وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

دکتر اشرف السادات مصباح، بانوی دانش و چکامه

دکتر اشرف السادات مصباح، استاد دانشگاه و پزوهشگر محیط زیست، دهه ی چهل خورشیدی 

دکتر اشرف ­السادات مصباح (1320 ـ 1399) در پنجم اردیبهشت­ماه 1320، در شهر اراک، به جهان آمد. پدرش، سیدمحمود مصباح، و مادرش، حشمت ­السادات صدر، نام داشتند. او چهارمین فرزند از هفت فرزند خانواده بود.

از کودکی شیفته ­ی درس­ خواندن بود، آنچنان که در خردسالی، هنگامی که هیاهوی بچه ­ها را در راه دبستان می ­دید، سراسیمه به کوچه می­ دوید و از این اندوه که نمی ­توانست به مدرسه برود به دیوار تکیه می ­داد و با چشمان گریان دانش ­آموزان را نگاه می ­کرد. 

در پنج  ­سالگی به مدرسه رفت و آموزش رسمی را پیش ­هنگام آغاز کرد. دبستان و دبیرستان را در اراک به پایان برد. سپس به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته ­ی شیمی لیسانس و فوق لیسانس گرفت. دوره­ ی کارشناسی ارشد را با گرایش شیمی اتمی در مرکز اتمی دانشگاه تهران، نزد پروفسورحسابی به پایان برد. به دنبال آن در دبیرستان ­های تهران، سرگرم تدریس شد. آنگاه به مدت سه سال داوطلبانه به اراک بازگشت و افزون بر آموزش شیمی، مدیریت دبیرستان فرح پهلوی را بر عهده گرفت.

او در زندگینامه ­اش چنین می ­نویسد:

«... در دانشگاه ملی سابق (شهید­بهشتی فعلی) با سمت مربی استخدام شدم، جهت گرفتن مدرک دکترا با آنکه بورس تحصیلی آمریکا را داشتم به علت تفکرات جوانی کشور فرانسه را با هزینه ­ی شخصی برگزیدم و شش ­سال پس از آن، در رشته ­ی مهندسی شیمی اتمی و نیز دکترای انرژی هسته ­ای از دانشگاه Pierre-Mary Curie پاریس فارغ ­التحصیل شدم که همزمان با انقلاب بود. سپس درسال 1358، در حالی که خود و همسرم در پاریس، مشغول به کار بودیم، همراه ایشان از سمت خود استعفا دادیم و به تهران بازگشتیم»[1].

«... دو، سه ماه پس از پیروزی انقلاب، یعنی در اردیبهشت 58، به همراه همسر و فرزندم، که چهار سال داشت، با سری پراز شور و شوق خدمت به وطن به ایران آمدیم. البته چندی قبل از انقلاب، زمانی که در دانشگاه پاریس مشغول کار بر روی پایان­ نامه­ ی دکترایم بودم، روزی یکی از مدیران ارشد سازمان انرژی اتمی ایران با من تماس گرفت که برای ملاقات با ایشان به هتل شانزه ­لیزه رفتم. من ایشان را از قبل... می ­شناختم. ایشان من و همسرم را، که هردو مشغول به کار بودیم، همان جا در پاریس، استخدام کرد و گفت اگر به مرکز انرژی اتمی اصفهان بروید، علاوه بر حقوق و مزایا از منزل و ماشین هم برخوردار خواهید شد که در تهران چنین  نیست، ولی ما به دلیل سکونت خانواده و اقوام، تهران را برگزیدیم. اگرچه هنوز از پایان­ نامه ­ی دکترایم دفاع نکرده بودم، ولی ایشان با شناختی که از من داشت کلیه ­ی مدارک من و همسرم را با خود به تهران آورد و این امر در زمانی بود که شاه سابق به علت بالا رفتن ناگهانی قیمت نفت در اوپک، قصد داشت تعداد زیادی در حدود بیست و چند راکتور هسته ­ای را از کشورهای گوناگون خریداری کند، که ساخت حدود دوازده نیروگاه هسته ­ای را فرانسویان به عهده گرفته بودند، و کشورهای سازنده­ی راکتورهای هسته ­ای سخت برای فروش به ایران با هم رقابت می­ کردند. ما هم که فعال محیط زیست بودیم با ایجاد راهپیمایی در پاریس، مخالفت خود را ابراز می داشتیم.

 زمانی که به ایران بازگشتم و جهت پیگیری پیشنهادی که در پاریس به ما شده بود به سازمان انرژی اتمی مراجعه کردم. در کمال شگفتی اوضاع را کاملا دگرگون یافتم. مسوولی که قبلا ما را دعوت به کار کرده بود در شرایط وحشتناکی به سر می ­برد و به محض دیدن من گفت که نه نامی از من ببر و نه نامی از نیروگاه هسته ­ای، وگرنه جانت به خطر می ­افتد! حق با ایشان بود و این خطر تا دولت دوم آقای رفسنجانی ادامه داشت»[2].

 بس بگردید و بگردد روزگار! چیزی که روزگاری در رده ­ی قدغن ­ها بود، چندسال بعد حق مسلم ما شد.

دکتر مصباح پس از انقلاب 1357، سال­ها در دانشکده ­ی بهداشت دانشگاه تهران، تربیت مدرس و دانشگاه آزاد به تدریس و پژوهش پرداخت. پایان ­نامه ­های بسیاری را مشاوره و راهنمایی کرد. همواره نسبت به آلودگی محیط زیست و پاکیزگی زیست ­بوم پیگیر و نگران بود. پس از فروپاشی شوروی، در پیوند با آلاینده ­هایی که از نیروگاه هسته ­ای قزاقستان به دریاچه ­ی مازندران می ­ریخت پژوهش کرد. همچنین پس از آزمایش بر روی چشمه ­های آب معدنی و آب­گرم ایران، میزان عنصرهای رادیواکتیو را در آب­های زیرزمینی (به­ ویژه رامسر) اندازه ­گیری کرد و جستارهایی در این باره نوشت.

