‌آیند که صاحبانشان حتا به اندازه ی ارباب ستمگر روستا برای زیردستان خود حق قائل نیستند.

تنگناهای زیستی و ناهمگونی فرهنگی این کارگران با محیط شهر و سرانجام طغیان آن‌ها علیه کارفرمایان باعث بیکاری و دست آخر خُرد شدن آنان لابه‌لای چرخ دنده‌های جامعه ی‌ نیم صنعتی می‌شود. بدین ترتیب نویسنده ضمن باز نمایاندن و روایت یک مقطع از تاریخ معاصر ایران نتیجه ی اصلاحات ارضی را به پرسش می گیرد.

 

داستان‌های بندر، از دلتنگی،‌ برخورد، آسمان آبی دز و زیر باران نمونه ی آثاری هستند که به این موضوع می‌پردازند و از میان شان سه تای آخر برجسته‌ ترند.

مُراد قهرمان داستان زیر باران مهاجری روستایی است که به دلیل اعتراض به کارفرما از محل کار خود اخراج می‌شود و ناگزیر به فروختن خون خود می‌گردد. بار چندم برای رهایی از رنجِ خون‌فروشی با پول خود قمار می‌کند تا شاید چند روزی در پناه سکه‌هایی که می‌برد، بیاساید و چشم امید به فرداها بدوزد.

اما در قمار پول‌هایی را هم که از فروختن خون خود به دست آورده می‌بازد و از شدت ضعف در خیابان جان می‌سپارد.

در برخورد، خواننده شاهد شورش کشاورزان یک روستا علیه زمین‌‌داران است که پس از ایجاد شکاف در صف شورشیان و خریدن چند تن از آنان به وسیله ی اربابان به شکست می‌انجامد.

اما آسمان آبی دز، داستان برجسته‌ای است که زندگانی عده‌ای کارگر موسمی را با فراغت و تیزهوشی بررسی کرده است. آسمان آبی دز قصه ی هویت گمشده ی روستاییان مهاجر در شهری است که پذیرای آنها نیست. قصه ی نیروهای مولدی است که آبادی هایشان در پی کوچ آنها به شوره بوم‌هایی هراسناک تبدیل می‌شود و داستان انسان های دانش و فن نیاموخته ای است که در شهر کاری بهتر از دلالی و دزدی و فعلگی ارزان نمی‌یابند. گفتنی است اجزاء داستان یا همان کارگران فصلی اگر چه جدا از یکدیگر بررسی می‌شوند اما در آخر داستان، به دست نویسنده هنرمندانه یکدیگر را کامل می‌کنند و یک تراژدی عمیق می‌آفرینند. توصیف آدم‌ها، اخلاق و رفتار و آمال و آرزوهایشان در این داستان بسیار دقیق و رسا است. اینک بریده‌ای از آسمان آبی دز:

 

" بمان گفت :

ـ با...با...با... بازم ش...ش... شب شد .

خورشید در انبوه نخلستان می‌نشست. برفراز انگشتان کشیده و سرنیزه‌ای درختان‌ تو در هم خرما شعله‌های ارغوانی رنگ دامنه ی خاکستری آسمان بُغ کرده را رنگ خون زده بود.

شعله‌ها در انبوه نخل ها فرو رفت به شوره بوم نشست و تیره شد و غروب با همه ی دلتنگی هاش سر رسید. قاصد آمد خانه، با لخ ‌لخ گیوه‌هایش و بسته ی‌ کوچکی به دستش. در آستانه ی دالان ایستاد.

چشمان گشادش، که انگار رمیده بود و هراسان بود، با سفیدی کدرش و سیاهی ماتش تو چشمخانه ‌های بزرگ و استخوانی گردش کرد. رد نگاه قاصد تا کناره ی گودال بزرگ میانه ی حیاط، پیش راند که تیره بود و در تیرگی جنبش هایی بود و سوی پریده رنگ فانوس‌ها بود که جابه جا جلوی اتاق ها سوسو می‌زد.

