گفتنی:
یکی از دلمشغولی های پدرم در سالهای دور، پرداختن به تئاتر بود. او پیش از انقلاب، در اراک، چندین نمایشنامه بر صحنه برد. در آن سالها، مانند امروز، داشته های شهرستانها اندک بود، از این رو پدر در سالهای دانشجویی و پس از آن، نمایشهایی در تهران می دید و از آنها یاد می گرفت. بسیار پیش می آمد که دیدنِ تئاتر با گرفتنِ دفترک راهنما یا بروشور آن نمایش همراه می شد. چندی پیش در میان خرت و پرت ها به پوشه ای قدیمی برخورد کردم که شماری بروشور تئاتر در آن بود، شناسنامه ی نمایشهایی که روزگاری اجرا و سالها به دقت نگهداری شده بود. دیدم گنجینه ی خوبی است برای پربار شدن این وبلاگ و یادم افتاد خودم هم پوشه ی کوچکی با همین درونمایه دارم!
پرونده ای که در اینجا باز می شود و چندی دنباله می یابد، نگارخانه ای است از بروشور نمایشهایی که من و پدرم در دو بریده از تاریخ این کشور بر صحنه ی تئاتر دیده ایم، او پیش از 57 و من در دهه ی 1370 خورشیدی.
گفتنی:
یکی از دلمشغولی های پدرم در سالهای دور، پرداختن به تئاتر بود. او پیش از انقلاب، در اراک، چندین نمایشنامه بر صحنه برد. در آن سالها، مانند امروز، داشته های شهرستانها اندک بود، از این رو پدر در سالهای دانشجویی و پس از آن، نمایشهایی در تهران می دید و از آنها یاد می گرفت. بسیار پیش می آمد که دیدنِ تئاتر با گرفتنِ دفترک راهنما یا بروشور آن نمایش همراه می شد. چندی پیش در میان خرت و پرت ها به پوشه ای قدیمی برخورد کردم که شماری بروشور تئاتر در آن بود، شناسنامه ی نمایشهایی که روزگاری اجرا و سالها به دقت نگهداری شده بود. دیدم گنجینه ی خوبی است برای پربار شدن این وبلاگ و یادم افتاد خودم هم پوشه ی کوچکی با همین درونمایه دارم!
پرونده ای که در اینجا باز می شود و چندی دنباله می یابد، نگارخانه ای است از بروشور نمایشهایی که من و پدرم در دو بریده از تاریخ این کشور بر صحنه ی تئاتر دیده ایم، او پیش و من پس از سال 57.
این کتاب گفت و گویی است با احمد طالبی نژاد، منتقد نامدار سینما، درباره ی ماهیت نقد سینمایی، تاریخ شفاهی نقد سینمایی در ایران، زندگی سینمایی، ادبی و رسانه ای مصاحبه شونده و بسیاری گفته ها و ناگفته های دیگر. این گفت و گوی 417 صفحه ای را مهرداد شمشیربندی از سال 1393 تا 1397 با احمد طالبی نژاد پی گرفته. نخستین چاپ کتاب «سیلی نقد» در سال 1398 به وسیله ی انتشارات روزنه منتشر شده است.
هفته ای یک بار دوستان پدرم در دفتر کار ایشان گرد می آیند و دیدار تازه می کنند. در این دیدارها، یاد گذشته سایه می گسترَد و سرپناه امروز می شود. آقایان ولی الله شمشیربندی، محمدرضا صادقی، مسعود دستیاری، کاظم پناهی و دکتر اسماعیل شیعه، هموندان ثابت قدم این انجمن دوستانه هستند. پس از چندی هم اندیشی تصمیم آن شد که به شیوه ی موضوعی و هدفمند، از دیده ها و شنیده های این انجمن دوستانه که بیشتر آنها در سالهای بازنشستگی اند، بهره بگیریم. نشست ها ضبط شود و گفت و گوها ویرایش و چاپ شود. نخستین موضوع طرح شده بازیهای روزگار کودکی بود که هُل بازی یکی از آنها به شمار می آمد. آنچه در پی می آید بخشی از نشست 12 آذرماه 1397 است که به هُل بازی می پردازد. این نوشتار با برنام " حول بازی، یک بازی زمستانه" (بدون ویرایش و توضیح و پاورقی صاحب این وبلاگ) در تاریخ 29/ 10/ 97 در روزنامه ی "وقایع استان" در اراک به چاپ رسیده است.
هُل بازی
ولی الله شمشیربندی: بازیهای دوران کودکی ما در اراک معمولاً فصلی بود. در فصل زمستان بازیهایی بود. در فصل بهار بازیهای دیگری می کردیم. تابستانها بازی های دیگری رواج داشت. بازیهایی بود که جنب و جوش بیشتری داشت و لباسی نباید به تنمان بود. مثل اسیربازی، دزدبازی یا کوشَک ملّاق (1). بعضی از بازیها مثل تیلون بازی یا هُل بازی مال زمستانها بود. بچه ها جمع می شدند در جایی و در زمانی که برف نبود هُل بازی می کردند. انواع هُلها را داشتیم. بچه های کوچولو هل های میزقال داشتند. میزقال اصطلاحی اراکی است. یعنی خیلی کوچولو. بعد از آن هُل های معمولی بود و بعد هُل های شوتی. هُلهای شوتی خیلی بزرگ بودند و و کسانی که توان بیشتری داشتند، بازی می کردند. هل ها را خراطها می ساختند. نوک هُل ها را میخ می زدند. میخهایی که نوکش مثلثی بود. نوک تیز بودند. وقتی هُل روی زمین زده می شد روی نوک تیزش می چرخید. بدنه ی هل مخروطی شکل بود و معمولاً از چوب گردو ساخته می شد. هُل، نخ درازی هم داشت. این نخ را با شمع می تاباندند تا محکم شود و بعد از نوک میخ شروع می کردند به پیچاندن دور سطح مخروط تا زمانی که به دایره ی زیر هُل برسد. بعد نخ را به شدت می کشیدند و هرچه که نخ با توان بیشتری کشیده می شد، هل بیشتر می چرخید. به بچه هایی که کمی تپل بودند و پر خور بودند، به آنها می گفتند هُل شوتی! روی شکمشان می زدند و می گفتند هل شوتی!
مسعود دستیاری: هل بازیهای مختلفی داشتیم. یک بازی اش سرتیری بود. افراد، بازی تر یا خشک می کردند. (آن موقع پول هم نداشتیم. یک سنگ تخت را برمی داشتیم، یک ورش را با زبان خیس می کردیم و مثل سکه می انداختیم بالا و تر یا خشک می گفتیم که آیا این سنگ طرف ترش می آید یا طرف خشکش؟ حتا یک عدد دهشاهی هم نداشتیم که شیر یا خط کنیم. البته پول بود، اما ما نداشتیم.) سرتیری این جوری بود که یک نفر که بازنده ی تر یا خشک می شد، هُلش را روی زمین می گذاشت که اصطلاحاً می گفتند هلش را میخواباند روی زمین. بقیه ی بازیکنان تلاش می کردند که هلشان را روی هل خوابانده شده بزنند به طوری که هلشان بعد از خوردن به هل خوابانده شده، شروع به چرخیدن هم بکند. اگر فقط می خورد، فایده ای نداشت؛ بلکه باید می خورد و هُل خودشان هم می چرخید. اگر سه بار پشت سر هم این کار با موفقیت انجام می شد، می گفتند "سه سَرتیری، یه هُل". یعنی اگر سه بار با موفقیت انجام می شد، هل خوابانده شده، مال خودش می شد. تعداد نفرات بازی خیلی مهم نبود و از دو نفر به بالا انجام می شد.
محمدرضا صادقی: وجه تسمیۀ ی هُل چیست؟ چرا می گفتند هُل؟ چون حول یک محور می چرخید. شیوه ی نوشتنش هم با «ح» جیمی است و با «ه» دو چشم نیست. (توضیح مهرداد شمشیربندی درباره ی وجه تسمیه ی هُل: یادم است سالها پیش در انجمن شاهنامه خوانی دکتر فریدون جنیدی از ایشان شنیدم که" «ترکیب "حول و حوش" به معنای گرداگرد و اطراف یک چیز، فارسی است و ریشه ی عربی ندارد. بر این پایه باید آن را به دیسه ی "هول و هوش" نوشت، نه "حول و حوش".»
بنابراین شاید درست آن است که اسباب بازی هُل را که بازیچه ای ایرانی است و نامش ریشه در فرهنگ مردم ایران دارد، با "ه" بنویسیم نه با "ح". در بانه به این بازیچه مَزرَغ گفته می شود. با اینهمه باید در این باره بیشتر پژوهش کرد. (این بازنمایی در فایل ضبط شده نیست)).
(ادامه ی سخن آقای صادقی) هل ها را معمولاً خراطی های شهر درست می کردند. در اراک سه تا خراطی بود، یکی چسبیده به دبیرستان صمصامی که میخش را هم آقایی به نام «سندانیان» می ساخت. میخ ریزی بود که شبیه پونز بود، منتها نوکش خیلی تیز و مخروطی بود. از نوک میخ نخ را دور مخروط می پیچیدند و انتهایش هم دور نوک انگشتشان بود که نخ توی دست بماند. معمولاً به انگشت وسط بسته می شد. این بازی معمولاً در زمستانها انجام می شد. هیچ وقت من ندیدم که در مواقع دیگری باشد. چرا؟ چون یک فضای بسته ای میخواست که خاکی باشد و مسطح که هُل بتواند به خوبی بچرخد و فرو نرود. بچه ها این بازی را خیلی دوست داشتند و معمولاً در جیبشان هُل می گذاشتند. چون بعد از مدرسه هل بازی می کردند، معمولا با خودشان به مدرسه می بردند. اینطوری بود که معاون مدرسه روزی سر کلاس می آمد و از بچه ها می خواست که جیبهایشان را خالی کنند. و این زمان بود که ده تا پانزده هل پیدا می شد که معاون مدرسه آن را برمی داشت! البته از من هم گرفته شد. در دبستان هدایت آقای شفاهی مدیر و آقای عیسی مهاجرانی ناظم مان بودند. آقای مهاجرانی خیلی بدخلق بود و شلاق چرمی ای هم داشت که بدجوری می زد. آقای مهاجرانی از همه هُل هایشان را گرفت. جریمه ی دیگری برای دارندگان هل نبود. فقط هل ها برده می شد. ولی اگر کسی هُلش را نمی داد و بعداً معلوم می شد که هُل داشته، تنبیه می شد که چرا دروغ گفته و هُلش را نداده است.
ولی الله شمشیربندی: یکی از نکات بسیار جالب این بود که میخ را جوری در نوک هُل قرار می دادند که بدنه ی هل ترَک برندارد. میخکوبی آن، یکی از هنرهای هل ساز بود. هل شوتی ها بزرگ بودند و تویشان خالی بود و داخلشان روغن زیتون می ریختند. وقتی با آنها بازی می کردند از خودش صدایی درمی آورد. معمولاً میخ ِ هُل شوتیها از بقیه ی هُل ها بزرگتر بود. چون به نسبت بزرگی، هُل به میخ بزرگتری نیاز داشت. دور هلها را بچه ها معمولاً نقاشی و رنگ می کردند. وقتی هل می چرخید، قشنگ تر میشد. آقای پناهی خاطره ی جالبی درباره ی هل دارد.
یوسف نیکفام: آقای صادقی به یکی از خراطی های هُل ساز اراک اشاره داشت؟ بقیه کجا بودند؟
محمدرضا صادقی: سر خیابان حصار، دروازه ی مشهد و پهلوی مسجد حاج آقا صابر. گوشتکوب و میل باستانی هم می ساختند.
یوسف نیکفام: اجازه بدهید آقای پناهی خاطره اش را بگوید.
کاظم پناهی: کلاس چهارم ابتدایی بودم. ناظم مان آقای جوادپور بود. در کوچه ی بارو در مدرسه ی امیرکبیر بودم. بچه های کلاس، هل زیاد داشتند و من هم مبصر کلاس بودم. گنجهای در مدرسه داشتیم. کتابهای بچه ها را آنجا می گذاشتیم. قفلی هم داشت. به بچه ها گفتم ناراحت نباشید وقتی آقای جوادپور می آید، هر کس هلی، پنجه بکسی، چیزی دارد به من بدهد! یقه ی پیراهنم را باز کردم و هر کس هرچی داشت توی پیراهنم گذاشتم و رفتم توی گنجه و در را قفل کردم. جوادپور آمد. بعد به بچه ها گفت هر کس هرچی دارد بدهد! بچهها گفتند که هیچ چیز نداریم. من توی گنجه بودم و نفهمیدم که کسی را گشت یا نه؟ حاضر و غایب کرد. من هم داخل گنجه در فکر هلها بودم. یکهو شنیدم که آقای جوادپور گفت: پناهی! از توی گنجه گفتم: حاضر! آمد و من را بیرون کشید. گفت: چرا رفتی توی گنجه؟ گفتم: اگر راستش را بگویم کاری باهام دارید؟ گفت: نه، راستش را بگو! گفتم که هل های بچه ها را جمع کرده ام. خودم هم دارم. گفت: مال خودت را بردار و مال بقیه را بده به من!
یوسف نیکفام: آقای دکتر شیعه شما بفرمایید!
دکتر اسماعیل شیعه: قضایایی که دوستان گفتند همه مورد تأیید است و خیلی خوب بود. منتها جا و مکان بازی هم خیلی مهم بود. در اواخر دهه ی 1330 و دهه ی 1340 مهمترین قسمتی که این بازی در آنجا انجام می شد، میدان ارک ِ اراک بود. روبه روی خانه ی آقای وکیل و آقای سعادتخواه محوطه ی بازی بود که ماشین هم رد نمی شد. اینور خیابان حصار هم میدانچه ای درست کرده بودند و جای خالیِ مسطحی بود. در کوچه ها نمی شد بازی کنی، چون به در و دیوار می خورد. دنبال جای باز می گشتند. بچه ها بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه نمی رفتند و می آمدند برای هُل بازی. مدرسه ها برای داشتن هل، خیلی ایراد می گرفتند. چون می گفتند که [بچه ها] سرشان به این کار گرم میشود. هُل شوتی، از هُل معمولی بزرگتر بود. هل شوتیها در هنگام چرخیدن صدای زیادی از خودشان ایجاد می کردند. بین هل شوتیهای بزرگ هم مسابقه می گذاشتند که کدامیک صدای بیشتری دارد. خیلی هم سخت بود چرخاندنش. بعضی وقتها خطر هم داشت. این که موقع چرخیدن، پرت شود و به کسی بخورد. مهمترین مکانی که بازی می شد در میدان ارک جلوی حمام فخرالحاجیه بود.
یوسف نیکفام: هُل بازی، بازیِ چه سنینی بود؟
دکتر اسماعیل شیعه: بیشتر نوجوانان بودند. سالهای آخر دبستان.
یوسف نیکفام: در این بازی رقابتی هم بود؟
محمدرضا صادقی: «سر تیری، یک هل» خودش مسابقه بود. سر خوراکی هم شرطبندی می کردیم. نوعی شیرینی بود به اسم «سَری». چیزی بود به اندازه ی شیرینی بامیه. روی یک سینی، می چرخاندندش. بالا می آمد. باید سر آن را به دست می گرفتی. هر کجا که قطع می شد، صاحبش می شدی و مال تو بود. شیرینیِ طولانی ای بود. شاید حدود ده تا بیست چرخ خورده بود دور خودش، مثل رشته. اگر من در هل بازی برنده می شدم، باید هلم در سه یا چهار نوبت بچرخد و زمین نخورد. زمان و میزان چرخش هل هم خیلی مهم بود.
ولی الله شمشیربندی: حتا هل های کوچک هم ناله هایی داشتند و صدای گووه ای می کردند.
محمدرضا صادقی: در مسابقه ی هُل، قرار می گذاشتیم هر کس ببرد، برود و سری بردارد. سَری هم دهشاهی بود، یا یک قران بود. سری فروشی هم کنار کیوسک مطبوعاتی اکبرزاده در باغ ملی بود. دو تا سه نفر بودند و سینیِ سری ها را روی چهارپایه گذاشته بودند و می فروختند. جایی هم که این شیرینی ها را درست می کردند، پایین تر از کوچه ی سپهداری، مغازه ای بود که شیرینی های دیگری هم درست می کرد. "خروس لاری دارم، اسب سواری دارم"؛ از آن شیرینی ها هم درست می کرد.
ولی الله شمشیربندی: نکته ای بد نیست بگویم. بچه ها برای بازی که می رفتند همراه خودشان چیزهای دیگری هم داشتند: زنجیر، پنجه بکس، دروش (درفش) (2)؛ بچه ها برای دعوا اینها را در جیبهایشان داشتند. دروشهایی داشتند که خیاطها داشتند. البته آنهایی که کمی شرورتر بودند. بعضی از بچه ها زنجیرهای نیم متری ای داشتند که دور دستشان میچرخاندند.
مسعود دستیاری: نکته ای که درباره ی بازیها جالب بود، این بود که یک قانون نانوشتهای وجود داشت برای زمان بازیها. هر بازیای در یک موقع خاصی می آمد. می آمد، بازی می شد و جمع می شد و می رفت تا سال بعد همان موقع. هیچ کس هم نمی دانست که این شرایط از کی و چه وقت رایج شده است و چرا آن موقع شروع می شود و چرا آن موقع جمع می شود. همیشه می دیدی که یک موقع سال، هُل بازی رایج می شد. سال دیگر، دوباره همان موقع بازی می شد. هل بازی می رفت کنار و بعد مثلاً تیلون بازی (تیله بازی) میآمد. بعد تیلون بازی می رفت کنار، دکمه بازی می آمد. همه هم این قانون را مراعات میکردند.
1 ـ تلفظ بازی ِ "کوشَک ملّاق": kowshak mallaagh
2 ـ دِرُوش: derowsh
گفتنی: به تازگی با احمد طالبی نژاد، منتقد نامدار سینما، گفت و گویی درازدامن کرده ام که نه همه اش ولی بیشتر آن گرداگرد نقد و نقدنویسی و منتقدان سینمایی می چرخد. نام کتاب تا کنون «سیلی نقد» است و امیدوارم در آینده ی نزدیک به چاپ برسد. اینک بخش کوتاهی از آن گفت و گو:
مهرداد شمشیربندی: به نظر شما دراین سالها سینمای کمدی ما بیشتر توانسته حرف جامعه را بازگو کند یا تراژدی های ما؟
احمد طالبی نژاد: نمی شود گفت کدام بیشتر. نمونههای خوب هر ساختاری چه ملودرام چه تراژدی، خوب است، نمونههای بدش هم بد است. واقعیت این است که سینمای اجتماعی ما از همان اواخر دهه ی چهل که شکل گرفت و نهادینه شد، وجه ممیزه اش این بود که رؤیا فروشی در آن به حداقل رسید. در فیلمفارسی شما هرچه می دیدید، رؤیا بود اما در فیلمهای اجتماعی، از وجه رؤیاپردازانه کاسته شد و الان یکی از اتهاماتی که بعضی از فیلمسازان و تهیه کننده ها به ما منتقدان میزنند این است که شما باعث شدید سینمای بعد از انقلاب به سمتی برود که از رؤیا دور شود و به همین دلیل با توده ی مردم نمیتواند ارتباط برقرار کند. مثلا «مسعود جعفری جوزانی» در گفت و گویی دوستانه، همین اتهام را به ما زد و در دفاع از حرف خود به این نکته اشاره کرد که حتا در سینمای روشنفکرانه ی اروپا و آمریکا هم رویا وجود دارد. البته من هم پاسخش را دادم و گفتم اگر هم حرفت درست باشد، خود تو از جمله نخستین سینماگرانی بودی که در آثار اولیه ات واقعیت های محض را مطرح می کردی. در کجای فیلم «جاده های سرد» که هنوز هم یکی از بهترین های سینمای پس از انقلاب است، رویا وجود دارد؟ البته من این حرف «جوزانی» را تا حدودی قبول دارم چون معتقدم که جامعه ی ما یکدست و یک جور نیست که بگوییم فیلم اجتماعی بسازیم، همه هم بروند آن را ببینند. ممکن است کسی باشد که بخواهد شب تعطیل، فیلمی ببیند و بخندد و در رؤیا غرق شود. چه اشکالی دارد؟ به همین دلیل «گنج قارون» هنوز پربیننده ترین فیلمی است که از شبکههای ماهواره ای پخش می شود. چون درآن رؤیا فروشی وجود دارد. جامعه ی ما متأسفانه جامعهای است که هنوز چند ملیون بی سواد دارد و این با وجودی که ما یک دستگاه خیلی گردن کلفت به نام «نهضت سواد آموزی» داریم، فاجعه است. این دستگاه در اول انقلاب قرار بود ظرف ده، پانزده سال بیسوادی را در «ایران» ریشهکن کند که هنوز بعد از گذشت چهل سال نتوانسته. در چنین جامعهای من بدم نمیآید که وقتی یک فیلم جدی اجتماعی می بینیم، کمی هم رؤیا درش باشد؛ کمی هم احساس و عاطفه درش باشد. می دانید! یکی از خصلت های ما، افراط و تفریط است. به محض اینکه یک جریان اجتماعی وارد سینِما میشود، همه به آن سمت گرایش پیدا می کنند. در حالیکه در کنارش میشود گرایش های دیگری هم باشد، از جمله گرایش فیلمفارسی.
اما در مورد اینکه کمدی تأثیرش بیشتر بوده یا تراژدی، ببینید! کمدی در سینمای «ایران»، بد تعبیر شده. چون مقوله ی خنده در فرهنگ ما مقوله ای پیچیده و چند بُعدی شده. شما اصلاً نمی دانید که خندیدن خوب است یا بد! من همین چند روز پیش در جایی صحبت می کردم و می گفتم در فرهنگ ما تناقض های بزرگی راجع به خنده وجود دارد. «ناصرخسرو» می گوید "خنده از بیخردی خیزد، چون خندم؟ / که گرفته ست خرد سخت گریبانم" از آن طرف می گویند "بخند تا دنیا به رویت بخندد!" یا میگویند "خنده بر هر درد بی درمان دواست". بالاخره کدام یک از اینها را باید قبول کنیم؟!
مهرداد شمشیربندی: ببخشید که حرفتان را قطع می کنم... میپذیرم که مقوله ی خنده در جامعه ی ما دچار بدفهمی است. متأسفانه مردم ما وقتی تو را غمگین و اخمو می بینند، بیشتر رویت حساب میکنند و بیشتر بهت احترام میگذارند تا خندان و شادان. اگر شاد و خوش روحیه باشی، فکر میکنند مشنگ و جلف و سبکسر و پر رویی ... نکته ی مهم تر این که آنان غصه های تو را به رسمیت می شناسند و با آن همدلی و همراهی می کنند ولی شادی هایت را اضافی و مازاد بر زندگی ات می شمارند! در سوگواری بیشتر کمکت می کنند تا در جشن. همین پسند عمومی متأسفانه گاه حرفها و آثار بزرگان ما را هم دستکاری میکند تا آن را به شکل دلخواه خودش درآورد. گفته های بزرگان را تحریف میکند تا عقاید خودش را اثبات کند (در ضمن هیچ دلیلی وجود ندارد که حرفهای بزرگان، تمامش درست باشد). پس اگر در یک طرف سوء تفاهم هست، در سوی دیگر، سوء استفاده دیده می شود، مثل همین چیزی که به «ناصر خسرو» نسبت میدهند و من تا به حال از خیلیها شنیده ام. این قصیده را «ناصر خسرو» موقعی گفته که پانزده سال از تبعید خودخواسته اش در «یمگان» گذشته بوده و دوری از بوم زاد، حسابی او را آشفته و فرسوده کرده بوده. در مطلع قصیده می گوید: "پانزده سال برآمد که به یمگانم/ چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم". در دنباله ی شعر میگوید "خنده از بی خردان خیزد ..." و نمیگوید "از بیخردی خیزد." خب میدانیم که هنرمندان تحت تأثیر حالشان در لحظه قرار دارند و خلق می کنند. بعد هم موضوع های انسانی را اصولاً نمیتوان "مطلق" کرد. مثلاً «سعدی» یک جا میگوید "تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است" و جای دیگر می گوید "پسر نوح با بدان بنشست/ خاندان نبوتش گم شد/ سگ اصحاب کهف روزی چند/ پی نیکان گرفت و مردم شد". اینجا «سعدی» تأثیر تربیت را نسبی دانسته. بر آدم اهل اثر میکند و بر آدم نا اهل اثر نمی کند. خنده هم اینطوری است. جایی عمل بی خردان است و جایی دیگر بر هر درد بی درمان دوا است.
احمد طالبی نژاد: بله این تناقض ها هست و به همین دلیل هم فرهنگ ما پر از تناقض است. به هر حال سینمای کمدی ما هرگز آن طور که باید و شاید جدی گرفته نشده است. مثلا فیلم ماندگار «اجاره نشین ها» ی «مهرجویی» که اتفاقا بسیار هم تفسیر و تاویل پذیر است، به اندازه ی «هامون» جدی گرفته نمی شود. در حالی که موضوع آن فراگیر تر از «هامون» است. اما به هر حال در سالهای قبل و بعد از انقلاب، سینمای ما تعداد کمی فیلم کمدی داشته که توانسته اند تا حدودی مسایل اجتماعی را به شکل عمیق تری نگاه کنند، نمونهاش «اجاره نشین ها» است که هنوز فکر می کنم یکی از بهترین کمدی های تاریخ سینمای ایران است، یا تا حدودی «ای ایران» ِ «ناصر تقوایی» و بعضی ازکارهایی که جوانها در سالهای اخیر ساخته اند. شما می بینید که «اجاره نشین ها» دارد از یک جامعه ی تمثیلی حرف می زند. جامعهای که مردمش این قدر با خودشان درگیرند و آنقدر در دنیای خودشان اسیرند و گرفتار دشمنی با همدیگرند که سیل میآید و همه را میبرد، ولی آنها نمی فهمند. البته تعابیر سیاسی هم میشود کرد که من وارد آن نمی شوم. ولی این اولین فیلم کمدی است که به نظر من توانسته تصویر کاملاً واقعی از جامعه ی پس از انقلاب به ما بدهد. آن هم در اواسط دهه ی 60 که هنوز خیلی از اتفاقاتی که الان افتاده، نیفتاده بود.
مهرداد شمشیربندی: قبل از انقلاب چطور؟
احمد طالبی نژاد: قبل از انقلاب، نمونه ی بارزش مجموعه ی «صمد» است. گرچه روستا و روستاییانی که در آن فیلمها می بینیم، چندان مشابه واقعیت نیستند. یعنی زمانی که آن فیلمها ساخته می شد، دیگر کسی پیراهن یقه حسنی و جلیقه و کلاه نمدی و تنبان پاچه گشاد پارچه ی دبیت نمی پوشید (من خودم بچه ی روستا هستم) ولی آن تیپهایی که ساخته بود به نوعی بیانگر خصلت های جامعه ی بسته ی روستایی بودند که به نظرم گاهی نسبت به واقعیت هایی که در روستا بود، لحن تند انتقادی داشتند. به خصوص مساله ی مهاجرت در دو فیلم آخر مجموعه ی صمد یعنی «صمد به شهر میرود» و «صمد در به در میشود» که در آنها به شکل تندی ماجرای خالی شدن روستاها و مهاجرت به شهرها مطرح شده بود. نمونه ی دیگر که تلویزیونی است «دایی جان ناپلئون» است که برخی از درخشان ترین واقعیت های جامعه ی «ایران» را در عصر «پهلوی اول» میشود در این فیلم دید. «محمد متوسلانی» فیلمی ساخت به نام «سازش» که یک کمدی سیاه خیلی ارزشمند بود و از فساد اخلاقی و اداری و زد و بند در انتخابات و این جور مسایل پرده بر می داشت.
مهرداد شمشیربندی: «نصرت کریمی»؟
احمد طالبی نژاد: بله، «نصرت کریمی» خیلی به گردن سینمای کمدی ما حق دارد، از «درشکه چی» که عدهای آن فیلم را اولین فیلم نئورآلیستی سینمای ایران می دانند تا «محلل» و «تخت خواب سه نفره» و «خانه خراب» و حتا «حکیم باشی» و «عیالوار» که البته ساخته ی «پرویز نوری» است و «کریمی» درش بازی می کرد، او به نقد رفتارهای سنتی و اخلاق سنتی می پردازد. متأسفانه ایشان بعد از انقلاب مغضوب واقع شد و نتوانست کارش را ادامه دهد. آثار او بیشتر به کمدی های خوب ایتالیایی نزدیکند. به هرحال در زمینه ی کمدی ما نمونه هایی داشتیم که قبل از انقلاب توانستند به واقعیت های جامعه تلنگری بزنند.
مهرداد شمشیربندی: نظرتان راجع به «راز درخت سنجد» («جلال مقدم»)، «یک چمدان سکس» («محمد متوسلانی») و کلاً کمدی هایی که «مسعود اسداللهی» نوشته چیست؟
احمد طالبی نژاد: «جلال مقدم» همه جور فیلمی ساخته است. در زمینه ی کمدی هم فیلمهای «سه دیوانه» با حضور تیم سه نفره ی «گرشا»، «متوسلانی» و «سپهر نیا» و همین «راز درخت سنجد» را ساخت که کم و بیش حال و هوای روشنفکرانه داشتند. در مورد «اسدالهی» هم باید گفت فیلمهای او ملودرام هایی بودند با لحن طنزآلود؛ به نظرم کمدی به مفهومی که می شناسیم نبودند. مثلا «بابا خالدار»، «علی کنکوری» و «یک چمدان سکس»، کمدی محض نبودند. در آن سالها اغلب فیلمها با این رویکرد ساخته می شدند که در وهله ی نخست، مخاطب را سرگرم کنند و بعد اگر حرف حسابی هم وجود دارد، لابه لای این سرگرمی، مطرح شود. حتا بخش هایی از فیلم «رضا موتوری»ِ «کیمیایی» هم همین حال و هوا را دارد.
گفتنی: به تازگی با احمد طالبی نژاد، منتقد نامدار سینما، گفت و گویی درازدامن کرده ام که نه همه اش ولی بیشتر گرداگرد نقد و نقدنویسی و منتقدان سینمایی می چرخد. نام کتاب تا کنون «سیلی نقد» است و امیدوارم در آینده ی نزدیک به چاپ برسد. اینک بخش کوتاهی از آن گفت و گو:
مهرداد شمشیربندی: در تاریخ نقد نویسی ایران، «شمیم بهار» منتقدی است که شاید ده نقد بیشتر در کارنامه اش نداشته باشد. اما بسیار مطرح است و از نظر بعضی، بزرگ ترین نقدنویس تاریخ ایران است. به نظر شما چرا در مورد «شمیم بهار» چنین نظری وجود دارد؟
احمد طالبی نژاد: راستش من نقدهای «شمیم بهار» را بیشتر بعد از انقلاب خوانده ام؛ زیاد هم نیستند. خب در بزرگی او هیچ تردیدی نیست، ولی نقدهای «خشت و آینه» و «خانه سیاه است» را که خواندم به این نتیجه رسیدم که او ظاهراً خُرده حسابهایی با «ابراهیم گلستان» داشته و در این دو نقد با او تسویه حساب کرده است. از او بعید بود. با اینکه می دانستم آدم بسیار با سوادی بوده. در اینکه آدم بزرگ و تاثیرگذاری بوده، هیچ شکی نیست و بعضی ها افتخار خود می دانند که در کلاس های او حضور داشته اند، مثل آقای «تربیت» یا «بهزاد رحیمیان». منتها بعد از انقلاب خودش را خانه نشین کرد. شاید هم حق داشت. به هر حال بنا بر عواملی از جمله مشکل عقیدتی که لازم نیست ذکرش کنم، به کار ادامه نداد و در نتیجه امروز خیلی از جوانان، حتا آنها که می نویسند، او را نمی شناسند و شاید از او هیچ چیز نخوانده باشند. به نظر من این گوشه نشینی یا کناره گیری، فضیلت نیست. اگر انسان سواد و دانشی دارد تا حد امکان، باید در اختیار دیگران بگذارد. مگر «بیضایی» همین وضعیت را نداشت؟ «بیضایی» هم در سالهای بعد از انقلاب همین مشکل عقیدتی و موقعیت «شمیم بهار» را داشت، ولی پایداری کرد و ادامه داد و الان «بیضایی» در فرهنگ ما حضور دارد. به نظر من «شمیم بهار» خودش را مقطوع النسل کرد.
مهرداد شمشیربندی: نام واقعی اش «شمیم بهار» بود؟
احمد طالبی نژاد: تا آن جا که می دانم، اسم واقعی «شمیم بهار»، همین است به اضافه ی پسوند «گیلانی». یعنی «شمیم بهار گیلانی». البته به نظر می رسد این یک اسم مستعار است ولی یکی از نزدیکانش، تاکید کرد که مستعار نیست. می دانید که بهایی ها اسم کوچکشان را اغلب از میان صفات، اسمهای معنا و واژه های غیر متعارف انتخاب می کنند. مثل پرتو، امید، شیدا و ...
شمیم به معنای عطر و بوی خوش است.
مهرداد شمشیربندی: فکر می کنید دلیل این همه شهرتش چیست؟
احمد طالبی نژاد: پشت نوشته هایش استدلال بود. یک چیزی که من در نقد دوست دارم و مثلاً در نقدهای «نورایی» عمدتا هست، استدلال است. یعنی اگر مثلا می گوید این فیلم خوب نیست یا فیلم خوبی است، این را با استدلال ثابت می کند، نه از سر غریزه و احساس و عاطفه. البته نقد احساسی هم می توان نوشت و هیچ اشکالی هم ندارد و اسمش نقد ژورنالیستی است و کارکردش هم این است که مردم تحریک می شوند بروند و فیلم را ببینند یا نبینند. اما وقتی شما قرار است مثل «شمیم بهار» (که معمولا در مورد شاهکارها می نوشت) راجع به شاهکارها نقد بنویسید، عملا باید قدرت استدلال داشته باشید. یعنی باید در واقع جزء به جزء آنچه را که در فیلم وجود دارد (مثل زیبایی شناسی، زبان، بیان، شخصیتها و ...) با استدلال تشریح کنید و نشان بدهید که خوب است یا بد است؛ در آمده یا درنیامده. البته مقلدهای «بهار» این ویژگی را نداشتند. یکیش همین «خسرو دهقان»! «خسرو» همیشه به عنوان مرجع تقلیدش از «شمیم بهار» یاد می کند، من هم با او رفیقم و به عنوان یک آدم بامزه دوستش دارم، ولی ای کاش در نوشتههای «خسرو» ذره ای استدلال و تحلیل وجود داشت! البته یکبار در نقد فیلم «خاک» «کیمیایی» سعی کرده بود، به شیوه ی تحلیلی بنویسد. در اوایل انقلاب نشریه ای به نام «دفترهای سینما» (که ترجمه ی «کایه دو سینِما» است) چاپ می شد که «بهزاد رحیمیان»، «خسرو دهقان» و «بهروز تورانی» منتشر می کردند. «خسرو» در آن نشریه نقد مفصلی بر فیلم «خاک» نوشته است و برای اولین بار خواسته تحلیلی برخورد کند. او تک تک پلان های فیلم را تشریح کرده. یعنی وقتی شما این نقد را می خوانید، مانند آن است که کسی تمام فیلم را با ذکر جزییات برایت تعریف می کند. اما این نوشته ی مفصل در همین حد باقی می ماند و اصلا نقد فیلم نیست. تشریح جزء به جزء فیلم است. وقتی شما فیلمی را نقد می کنی، در عین حال موضع و دیدگاه خودت را هم در قبال آن فیلم باید بیاوری. نمی شود خنثی باشی.
بخشی از کتاب در دست چاپ «سیلی نقد».