وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

پستچی

در فیلم پستچی، ساخته ی داریوش مهرجویی، هشدار ترسناکی بود که در زمان خودش جدی گرفته نشد. تقی پستچی مرد متوسطی است که زندگی اش همانند برگ پاییزی در دست تندباد دیگران است. تندبادی که پستچی در برخاستن آن دستی ندارد. مثل همه ی ما آدم های معمولی که تصمیم بزرگترها و زورمندان روی زندگی‌ مان اثر می گذارد و چون این بزرگترها و زورمندان گرفتار هزار جور کاستی و گرفتاری هستند زندگی ما تباه می شود.

در پستچی، نیت الله خان (انتظامی)، که نماینده ی قدرت سیاسی، بزرگان قوم، سنت چندهزارساله و... است، فرتوت و کلافه و سر در گم است. نمی داند با جهان نو چه کند. چشم اندازی از آینده ندارد. پاسخگویی و مسوولیت پذیری هم در قاموس اش نیست. بیمار و پریشان و افتان و خیزان روز را شب می کند و شب را روز. با شلتاق زنی و سخنرانی و سورچرانی خودش را از تک و تا نمی اندازد و احساس زنده بودن می کند.

روشنفکران داستان هم فهم درستی از بدبختی های جامعه ندارند. تشخیص شان از بیماری جامعه غلط و بیراه است. آنان نه تنها در برابر تقی و تقی ها مسؤولیتی نمی پذیرند، بلکه با عملکردشان زندگی آنان را بدتر می کنند. دکتر (بهمن فُرسی) پستچیِ فیلم را همچون خوکچه ی آزمایشگاهی به شاهدانه می بندد و خوار می کند تا به خیال خودش نیروی باروری را به او بازگرداند. برادرزاده ی از فرنگ برگشته (احمدرضا احمدی) هم می خواهد با پرورش خوک گره از کارهای فروبسته باز کند، جانوری که پرورش آن در جامعه ای مذهبی بیهوده ترین کار است. او به جای آنکه به تقی پستچی یاری برساند با زنش می خوابد و کار تقی را به دیوانگی می کشاند. سرانجام تقی، که یکی از همین مردم کوچه و بازار است، بزرگترین سرمایه اش را، عشقش را، خفه می کند تا او را از دستبرد نابلدان و یغماگران دور نگه دارد. غافل که در این دیگرکشی عاشقانه، آن کس که خودکشی می کند و هستی اش را بر باد می دهد خود اوست.

زنده یاد مهرجویی این فیلم را در سال ۱۳۵۱، یعنی شش سال پیش از انقلاب، با نگاهی آزاد به نمایشنامه ی وویتسک ِ بوخنر ساخت.

پستچی برای آنان که گوشی و هوشی داشتند نامه ی مهمی آورده بود.

نوزایی در آینه

داستان مارکز و امروز ما

 

سالها پیش، داستان زیبایی از مارکز خواندم به نام ردِ خونِ تو بر برف. صفدر تقی زاده آن را ترجمه کرده بود. امروز، ریزه کاری های داستان را به یاد ندارم، ولی خط کلی آن چنین بود که در زمستانی سرد و برفی، از انگشت دختری قطره قطره خون می چکید و این خون به هیچ روی بند نمی آمد. دلدارش او را با اتومبیل از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این شهر به آن شهر می برد تا درمانش کند؛ با اینهمه، خونریزی دنباله داشت و نمی ایستاد. در این سفر ناگزیر، دختر دستش را از شیشه ی ماشین بیرون گرفته بود، بدان گونه که تا هنگام مرگش رگه ای سرخ رنگ از خون او بر سراسر زمین برف پوش پدیدار شده بود.


 

از نگاه من کشتگان جنبش مهسا هم چنین زخم ناسوری را در اعماق وجود بخشی از جامعه ی ما بر جا گذاشته اند. زخمی که هرچه می کنیم و می کنند خوب نمی شود و چکه چکه از آن خون می رود. در گردش ها، مهمانی ها، کافه و رستوران رفتن ها، مهاجرت ها، جشن ها، سفرها، سوگواری ها و... می توان از این خونریزی نشانه هایی به چشم دید.

 

نوزایی در آینه

 

شاید بتوان گفت ما امروز در یکی از مهم ترین دوره های تاریخ ایران زندگی می کنیم. دوره ی نوزایی، دوره ی دگرگونی، دوره ی سنتز ملی، دوره ی پالایش رسوبات تاریخی، دوره ی رسیدن میوه ی کال بر شاخه ی درخت میهن، دوره ی زایمان دردناک فرداییان.