قاصد نفس کشید و با دامن پیراهن، عرق پیشانی را گرفت و باز گیوه‌ هایش لخ‌لخ کرد و رفت تو اتاق تاریک و فانوس مرکبی را گیراند. سرتاسر حیاط را آب پاشیده بودند و نمدها را و گلیم‌ها را و حصیرها را پهن کرده بودند و اینجا و آنجا، دسته‌دسته، دور فانوس ها نشسته بودند به اختلاط کردن". (6 )

 

اما گروه سوم داستانهایی هستند که به موضوعاتی گوناگون از قبیل تحمیل های اجتماعی، کمبودهای عاطفی، تعصبات، خرافات،‌ حسرتهای آدمی و... می‌پردازند.

داستان مصیبت کبک ها نگرش خانواده‌ای را باز می‌نمایاند که تیره‌بختی خود را به بدیُمنی چند کبک نسبت می‌دهند. مرد خانواده در آخر داستان کبک ها را سر می‌برد در حالیکه بیهودگی غریبی در سرتاسر فضای قصه موج می‌زند. داستانِ در تاریکی پیامدهای منفی مردسالاری را محکوم می‌کند و بر تعصبی که باعث جان سپردن زنی در هنگام زایمان می‌شود خرده می‌گیرد. وقتی تنها هستم، نه بیانگر حسرت راوی در دیدار کوتاهش با زنی ملوس و خواستنی است. در دو داستان عصای پیری و دیوار، عالم درون و امید عبث پدران و مادران سالخورده به یاری فرزندانشان مطرح می‌شود. داستان های زیادی را می‌توان در گروه سوم جای داد که از بین آن‌ها قصه ی آشنا و شهر کوچک ما شکفتگی بیشتری دارند.

 

در داستان قصه ی آشنا، که در سال 1370 به چاپ رسیده، نویسنده سنت بازگشت به گذشته (flash back) را کنار می‌گذارد و با بازسازی آینده در حال (flash forward) فضایی بدیع می‌آفریند.

"کریم شخص اول قصه‌ ی آشنا از آن آدم‌هایی است که نافش را با شور بختی بریده‌اند. وقتی کودک است از پدر و معلم توسری می‌خورد. بزرگ که می‌شود جامعه او را می‌راند و توی سرش می‌زند. زمانی که کودک بوده پدرش همیشه به او می‌گفته: به جایی نخواهد رسید و حتا از او نوشته گرفته تا بعد نگویند پدر کریم در تربیت فرزند کوتاهی می‌کرد:

ـ بنویس حمالی اَم اَسَرَم زیاده... بنویس مو آدم ول معطل و سیابختی هستُم. بزرگ که شدم، نونم به شاخ آهو بسته‌است

کریم همه‌ ی‌ این‌ها را می‌نویسد و امضا می‌کند و به پدر می‌دهد، با این همه باز تو سری می‌خورد. در کلاس درس نمی‌تواند مسایل را حل کند و تحقیر می‌شود. به دستور معلم دست‌هایش را بالا می‌گیرد و بعد پای راستش را. کلاس از خنده پُر می‌شود و کریم به مضحکه‌ای بدل می‌گردد. ولی میرک شاگرد دیگر کلاس، که فرزند مرد پولداری است، مساله را حل می‌کند و از معلم و شاگردان احترام می‌بیند. کریم حتا زمانی که کارمند دون پایه‌ی اداره می شود از تحقیر شدگان است. دوست و غمخواری ندارد .تنها مشغله و دلگرمی او شعر سرودن است.

زن می‌گیرد و فرزند پیدا می‌کند ولی در همه جا شکست می‌خورد. سپس همسرش را طلاق می‌دهد و در فقر و تنهایی و حرمان روزگار می‌گذراند. میرک با درجه ی عالی تحصیلی از فرنگ به ایران برگشته است. کرمی از دوستان ایام تحصیل، کریم را دعوت می‌کند تا در جشنی که به افتخار آمدن میرک برپا شده حضور یابد. کریم مردم گریز کفش و کلاه می‌کند و به باشگاه مجلل شرکت نفت می‌رود. زمانی که به محل دوستان نزدیک می‌شود می‌بیند که آن‌ها در غیاب وی به استهزای او مشغلولند:

همه پیراهن پوشیده‌‌اند. ساده، رنگی یا گلدار. کریم حس می‌کند که نیمتنه‌اش مثل زره سنگین است، صدای کرمی را می‌شنود:

ـ زنش را ذله کرد!

 مرد سرخ پوش (میرک) می‌زند رو میز: زنش، زنش قاه ‌قاه ‌قاه قاه، واصل شد.

این دفعه صدای مانی است.

ـ زنش میگه بچه شیر میخواد اوس کریم. بادی به غبغب میندازه و میخونه: ما همه شیریم، شیران علَم.

مرد گنده می زند رو میز.

 علم! علم! علم! قاه قاه قاه... اوس کریم عَلَم.

کریم فکر می‌کند که حرف‌ها اصلاً خنده‌دار نیست. نمی‌فهمد چرا مرد شکم گنده اینطور قهقهه می‌زند. کریم شاخه‌های گل را روی دیوار سبز شمشاد می‌گذارد. گره کروات را شل می‌کند. کاغذی را که بر آن شعری در مدح میرک نوشته مچاله می‌کند و به زمین می‌اندازد. بی‌قرار است. چیزی توی دلش می‌جوشد. از در باشگاه می‌زند بیرون. راه می‌افتد به طرف جاده. به طرف تاریکی.

 

به یاری درک، شناخت و حساسیت نویسنده، آدم های این قصه تبدیل به اشخاص بومی و آشنا می‌شوند که با عبور از ذهن خلاق نویسنده‌شان، تنهایی، رنج و هیجان خود را، که نمونه‌ای از رنج و هیجان امثال ایشان است، به روی صحنه می‌آورند. کوتاه سخن این که جامعه‌ای که توان و ظرافت استفاده از استعدادهای آدمی چون کریم را ندارد دست آخر او را به مضحکه‌ای برای میرک‌ها بدل می‌کند". (7 )

 

در داستان شهر کوچک ما، کوچاندن اجباری مردم توسط شرکت نفت پیش کشیده می شود. تصاویری موجز و دقیق از موقعیت چند خانواده ی آواره و ارائه ی افقی مبهم برای آن‌ها به هنگام کوچ اجباری.

در اینجا دو ویژگی دیگر درباره ی احمد محمود قابل اشاره است. نخست اینکه برای او "انسان" بیش از اشیا، طبیعت و جانوران انگیزه ی خلق داستان است. در داستان های او، (جز یکی، دو تا) بر خلاف صادق هدایت و صادق چوبک، حیوانات محور نمی شوند و مورد دلسوزی قرار نمی گیرند؛ آن چنان که مثلا طوطی در داش آکل هدایت، نقش تعیین کننده می یابد؛ میمون در داستان انتری که لوطیش مرده بود نوشته ی صادق چوبک، محوریت پیدا می کند و سگ در داستان سگ ولگرد موضوع قرار می گیرد و همین جانور در قصه‌ی آتما، سگ من (چوبک) همدم و همخانه ی راوی می گردد. بریده ای از داستان عدل به قلم صادق چوبک این ویژگی را بهتر نشان می دهد:

"اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه ی زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییش جابه جا شده و از آن خون آمده بود، کاسه ی زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و فقط به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریشان را به جسم او از دست نداده بودند گیر بود. سُم یک دستش ـ آن که از قلم شکسته بود ـ به طرف خارج برگشته بود؛ و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ‌گیر بود روی آن دیده می‌شد.

آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب، یخ های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می زد. پره های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از بین دندان های کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله ی راهگذر، که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت، می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند". (8 )

 

دومین ویژگی نوشته های احمد محمود آن است که به نظر می رسد که کار با "موضوع " برای او اهمیت بیشتری از کار با "تصویر" دارد. به بیان دیگر موضوع داستان است که به ذهن خلاق او تلنگر می زند و انگیزه ی نوشتنش می شود. او می تواند ابعاد موضوع داستانش را گسترش دهد و به جای خلق یک "لحظه ی ناب" یا یک "تابلو" به خلق یک "دوره" دست یابد.

 

احمد محمود در تاریخ 12 مهر ماه 1381خورشیدی، در گذشت در حالیکه بی گمان فصلی از داستان نویسی معاصر ایران را به خود اختصاص داد.

 

                                              ***

فهرست داستان های کوتاه احمد محمود:

مجموعه داستان مول: مسافر ـ انتر تریاکی ـ مول ـ کابوس ـ مامور اجرا ـ سه ساعت دیگر ـ حسرت ـ کهیار.

دریا هنوز آرام است: دریا هنوز آرام است ـ یک چتول عرق ـ بود و نبود، معبد.

بیهودگی: تکرار ـ آلاچیق ـ بیهودگی.

زایری زیر باران: مصیبت کبک ها ـ بود و نبود (تکرار چاپ ) ـ بندر ـ انتر تریاکی (تکرار چاپ)‌ـ‌ آسمان کور ـ سایه ی سپیدارها ـ از دلتنگی ـ ترس ـ راهی به سوی آفتاب ـ زیر باران ـ زیر آفتاب داغ.

غریبه ها: غریبه ها ـ آسمان آبی دز ـ با هم.

پسرک بومی: پسرک بومی ـ شهر کوچک ما ـ اجاره نشینان ـ خانه ای بر آب ـ چشم انداز ـ در تاریکی ـ  در راه ـ وقتی تنها هستم، نه.

دیدار: کجا میری ننه امرو؟ ـ دیدار ـ بازگشت .

قصه ی آشنا: قصه ی آشنا ـ جست و جو ـ عصای پیری ـ ستون شکسته ـ سایه ـ خرکُش .

چند داستان پراکنده: غربت (کیهان هفته، شماره ی 93، شهریور 1342) ـ اتاق عمل (کتاب هفته، شماره 103، آذرماه 1342) ـ بطالت (کتاب هفته، شماره 97، مهرماه 1342) - تلفن (فردوسی، 1349؟ ) ـ راز کوچک جمیله ـ طرح ـ دو سر پنج ( هر سه داستان با قید بخشی از رمان همسایه ها ).

 

 

پانویس ها:

1ـ دستغیب، عبدالعلی، نقد آثار احمد محمود، انتشارات معین ،1378، صص 165

2ـ گلستان، لیلی، حکایت حال ( گفت و گو با احمد محمود)، کتاب مهناز ، 1374، صص 17

3ـ پیشین، صص 46 و 47

4ـ دستغیب، عبدالعلی، نقد آثار احمد محمود، انتشارات معین ،1378،صص 183ـ 181

5ـ محمود، احمد، دیدار (سه داستان) ، نشر نو ، 1369،صص 283

6ـ محمود، احمد، از مسافر تا تب خال، انتشارات معین ، 1371، صص 322ـ 321

7ـ دستغیب، عبدالعلی، نقد آثار احمد محمود، انتشارات معین ،1378، صص 167ـ 165

8ـ چوبک، صادق، خیمه شب بازی، سازمان انتشارات جاویدان، 1354،چ پنجم، صص 46ـ 45

 

خطابه

خطابه

 