دکتر اشرف­ السادات مصباح در دهه ­ی 1380 خورشیدی، هنگامی که کشور پاکستان در همسایگی ما دست به آزمایش اتمی زد به مرز ایران رفت تا پیامدهای زیست­ بومی این رخداد را بررسی کند:

«...در سال 1380، بعد از این­که در پاکستان بمب هسته­ ای منفجر کردند، خواستم از نوارِ مرزیِ ایران و پاکستان و افغانستان نمونه ­برداری کنم. اولاً دانشگاه گفت ما مسوولیتِ شما را به عهده نمی ­گیریم و اگر اتفاقی برایِ شما پیش بیاید به ما ربطی ندارد. گفتم نداشته باشد. آن­ها به من ماموریت ندادند و خودم مرخصیِ بدونِ حقوق گرفتم و به آن­جا رفتم. نتیجه ­ی تحقیقاتم این بود که چون آزمایشِ پاکستانی ­ها، زیرزمینی بوده ما آلودگیِ هوا نداریم، اما آلودگی خاک، مقداری داریم...» (عنوان گفت‌وگو: ما یک کره‌ی زمین بیشتر نداریم، گفت‌وگو با مهرداد شمشیربندی، نشریه‌ی اینترنتی ایران­دیدار، ش بیست و هفتم، اردیبهشت 1389).   

از وی افزون بر جستار­هایِ فراوان در نشریه­ های ایرانی و خارجی، چهار کتاب به نام­هایِ پرتوهایِ یون­ساز و بهداشت آنها (انتشارات دانشگاه تهران، 1376)، از هیروشیما تا نابودی جهان (نشر سالمی، 1380)، بهداشت و کاربرد رادیو ایزوتروپ ­ها در پزشکی (مهر امیرالمومنین، 1387)، زمزمه (دفتر سروده­ ها، 1399) به چاپ رسیده است. در کتاب از هیروشیما تا نابودی جهان، نویسنده آسیب های اندوه بار بمباران هسته ­ای هیروشیما و ناکازاکی را بررسی کرده، آسیب ­هایی که از دم ویرانی تا دهه ­ها پس از پایان جنگ جهانی دوم، خود را نشان داده است. وی در معرفی این کتاب نوشت:

«با آنکه از بمباران هیروشیما و ناکازاکی چند دهه می گذرد، عواقب آن دو فاجعه را باید پی در پی بررسی کرد، زیرا که تاثیر این انفجارها دیرپا است و هر بار پژوهش ما را با یافته ­های تازه­ تری آشنا می کند. در این کتاب نویسنده کوشیده است تا در میان پیامدهای انفجارهای اتمی ژاپن و آنچه با پیشرفت و گسترش سلاح­ های هسته­ ای ساکنان زمین را تهدید می ­کند، مقایسه ­ای انجام دهد و ابعاد قضیه را به ویژه از دیدگاه تاثیرات بلندمدت بررسی کند» (مصباح، 1380، پشت جلد).

گفتنی ­است کتاب بهداشت و... نوشته‌ی دکتر اشرف‌السادات مصباح همچون منبع درسی در دانشگاه ­های کشور خوانده می­شود. برنام (عنوان) برخی از جستارهای چاپ ­شده ­ی ایشان چنین است:

ـ استرونسیوم 900 در شیر تازه و شیر خشک وارداتی مصرفی کودکان تهران.

ـ بررسی رادیو اکولوژیکی محیط پس از حادثه ­ی چرنوبیل.

ـ بررسی میزان رادیو اکتیویته ­ی خاک، گندم و برنج در مزارع شهر اصفهان.

دریغا که دکتر اشرف ­السادات مصباح در سالهای میانی دهه ­ی نود خورشیدی، دچار یک بیماری جانکاه شد و در چهاردهم دی­ماه 1399، چشم از جهان فرو­بست.

زنده ­یاد اشرف ­السادات مصباح افزون بر استادی در دانش شیمی، دستی هم در شعر داشت و به سروده ­های حافظ و فروغ فرخ­زاد مهر می‌ورزید. از سروده­ های اوست:

 

سرودِ  زن

 

 

بر جای مانده­ ایم

 نستوه و استوار

بیدی نبوده ­ایم بلرزیم با نسیم

حلاج ­وار چهره‌ی بیرنگ خویش را

با خون ­چکان بازوی ساطورخورده­ مان

گلرنگ می‌کنیم

بر جای ­جای پیکرمان

از تیرهای ظلم

و نیز

شلاق‌های سخت

زخمی هزارگونه به جا مانده است

          *****

در قلب­های مان

ازداغ‌های مرگ جگرسوز

از دشنه‌های ظلم

آن­سان نشانه ­هاست

که تا انتهای هستی این کهنه ­سرزمین

تا انتهای هستی خورشید پرفروغ

افسانه‌های بیشتر از صدهزار شب

بر جای مانده است

          *****

ما

در هرنگاه

صد تیر خشم را

همراه بغض سخت گلوگیر، در سکوت

آرش ­صفت

 تا انتهای هستیِ خود

پرتاب می‌کنیم

در لابلای گیسوی پوشیده در حجاب

صدها هزار

تیر جگرخراش

پنهان نموده ­ایم   

زنهار!

کاین سکوت نفس ­گیر هرگزا

بر پهن ­دشت خامش این گورزار سرد

مفهومی از رضایت ­مان باشد!

22 / 2 / 1375

 

دکتر اشرف السادات مصباح، دهه ی هشتاد خورشیدی

[1]  مصباح، اشرف­ السادات، 1399، زمزمه، تصویرنگاران قاب نقره ­ای، ص 6.

[2]  بخشی از نوشتار کوتاهی که زنده­ یاد دکتر اشرف ­السادات مصباح در روزهای پایانی زندگی نوشته و به ­وسیله ­ی فرزند ایشان، آقای دکتر امین مورالس، به دست نگارنده رسیده است.

اکبر زنجانپور

 

اکبر زنجانپور در هشتادسالگی، از تئاتر خداحافظی کرد. او یکی از بهترین بازیگران تئاتر ایران بود. بازی‌های درخشان وی بر صحنه آنقدر پرشمار است که می‌توان درباره‌اش کتاب نوشت. زنجانپور مرد تئاتر بود. هرچند خودش دوست داشت در سینما هم بدرخشد، ولی چراغ او در خانه‌ی تئاتر می‌سوخت. زنجانپور و  مهدی فتحی اگرچه در بازیگری از بزرگانی چون انتظامی، نصیریان، کشاورز، مشایخی و رشیدی هیچ کم نداشتند، ولی به اندازه‌ی آنها در تلویزیون و سینما کامیاب نشدند. شاید دوربین با ایشان قهر بود و در قاب تصویر خوش نمی‌نشستند. سینما چهره‌ی طور به طور و خنده‌ی از ته دل می‌خواهد. شاید بخت با آنان یار نبود و کارگردان‌های بزرگ به سراغشان نیامدند. شاید هم آنچنان با تئاتر یکی شده بودند که کسی جگر نداشت آنها را از صحنه جدا کند

اکبر زنجانپور بر روی سن فرمانروای صحنه بود. با صدایی که به غرش شبیه بود و رفتاری که به توفان می‌مانست همه‌ی نگاه‌ها را به خود می‌کشید و بهترین گزینه برای نقش‌های سرکش بود. در او روان ناآرام و ستیهنده‌ای لب‌پر می‌زد که چهارچوب برنمی‌داشت. این روان ناآرام، نیازمند فراخنایی به گستردگی صحنه‌ی تئاتر بود و در قاب بسته‌ی سینما نمی‌گنجید.

 زنجانپور دلبسته‌ی آرتور میلر بود، نمایشنامه‌نویس سوسیالیست و عدالت‌خواه آمریکایی. برای اجرای متن‌ها و شناختش از جهان میلر مدرک درجه‌یک هنری به او دادند. ساحره سوزان، حادثه در ویشی، مرگ دستفروش، همه‌ی پسران من، نگاهی از پل و ارزش نمایش‌هایی‌اند که وی از میلر اجرا کرده است. اگر دست خودش بود، به این سادگی‌ها آرتور میلر را رها نمی‌کرد‌، ولی حکومت‌ها گاه میان او و میلر دیوار می‌کشیدند، همانگونه که میان سمندریان و گالیله کشیدند. آن وقت زنجانپور به سراغ ایبسن و اونیل می‌رفت تا شکوه عصیان را به نمایش گذارد.

بازیگران بزرگ که خداحافظی می‌کنند، همزمان یک لحن از لحن‌های طبیعت و یک نوا از نواهای جهان کاسته می‌شود.

اکبر زنجانپور در شماری از برجسته‌ترین نمایش‌های ایران بازی کرده است. اگر بخواهم سه نمونه‌ی ویژه از آنها را نام ببرم به نظر می‌توان این‌ها را برشمرد؛ آنهایی که نیاوردم از دید هنری ارزشمندند، ولی یا داستانی دور و برشان نیست، یا من داستان‌شان را نمی‌دانم.

۱ - آموزگاران (محسن یلفانی، کارگردان: سعید سلطان‌پور): آموزگاران نمایشنامه‌ای بود که برای زنجانپور دردسرساز شد. این نمایش برآمده از اندیشه‌ی انقلابی جهان دو قطبی است. محسن یلفانی، نمایشنامه‌نویس چپگرا و نامدار، در آموزگاران، آشکارا بینندگان را به نبرد مسلحانه می‌خواند. پیامد فراخوانی‌اش آن بود که سازمان امنیت در شب‌های آغازین به تالار ریخت و دست‌اندرکاران نمایش را دستگیر کرد. آموزگاران را سعید سلطان‌پور در سال ۴۹، کارگردانی کرد. سعید سلطان‌پور همان‌کسی است که بعد از انقلاب ۵۷، در شب عروسی‌اش دستگیر و پس از چند روز، اعدام شد. انگار پس از انقلاب، عروسی گرفتن خطرناک‌تر از فراخوانی به شورش مسلحانه در پیش از انقلاب بوده است! 

۲ - ملاقات بانوی سالخورده (فردریک دورنمات، کارگردان: حمید سمندریان/ ۱۳۵۱): زنی سالخورده و بسیار پولدار پس از سالها، به شهری که از آن رانده شده باز می‌گردد تا از مردی که او را دچار روسپی‌گری کرده انتقام بگیرد. او با پول‌پاشی جامعه را گروگان می‌گیرد و به خواسته‌اش می‌رسد.

بسیاری از کسانی که این نمایش را دیده‌اند بازی زنجانپور را یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌ها در تاریخ تئاتر ایران دانسته‌اند. او هنگام بازی در ملاقات.. ۲۸ ساله بود و نقش مردی ۶۰ ساله را بازی می‌کرد. همبازی زنجانپور در شب‌های آغازین، جمیله شیخی بود که به دلایلی از نمایش کناره گرفت و آذر فخر جایگزینش شد

۳-  سی‌زوئه بانسی مرده است (آتول فوگارد، کارگردان: رکن‌الدین خسروی/۱۳۵۷): یک نمایش ضد آپارتاید درخشان که در آن سی‌زوئه بانسی، کارگر سیاه‌پوست، که پروانه‌ی ورود به شهر سفیدپوستان را ندارد، ناگزیر از جواز مُرده‌ای برای یافتن کار استفاده می‌کند و همین او را به دردسر می‌اندازد. آتول فوگارد، نویسنده‌ی اهل آفریقای جنوبی، به بهترین شکل تبعیض را در نوشته‌ی خود بازنمایی کرده است. بهروز بقایی در این نمایش، نقش کارگر جوان را بازی می‌کرد و زنجانپور به تنهایی بیش از بیست نقش را بر عهده داشت. خودش گفته: آفریقایی‌هایی که به دیدار سی‌زوئه... می‌آمدند گریه می‌کردند و می‌پرسیدند چطور توانسته به این خوبی در کالبد آنها فرو رود؟ و پاسخ او این بوده که چهره‌ی درد در همه جای جهان یکسان است و رنج بشر مرز نمی‌شناسد.

 

جهانگیر بهروز، روزنامه نگار دلیر

(تصویر کودکی جهانگیر بهروز از دفترچه ی آموزگاری زنده یاد حسین شهسوارانی، سال نگارش دفترچه 1318 خ)

جهانگیر بهروز یکی از روزنامه‌نگاران نامدار ایران بود که چند سال از نوجوانی خود را در شهر اراک گذرانید. پدرش کارمند بلندپایه‌ی بانک ملی بود. بدین رو، در شهرهای گوناگون مامور و جابه‌جا می‌شد. جهانگیر در سال 1305 خورشیدی، در شهر مشهد و در خانواده­ ای همدانی، دیده به جهان گشود. او در سال 1316 خورشیدی، به اراک آمد و دو سال شاگرد حسین شهسوارانی بود. زنده‌یاد شهسوارانی در دفترچه‌ی سالهای آموزگاری خود در پیوند با جهانگیر بهروز دوازده‌ساله، چنین نوشته است:

«...در یکی از ساعات درس، درِ کلاس باز و مدیر دبیرستان به اتفاق یک نفر نوآموز به کلاس وارد شده و بر تعداد نفر افزوده شد. اولین پرسشی که از این شاگرد نورسیده نمودم همانا نام و نشان و محل تحصیل بود. با متانت تمامی که تا آن روز از هیچ نوآموزی دیده نشده بود خود را به نام جهانگیر بهروز معرفی نموده و معلوم شد که ایشان در دزفول، تحصیل می ­نموده و فرزند آقای رییس بانک ملی اراک است که در آن روز تازه به شهر ما منتقل شده بودند. حلاوت گفتار و طرز تکلم و رعایت آداب گفت ­وگوی این نوباوه­ ی برجسته و قیافه ­ی باز و پیشانی بلند او... در همان ساعت اول، به من فهمانید که از یک خانواده ­ی نجیب و بزرگواری است که در آغوش و دامن پدر و مادر باتربیتی پرورش یافته است. آزمایش­ هایی که در طی چند روز به ­عمل آمد پایه ­ی دانش او را آشکار نموده و یکی از نوآموزان برجسته ­ی هوشمند شناخته شد. بیشتر علاقه ­مندی این کودک دوازده‌ساله به ادبیات و شعر و شاعری است. منشآت شیوا و شیرین او، که غالبا با سبک نثر نوین می ­نویسد، و همچنین فرط علاقه به تاریخ سرایندگان و دانشمندان بزرگ بر این مدعا گواهی داده و ثابت می­ دارد که اگر تحت آموزش دبیران قابل قرار گیرد، در این قسمتِ به خصوص، موفقیت کاملی حاصل می ­نماید. عشق سرشار این شاگرد خوش­ قریحه به فراگرفتن چامه ­های نغز و سروده­ های دلکش اساتید ایرانی است و در هنگام خواندن شعر، وسیله ­ی شادمانی خاطر حضار را فراهم می­ سازد (در اوایل خرداد هم مقاله ­ای تحت عنوان مرغ قفس اثر خامه ­ی ایشان در نامه ­ی عراق طبع و منتشر شد). باز هم مشاهده­ ی این خاطرات است که هماره پیکره­ ی او را در قلب خود نقش نموده و نظاره­ ی رشد و نبوغ دوران فضل و کمال وی را سرسلسله ­ی آمال و آرزوهای خود قرار داده­ ام...» (حسین شهسوارانی، بی تا، چ نشده، مقاله ی سرشک خونین).

چندی بعد جهانگیر بهروز و خانواده‌اش از اراک کوچیدند. او پس از اشغال ایران به دست متفقین، هوادار آلمان شد، ولی پس از چندی به حزب توده پیوست. جهانگیر بهروز روزنامه­ نگاری دلیر بود و به تاوان زبان سرخش شانزده بار بازداشت شد. از بی ­پروایی ­های او یکی آن بود که در سال 1326 خورشیدی، سند محرمانه­ ای را آشکار کرد که دربردارنده­ ی قرارداد نظامی میان ایران و آمریکا بود. رو شدن این قرارداد باعث شد تا دولت حکیم ­الملک فرو بیفتد. همچنین از پیامدهای آن رویداد، بدگمان شدن مقام­های امنیتی کشور به جهانگیر بهروز بود. مقام ها از خود می پرسیدند چرا و چگونه یک روزنامه­ نگار جوان به سندی محرمانه دست پیدا کرده است؟

 بهروز سالها با روزنامه ­های ایران، ایران ما و آیندگان همکاری کرد. وی از نخستین شماره­ ی آیندگان همراه آن روزنامه بود. بهروز پس از غلامحسین صالحیار، به سردبیری آیندگان رسید، ولی هنگامی که به مناسبت هزارمین شماره­ در سرمقاله نوشت " این روزنامه­ ای بود که می ­توانستیم، نه آن که می ­خواستیم" به خشم حکومت دچار شد و به فرمان ساواک از سردبیری آیندگان کناره گرفت. از آن پس، وی بیشتر به کار در بنگاه خبری و انتشاراتی اکو اف ایران پرداخت که به زبان انگلیسی منتشر می ­شد. جهانگیر بهروز پس از انقلاب 57، از ایران کوچید و در سال 1393 خورشیدی، در لندن، درگذشت. مازیار بهروز، پژوهشگر و استاد دانشگاه، فرزند جهانگیر بهروز است. 

(منبع برخی داده ها: ویکی پدیا)

شبح کژدم و آنسوی آتش


 

شبح کژدم

"کیانوش عیاری فیلمساز فوق‌العاده‌ای است که می‌خواهد خارق‌العاده باشد". یادم است این جمله را در نقدی از احمد طالبی‌نژاد بر فیلم شاخ گاو به کارگردانی عیاری خواندم. اتفاقا یکی از مایه‌های بگومگوی من با طالبی‌نژاد در کتاب سیلی نقد، کیانوش عیاری بود. من می‌گفتم سینمای ایران و منتقدانش‌عیاری را در جایگاه سینماگری اندیشمند ندیده اند و طالبی‌نژاد به برخی رفتارهای او در سال‌های نزدیک انتقاد جدی داشت. این درست است که در بیست سال اخیر، فیلم برجسته‌ای از عیاری ندیدیم و همان رفتارهایی که طالبی نژاد می گفت هنر او را فرو انداخت، ولی شبح کژدم، آنسوی آتش، آبادانی‌ها و بودن یا نبودن بسنده است تا او را ژرف‌اندیش‌ترین فیلمساز پس از انقلاب بشماریم.

به نظرم در شبح کژدم، عیاری تقابل میان ذهن و عین را به میان می‌کشد‌. نخستین بار این فیلم را در سالهای جنگ و بمباران شهرها، در تنها سینمای چالوس دیدیم، به همراه مادر، خاله‌ی روانشاد و پسرخاله‌ها. بعدها باز بخت دیدنش را پیدا کردم. 

شبح کژدم در همان دیدار نخستین، حال و هوای شگفتی داشت. یک فیلمساز جوان بر آن می‌شود تا فیلمنامه‌اش را، که درباره‌ی دزدی مسلحانه از جواهرفروشی است، در جهان واقع پیاده کند و پیامد آن کنش چیزی است که به تمامی با پیش‌انگاری‌های او ناسازگار و از برنامه‌ریزی‌اش بیرون است. در واقع، تنگنا یا مضیق ماده آنچنان روش تحقق اندیشیده را دگرگون می‌کند که سبب‌ساز آفرینش حقیقتی دیگر می‌شود‌. بر این پایه، شاید بتوان گفت شبح کژدم یک فارگوی فلسفی است.

 

آنسوی آتش

آنسوی آتش (کیانوش عیاری) بازخوانی و بازآفرینی مدرن اسطوره‌ی هابیل و قابیل است. طبیعت خشن، زندگی بدوی، سنگلاخ سخت، فرورفتگی‌های غار مانند، آتش‌های برخاسته از نفت، دکل‌ها و لوله‌های غول‌‌آسا داستان را در جهانی اساطیری پیش می‌برد. در این فیلم، خاستگاه دشمنی دو برادر آنجا است که یکی سهم دیگری را بالا می‌کشد و خود را آماج تیغ برادر مالباخته می‌سازد. برادر کوچک پس از چندی از زندان آزاد می‌شود و برای گرفتن پولش سراغ برادر بزرگ می‌رود. با آنکه در داستان باستانی، هابیل نیک و قابیل پلید است، در خوانش عیاری هردو خاکستری‌اند. آنها در زمینه‌ی زندگی امروز ، پیوسته جایگزین یکدیگر می‌شوند. هابیل قابیل و قابیل هابیل می‌شود. همچنین آنچه در اسطوره، سبب رشک و همچشمی برادران می‌شود نفس پرستی است، در حالیکه در فیلم، نفس دوران مدرن پول دانسته می‌شود و برادران برای به دست‌آوردنش به دوزخ آتش‌ها یورش می‌برند. در قصه‌ی دینی، یکی از علت‌های رشک و دشمنی مردان زنی به نام اقلیما است، در حالی‌که دیدگاه عیاری فروتربینی را تاب نمی‌آورد و نگاهش به زنان بدون تبعیض است. آنسوی آتش عشق خانه دارد که برادران کینه‌توز از آن بی‌بهره و محرومند (یکی از پسران به مادر می‌گوید که خانه‌ی دختر آن طرف آتش‌ها است)

با اینهمه، عیار نگاه عیاری در پایان‌بندی فیلم نمایان است. در پایان داستان هابیل و قابیل، یکی از برادران به دست دیگری کشته می‌شود، ولی در بازآفرینی عیاری حضور سه‌گانه‌ی عشق یعنی هنر (موسیقی دانوب آبی)، دلبر و مادر از خونریزی و کشتار جلوگیری می‌کند.

شاید اگر هابیل و قابیل اسطوره‌ای هم از این سه‌گانه بهره‌مند بودند سرانجامشان چیزی دیگر بود.

 


پی‌نویس یکم: آنسوی آتش بهترین بازی سیامک اطلسی است.

پی‌نویس دوم: آنسوی آتش از طنز بی‌بهره نیست، به ویژه جایی که نوذر به دختر می‌گوید: لالی؟... چرا زودتر نگفتی؟!

 

 

ناصر حسینی، آهنگسازی نوجو و گزیده کار

نخستین بار نام ناصر حسینی را در دهه ی هفتاد خورشیدی، شنیدم. دایی ام مستاجر همسرش بود. خودش بیش از ده سال می شد که از دنیا رفته بود. من در دیدار با دایی‌ بارها "خانم حسینی" را دیده بودم، که آن روزها زنی هفتادساله می نمود، ولی آنقدر خام بودم که هرگز به ذهنم نرسید از او درباره ی شوهر آهنگسازش چیزی بپرسم یا گفت و گویی ضبط کنم و عکسی از آلبوم قدیمی به امانت بگیرم. آنها فرزندی نداشتند. آنچه پس از این می نویسم شنیده هایی از دایی درگذشته، همراه با جست و جوهای خودم است.

ناصر حسینی افسر ارتش و دانش‌آموخته ی هنرستان عالی موسیقی بود. در بخش موزیک ارتش کار می‌کرد. کلارینت (قره‌نی) می نواخت و گاه آهنگ می ساخت. زادروز او به احتمال، چند سال پیش یا پس از ۱۳۰۰ خورشیدی، بوده است. در جوانی بیمار شد؛ گویا سل گرفت. از سوی ارتش وی را برای درمان به اروپا می فرستند. آنجا آموزش موسیقی را خودآموز و آزاد پی می گیرد و با موسیقی کلاسیک و ارکستراسیون مدرن آشنا می ‌شود. به ایران که بازمی گردد آهنگ و آهنگسازی را سخت تر دنبال می‌کند. ناصر حسینی هنرمندی سخت گیر و گزیده کار بود. با هنر بازاری و کاباره ای میانه ای نداشت. از میان خوانندگان محمد نوری را به شاگردی پذیرفت، زیرا او را وارسته و به دور از مال اندوزی می دانست. نوری هم به استاد احترام ویژه ای می گذاشت. شوربختانه شماری از آهنگهایی که برای‌ نوری ساخته پخش سراسری نشده و در بایگانی رادیو مانده است. بنا بر شنیده ها، گویا ویگن هم روزگاری خواسته از ناصر حسینی موسیقی بیاموزد که وقتی به دیسیپلین او تن نداده وی را از استودیو بیرون کرده است!

ناصر حسینی از نخستین کسانی بود که به ارکستراسیون و تنظیم آهنگ توجه نشان داد. او پبشکسوت بزرگانی چون واروژان، بابک بیات، فرید زلاند و... بود، گرچه آهنگهایش به دلیل شکوه و شاعرانگی بیشتر شاسون های فرانسوی را به یاد می‌آورد تا موسیقی پاپ را. ساخته های ناصر حسینی هم گستردگی و سازبندی موسیقی کلاسیک غربی را دارد و هم از زیبایی موسیقی شرق بهره‌مند است. وی همچنین دلبسته‌ی موسیقی اقوام ایرانی بود و قطعه‌های لری، ترکی و گیلانی را بازآفرینی کرده بود. او همچنین موسیقی عربی را دوست داشت. از سرایندگانی که برایش ترانه گفته اند می توان یدالله رویایی، نیاز کرمانی، منوچهر میکده و پرویز وکیلی را نام برد.

قدر این افسر هنرمند و دانشور در موسیقی مدرن ایران ناشناخته مانده است.

کتابخانه های من

(خودم، اراک، حدود 1360 خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی)

داشتن کتابخانه حتا اگر آذینی باشد روی کودکان و آیندگان تاثیر خوبی می گذارد. ماکسیم گورکی کتابی دارد به نام دانشگاه های من و منظورش از دانشگاه، بالیدن در بستر جامعه و کوشش و کنش های اجتماعی است. به نظرم در کنار دانشگاه های من، بسیاری می توانند از "کتابخانه های من" نام ببرند، کتابخانه هایی که بی گمان به یاری پرورش و بالیدن آنها آمده است.

یک:

در سال‌های کودکی، پدر من کتابخانه ای داشت که البته آب رفته و کوچک شده بود. در آن کتابخانه ی چوبی - شیشه ای، کتاب‌ها تاریخی، ادبی و داستانی به چشم می خورد. جرج ارول، واسیلی یان، جک لندن، آل احمد، ناصر خسرو، جواهر لعل نهرو، ابن بلخی و... ساکنان قفسه ها بودند. در آنجا، یک دوره کتاب هفته هم بود که بعدها فهمیدم چه مجموعه ی نابی است. نیز کتابهای جیبی نشر فرانکلین که کتابخوانی را همگانی کرده بود.

همانگونه که نوشتم کتابخانه ی پدر در آن سالها کوچک شده بود. بگیر و ببندهای نخستین سالهای پس از انقلاب، او را ناگزیر کرده بود بخشی از کتابهایش را از میان ببرد. با عموی بزرگم کتاب‌ها را به تیغه ی اره برقی می سپردند، در فرغون می گذاشتند و شبانه در بیابان های اطراف اراک، می ریختند. بخشی را هم در حیاطِ خانه ی مادربزرگ، آتش زدند و به چاه انداختند. این را من سالها بعد فهمیدم. در آن سالها، کتاب‌های جلد سفید، جزوه های حزبی و آثاری چون رز دوفرانس، مادر و برمی گردیم گل نسرین بچینیم نزد بسیاری از جوانان یافت می شد و درد سر درست می کرد.

با اینهمه، شماری از نوشته های ساعدی، یلفانی، همینگوی و.... هنوز در کتابخانه ی بابا بود. همچنین کودکانه هایی که برایم خریده بودند و از میان آنها قصه ها و تصویرها، ماهی سیاه کوچولو، حسنک کجایی، من حرفی دارم که فقط شما بچه ها باور می کنید، قصه های مردم آسیا و قصه های من و بابام به یادم مانده است. 

در باره ی حسنک کجایی (محمد پرنیان) شایسته است یادداشتی جداگانه بنویسم، ولی اینجا می خواهم از داستان های تن تن یاد کنم که سوغات تهران بود و با دیگر کتاب ها فرق داشت. تن تن کمیک استریپ بود. نقاشی های شاد و رنگی و طنزآمیز داشت. پند نمی داد. نتیجه ی اخلاقی نداشت و کوتاه این که پنجره ای بود رو به آزادی و به بچه همان را می داد که می خواست: پر و بال ِ رنگیِ خیال.

 

دو:

دومین کتابخانه در خانه ی مادربزرگ بود و از آنِ عموی کوچکم. این کتابخانه شیشه ای بود و همیشه قفل. در سال‌های نخستین دهه ی شصت، که اوضاع کتاب بهتر از فارنهایت ۴۵۱ نبود، اگر تازه کتابخوانی را آغاز کرده بودی و دور و برت کسی را نداشتی که از قدیم کتاب داشته باشد، باید به کتابخانه ی مسجد، داستان راستان و مساله ی حجاب بسنده می کردی. منظورم هم از "قدیم" چهار پنج سال پیشتر از هر روزگار است. چون در این کشور همه چیز با سرعت نور دگرگون و معمولا بدتر می شود؛ برای نمونه به فهرست قیمت‌های پنج سال پیش نگاه کنید!

کلیددار و نگهدار کتابخانه ی عمو، که تازگی ازدواج کرده و رفته بود، ولی هنوز کتابخانه اش را نبرده بود، مادربزرگ بود. مادربزرگ نگاه چندان خوشی به کتابخوانی نداشت، هم از این رو که سالها پیش کتابسوزان پسرانش را دیده بود و هم برای این که نگران کم شدن و آسیب دیدن امانت عمو بود. در این کتاب یابی، من تنها نبودم. بزرگتر و راهنمایی داشتم که او هم کتابخوان بود: پسر عمویم. یادم است پنج شش سال بعد، که نوجوان شده بود، هر روز روزنامه می خرید و شگفتا که پس از ده دقیقه خواندن، می توانست گزیده ای از بهترین و مهمترین نوشته های آن را برایت بگوید! پسرعمو ترفندهای بسیاری برای باز کردن قفل بلد بود و هیچ دری به رویش بسته نمی ماند. 

در جست و جوی کتابخانه ی عمویم بود که با داستان های هدایت و چوبک آشنا شدم: سگ ولگرد و عنتری که لوطی اش مرده بود. همچنین بوف کور که نخستین بار در سیزده سالگی و در خانه ی مادربزرگ خواندم. کتاب‌ها را اوایل، شبها، که مادربزرگ خواب بود، می خواندیم و سپس تر، هرگاه که دلمان می خواست؛ چون آن عزیز قصه گو پس از چند سال کوتاه آمد.

این کتابخانه، کتابخانه ی پدر را تکمیل می کرد. اصلا کتابخانه ها یکدیگر را تکمیل می کنند و گسترش می دهند. بزرگ بودن یک کتابخانه هیچگاه ما را از سرکشی به دیگر کتابخانه ها بی نیاز نمی کند.

یکبار مادربزرگ به من گفت: این کتاب‌ها قاچاق است؛ نخوان! پرسیدم: از کجا می گویی، مادر؟ گفت: روی کتاب سه قطره خون، عکس سه قطره ی خون کشیده اند! یکبار هم، که مرا کنارش نشانده بود، گفت: "فلسفه بدترین درس است. پایه ی دین و ایمان را می زند". نمی دانم از میان آن همه نوه، چرا من را برای این پند برگزیده بود؟ شاید چون می دانست بچه ی حرف گوش کنی ام و سراغ فلسفه نمی روم.

 

سه:

دهه ی هفتاد خورشیدی بود. تهران بودیم. بزرگتر شده بودم و کتابخانه ای فلزی به دیوار پیچ و مهره کرده بودم. بهتر از مال خودم و کامل کننده اش، کتابخانه ی دایی ام بود که خودش در کتاب دادن گشاده دست بود و کتابخانه اش دیداری - نوشتاری. افزون بر کتاب، جایی هم درست کرده بود برای فیلم های وی. اچ. اس. آن روزها هنوز سی دی و دی وی دی به بازار نیامده بود و نوارهای ویدئویی رواج داشت. فیلم ها زیرنویس نداشت و کمتر کسی با دانلود فیلم از اینترنت آشنا بود. دایی اهل هنر بود. چندی با تئاتر آناهیتا و مصطفی اسکویی همکاری و در نقش ابن سینا (۱۳۵۹) بازی کرده بود. او با رنج و هزینه ی بسیار شماری از فیلم‌های کلاسیک ایران و جهان را گرد آورده بود. دوستدار بیضایی بود. همه ی نوشته های بیضایی را در خانه ی او خواندم؛ همچنین شماری کتاب کمیاب را. دایی و زن دایی مهربان و پذیرا بودند و خانه شان بهشت کوچک من بود.

با هملت، کرامر علیه کرامر، کابوی نیمه شب، بدل، چریکه ی تارا، پاپیون، راننده تاکسی، مرد، سرگیجه، ارتباط فرانسوی، مرگ یزدگرد، این گروه خشن، خوب، بد، زشت، روزی روزگاری در آمریکا، داش آکل و... آنجا آشنا شدم.

 

چهار:

کتایون، دختر شیرین و سه ساله ی برادر زنم، از کتابهای من همچون آجر برای خانه سازی استفاده می کرد. با دستهای کوچکش کتاب‌ها را از قفسه بیرون می آورد؛ روی زمین می ریخت و نفس زنان دور و بر من، اتاق و حیاط و دیوار و دروازه می ساخت. سپس در اتاقِ کتاب ساخته، کنارم می نشست و برای مهمان، که مثلا من بودم، چای دم می کرد. در میانِ یکی از چای خوردن ها، به نظرم رسید ایده ی دخترک چقدر نوآورانه، زیبا و پر معنا است، کتاب را همچون خشت ساختمان دیدن و برپا کردن خانه ی هستی با آن خشت‌ها.

(کتایون بنی فاطمه، عکس را در 1402 خورشیدی، در تهران از او گرفته ام)

کم دانِ ترفندساز

هنگامی که آدم چیزی را کم می داند می کوشد آن چیز را در راستای نادانی خودش تفسیر کند. 

اول دبستان را که خواندم رفتم سراغ روزنامه ها و کتاب‌هایی که دور و برم ریخته بود. آن روزها، یعنی آغازین سالهای دهه ی شصت، بیشتر مردهای خانواده روزنامه می خریدند تا از اخبار جنگ و سیاست آگاه شوند. کیهان و اطلاعات گزینه های روی پیشخوان بود؛ هردو بزرگ بود و سیاه و سفید. چند روزنامه ی دیگر یا خواننده نداشت یا به شهر ما نمی آمد. روزنامه خوان ها روزنامه را با احترام تا می کردند؛ زیر بغل می گذاشتند و در تنهاییِ بی لبخند خود می خواندند. یادم است در کودکی شیفته ی کیهان بچه ها بودم. سه شنبه ها، حتا در زمستان های سرد، برای خریدنش در کوچه های یخ زده ی کبود، از خانه تا روزنامه فروشی می دویدم.

در آن سالها، کتاب و روزنامه خوانی من برای خودش داستانی بود. هر واژه را که نمی فهمیدم یا تفسیرش می کردم یا خیال می کردم دچار اشتباه چاپی شده. به قول معروف کار من شده بود اجتهاد در مقابل نص.

برای نمونه نخستین بار که نام گلی توکلی را روی جلد کتابی دیدم چون با واژه ی توکل ناآشنا بودم مدتها پنداربافی کردم و سرانجام به این‌نتیجه رسیدم که نویسنده ی این کتاب، گلی خانمی بوده که از بس خوب و گل بوده نام خانوادگی اش را گذاشته اند: تو گلی. یعنی شما گل هستید! سرکش توکلی هم در چاپخانه گرفتار اشتباه چاپی شده و افتاده است.

یک بار دیگر هم در روزنامه، سروده ای دیدم از شهریار. بالای شعر نوشته بود: "به خواهرم" و کمی آنسوتر "بهجت تبریزی". من که نه می دانستم بهجت یعنی چی و نه اینکه بهجت نام خانوادگی شهریار است همه را دنبال هم خواندم: به خواهرم بهجت تبریزی.

بعد کلی ریختم و پاشیدم و به خودم فشار آوردم که این جمله یعنی چی؟ چرا اینقدر بی معنا است؟ درستش حتما این است: به خواهرم، به حجت تبریزی... ولی نه، حجت که اسم زن نیست. اینجا دو تا اشتباه چاپی رخ داده. اصلش این بوده: "به برادرم، به حجت تبریزی". چقدر خوب شد که درستش کردم.

مورد دیگری که به یاد دارم ترکیب "اولیای دم" است. این ترکیب (به معنای صاحبان‌ خون و خونخواهان) در صفحه ی حوادث روزنامه ها، زیاد به کار می رفت، به ویژه پس از آن، واژه ی "در" را به کار می بردند. برای مثال می نوشتند: "اولیای دم در دادگاه تقاضای قصاص کردند". من هرچه می کردم نمی فهمیدم این جمله یعنی چی. غرور و تنبلی ام هم نمی گذاشت از بزرگترها بپرسم. هرچه بود تازگی ها کلاس اول دبستان را تمام کرده بودم و یکی از باسوادهای مملکت بودم! پس، معمای متن را پس از ریز شدن در عکس و نوشته اینگونه رمزگشایی کردم: "اولیای دمِ در" کسانی اند که پایینِ دادگاه، دمِ در، می نشینند و رو به قاضی دادخواهی می کنند!

بدین ترتیب، مشکل از پیش راه برداشته می شد و جهل ردای دانش می پوشید.

امروز هم هنگامی که چیزی را درنمی یابم کوشش می کنم تفسیر ژرف و موشکافانه ای از آن به دست دهم تا دوستان استفاده کنند! دنیا را چه دیدید؟ شاید چهل سال بعد (به شرط حیات) یادداشتی بر تفسیرهای این روزهایم نوشتم.

اکبر رادی: برآیند سه نویسنده ی بزرگ

رادی برای من ترکیب ایرانی شده ای از ایبسن، میلر و چخوف است".

این جمله را سالها پیش هادی مرزبان به من گفت، ولی آن را باز نکرد.

سال ۱۳۸۳، هادی مرزبان نمایشنامه ی باغ شب نمای ما را در تئاتر شهر، بر صحنه برد. در باره ی این نمایش، با او در تالار انتظار تئاتر شهر، مصاحبه کردم. گفت و گوی ما پایان گرفت و پیاده شد. چاپ آن چندی در دست انداز افتاد، ولی من بارها به این جمله ی کارگردان اندیشیدم و آن را در شناخت رادی، موشکافانه و دقیق یافتم. (گفت و گو پیشتر در این وبلاگ منتشر شده است: https://shamshirbandi.blog.ir/1396/03/26/akbar%20radi%201)

در نمایشنامه های اکبر رادی، توفان زندگی زیر پوسته ی پرُملال روزمرگی روان و رونده است. در ظاهر، همه چیز عادی، همیشگی، استوار و بی گزند است، در حالی که شکاف بزرگ، ناگهان، بی صدا و بی خبر دهان باز می کند. فاجعه اندک اندک ساخته می شود، اما فروپاشی ناگهان رخ می دهد. بیشتر وقتها هوای صحنه مه آلود و بارانی است، همانند کرانه های سپیدرود و ولگا. خانواده ای اصیل به پایان خود نزدیک می شود زیرا که دوره اش به سر رسیده و به تاریخ پیوسته است. هیچکس کار قهرمانانه ای نمی کند. پایان بسیاری از نمایش ها با مرگ یا تلنگری همراه است.

این مایه ها را می توان در نمایشنامه های چخوف دید.

دور از سرزنش اغیار

نزدیک به بیست سال، خانه ی ما تهِ یک کوچه ی بن بست بود. بن بست، نه از آن بن بست های کوتاه و صدا رس. از آنها که در روزهای داغ و شبهای برفی، هرچه می رفتی به تهش نمی رسیدی. آن وقت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتی که چرا به سر نمی رسید. یکی دو تن‌ از دوستان و بستگان نام کوچه ی ما را گذاشته بودند: بن بست شب یلدا. در این بن بست، یک آرایشگاه زنانه، یک نانوایی، یک خشکشویی و دو سوپر مارکت بود که صاحبانش همانجا خانه داشتند.

صاحب خشکشویی، که مردم او را حاجی خشکشویی می گفتند، پیرمردی بود بیش و کم هشتاد ساله، کوچک اندام با ریش سفید و صدای حزین. از سپیده دم تا غروب کار می کرد و زودتر از دیگران مغازه اش را می بست. خانه ی کوچک او چسبیده به دکان خشکشویی بود. حاج آقا چندان درس خوانده نبود، ولی شعر می گفت و در دفترچه ی بزرگی می نوشت. بارها دیده بودم که دفترچه اش را، که به اندازه ی دفتر حضور و غیاب دبیران بود، زیر دستگاه اتوکشی پهن کرده و با خطی نه چندان خوانا در آن چیزهایی نوشته بود. گاهی هم که وسط کار به نظرش می رسید فلان کلمه از بهمان واژه بهتر است رخت و لباس مردم را ول می کرد و سروده را رفو می کرد.

سروده های حاجی خشکشویی مذهبی و آیینی و عاشورایی بود. گاه هنگام سرایش، آنها را با آواز غمین می خواند. همچنین به انجمن های مذهبی می رفت و مداحی می کرد. من با جهان بینی حاجی میانه ای نداشتم، ولی چون خوش اخلاق و کهنسال بود احترامش می کردم. از سوی دیگر دلبسته ی هنر بودم و می دانستم کسی که نگاه ایدئولوژیک دارد و به دنبال دسته بندی آدم ها است هنرمندبشو نیست. زیرا یکه بودن انسان ها را فراموش می کند و از آنها برچسب می سازد؛ پس نمیخواستم آنگونه باشم. پیرمرد هم که خبر داشت گاه‌گاه بیت‌هایی سر هم می کردم مرا از بچه های بی پدر و مادر کوچه جدا می دانست.

 

یک ظهر داغ تابستان، در نخستین سالهای دهه ی هشتاد خورشیدی، که از خورشید الو می بارید، داشتم در درازنای بن بست جلو می رفتم. راه می رفتم و به خانه نمی رسیدم. خیس عرق بودم. آسفالت کوچه یک وجب هوای بالا سرش را پخته بود. در نای و شش هایم، داغی را احساس می کردم. از دکان ها گذشتم و به یک سوم پایانی کوچه رسیدم. فکر و ذکرم رسیدن به باد کولر بود. ناگهان شنیدم کسی نامم را صدا می کند. پنداشتم آفتاب بیش از اندازه توی مغزم خورده. هن هن کنان پیش رفتم. باز همان صدا را شنیدم. برگشتم. دیدم حاجی خشکشویی از دور به سوی من می دوید و برایم دست تکان می داد. با دشواری به سویش گام برداشتم. با خودم گفتم چه شده؟ یا خانه اش آتش گرفته، یا زنش سکته کرده و کمک می خواهد.

پس از چندی هردو به هم رسیدیم. چهره ی حاج آقا از گرما سرخ شده بود و نفس نفس می زد. شگفت آور بود سالمندی در آن گرما، آنهمه راه را دویده باشد. سلام کردم. خمیده پاسخ داد. نفسش که بند آمد با همان شرم ویژه اش گفت: ببخشید آقا مهرداد، "اغیار" یعنی چی؟!

دنیا را توی سرم کوبیدند! انتظار هر چیزی را داشتم به جز این پرسش. با چشمانی گردشده گفتم: بیگانگان، نامحرمان. گفت: خیلی ممنون؛ می خواستم در یک شعر بیاورم، معنایش را نمی دانستم! سپس شتابان خداحافظی کرد و به سوی دکانش دوید. شاید می دوید تا پیش از آنکه بیت از ذهنش بپرد آن را در دفتر بزرگش بنویسد. من مات زیر تیغ آفتاب ایستاده بودم و دور شدن پیرمرد را نگاه می کردم. در آن هنگام بیتی از حافظ به یادم آمد:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور!

کعبه ی پیرمرد دفتر شعرهایش بود.

عباس معروفی

یادش گرامی، عباس معروفی، آدم شگفت انگیزی بود. سراپا شور و سرزندگی و عشق به ادبیات و جامعه بود. هرکجا بود پویایی و شکوفایی و امید می پراکند. سی و چند سال بیشتر نداشت که‌ در آغاز دهه ی هفتاد خورشیدی، ماهنامه ی گردون را راه اندازی کرد. با همه ی جوانی، بزرگان و پیشکسوتان ادبیات را دور هم نشانده بود و به کتاب های برتر سال جایزه می داد! اسمش را هم گذاشته بود جایزه ی گردون. یادم است پس از یکی دو سال جایزه ی گردون چندان ارج و ارزش پیدا کرد که برگزیده هایش به چاپ چندم می رسید. گذشتِ زمان هم نشان داد که انتخاب داوران گردون شایسته و سزاوار بوده است. سفارش و دسته بندی در گزینش آنها نقش چندانی نداشته. برخی از آن کتاب ها را به یاد دارم:

دستی به شیشه های مه گرفته ی دنیا (حافظ موسوی)، معرکه در معرکه (داوود میرباقری)، حکایت روزگار (فریده گلبو)، یوزپلنگانی که با من دویده اند (بیژن نجدی)، مدار صفر درجه (احمد محمود)، یورت (حسین میرکاظمی) و... 

از فرهیختگان و‌اندیشمندان هم نظر می خواست که چه کنیم سال آینده کارمان بهتر شود و جای چه رشته هایی در میان انتخاب هایمان خالی است؟ به یاد دارم بهرام بیضایی در گفت و گویی با مجله ی گردون، گفت: در میان رشته ها و جایزه هایی که می دهید، جای "ایرانشناسی" خالی است.

گر همی خواهی که پرها رویدت زین دامگاه

همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متَن *

 

عباس معروفی از ایران رانده شد. مجله اش بسته، جایزه اش برچیده و خودش به زندان انداخته شد. گویا قد و بالایش زیادی بلند شده بود.

 

*از سنایی