این دوره با دیگر دوره های تاریخ ما ناهمسانی سرشتین دارد. در آن دوره ها، دشمن ما بیرونی بود. عرب بود. مغول بود. یونانی بود. روس بود. انگلیسی بود. دیگری بود

امروز ما روبروی خودمان ایستاده ایم. در برابر آینه. با خودمان دست به گریبانیم. با هم میهنمان. با جامعه مان. با احساس ها و تعصباتمان. با هویت و سنت مان. با درونمان. در یک کلمه: با خودِ خودمان. و آنچه این دوره را سختِ سخت می کند همین درآویختن با خودِ خود است

کسی نمی داند این زایمان هویتی چه اندازه به درازا خواهد کشید و پیامد آن چه خواهد شد، ولی بسیاری می دانند آنچه این نوزایی را به بار می نشاند امیدواری و پایداری خواهد بود و این نوید که:

اندر بلای سخت پدید آرند

فضل و بزرگمردی و سالاری

 

که اکنون باید بدین ها بزرگزنی را هم افزود.

چینیِ بندزده ی عمو فریدون

دبستانی بودم که در تهرانپارس خانه ای اجاره کردیم. آن روزها بیشترِ خانه های تهرانپارس حیاط دار و یک طبقه بود. از پشت بام خانه ها می شد بلندای دماوند را دید. کوچه هایش دلباز بود و کم رفت و آمد. جان می داد برای بازی ما بچه ها. عصرهای تابستان، توی کوچه فوتبال بازی می کردیم و صبح ها، که دخترها بودند، وسطی. روبروی خانه ی ما، کمی بالاتر، یکی از همبازی هایم با خانواده اش زندگی می کردند. بالای سرشان عموی آن پسر می نشست که بهش می گفت: عمو فریدون. ما هم پیرو دوستمان او را عمو فریدون می نامیدیم.

فریدون سه دختر داشت: دوازده، هشت و دوساله. زنش، که فانتینِ بینوایان را به یاد می آورد، در هاله ای از درماندگی فرو رفته بود و کم گوی و کناره جو بود. خودِ عمو فریدون اما، مردی بود زیبا و خوش قد و بالا. از آنها که پسربچه ها آرزو دارند وقتی بزرگ می شوند یک درصد از کمال ایشان را داشته باشند. در روزگار ته ریش و اورکت و پیراهنِ روی شلوار، او صورتش را سه تیغه می کرد و کت و شلوار می پوشید. چهل ساله می نمود. با اینکه در آن زمان بیشترِ مردان ایرانی سبیل داشتند و آن را نشانه ی مردانگی می دانستند عمو فریدون سبیلش را می تراشید. او بدون سبیل هم مردانه و باشکوه بود.

در خنکای پسین، پوشیده در کت و شلوار از خانه بیرون می آمد. یقه ی پیراهنش را اندکی باز می گذاشت و در کوچه پیاده روی می کرد. همگی به او سلام می گفتیم و ستایش آمیز نگاهش می کردیم.

در زندگی عمو فریدون همه چیز خوب و روی روال بود به جز یک چیز. او همیشه در خانه بود و هیچگاه سرِ کار نمی رفت. البته برای ما بچه ها مهم نبود که کسی سر کار می رود یا نمی رود. پرسشی هم در این باره نداشتیم، هرچند پچ پچه ی بزرگترها را می دیدیم. نیز می دیدیم که عمو فریدون در خانه زیج نشسته و به غیر از پیاده روی روزانه، گاه پشت پنجره ی طبقه ی بالا می نشست. پنجره را باز می کرد و با چشمان رازآمیز مدتها به کوچه و شاید قله ی دماوند نگاه می کرد.

برادرش، که پدر همبازی ما می شد، نه یکی، که چند شغل داشت. کارمند تاسیسات ارتش بود و پس از انقلاب پاکسازی اش کرده بودند. او هم رفته بود سراغ شوفاژکاری و دلالی خودرو. تازگی یک مینی بوس هم خریده بود و انداخته بود روی خط. می گفتند فریدون هم از اداره پاکسازی شده، ولی همانند برادرش دست به آچار و زبر و زرنگ نبوده تا راهی بازار شده باشد.

یک روز عصر، که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی می کردیم، عمو فریدون از دور پیدا شد. آنچنان گرم بازی بودیم که نزدیک شدن او را ندیدیم. همانگونه که گرم بازی بودیم ناگهان صدایی شنیدیم: شَرررق!