خطابه گفتاری است که در برابر دیگران و برای قانع کردن و برانگیختن آنان گفته می شود. خطابه باید شنونده را دگرگون کند تا سخن را به دل پذیرا شود. مقدمات خطابه از مقبولات، مشهورات و مظنونات به دست می آید (مقبولات: سخنان بزرگان دین، اجتماع و فرهنگ که به پشتوانه ی جایگاه آنها پذیرفته می شود، مانند: برو کار میکن مگو چیست کار (سعدی) / مشهورات: سخنان خردمندانه و منطقی که بیشتر مردم به درستی آن ها رای می دهند، مانند: عدل و داد خوب است / مظنونات: سخنانی که درستی آنها بر نادرستی شان می چربد. به سخن دیگر گزاره هایی که احتمال درست بودنشان از احتمال نادرست بودنشان بیشتر است، مانند: فلانی با دزدان رفت و آمد می کند پس بزهکار است).

یکی از نامدارترین خطیبان و سخنوران باستان سیسرون است. او کنسول روم و یکی از مردان سیاسی آن جمهوری بود. سیسرون چهار خطابه ی شیوا بر ضد کاتلینا دارد. کاتلینا یکی از قدرتمندان روم بود که از نگاه سیسرون در اندیشه ی برانداختن جمهوریت در روم باستان بود. سخنرانی های آتشین سیسرون کاتلینا را رسوا کرد. او را از پایتخت بیرون راند و همچون شورشگری در برابر ارتش قرار داد. سرانجام کاتلینا در رویایی با سپاه روم کشته شد، اگرچه در هیچ دادگاهی محاکمه نشده بود

 

خواجه نصیرالدین توسی در اساس الاقتباس می گوید که بیشتر مردم از دریافت قیاس های برهانی ناتوانند. بنابراین "صناعتی که متکفل افادت اقناع بود در اذهان جمهور، جز خطابت نبود".

 

 

مسعود اسدالهی

(این یادداشت را در ایستاگرام، به انگیزه­ ی درگذشت مسعود اسدالهی نوشتم).

 

بیشتر سینمادوستان ایران مسعود اسدالهی را با همسفر به جا می آورند، ولی من روی بابا خالدار دست می گذارم. بابا خالدار هجویه ای است تند و تیز که بر پایه ی وسواس فکری بشر پی ریزی شده است: وسواس حقیقت یابی و هویت جویی. ناگفته نماند اسدالهی به پژوهش در روان های پریشان و ناآرام دلبسته بود و این ویژگی را دستمایه ی نگارش آثارش می کرد.

با اینهمه، بابا خالدار را از نگاهی غیر روان شناسانه هم می توان بررسی کرد.

جوانی هویت طلب آنچنان با تعصب در راه خودشناسی پیش می رود که شهری را به هم می ریزد. وی در داستانی که به اودیپ شهریار گوشه می زند، به جای آن که ندانسته به رختخواب مادرش بخزد، دانسته و آگاهانه سُرین مردان میانسال را برهنه می کند تا پدر را بیابد.

از چشم اندازی دیگر بابا خالدار دشواری رسیدن به حقیقت و آگاهی را در فضایی گروتسک روایت می کند. حقیقتی که پسر به دنبال آن است از کوره راه رسوایی و درگیری می گذرد. همچنین در جهان امروز رسیدن به قطعیت و چیرگی بر تردید چنان دشوار است که گاه به موشکافی های خنده دار می انجامد. طنز اسدالهی اگرچه از واقعیت وام می گیرد، اما از گزافه کاری بی بهره نیست. گزافه کاری و اغراقی که به سورئالیسم پهلو می زند.

 

مسعود اسدالهی طنزنویسی باذوق بود. من آن زنده یاد را گذشته از بابا خالدار با نوشته هایی چون علی کنکوری و راز درخت سنجد به یاد می آورم... و با نقش آفرینی هایش در درشکه چی (نصرت کریمی) و سرانجام شاهکار ناصر تقوایی: آرامش در حضور دیگران.