وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳ مطلب با موضوع «قصه های عامیانه» ثبت شده است

دو برادر، عاقل و دیوانه

دو برادر، عاقل و دیوانه ـ قصه ی اراکی


راوی: شادروان تاج دولت طاهری، محمد شمشیربندی

گردآورنده: مهرداد شمشیربندی


دو تا برادر بودن یکیشون عاقل بود، یکیشون دیوونه. باباشون سرشو می ذاره و می میره. برادر دیوونه هه به عاقله میگه: بیا ارث آقامونو قسمت کنیم؛ من سهمم رو می خوام. عاقله می گه: می خوای چه کنی؟ دیوونه هه می گه: می خوام بفروشم. عاقله می گه: باشه.

مال باباشونو قسمت می کنن؛ سهم برادر دیوونه هه می شه یه گله گاو و گوسفند.

یه روز برادر دیوونه هه گاو و گوسفنداشا برمی داره، می ره بیابون. می بینه چند تا سگ تو بیابونن. سگا تا اونو می بینن، می گن: هاپ! هاپ! هاپ! میگه: چیه، گاو و گوسفند می خواید؟! میگن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: پول ندارید؟! می گن: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: عیبی نداره، گله رو ببرید هفته ی دیگه میام همین جا پولشو می گیرم!

برادر دیوونه هه گله رو می ذاره تو بیابون و بر می گرده خونه. برادرش ازش می پرسه: کجا بودی؟ می گه: بیابون. می پرسه: بیابون رفته بودی چه کار؟! می گه: رفته بودم گوسفنداما بفروشم! هاج و واج می پرسه: به کی؟! می گه: به سگا! به گرگا! هفته ی نو هم قراره برم صحرا پولشونو بگیرم!

برادر عاقله می زنه تو سرش، می گه: ای بدبخت بیچاره! دار و ندارت از کفت رفت. حالا برو کاسه ی گدایی بگیر دستت!

یه هفته میگذره و روز موعود می رسه. برادر دیوونه هه میره بیابون و منتظر میشه تا سگا بیان و طلبشو بدن. اما هرچی اینور و اونور نگاه می کنه، خبری نمی شه، تا بالاخره یه گوشه چشمش به یه سگ لاغر مردنی می افته که داره واسه خودش می چرخه. می ره جلو و به سگه می گه: سلام...رفقات کجان؟ سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! می گه: آمدم طلبمو بگیرم. سگه می گه: هاپ! هاپ! هاپ! عصبانی می شه، می گه: پول نداری؟! پدرتو در می یارم!

چوب ور می داره و می کشه به جون سگه. سگه فرار می کنه تا می رسه به یه خونه ی خرابه. برادر دیوونه هه می گه: آهان! خونه تا پیدا کردم! حالا تو هرجا خواستی برو!

سگه پا می ذاره به فرار و برادر دیوونه هه می ره تو خونه. اتاقا رو سرتاسر می گرده، می بینه همه اش خم طلاس. از رو خرش، خُرجینش رو برمی داره و تا اونجا که می تونسته خم های طلارو بار خرش می کنه و برمی گرده خونه. برادرش ازش می پرسه کجا رفته بودی؟ می گه: رفتم طلبمو بگیرم. با خنده می پرسه: گرفتی؟! می گه: آره، بفرما! بعد خم های طلا رو از تو خرجین درمیاره و نشونش می ده. برادر عاقله یه دنیا تعجب می کنه و ازش می پرسه: اینا رو از کجا آوردی؟! اونم حال و حکایت رو تعریف می کنه. برادر عاقله با عجله می گه: پاشو بریم بقیه شو بیاریم! زودباش!

دو تایی هرچی خر و قاطر داشتن همراه می کنن و می زنن به صحرا. اما برادر دیوونه هه هرچی تو بیابون می گرده، یادش نمیاد خونه خرابه کجا بوده و هردو می مونن دست خالی!

قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.

سه دختر و گذشتن از رودخونه ـ قصه ی عامیانه ی کرمانی

سه دختر و گذشتن از رودخونه (قصه ی عامیانه ی کرمانی)


راوی: صغری خانم

مصاحبه: ریحانه بنی فاطمه

تنظیم: راحیل بنی فاطمه

ریحانه بنی فاطمه

به کوشش ِ مهرداد شمشیربندی


سه تا دختر بودن که پدر و مادرشون مرده بودن و هیشکیو جز خاله ی پیرشون نداشتن. یه روز گفتن بیاین بریم خونه ی خاله. رفتن و رفتن تا رسیدن به رودخونه. گفتن حالا چطوری اَ رودخونه رد بشیم؟ یه چوپونه ای داشت گوسفنداشو می چروند، اُمد و گفت اگه به من بوس بدین از رودخونه ردتون می کنم. اولی بوسی داد و چوپون ردش کرد. رَد سری (1) هم بوسی داد و رد شد، اما سومی گفت من خودم پاچامو می زنم بالا (2)، رد می شم. چوپون با خودش فکر کرد اگه ای (این) دختر برسه خونه ی خاله همه چیو تعریف می کنه، پس سرشو برید. یه قطره ی خونی ریخت لب رودخونه و بته نی ای سبز شد. چوپون نی رو کند و شروع به نی زدن کرد. هرچی می زد صدایی از تو نی می گفت: «نزن! نزن! بد می زنی، ای (این) خواهرای لامصب مرا کشتن به آب دادن، دوتا بوسی فنا دادن». رفت و رفت، رسید به خونه ی پیرزن. خواهر اولی و دومی که داشتن نون می پختن صدای خواهرشونو شناختن به چوپون گفتن: ای نیو بده بندازیم تو کُرنون (3)، فرداش باغبون اُمد وخاکسترای کرنون را برد و ریخت پا هندوناش. یه روز پادشاه و پسرش اُمدن و مهمون باغبون شدن. باغبون گفت برید هرکدوم از هندونا که دگه بهتر از او نباشه را بچینین و بیارین. هندونه رو که آوردن باغبون از هر طرف که می خواس ببره، صدایی از تو هندونه می گفت: «نبر! نبر! بد می بری... ای خواهرای لامصب منا کشتن، به آب دادن دو تا بوسی فنا دادن». تا پسر پادشاه گفت بدین من می برم! چاقو را که زد وسط تا ببره صدا از تو هندونه گفت «ببر ببر خوب میبری ای خواهرای لامصب منا کشتن به آب دادن دو تا بوسی فنا دادن». وقتی بریدش دیدن یه دختر خوشگل و جوونی تو هندونه هست. پسر پادشاه گفت: «من همینو می خوامیه عروسی براشون گرفتن هفت شبانه روز. اون دوتا خواهرشم تو خونه موندن تا پیر شدن.



1: رَد سری: پشت سری، بعدی

2: پاچامو: پاچه های شلوارم را

 3: کُرنون (kornoon): تنوری است که در آن نان ِ کُرنون می پزند. نان کُرنون یا کُرنو، نانی است ضخیم که در استان کرمان پخته می‌شود و طرفداران زیادی دارد. کُرنون، نان محلی شهر بابک است. این نان را با حرارت غیرمستقیم و روی قلوه سنگ می پزند؛ بنابراین حتا خمیر وسط نان هم پخته می‌شود و قابل خوردن است

کک و مورچه ـ قصه ی عامیانه ی کرمانی

کک و مورچه  (قصه ی عامیانه ی کرمانی)

راوی: صغری خانم

مصاحبه: ریحانه بنی فاطمه

تنظیم: راحیل بنی فاطمه

ریحانه بنی فاطمه


به کوشش ِ مهرداد شمشیربندی


کک و مورچه

یه ککی بود، یه مورچه ای که با هم دوست بودن. یه روزی می خواستن نون بپزن مورچه به کک گفت تو برو تنورو داغ کن، منم خمیر می کنم. بعد که خمیرش تموم شد دید از کک خبری نیست. رفت سر تنور دید دوست جون جونیش کک افتاده تو تنور! همون جا نشست شروع کرد خاک ریختن تو سرش. کلاغ که از اونجا رد می شد مورچه رو دید. گفت: چرا مورچه خاک به سر؟ مورچه گفت: دوست جون جونیم کک افتاده تو تنور. کلاغ نشست رو درخت؛ پراش ریخت. درخت گفت: چرا کلاغ پُت ریز (1)، مورچه خاک به سر؟ کلاغ گفت: دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور. درخت از ناراحتی برگاش ریخت. آب که از اونجا رد می شد، گفت چرا درخت برگ ریز، کلاغ پُت ریز، مورچه خاک به سر؟ درخت گفت: دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور. آب گل آلود شد؛ رفت و رفت و رفت رسید به گندم زار. گندما گفتن چرا آب گل آلود، درخت برگ ریز، کلاغ پت ریز، مورچه خاک به سر؟ آب گفت: دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور! گندما سراته شدن (2). بابا که اومد آب بداره (3) دید گندما سراته شدن. گفت چرا گندم سراته؟ آب گل آلود؟ درخت برگ ریز؟ کلاغ پت ریز؟ مورچه خاک به سر؟ گفتن دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور! بابا از غصه بیل به پشتش چسبید. شد بیل به پشت. دختر که برای بابا ماست آورده بود گفت چرا بابا بیل به پشت؟ گندم سراته؟ آب گل آلود؟ درخت برگ ریز؟ کلاغ پت ریز؟ مورچه خاک به سر؟ گفتن دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور! ماستا ریختن تو صورت دختره، شد ماسالو (4). رفت خونه. مامان که داشت نون می پخت دخترو دید گفت؟ چرا دخترماسالو، بابا بیل به پشت، گندم سراته، آب گل آلود، درخت برگ ریز، کلاغ پُت ریز، مورچه خاک به سر؟ دختر گفت دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور. مادر تابه به سینه اش چسبید. پسر که از مدرسه اُمده بود، داشت مشقاشو می نوشت، گفت: چرا مادر جز جزو (5)، خواهر ماسالو، بابا بیل به پشت، گندم سراته، آب گل آلود، درخت برگ ریز،کلاغ پُت ریز، مورچه خاک به سر؟ گفتن دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور! پسر قلم خورد تو چشش، کور شد. خر که از اونجا رد می شد گفت چرا پسر چشم کورو، مادر جزجزو، دختر ماسالو، بابا بیل به پشت، گندم سراته، آب گل آلود، درخت برگ ریز، کلاغ پُت ریز، مورچه خاک به سر؟ گفتن دوست جون جونیمون کک افتاد تو تنور. خر دو تا اَلتیزو کند (6) گفت به عرّ من، به گوز من! به عرّ من، به گوز من!!



1: پُت ریز: پَر و بال ریخته، به معنای کرک ریخته و مو ریخته هم به کار می رود.

2: سراته شدن (serata): سر و ته شدن، واژگونه شدن

3: آب بداره: آبیاری کند

4: ماسالو: ماست آلود

5: جز جزو: جزغاله

6: اَلتیزو کندن (altizow kandan): جفتک زدن