هنگامی به خود آمدیم که فریدون سیلی آبداری به صورت برادرزاده اش زده بود و همبازی ما گونه اش را گرفته بود و گریه می کرد. مرد، که دست کم سی سال از ما بزرگتر بود، بر سر برادرزاده اش فریاد می کشید که تو به چه حقی به من خندیده ای و مرا مسخره کرده ای؟! و بعد رو به تک تک ما داد می زد و گواه مان می گرفت که مگر ندیدید به من خندید؟! لحظه های ترسناک و دلهره آوری بود. همسایه ها ریخته بودند توی کوچه. پدر و مادر همبازی ما هم. مادر دوستمان بی تابی می کرد و پدرش بدون آن که با برادر درگیر شود از دور و به نرمی او را سرزنش می کرد. شاید هم به یاد حرفهای در ِگوشی ِ درون خانه افتاده و به برادرش حق داده بود که آهن گداخته باشد. با اینهمه، مرد خشمگین دست بردار نبود و همچنان هوار می کشید. در آن لحظه بود که عموفریدون مثل قطره اشکی در چشمم شکست و بر زمین افتاد. دیگر دلم نمی خواست در آینده شیبه او بشوم. در آن بعدازظهر، همه ی آن شکوه بر باد رفت.

 

سالها گذشت و من از پلکان سال و ماه بالا رفتم. بالا رفتن از این نردبان نفس گیر امکانی به دستم داد تا از چشم اندازی دیگر به رخدادها و آدم های پشت سر نگاه کنم. به چهره ی مردی که در پشت وقاری به ظاهر بی گزند، درمانده و شکننده بود. مردی که آنقدر زخم خورده و سرکوفت شنیده و فرسوده شده بود که لبخند یک کودک را به خود گرفته و درهم شکسته بود. مردی که مانند بسیاری از مردان امروز بود، برآمده از انقلابی که با پاکسازی آغاز شد و به خالص سازی رسید.      

به یاد حسین هاشمی یا لبوتنوری، طنزنویس دلیر و ساعی و دلسوز

حسین هاشمی (لبوتنوری)، طنز نویس، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی

سی ام آبان ماه ۱۴۰۲ لبو تنوری هم از میان ما رفت. زنده یاد حسین  هاشمی مردی بود بی آلایش و با ذوق. با نوشته هایش در گل آقا و با خودش در ملوّن آشنا شدم. در روزگاری که بدون سفارش و آشنایی کاری از پیش نمی رفت (و نمی رود) او منش قدیمی ها را داشت. نیکی می کرد و در دجله می انداخت بدون آن که نگران ایزد و بیابان باشد. وی مرا به ملوّن فراخواند و پایم را به مطبوعات باز کرد (یادش به خیر، دایی ام، وقتی با کسی که اهل فرهنگ و هنر بود آشنا می شد به شوخی از او می پرسید: "چند وقت است گمراه شده ای؟" یعنی چه مدت است به هنر و فرهنگ می پردازی؟ بدین ترتیب لبوتنوری از سال 1373، مرا گمراه کرد!).

زنده یاد حسین هاشمی در سال ۱۳۱۹، در محله ی صابون پز خانه ی تهران روی خشت یا به گفته ی خودش روی شیشه خرده افتاد. برای همین هم یکی از نام های مستعارش بچه ی صابون پز خانه بود (1). در جوانی، به روزنامه ی توفیق راه یافت که آنجا را دانشکده ی توفیق می نامید. نویسنده ای پُرکار و خلاق بود. چندان ادیب نبود، ولی به جایش خوش ذوق و سوژه یاب بود. آنچه طنزهایش را خواندنی می کرد زاویه ی نگاهش به موضوع بود. طنز او بی رودربایستی، نیشدار، پرسشگر، دلسوزانه و مطالبه محور بود. به ناهنجاری ها می تاخت و بابت انجام وظیفه به کسی پری و پیشکشی نمی داد. از سوژه کم نمی آورد. نگاه تصویری خوبی داشت. می گفت فکر بسیاری از کاریکاتورهای پُشت و روی جلد گل آقا از او بوده است. نوشته های او را می توان در رده ی طنز تلخ و سیاه جای داد.

حسین هاشمی افزون بر گل آقا، ملوّن و توفیق با مجله های کاویان، اتحاد ملی، هدف، روشنفکر، خورجین، کاریکاتور، پرواز و همچنین با دو جین برنامه ی رادیویی از جمله شما و رادیو، جمعه ی ایرانی، صبح جمعه با شما، قند و نمک، با شما و برای شما و... همکاری کرده بود. او پیش از انقلاب، مدتی هم برای رادیو تعطیلی و رادیو دریا می نوشت.

حسین هاشمی بر خلاف بسیاری از نویسندگان انسانی دوست باز، برون گرا و اهل سفر و رفت و آمد بود. در میان هنرمندان دوستان زیادی داشت. تعارفش هم این بود: تصدقت!

وی سالها مشاور هنری انجمن ادبی امیرکبیر بود و با فراخواندن دوستان هنرمندش به برنامه های انجمن رونق می بخشید.

در سال‌های اخیر، که سختگیری ها بیشتر شد، برنامه های رادیویی او را تعطیل کردند. غمگین‌شد. با اینهمه، اهل ویراژ ادبی و خط عوض کردن نبود. یک کانال تلگرامی راه انداخت که چندان دلگرمش نکرد. کانال را بست و گوشه گرفت. یکی دو سال پایانی را بیشتر در شمال گذراند. چند بار که تلفنی صحبت کردیم گفت شمالم. نمی دانم کجا بود. از بیماری اش هم چیزی به من نگفت. پس از مرگش دانستم سرطان داشته. قرار شد هر وقت آمد تهران قدم بر چشم من گذارد. هرگز آن هنگام خوش دست نداد. امروز خرسندی کوچکم آن است که هشت ماه پیش از رفتنش سپاسنامه ای برای او و دوستان از دست رفته اش سرودم و برایش فرستادم. قبل از کوچیدنش به شمال، سالی چند بار یکدیگر را می دیدیم که باعث خوشوقتی من بود. در این دیدارها، بخت آن را داشتم که چند بار با او گفت و گو کنم. در باره ی نشریه ی ملون، در باره ی یادمان هایش از طنزنویسانی چون حالت، حسامی محولاتی (مهولاتی)، خسرو شاهانی، زالاس (ناصر جهانگرد)، مرتضی فرجیان و... همچنین در باره ی تئاتر مست و ارحام صدر و خیلی چیزهای دیگر که امیدوارم روزی آنها را منتشر کنم. یک بار هم با حسرت از پژوهش چند ساله اش در باره ی مهدی مصری (سیاه باز تهرانی) گفت و این که امکان چاپش را ندارد.

یادش به خیر، در گفت و گوی منتشر شده اش با من، جمله ای به یادماندنی گفت: وصیت می کنم روی سنگ قبرم خطاب به کسانی که به دیدارم می آیند بنویسند: ببخشید که نمی توانم جلوی پایتان بلند شوم!

 

 

1ـ از دیگر نامهای مستعار او می توان به گلابتون، حیرتعلی، یَمشاه، هاش ام ای، حسین خان، جان نثار و ح.م آشنا اشاره کرد.

 

حسین هاشمی و مهرداد شمشیربندی، دهه ی نود خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی

 

سپاسنامه

 

این سروده را هشت ماه پیش از درگذشت زنده یاد حسین هاشمی برایش فرستادم.

 

 

نون قاراخلو به پیر قوم چنین گفت:

آفرین بر میم شبدر و سخنانش

 

گفت چرا از دایی سبیل نگفتی؟

یا ز فلانی و شعرهای روانش

 

میم پسرخاله را بزرگ بینگار

رادمنش بود با سواد کلانش

 

گر به خروس لاری کسی متلک گفت

جامه بیالود از جواب دمانش

 

بزمجه از شاعران شاخ شکن بود

رفت به تبعید و تیز کرد زبانش

 

قلقلکچی هم به مُلک طنز ملک بود

هم شهی آزاده بود بر دل و جانش

 

مُشتِ کلی بود ضربه های نمدمال

گرچه عداوت نبود با دگرانش

 

از همه گفتیم جز لبوی تنوری

دور بدارد خدا ز تیر و کمانش!

 

طنرنویس دلیر و ساعی و دلسوز

مردم ریز و درشت خنده زنانش

 

مرد کریم و شریف و ساخته پیمان

با دل و وجدان و نیز هموطنانش

 

آن رفقا یاد باد لبوی تنوری!

خانه ات آباد باد لبوی تنوری!

 

1401/11/31

 

توضیح: ن قاراخلو: ناصر چولایی وکیلی / پیر قوم: ذبیح الله پیرقمی / م شبدر: مرتضی ناطقیان (معتضدی)، او سروده هایی طنز به لهجه ی تهرانی دارد / دایی سبیل: محمد پورثانی، وی داستان های طنز بسیار نوشته / فلانی: ابوتراب جلی، منظومه های کتاب موسی، ابراهیم و علی از این طنزنویس نامدار است / م پسرخاله: منوچهر احترامی، طنزنویس، پژوهشگر و شاعر کودکان، حسنی نگو یه دسته گل از اوست / خروس لاری:  ابوالقاسم حالت، طنزنویس پرآوازه ی مطبوعات. جواب او به متلک بهبودی معروف است / بزمجه: منوچهر محجوبی، وی نشریه ی طنز سیاسی آهنگر را منتشر کرد / قلقلکچی: محمدحسن حسامی محولاتی (مهولاتی)، از طنزآوران توانا / نمدمال: خسرو شاهانی، او سالها در خواندنی ها صفحه ی در کارگاه نمدمالی را اداره می کرد.

 

حسین هاشمی (لبوتنوری)، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی