وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دهخدای اصلی، دهخدای طنز نویس است ـ گفت و گو با ولی الله درودیان


دهخدای اصلی، دهخدای طنزنویس است.



گفتنی: آقای ولی الله درودیان، شاعر و دهخدا پژوه همروزگار ما، تا کنون در پهنه ی دهخدا شناسی چندین پوشینه کتاب بیرون آورده است. درودیان در این کتاب‌ها افزون بر جستار هایی که خود نوشته، شماری از بهترین مقاله های نویسندگان دیگر را هم گردآوری کرده است. این گفت و گو در سال 1390 در کرج و در منزل آقای درودیان برای مجله ی «دفتر هنر» (به مدیرمسوولی و سردبیری ِ بیژن اسدی پور) انجام گرفته و در فروردین 92 (شماره ی 21 ـ ویژه ی علی اکبر دهخدا) چاپ شده.



مهرداد شمشیربندی: برای این که خوانندگان «دفتر هنر» بیشتر با شما آشنا بشوند، لطف کنید اول درباره ی خودتان، پژوهش‌ها و سروده‌هایتان توضیح بفرمایید.


ولی الله درودیان: من در اسفندماه سال 1317، در دهکده ی نقوسان از روستاهای تفرش به دنیا آمدم. شش ساله بودم که با مادرم به تهران آمدیم؛ پدرم قبلاً در تهران شغل دولتی گرفته بود. دوره ی دبستان، دبیرستان را در تهران گذراندم و در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران در رشته ی علوم اجتماعی پذیرفته شدم. در سال 1344 لیسانس گرفتم و بعد به «شرکت سهامی تلفن ایران» آن موقع رفتم که بعد شد «شرکت مخابرات». قبل از انقلاب با مجله‌های سخن، نگین، فردوسی، روشن فکر، سپید و سیاه همکاری کردم و برخی از آثارم را در آن ها به چاپ رساندم. تا امروز هم چیزی در حدود 7 ـ 26 جلد کتاب منتشر کرده ام. تعدادی از کارهایی که کردم به سفارش ناشر و مقداری هم به کوشش و سلیقه ی خودم بوده است. به هر تقدیر عمدتاً کار من راجع به دهخدا بوده که تا امروز 6 جلد کتاب درباره ی او چاپ کرده ام. به غیر از دهخدا درباره ی خانم پروین اعتصامی، ایرج میرزا، عارف قزوینی، رهی معیری و بعضی دیگر از معاصران بعد از مشروطه، آثاری گردآوری و چاپ کردم. در مجموعه‌ای به نام «سرچشمه‌های شعر امروز ایران» هم شعر ِ حدود 12-10 نفر از معاصران را بررسی کرده ام و منابع کارشان را نشان داده ام که اینها مضمون شعرشان را از کجا گرفته اند؛ مخصوصاً خانم پروین اعتصامی و ایرج میرزا. می دانید که ایرج میرزا با دو زبان آشنا بوده، زبان فرانسه و روسی، و عربی هم احتمالاً می دانسته.

دو مجموعه ی شعر هم چاپ کردم، به نام «تلخستان» و «در غریو باد و باران». به غیر از این کارها چند سالی هم با آقای حسین انوشه (مترجم معروف که «دانش نامه ی ادب فارسی» را سرپرستی می کردند) همکاری کردم و برای دانشنامه ی ایشان مقاله نوشتم، حالا هم در روزگار بازنشستگی به خواندن و نوشتن مشغولم.


مهرداد شمشیربندی: در زمینه ی نثر مطبوعاتی آیا پیش از دهخدا در طنز ایران کوششی انجام شده بود یا این که دهخدا اولین طنزنویس مهم در عرصه ی مطبوعات فارسی زبان بود؟



ولی الله درودیان: در مطبوعات فارسی، دهخدا اولین نفر بوده. البته آقای یحیا آرین‌پور که در این مورد پژوهش کرده اند معتقدند که «دهخدا از طنزنویسان ترک، جلیل محمد قلی زاده و صابر درس گرفته» منتها خودش هم آدم نابغه‌ای بوده و در طنزنویسی نوآوری کرده. وقتی دهخدا از اروپا بر می گردد، مدتی میرزا بنویس دستگاه امین الضرب می شود با ماهی سی تومان حقوق. مرحوم تقی زاده می نویسد «روزی میرزا قاسم خان تبریزی از من خواست که برای روزنامه اش کسی را معرفی کنم. او گفت جوانی هست که می گوید چیز نویس است. نوشته ای از دهخدا به من داد و گفت ببین آیا خوب است؟ خواندم و گفتم عالی است و دهخدا را با ده تومان بیشتر در روزنامه استخدام کردخب ببینید دهخدا در اروپا نه کلاس روزنامه نگاری گذرانده بود، نه چیزی در این باره می دانست. طنزهایش را هم که می خوانید می بینید که واقعا نابغه است و از هیچ کس کم ندارد. نبوغ دهخدا عمدتاً در همین رشته ی طنز بوده . طنزش سیاسی ـ اجتماعی و طنز ناب است. اصلا چهره ی نو و تازه ی دهخدا در طنزنویسی نمودار است و دهخدای اصلی، دهخدای طنزنویس است. او پایه گذار طنز سیاسی ایران است اما به قول نیما هیچ پدیده ای از خودش آغاز نمی شود بلکه همیشه از ماقبل خودش شروع می شود. مثلاً در همین ساده‌نویسی، دهخدا شاگرد مکتب بزرگان پیش از خودش بوده، منتها دهخدا در زمینه ی نثر عامیانه آخرین و بلندترین گام را برداشته. یعنی بعد از ایشان هر کس کاری کرده، سرمشقش دهخدا بوده.


مهرداد شمشیربندی: پس دهخدا به غیر از منابع ترکی که در قفقاز چاپ می شده، الگوی دیگری از جمله الگوی فارسی در اختیار نداشته.


ولی الله درودیان: نه، در آن زمان ما اصلاً چیزی به نام طنز روزنامه ای نداشتیم. حتا شما وقتی تاریخ مطبوعات را هم نگاه کنید می بینید اکثر کسانی که در ایران کار مطبوعاتی می کردند اصلا از چیزی به نام روزنامه سر در نمی آوردند. روزنامه در ایران چیز نویی بوده. دهخدا هم که می دانید هم در ایران تحصیلات سیاسی داشته و هم چند سالی در اروپا بوده. روزنامه ی صور اسرافیل هم ضمن این که جزو بهترین روزنامه های آن عصر است، بخش عمده ای از شهرت و محبوبیتش را در بین مردم مدیون چرند پرند دهخدا است. طنزهایی که نه در آن رژیم می شد کاملش را چاپ کرد، نه در حال حاضر می شود.


مهرداد شمشیربندی: علاوه بر زبان ساده و روان و بی تکلف دهخدا به نظر شما چه ویژگی هایی باعث ماندگاری طنزش شده؟


ولی الله درودیان: من در کتاب « دهخدا، چراغی که خاموش شد» درباره ی خصوصیات طنز دهخدا مقاله ای نوشتم و شیوه ها و ویژگی های طنز او را برشمردم. اولین شگرد دهخدا در نوشتن چرند پرند «بزرگنمایی یا اغراق» است که این ترفند توسط بیشتر طنزپردازان مورد استفاده قرار می گیرد. ویژگی دوم «تشبیه به حیوانات» است، یعنی دهخدا برای تحقیر قهرمانان داستان، آنان را به حیوانات تشبیه کرده. سوم این که گاه مطلب را از جایی دور شروع می‌کند؛ جایی که هیچ ربطی به مقصودش ندارد، اما درست سر یک بزنگاه، همان مساله را به موضوع مورد توجهش ربط می دهد؛ و در مقاله ام اشاره کردم که این شگرد را دهخدا از جلیل محمد قلی‌زاده آموخته.

شیوه ی دیگر دخو، «ذمّ شبیه به مدح» است. این که شما فکر می کنید که او دارد آن آدم را مدح می گوید در حالی که دارد او را ذم می کند. ترفند دیگر این است که گاه نویسنده برای این که نگفتنی ها را بگوید، با مخاطب خیالی سخن می گوید که این شیوه را هم از جلیل محمد قلی‌زاده آموخته است. تحقیر، ابهام و ایهام از دیگر شگردهای او در طنزنویسی است. اما از مهم ترین ویژگی های کار دهخدا شکستن تابوهای زمان خود است. او در طنز تابوهای آن دوران را می شکند و آدم هایی مثل «شاه»، «درباری ها» و بعضی «روحانی ها» را که به اصطلاح امروز روحانی نما بودند، نقد می کند.


مهرداد شمشیربندی: نام مستعار دهخدا در چرند پرند، «دخو» ست. به نظر شما چرا دهخدا در طنزنویسی از نام مستعار استفاده کرد و پس از او بیشتر طنزپردازان روزنامه ای ما تا امروز همین سنت را ادامه دادند؟


ولی الله درودیان: وقتی در جامعه ای آزادی های سیاسی و اجتماعی نیست، آدم ها هم می خواهند خودشان را پنهان کنند. وقتی گفتن و شنیدن و نقد کردن آزاد باشد پنهان کاری هم کمتر می شود. دهخدا عنوان نوشته اش را می گذارد چرند پرند، برای این که اگر بعدها گیر افتاد و محاکمه شد بگوید، این حرفها همان طور که از اسمش پیداست، چرند پرند است. این یک نوع گریز از سانسور، گریز از سوال و جواب، و گریز از پاسخ دادن به حکومت هایی است که هیچ چیز را تحمل نمی کنند. از طرف دیگر شاید بشود گفت که در اسم های مستعار چیزی هست که توجه و کنجکاوی خواننده را به طرف نویسنده و متن جلب می کند. خواننده می خواهد بداند این مطلب را کی نوشته و صاحب این قلم کیست. مثلا دوست عزیز ما آقای عمران صلاحی که خدا بیامرزدش یکی از اسم های مستعارش «ع. شکرچیان» بود. خب احتمالا این گونه اسامی برای خواننده جالب است و او را به جست و جو وادار می کند ولی در نهایت استفاده از نام های مستعار بیشتر به احساس عدم امنیت نویسنده برمی گردد.


مهرداد شمشیربندی: وقتی زندگی سیاسی علامه دهخدا را مطالعه می کنیم، می بینیم در جوانی مشروطه خواهی پر شور بوده ولی در سال های بعد وقتی در هدف های فرهنگی و سیاسی اش به بن بست رسیده، از طنزنویسی جسور و نوآور به پژوهشگری بزرگ و منزوی تبدیل شده است. به عبارت دیگر ناملایمات باعث شده خلاقیت ادبی را کنار بگذارد و به تحقیق در فرهنگ مردم و در آثار گذشتگان بپردازد. به نظر شما که عمری با آثار این مرد بزرگ مانوس بوده اید، به لحاظ اخلاقی و شخصیتی چه ویژگی هایی در دهخدا بود که وقتی در رسیدن به آرمان های اجتماعی و سیاسی اش ناکام شد، باز هم از جاده ی فرهنگ بیرون نرفت؟ یعنی نه مثل «لاهوتی» چریک شد و به کوه و بیابان زد، نه مثل «عارف قزوینی» افسرده و بیمار شد، نه مانند برخی تا آخر عمر از میهن و مسایلش برکنار ماند و نه مثل بعضی مدیحه خوان قدرت حاکم شد؟


ولی الله درودیان: به نظر من این نتیجه ی هوشمندی و واقع بینی دهخدا بوده است. وقتی می بیند که زورش به حکومت رضا شاه نمی رسد و نمی تواند زیر چکمه ی او طنزنویسی کند، به کار دیگری روی می آورد. آقای «محمد پروین گنابادی» از همکاران دهخدا از ایشان می پرسد چطور شد که شما شاعری و طنزنویسی را کنار گذاشتید و آمدید در کار تحقیق؟ دهخدا جواب می دهد از ناچاری!

این عین کلمه ی خودش است. یعنی چاره ای نیست؛ توی حکومت رضاخان که حواسش به همه چیز بود، کاری نمی شد کرد. به هر تقدیر بعد از آن آوارگی ها و مصیبت های زمان تبعید و بعد از سپری شدن دوره ی جوانی به نظرم عاقلانه ترین راه را انتخاب کرد. کاری که خیلی ها نتوانستند انجام دهند. مثلا عارف قزوینی می گفته از پشت پرده ی سیاست، خیلی چیزها می داند ولی به واقع و نسبت به دهخدا چیزی نمی دانسته. در شرح حال عارف نوشته اند که هیچ مجلس و محفلی نیست که او برود و آنجا را به عزاخانه تبدیل نکند! مدام توی سرش می زده و زاری می کرده. یعنی یک نیروی فراوان هنری و فرهنگی را هدر می داده در حالی که آدمی مثل دهخدا عقلش می رسیده که باید چه کار کند. دهخدا آدمی بود که اگر در دوره ی استبداد صغیر گیرش می آوردند، حتماً او را می کشتند، همچنان که «میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل» را کشتند. او فرار کرد. حالا عده ای می گویند چرا گذاشت و در رفت؟! باید می ایستاد! ... چرا باید می ایستاد؟ که مثل آنها کشته می شد؟! که چی بشود؟! به هر حال این آدم به عنوان طنزنویس آنقدر هوش داشته و زمانه ی خودش را می شناخته که بداند باید چه کار کند. کاری هم که کرده، کم ارج و بها نبوده؛ الان شما هر نوع گرفتاری به لحاظ لغت دارید، لغت‌نامه ی دهخدا 90 درصد مشکلتان را حل می کند. لاهوتی هم که تفنگ به دست گرفت، نتوانست تا آخر آن را حفظ کند. در کل لاهوتی، منش و شخصیت و جنم دیگری داشت. عارف یک جور دیگر بود، عشقی جوری دیگر و دهخدا یک جور دیگر. هر آدمی را باید به شکل یک واحد مستقل دید.


مهرداد شمشیربندی: شما دهخدا را چگونه می بینید؟


ولی الله درودیان: اتفاقاً یکی از دوستان در نشریه ی «فرهنگ مردم» از من پرسید که چه چیز باعث شده که شما یک عمر نشسته اید و درباره ی این مرد قلم زده اید؟ ـ یعنی واقعاً من از سال 1354 تا حالا دارم درباره ی دهخدا کار می کنم که می شود 36 سال.

در جوابش نوشتم: (باری من در این 6 جلد کتاب که تا کنون منتشر کرده ام کوشیده ام به هموطنانم به ویژه جوانان ایران نشان بدهم که بزرگی و قدر و ارزش دهخدا در چیست و چرا باید چنین مردی را عزیز داشت و حرمت گذاشت. این مقاله ها همه به قلم دانشوران و فرهیختگانی است که مایه ی سرافرازی نسل ما هستند. من خواسته ام ابعاد شخصیت دهخدا را نه با حرف بلکه با سند و مدرک و گواهی شاهدان عدل نشان بدهم و به قول حضرت عالی چرایی و چگونگی عظمت کارهایی را که وی به انجام رسانده به ثبوت برسانم. سخن آخر این که دهخدا یکی از نمایندگان فرهنگ معاصر وطن ماست. او شاعری توانا، طنزنویسی انسان دوست، روزنامه نگاری متعهد و آگاه، پژوهنده ای ژرف اندیش، پژوهشگری سختکوش و فروتن، آزادی خواهی صادق و صمیمی بود. تمامت عمر و نیروی ذهن پربار و برکتش صرف اعتلای نام ایران شد. در تمام کارهایی که انجام داد فقط و فقط به سربلندی ایران و مردم سرافراز آن اندیشید. من یقین دارم که آنچه کرد به قصد قربت بود و از همین روی میراث عظیم فرهنگی این مرد نابغه ی عاقبت به خیر، چنین جاری و ساری است).


مهرداد شمشیربندی: شخصیت فرهنگی دهخدا سویه های گوناگون دارد که یکی از این سویه ها، یا وجوه، هنر شاعری اوست. چرا درباره ی دهخدای شاعر کمتر صحبت می شود؟


ولی الله درودیان: به نظر می رسد دهخدا شعر و شاعری را چندان قبول نداشته. حتا جایی می گوید خنده ام می گیرد که چرا زمانی شعر می گفتم!

شعرهای دهخدا دو دسته اند: شعرهای ساده مثل:

خاک به سرم بچه به هوش آمده ... بخواب ننه یک سر دو گوش آمده

...

و شعرهای ادیبانه مثل مسمط:

ای مرغ سحر چو این شب تار ... بگذاشت ز سر سیاه کاری

...

که در این شعر در زمان خودش شعر نو بوده، یا مثنوی «انشاالله گربه است» یا « در چنگ دزدان» یا شعری که خطاب به «تاگور» سروده.

در کل شعرهایی که از ایشان خوانده می شود بیشتر شعرهای عامیانه ی دوره ی جوانی و زیر سی سالگی اوست. البته یک شعر دیگرش را هم من کشف کردم که در روزنامه ی «جنگل» چاپ کرده به نام «مشتی اسمال» که آن هم قشنگ است. دهخدا دنبال شاعری نرفت و به قول خودش این کار را گذاشت برای دیگران، اما تجربه های کم تعدادش نشان می دهد که اگر به دنبال شاعری می رفت و مثل نیما همه ی هوش و همتش را روی شعر می گذاشت حتما آدم موفقی می شد. در مجموع دهخدا را زیاد به عنوان شاعر نمی شناسند ولی تاسف آور این است که حتا به عنوان طنزنویس هم او را نمی شناسند و این حقی بزرگ است که از دهخدا ضایع شده است. متاسفانه جنبه های مختلف هنر طنزنویسی دهخدا مکتوم مانده و جوان های این مملکت اکثراً نمی دانند چرند پرند از کیست، مگر این که روی جلد کتاب بنویسید چرند پرند دهخدا. جوان ها بیشتر او را به عنوان علامه، لغت نویس و لغت دان می شناسند؛ در حالی که کار اصلی و اساسی این مرد بزرگ نوشتن چرند پرند بود. شاید چون تا به حال مجال چاپ انتقادی چرند پرند دست نداده. من تا جایی که یادم هست یک بار آقای «دبیر سیاقی» اوایل انقلاب چرند پرند را چاپ کردند.


مهرداد شمشیربندی: یک بار هم در قطع جیبی چاپ شد.


ولی الله درودیان: بله آن جیبی را انتشارات معرفت چاپ کرده. مرحوم سعیدنفیسی هم یکبار با عنوان «شاهکارهای نثر فارسی» چرند و پرند را چاپ کرد که من ندیدمش چون به سن من نمی خورد. من هم دارم یک کارهایی می کنم منتها با این اوضاع زمانه فکر نمی کنم بشود کاملش را چاپ کرد.


مهرداد شمشیربندی: پژوهش در فرهنگ مردم یکی از کارهای مهم علامه دهخدا بوده. اگر ممکن است در مورد این بُعد از کارهایش توضیح بدهید.


ولی الله درودیان: بسیاری گفته اند که اگر دهخدا هیچ کار دیگری نکرده بود، همین «امثال و حکم» کافی بود که اسمش را در تاریخ زبان و ادبیات فارسی جاودانه کند. منتها متاسفانه بعد از دهخدا روی این اثر خیلی کم کار شده. هنوز امثال و حکم ویراستاری نشده. بخش عربی اش اعراب گذاری می خواهد و قسمت فرانسه اش باید تصحیح شود. کسانی که این اثر را نقد می کنند، می گویند این کتاب انبوهه ای از اطلاعات است که باید به شیوه ای نو طبقه بندی شود. باز باید گفت بعد از انقلاب 57 خیلی بیشتر و بهتر درباره ی دهخدا کار شده.


مهرداد شمشیربندی: به نظر شما اگر بخواهیم با معیارهای علمی امروز لغت نامه ی دهخدا را بسنجیم، چه نقاط ضعف و قوتی دارد؟



ولی الله درودیان: در آخرین مجموعه ای که چاپ کرده ام، مقاله ای در این باره از آقای دکتر علی اشرف صادقی آمده که استاد زبانشناسی هستند و سالها سردبیر مجله ی زبانشناسی بودند. ایشان انتقادش را نوشته؛ دیگران هم کم و بیش همین نکات را گفته اند. زمانی که دهخدا کارش را شروع کرد، در ایران چیزی به نام لغت نامه نویسی علمی نبود. حتا دهخدا فیش نویسی نمی دانسته؛ آقای دکتر علی اکبر سیاسی گفته فیش نویسی را من به ایشان پیشنهاد کردم و گفتم آقا به جای این که کلمات را در دفتر بنویسید، توی فیش بنویسید.

ایراد دیگر این است که بسیاری از لغاتی که در فرهنگ دهخدا آمده، برای بسیاری از فارسی زبان ها هیچ گاه کاربرد ندارد. ایراد دیگر این است که می گویند مگر می شود یک نفر به تنهایی بنشیند و فرهنگ بنویسد؟ این کار یک گروه متخصص است ـ این ایراد را حتا در زمان دهخدا برخی وکلای مجلس به ایشان می گرفتند و ایراد درستی است. کاستی دیگر این که بعضی از واژه های برخی گویش های محلی و شهرهای ایران در این فرهنگ آمده ولی واژه های برخی مناطق دیگر نیامده، در حالیکه یا باید همه ی گویش ها بیاید یا هیچ کدام نیاید. نکته ی دیگر این که در فرهنگ دهخدا «اعلام» جدا نشده. گویا دهخدا نگران بوده که اگر اعلام را جدا چاپ کند کسی آن بخش را نخرد و کتاب روی دستش بماند!

همچنین می گویند دهخدا زبان شناس نبوده و برای فرهنگ نویسی باید زبان شناس بود و واژه ها را ریشه یابی کرد ـ خوشبختانه امروز این همه زبان شناس توی مملکت ما هست که می توانند لغت نامه را بازبینی کنند و ایراداتش را برطرف کنند و روزآمدش کنند. هر لغت نامه ای از جمله فرهنگ دهخدا نیازمند به روز شدن است که متاسفانه این روزآمد سازی در فرهنگ دهخدا اعمال نمی شود. با اینهمه فرهنگ دهخدا، کتابی ساری و جاری است و دائما تجدید چاپ می شود؛ همین الان شما باید برای خریدن چاپ جدیدش توی صف انتظار بروید. اما نقطه های قوت لغت نامه یکی این است که دهخدا در ایران آغازگر این نوع پژوهش بوده، دیگری وسعت اطلاعات آن است یعنی بدون اغراق نود درصد از مشکلات لغوی مراجعه کنندگان را حل می کند و نام و اطلاعات هر دهکوره ی ایران را بخواهید می توانید در آن پیدا کنید.

اما آنچه مهم است این است که دهخدا پایه ی بنایی را می گذارد که به قول استاد توس: از باد و باران نیابد گزند. بر اثر تلاش های او دیگران هم به این کار تشویق شدند و آدمهایی هم که در آن زمان به این مجموعه آمدند، آدمهای کمی نبودند، آقایانی مثل دکتر غلامحسین صدیقی، استاد جامعه شناسی و کسی که اصلاً جامعه شناسی جدید را به ایران آورد به ایرانیان معرفی کرد، یا آقای محمد پروین گنابادی؛ اینها شخصیت های بزرگی بودند.


مهرداد شمشیربندی: آیا طنزهای دهخدا در کشورهای دیگر بازتابی داشته؟


ولی الله درودیان: تا آنجایی که من می دانم و نشر دانش خبر داده بود، مثل این که در ژاپن کتابی نوشته اند و دهخدا را معرفی کرده اند، البته نه فقط به عنوان طنزنویس بلکه به عنوان آدمی که در عرصه ی فرهنگ ایران کارهایی کرده. من متاسفانه آن کتاب را ندیدم. در چین هم خانم ایران شناسی به نام «تن هوی جو» که استاد زبان فارسی در دانشگاه پکن است، مقاله ی کوتاهی درباره ی دهخدا منتشر کرده. ایشان آن نوشته را به من داد و من در جلد دوم گزیده ی مقالات که نشر «اختران» درآورد، چاپش کردم. ولی همان طور که می دانید طنز هر ملتی با زبان و فرهنگ خودش پیوند تنگاتنگ دارد. هر ملتی با طنز خودش می خندد. شما طنز آمریکایی را بخوانید شاید متوجه نشوید چه می خواهد بگوید، یا مثلا اگر یک اروپایی این طنز عبید را بخواند، احتمالا نمی فهمد: «عمران نامی را در قم می زدند. یکی گفت چون عـُمَر نیست چراش می زنید؟ گفتند: عُمر است و الف و نون عثمان هم دارداین را من و شمای ایرانی می فهمیم؛ اگرچه من چندی پیش با یک ایران شناس آمریکایی درباره ی عبید صحبت می کردم و او معتقد بود که طنزهای عبید زاکانی جهانی است.

برگردم به دهخدا و عرض کنم که او از جهت هنر طنزش خیلی ناشناخته مانده و مظلوم واقع شده. در واقع چهره ی علامه ای دهخدا، جلوه ی هنرش را کمرنگ کرده. البته باید از آقای دکتر دبیرسیاقی که از همکاران لغت نامه بودند به ویژه تشکر کرد. چون ایشان برای اولین بار بعد از انقلاب چهار جلد از آثار دهخدا را چاپ کردند که شعرهای دهخدا ـ شعرهایی که ایشان پیدا کردند ـ ، مجموعه ای از چرند پرند، مقالات دهخدا و به پبشنهاد استاد عزیز دکتر شفیعی کدکنی، بخش فارسی امثال و حکم را شامل می شد. با چاپ این آثار در واقع دهخدا به جامعه ی ما معرفی شد. بعد از ایشان هم بنده کار کردم.



مهرداد شمشیربندی: آیا دهخدا بعداً دیگر هیچ وقت طنز ننوشت؟


ولی الله درودیان: چرا، بعدا که به ایران آمد، در دوره ی نمایندگی مجلس و همان حدود چیزهایی در روزنامه ی آفتاب و جاهای دیگر نوشت اما دیگر دهخدا، آن دهخدای پیشین نبود و خودش دیگر نخواست آن شیوه ی چرند پرند را ادامه دهد.


مهرداد شمشیربندی: به عنوان سخن پایانی اگر مطلبی مانده است لطفا بفرمایید.


ولی الله درودیان: من امیدوارم در ایران رشته ی دهخداشناسی ایجاد و دنبال شود، نه فقط دهخدا، همه ی بزرگانی که در این مملکت زحمت کشیده اند و به این آب و خاک و به این فرهنگ خدمت کرده اند، قدرشان شناخته بشود. قدرشناسی از آنها هم از این راه صورت می گیرد که معرفی بشوند. بسیاری از این کتاب ها که از پدران ما به یادگار مانده و به زبان های دیگر است، باید ترجمه شود؛ بیاید توی دست و بال مردم و به اصطلاح جاری و ساری بشود. بسیاری از بزرگان ما دیگر به تاریخ پیوسته اند و آثارشان را شما باید در کتابخانه ها پیدا کنید. متاسفانه خیلی از این آثار در بین کتاب های روز دیده نمی شود. حالا این مرد شانس آورده که از طریق لغت نامه و امثال و حکم نامش تکرار می شود. از آقای دکتر دبیر سیاقی نقل است که استاد دهخدا گفته پزشکان از سه چیز من در حیرتند. اول این که عمری دو زانو نشستم و نوشتم و فلج نشدم، دوم این که در سن بالای شست سال می توانم لاروس کوچک را بدون عینک بخوانم و سوم این که برای رفع خستگی کار، این همه سیگار کشیدم و قهوه خوردم و هنوز زنده ام. به هر حال آدم هایی مثل دهخدا برای فرهنگ ایران از جانشان مایه گذاشتند. از همه ی وجودشان مایه گذاشتند. فقط آرش نبود که جانش را برای ایران در تیر گذاشت و پرتاب کرد. کار بزرگ دهخدا هم یادآور حماسه ی آرش است.


مهرداد شمشیربندی: از شما بسیار سپاسگزارم.


 

مهرداد شمشیربندی: یکی از موضوعاتی که در ملون به آن پرداخته می‌شد، برنامه‌های طنزی بود که در تلویزیون توسط گروهی از جوان های تازه آمده اجرا می‌شد. ملون خیلی از این برنامه ها به ویژه از ساعت خوش انتقاد می‌ کرد. مشکل شما با آنها چی بود؟

 

حسین هاشمی: ببینید، ما از دو جنبه نسبت به آنها انتقاد داشتیم. یکی شخصیت خودشان و دیگری نوع به اصطلاح طنزی که ارائه می دادند.

البته کسانی که خارج از گود بودند نسبت به آنها شناختی نداشتند اما من که با رادیو و تلویزیون در ارتباط بودم به نظرم خیلی از ساعت خوشی ها (همه شان را نمی گویم) بچه‌های بی‌جنبه ای بودند که چون چهار دفعه چهره‌شان از تلویزیون پخش شده بود به خودشان حق داده بودند در جامعه ولنگاری کنند. طوری بود که همین ها موقعی که رفته بودند مشهد، بازاری ها با لوله‌های مقوایی که توپ پارچه به دورش می پیچند، آنها را کتک زده بودند و از مشهد بیرون کرده بودند. یک بار هم به یاد دارم آنها را به خاطر کثافت‌کاریهایی که به اسم هنر، این طرف و آن طرف در آورده بودند از تلویزیون با خواری و خفت بیرون کردند. آن موقع من در ملون سوژه ی کاریکاتوری دادم و فکر کنم خانعلی آن را کشید؛ به این صورت بود که چون از رسانه ها اعلام می‌کردند ساعت 9 شب زباله‌ها را بیرون بگذارید، کامیونی بود که داشت گاز می داد و با سرعت می‌رفت. یکی می گفت: «الان که ساعت 9 نیست پس چرا این ماشین آمده زباله‌ها رو ببره؟» جواب می شنید که: «اینا بازیگرای ساعت‌خوش هستن که داره می‌بره یه جا خالی‌ شون کنه

اما نکته ی دوم که مهمتر است این که به نظر من چیزی که ساعت خوشی ها به عنوان طنز ارائه می دادند، به هیچ وجه طنز نبود. ممکن است بشود به آن فکاهه، ، لودگی، لوسبازی، تو سر و کله‌ی هم زدن گفت، اما بهش طنز نمی شود گفت. متاسفانه تلویزیون حتا تا امروز درک درستی از طنز نداشته و اسم طنز را خراب کرده. دو نفر با متکا توی سر و کله ی هم می زنند و پرهایش را به هوا می فرستند، گوشه ی تلویزیون می نویسد برنامه ی طنز ! مگر طنز اینجوری است؟! طنز، مقوله ی دیگری است، با لودگی و مسخره بازی فرق دارد. متاسفانه پخش این نوع برنامه‌ های کمدی الان هم از تلویزیون ادامه دارد. در سا‌ل‌های اخیر تلویزیون نه تنها قدمی در ارتباط با بالا بردن سطح طنز برنداشته بلکه خیلی هم طنز را خاک بر سر کرده. هر برنامه ی آبکی را به اسم طنز می‌آورد و به خورد مردم می دهد. نمی‌دانم اینها چه دشمنی و عداوتی با طنز دارند! این که به اسم طنز همین طوری دوربین را روشن کنیم و جلوی آن شکلک درآوریم، از مبل بپریم روی میز و از میز کله معلق بزنیم سمت دیوار، طنز را حرام کردن است؛ طنز را نابود کردن است. چند وقت پیش شنیدم یکی از منتقدان صدا و سیما به اسم آقای فهیم درباره ی یکی از سریال‌های طنز صحبت می‌کرد. می گفت: «من یکی دو قسمت از این سریال را دیدم و اصلاً خنده‌ام نگرفت!». این آقا که اسم خودش را منتقد می گذارد، نمی‌داند که طنز اصلاً خنده ندارد! بعضی مواقع لب گزیدن هم دارد. گاهی طنز زهرخند است. طنز ناهنجاری و نابسامانی جامعه و فرهنگ را نشان می دهد. پیام و خط داستانی دارد. پیراهن یکدیگر را کشیدن و پاره کردن، و آب بستن به سوژه های یک خطی که طنز نشد. البته در نهایت این بچه ها هم مقصر نیستند. تلویزیون مقصر است که به هر قیمت می خواهد مردم را بخنداند؛ خنده ای که از روی فکر نیست. من مخالفم که روی این برنامه ها اسم طنز بگذاریم. اگر نگویند طنز و مثلا بگویند فکاهی عیبی ندارد. ما هم کاری به کار آنها نداریم. اما وقتی به اسم طنز پخش می کنند، آنوقت حساس می شویم. چون آن بچه ی دبستانی که اینها را می بیند، فردا خیال می کند هرچیز احمقانه و بی سر و تهی اسمش طنز است!

 

م.ش: ضعیف بودن خیلی از کمدی های تلویزیونی به خصوص نود قسمتی ها را قبول دارم اما این جوان ها کم و بیش با طنز تصویری و طنز موقعیت آشنا بودند در حالی که در همان دوره هنرمندان رادیو هم به تلویزیون آمدند ولی چون طنزشان صرفا کلامی بود و ظرفیت های رسانه های تصویری را نمی شناختند، اصلا موفق نشدند و به اصطلاح یخ شان نگرفت و به رادیو برگشتند.

 

حسین هاشمی: بله ناموفق بودند؛ تمامشان ناموفق بودند. اول از همه این که بازیگر رادیو در تلویزیون موفقیت ندارد و بالعکس. اینها دو مقوله ی کاملاً متفاوت و جدا هستند. در صورتی که به نظر من بازیگر رادیو کارش بینهایت مشکل‌تر از بازیگر تلویزیون است. چون در تلویزیون تصویر و مسایل جنبی به کمک بازیگر می‌آید ولی یک بازیگر رادیویی باید کل جوانب تصویری را هم با صدا به شنونده انتقال بدهد. ولی با تمام این تفاصیل من به خاطر نمی‌آورم که بازیگر طنزی از رادیو به تلویزیون بیاید و موفق باشد.

نکته ی دیگر اینکه طنز رادیویی خط قرمزش خیلی عقب تر از تلویزیون است. بنابراین دست نویسنده باز است و می‌تواند یک کارهایی بکند، ولی خط قرمز در تلویزیون خیلی نزدیک است. حتا نیم قدم هم نمی‌توانی برداری. تا قدم برداری به بحران برمی‌خوری و دیواری در مقابل شما کشیده می شود. برای همین مجبوری به حواشی بپردازی و از همین حرکات به نظر من لودگی انجام دهی. بازیگران رادیو برای اینجور حرکات آمادگی ندارند.

 

م.ش: در ملون یکی از کسانی که شما باهاش مخالف بودید، مهران مدیری بود که بعدها به یکی از طنزسازان مهم تلویزیون تبدیل شد. آیا هنوز هم فکر می کنید کارهای او فکاهه است و طنز نیست؟

 

حسین هاشمی: الان دیگر در کارهای مدیری می شود یک خرده طنز پیدا کرد. دلیل یک خرده اش هم این است که داستان‌هایش از نوشته های طنزنویسان بزرگ برداشته شده! یعنی نویسنده ی سریال این مسایل را از کار دیگران استفاده کرده (البته بدون ذکر نام!). یکی مثلا مرد هزار چهره که همان داستان پخمه‌‌ی عزیز نسین است. باغ مظفر هم برداشت بسیار غلطی از دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد است.

 

م.ش: برگردیم به ملون؛ آگهی‌ها را چطور می‌گرفتید؟

 

حسین هاشمی: آقایی بود که قبلاً در توفیق آگهی‌ می‌گرفت که الان اسمش خاطرم نیست. آگهی ها را او می گرفت که البته در حد قابل توجهی نبود.

 

م.ش: دوره‌ای که شما در ملون بودید چند وقت بود؟

 

حسین هاشمی: یک سال و چندماه بود. مثل این که سومین شماره منتشر شده بود که من رفتم آنجا و تا پایانش هم بودم.

 

م.ش: آن موقع همه ی مجله‌ها سوبسید داشتند؛ چرا شما از سوبسید استفاده نمی‌کردید؟

 

حسین هاشمی: مطمئن نیستم اما فکر می‌کنم یکی از شروط امتیاز مجله، استفاده نکردن از سوبسید بود. چون آن موقع ارشاد ابراز می کرد کمی دستش تنگ است. تازه جنگ تمام شده بود.

 

م.ش: آیا خط‌ مشی مجله در برخوردار نشدن از سوبسید تاثیری داشت؟

 

حسین هاشمی: فکر نمی کنم. به هرحال ما بنا را براین گذاشته بودیم که دست ارشاد بسته است و بودجه کم دارد.

 

م.ش: اما همه می‌گرفتند!

 

حسین هاشمی: آنها مجله‌هایی بودند که از سابق چاپ می‌شدند. ملون جدید آمده بود. البته مجله‌های دیگری هم بودند که از سوبسید به همه چیز رسیدند. تصور کنید چند بند کاغذ با سوبسید می‌گرفتند، بعد یک بندش را استفاده می‌کردند و بقیه را می‌فروختند.

 

م.ش: خوبی ملون همین بود که اهل این بازی ها نبود. حرف دل مردم را می زد و محافظه کاری نمی کرد. مدیران نشریات طنز ما، چه آن روز چه امروز، یا طنز را نمی فهمند یا در بند محافظه کاری اسیرند. یکی هم که مثل جواد علیزاده طنز را می‌فهمد، بیش از حد می ترسد و احتیاط می کند.

 

حسین هاشمی: خوب ببینید علیزاده خیلی محتاط است. بارها و بارها بعد از تعطیل ملون خیلی‌ها به او گفتند آقا شما با این تیراژ کمی که داری دست فلانی (یعنی من) را بگیر و به مجله ات بیاور. می‌گفتاصلاً! اسمشو اینجا بیارید، شب خوابم نمی‌برهخوب این آقا نمی‌تواند کار طنز انجام بدهد. با این که جواد شخصاً بسیار آدم خوبی است. طنز را می‌فهمد و برای ما جوایز بین‌المللی گرفته. در کاریکاتور، ذوق و هنر دارد و جزء کسانی است که حرف اول را می زند، ولی محتاط بودنش خوب نیست. چند سال پیش که شروع کردند چند تا روزنامه را توقیف کردند، در نمایشگاه مطبوعات بهش گفتم جواد، یک کاریکاتور بذار، میله‌های زندان را بکش و مطبوعات که آن تو هستند. پشتش هم تماشاچی را نشان بده که آمده ملاقات این مطبوعات! گفت: «چی میگی‌ تو...؟گفتم: «بابا یه چیز ساده است! واقعیتهگفت: «نه! مگه میشه از این کارها هم بکنم؟

 

م.ش: چرا در مطبوعات طنز ایران، خیلی از نویسنده‌ها با اسم مستعار می‌نویسند؟

 

حسین هاشمی: مهم‌ترین عامل سردبیر یا صاحب امتیاز است. نمی‌خواهد نویسنده اش مشهور بشود و پایه‌‌گذارش هم حسین توفیق بزرگ بوده.

 

م.ش: قبول ندارم؛ چون دهخدا هم به نام مستعار دخو می‌نوشت. اشرف الدین گیلانی را هم مردم به اسم آقای نسیم شمال می شناختند. اینها قبل از توفیق بودند. اشرف الدین گیلانی هم خودش صاحب روزنامه بود؛ آقابالاسر نداشت.

 

حسین هاشمی: به هرحال مستعارنویسی به تدریج در مطبوعات طنز ما فرم گرفت و به صورت اپیدمی درآمد. اگر ترس از شهرت نویسنده تنها عامل مستعارنویسی نباشد، حداقل یکی از عوامل آن است. ولی خوب حالا شاید چون من شیشه خرده‌ام بیشتر است می گویم بنیانگذار این کار کسی بوده که می‌خواسته اصلاً نویسنده‌اش معروف نشود وگرنه آیا چون من طنز می‌نویسم حتما باید یک نام طنز هم برای خودم بگذارم؟! مگر آن کسی که درام می‌نویسد برای خودش اسم درام می‌گذارد؟ آن که اجتماعی می‌نویسد، مگر اسم اجتماعی می‌گذارد؟ نه، همه اسم خودشان را می‌گذارند. شما اگر نوشته های آرت بوخوالد را ببینید حتا یک اسم مستعار ندارد. عزیز نسین هم همین طور.

 

م.ش: نمی دانم، اما اینها داستان می‌نویسند.

 

حسین هاشمی: بله، داستان می‌نویسند ولی قطعات کوتاه هم دارند. عزیز نسین توی نشریه هم کار می‌کرد ولی همه جا عزیز نسین بود. یک مشکل دیگر که باز ما نویسنده‌های ایرانی داریم و هیچ کجای دنیا ندارند این است که حق التالیف نویسنده ی ایرانی را تا جایی که بتوانند می‌خواهند از بین ببرند. یعنی چون کاغذ گران می شود، چاپ گران می‌شود، زینک و فیلم گران می‌شود، بلافاصله مجله را گران می کنند؛ و می گویند همه چیز گران شده بنابراین ما نشریه را گران کردیم. خب، درست اما آیا نوشته ی نویسنده گران نشده؟! زندگی برایش سخت تر نشده؟! ولی متاسفانه نویسنده همان حق التالیفی را می‌گیرد که سابق می‌گرفته. اگر هم دستمزدش بیشتر شده، ناچیز بوده. و باز هم مطابق افسانه ها این کار بنیانگذار داشته؛ بنیانگذار از بین بردن حق التالیف اهل ادب، خدا ذلیلش کند سلطان محمود غزنوی بود که حق فردوسی را خورد و این رسم بد را به جا گذاشت!

 

م.ش: شما در ملون چقدر دستمزد می‌گرفتید؟

 

حسین هاشمی: دقیق یادم نیست ولی گل‌آقا را یادم است که اواخر ماهی 15 هزارتومان می گرفتم که فکر می کنم بالاترین رقم بود.

 

م.ش: ماهی 15هزار تومان آن موقع خوب بود؟

 

حسین هاشمی: به جایی نمی‌رسید؛ می‌شد روزی 500 تومان، ولی با روزی 500 تومان هم می‌شد یک جورهایی زندگی کرد. ملون کمتر از گل‌آقا می‌داد. نمی‌دانم 10 هزار تومان بود یا 8 هزار تومان. دقیق یادم نیست چون از روز اولی که وارد این کار شدم فقط به خاطر عشقم بود؛ به خاطر مادیات نبود. ولی زمانی هم که می‌دیدم می‌خواهند از عشقم سوء ‌استفاده کنند صدام درمی‌آمد. اما تا حالا خوشبختانه سر پول با هیچ صاحب‌امتیاز، سردبیر یا تهیه‌کننده‌‌ای چک و چانه نزده‌ام.

 

م.ش: ملون در بعضی از نوشته ها به ورزشکارها می پرداخت. آنها را با ذکر سابقه و مسایل شخصی قلقلک می‌داد و برایشان اسم می گذاشت، مثلاً مایلی کهن را می‌گفت مایلی کلنگ یا درخشان را می گفت دُرُشتخان. بیشتر این یادداشت ها بدون امضا نوشته می شد. آیا کسی در مجله با آنها خرده حساب یا مساله ی شخصی داشت؟

 

حسین هاشمی: نه من احساس نکردم که دشمنی شخصی در کار باشد. شاید هم بود، من متوجه نشدم. اما در مورد اسم سازی، باز هم بنیانگذارش روزنامه ی توفیق بود. توفیق معمولا برای کسانی که سوژه قرار می داد اسمی نزدیک به اسم خودشان می ساخت که نام آنها را تداعی می کرد. مثلا یادم هست می خواستم طنزی در مورد فریدون فرخ‌زاد بنویسم که توفیقی ها گفتند فرخ زاد را بنویس فندق‌زاد ! اینها راه فرارهای طنزنویس است! در ملون هم ما می‌خواستیم اسم کسی را مشخصاً نیاوریم که اگر مثلا به آقای مایلی کهن بر خورد بگوییم آقا ما شما را که نگفتیم؛ مایلی کلنگ را گفتیم. شما مایلی کهنی! به شما چه ربطی دارد؟!

 

م.ش: اما همه می‌فهمیدند که!

 

حسین هاشمی: همه متوجه می‌شدند و همه هم می‌دانستند که این یک راه فرار است. من الان ممکن است درباره ی آقای خنجربندی چیزی بنویسم و توهینی بکنم، ولی آقای شمشیربندی نمی‌تواند از من شکایت کند؛ چون می گویم منظورم ایشان نبوده، این خنجربندی هم اسم مستعار باجناقم است!

 

م.ش: اما در ملون گاه مسایل خصوصی افراد هم نوشته می شد که درست نبود؛ این که مثلا فلان فوتبالیست برادرش را بدبخت کرده و پولش را بالا کشیده.

 

حسین هاشمی: بله، به طور کلی من مخالف آوردن مسایل خانوادگی در رسانه هستم. چون هر کسی بدون اغراق حداقل یک ضعف خانوادگی دارد. دعوای زن و شوهری، خواهر و برادری، و مسایل مالی و غیرمالی توی همه ی خانواده ها هست. دلیل ندارد که من آنها را رسانه‌ای کنم. این کار را زمانی می‌کنم که فقر سوژه دارم و می‌دونی که طنز اکتسابی نیست. ذاتی است. اگر کسی واقعاً خمیره را داشته باشه از سوژه کم نمی‌آورد.

 

م.ش: یعنی شما می‌فرمایید ملون در این زمینه دچار فقر سوژه شده بود؟

 

حسین هاشمی: نه فقر سوژه نداشت. مگر دیگه سوژه‌ای بیات می‌شد که می گذاشتیمش کنار. ما برای یک ماه بعد هم مطلب داشتیم.

 

م.ش: پس شاید از پشت پرده تحریکاتی می شده، مثلا از طرف آگهی دهندگان نسبت به ورزشکاری که با او خوب نبودند.

 

حسین هاشمی: پشت پرده هم اگر خبری بوده، سجادی می داند اما من گمان نمی‌کنم. من به علت مشغله ی کاری از این مسایل دور بودم.

 

م.ش: سجادی برایتان درد دل نمی کرد؟

 

حسین هاشمی: چرا، گاهی چیزهایی می‌گفت. بیشتر از ارشاد گله می‌کرد که مطلب را کشیدند بیرون و گفتند مثلاً این را چاپ نکنید. خب یک مدیر نشریه مثل کسی است که بچه‌اش به دنیا آمده و توی اتاق نوزادان است. بعد رییس بیمارستان می گوید این بچه را نمی‌توانید ببرید چون یک دستش باید قطع بشود! چه حالتی به آن پدر یا مادر دست می دهد؟! ارشاد یک چنین حالتی به وجود می‌آورد. البته سجادی تمام جوانب را می‌پایید ولی یک مقدار پشت گرم بود. چی بود؟ نمی‌دانم، ولی این پشت گرمی باعث شده بود ملون یک خرده تندتر از مجلات دیگر باشد.

 

م.ش: مطالب بی امضا را کی می‌نوشت؟

 

حسین هاشمی: گاهی سجادی می‌نوشت. دیگران هم بودند؛ یک آقایی بود بی‌امضا می‌نوشت که اسمش یادم نیست.

 

م.ش: آیا کسی بود که توی گل‌آقا باشد و دعوتش کنید و نیاید؟

 

حسین هاشمی: نه، از کسی دعوت نکردیم. صفحات مجله برای خود ما هم کم بود و با توجه به حجم مطالب و سوژه‌هایی که داشتیم حتا اگر بیست صفحه ی دیگر هم اضافه می‌کردیم باز مطلب داشتیم.

 

م.ش: شما از صابری گلایه می کنید که بر اسامی مستعار شما نام های دیگری هم اضافه کرد، اما خودتان وقتی به ملون آمدید نه تنها آن نام ها را حفظ کردید بلکه چندین اسم مستعار جدید هم به قبلی ها اضافه کردید؛ چرا؟

 

حسین هاشمی: همان طور که عرض کردم در گل آقا به من پیشنهاد شد تعدادی اسم به نام های قبلی اضافه کنم، موقعی که به ملون آمدم برای این که دوباره با آن پیشنهاد روبرو نشوم، خودم چند تا اسم مستعار به اسم هایم اضافه کردم. دیگر این که در یک نشریه موقعی که دو سه تا اسم مدام تکرار می شود آن نشریه حالت فقیرانه ای پیدا می کند. یعنی خواننده می فهمد که گردانندگان آن مجله دو سه نفر بیشتر نیستند؛ در حالی که ما دوست داشتیم اینطور به نظر بیاید که تعداد زیادی نویسنده و کاریکاتوریست داریم.

 

م.ش: چرا با آن که مرتضا خانعلی کاریکاتوریست خوبی بود ولی معمولا روی جلدها را نمی کشید؟

 

حسین هاشمی: بعضی وقت ها روی جلد هم کار می کرد.

 

م.ش: خیلی کم. بیشتر وقتها ایرج زارع، پروین کرمانی و سهرابی روی جلدهای ملون را می کشیدند.

 

حسین هاشمی: ما روی جلد را بین کاریکاتوریست ها تقسیم کرده بودیم. هم برای این که کاریکاتوریست ها تشویق شوند و هم برای این که روی جلد در انحصار یک نفر درنیاید. اما خانغلی در عین حال که خیلی با ذوق بود، قلم کارتونش زیاد تنوع نداشت. یعنی پای کارهایش اگر امضا هم نمی گذاشت همه می فهمیدند این کاریکاتور، کار خانعلی است.

 

م.ش: بله با آن خط های صاف و عمودی و آن زاویه های نود درجه.

 

حسین هاشمی: مثلا همه ی دماغ ها را یکجور می کشید! به طوری که گاهی ما در مجله سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم امضای تو دماغ است! چون کارش متنوع نبود برای روی جلد مجله مناسب نمی دانستیم در حالیکه مثلا زارع اگر امضا پای کارش نمی گذاشت به سختی شناسایی می شد.

 

م.ش: البته در صفحه ی وسط ملون، جار و جنجال شهر در دو صفحه ی کامل نشان داده می شد که آن کاریکاتور را خانعلی می کشید و اهمیتش هم اصلا کمتر از روی جلد نبود.

 

حسین هاشمی: بله، واقعا استادی خانعلی بود که می توانست تمام وقایع یک شهر شلم شوربا و شلوغ را در دو صفحه نشان دهد. این کار از عهده ی همه کس برنمی آید نیست. هم قلم قوی می خواهد، هم حوصله ی زیاد. شاید همین کاریکاتور را اگر کس دیگری می خواست بکشد، روزها می باید برایش وقت می گذاشت اما خانعلی در دو ساعت کار خودش را تمام می کرد.

 

م.ش: اجازه بدهید از کتاب «برداشت آخر» نقد رویا صدر را بر ملون بخوانم و نظر شما را جویا شوم:

«هفته نامه ی سیاسی ـ فرهنگی و هنری طنز ملون به صاحب امتیازی و مدیر مسوولی محسن سازگارا (مدیر عامل وقت مطبوعات) و دبیری شورای نویسندگان سیدحسین سجادی، از 27 مرداد 1372 در 8 صفحه روی کاغذ کاهی در قطع بزرگ (30 در 45) به صورت دورنگ در تهران انتشار یافت. در سرمقاله ی اولین شماره آمده است: قصد ما از انتشار این نشریه بازگو کردن درددل های شما در قالب طنز و رساندن آن به گوش دست اندرکاران و در همان قالب انتقادی است. از شماره ی 8 تا 24 (مهر تا بهمن 1372) قطع ملون کوچکتر (25 در 35) می شود، در 16 صفحه و با رو و پشت جلد چهار رنگ چاپ می شود و اندازه و فرم مجله ی گل آقا را تداعی می کند. مساله ای که شماره ی 41 گل آقا (23 دی 1372) در ته مقاله، بدون نام بردن از نشریه به غیرقانونی بودن آن اشاره شده است. از شماره ی 25 با قطع کوچکتر (حدود قطع خشتی) در همان 16 صفحه چاپ می شود. حسین هاشمی و محمد خرمشاهی از طنزنویسانی هستند که با ملون همکاری داشته اند.

بعدها بهروز قطبی (حیرتعلی) و سهراب اسدی (س.الف. بچه ی تویسرکان) نیز به جمع همکاران این نشریه می پیوندند. حسین هاشمی در ملون با همان نام های مستعار آشنای خود (لبوتنوری و غیره) قالب هایی را که پیش از آن در گل آقا و دیگر نشریات نوشته، تکرار می کند که ستون های «پای صحبت عمه جان»، « طنز هنری»، «فال هفته» و «شبی در کابینه» از آن جمله اند. خرمشاهی در ملون قالب های سابق خود را شعر»، «بحر طویل»، «لطایف الطوایف» به کار می برد. «گفت و گو»، «نگاهی به خبرها»، «طنز ورزشی»، «داستان کوتاه» (تالیف یا ترجمه)، «پاسخ به نامه ها»، «اخبار منظوم»، «جدول» و «فال هفته» از جمله مطالب این نشریه است. ملون به مسایل روزمره ی زندگی مردم می پرداخت و مخاطبان عام را در نظر داشت. هر شماره ی آن با «سرمقاله» آغاز می شد که بعدها عنوان «سرسری مقاله» به خود گرفت. از شماره ی سه شنبه 22 آبان [1372]، جمله ی [شعر] معروف حسین توفیق را که :

«چو حق تلخ است با شیرین زبانی

حکایت سر کنم آن سان که دانی»

چاپ می کرد. اگرچه از همکاری برخی طنزنویسان و کاریکاتوریست های نام آشنا بهره جست، ولی حرف جدیدی در عرصه ی طنز نداشت و در نهایت پس از 48 شماره، در سال 1373 تعطیل شد. یکی از نکات منفی در کارنامه ی حیات کوتاه ملون، برخوردهای هتاکانه ی آن با برخی دیگر از نشریات طنز است. اگرچه این حرکت در تاریخ حیات نشریات طنز به خصوص در مواقع بحران سیاسی و رویارویی جناح ها و احزاب به کرّات مشاهده شده است و در ماه های ابتدایی پیروزی انقلاب آن را در قالب رویارویی خطوط سیاسی شاهد بودیم، ولی در تاریخ تجدید حیات طنز و نشریات طنز از اواخر دهه ی 60 به بعد این امر بی سابقه است. به خصوص این که این بار برخلاف گذشته، رنگ سیاسی ندارد، بلکه صرفا تسویه حساب شخصی است. در شرایطی که فضای طنز کشورمان همراهی و همدلی طنزپردازان را می طلبد، این نشریه به طور مستقیم با نام بردن از نشریه ی خاصی، به شعر و به طنز به آن حمله می کند که از آن میان می توان به شعری که در این نشریه در اول آبان 1373 در مورد افتتاح جدید نشریه ی گل آقا چاپ شده است و نیز مطلب «طنز گل باقالی» در شماره ی 20 (18 دی 1372) اشاره کرد

آقای هاشمی شما درباره ی نقد ایشان چه نظری دارید؟ به اضافه ی این که به عنوان طنزنویسی که هم در گل آقا کار کرده، هم در ملون کدام دوره از کارتان را موفق تر می دانید؟

 

حسین هاشمی: نکته ی اول این بهروز قطبی اصلا در ملون نبود؛ «حیرتعلی» هم اسم مستعار من است، نه بهروز قطبی!

م.ش: بله، کتاب از این بی دقتی ها دارد، مثلا در صفحه ی 195 لک لک میرزا نام مستعار محمد خرمشاهی نوشته شده در حالی که می دانیم لک لک میرزا اسم مستعار حسین مدنی است.

 

حسین هاشمی: این که نوشته شده نوآوری نداشت، به لحاظ قالب درست است اما ملون جسارت خوبی در نوشتن طنز داشت. از نظر تسویه حساب های شخصی هم، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! بله درست است؛ نوشته شده و نمی شود کتمانش کرد. اما در مورد این که بخواهم طنز خودم را در این دو نشریه با هم مقایسه کنم، من فکر می کنم مطالبم در ملون بهتر از گل آقا بود و اگر بخواهم روزی گزیده ای از نوشته هایم را چاپ کنم، حتما ملون سهم بیشتری خواهد داشت. این فقط نظر من نیست؛ کسان دیگری را هم می شناسم که معتقدند طنز ملون بهتر از گل آقا است. طنز ملون بسیار جدی بود در حالی که به نظر من طنز گل آقا تقریبا دیکته شده بود و به بیان ساده، طنز فرمایشی بود. یعنی ما می دانستیم تا مدتی درباره ی فلان وزیر نباید چیزی نوشته شود، چون صابری با او کار داشت و می خواست امتیازی بگیرد. بنابراین در آن دوره هر مطلب و کاریکاتوری که درباره ی آن شخص می بود، رد می شد در حالی که تندترش را در مورد وزارتخانه یا فرد دیگر می شد کار کرد. این وضعیت ادامه داشت تا وقتی کار صابری با آن مقام یا وزارتخانه تمام شود. حالا محذورات درمورد او برداشته و درباره ی مقام دیگری اعمال می شد! ولی در ملون رابطه ی شخصی با مقامات وجود نداشت. ما هم درباره ی همه به جز مقامات عالی مذهبی و سیاسی می توانستیم طنز بنویسیم. از نظر غیرمحدود بودن و دست باز بودن، ملون بهتر از گل آقا بود.

از نظر ویراستاری و دقت ادبی گل آقا ویراستاران خیلی خوبی داشت که کارشان را بی غلط انجام می دادند؛ سیامک ظریفی، سرهنگ حسین گلستانی و ابوالفضل زرویی نصرآباد ویراستاران گل آقا بودند در حالی که ملون اصلا ویراستار نداشت و متن هایش از نظر ادبی تعریفی نداشت. توان مالی هم نداشت که ویراستار استخدام کند؛ با اینهمه توجه داشته باشید که ملون زمانی شروع به کار کرد که گل آقا در عرصه ی طنز ایران یکه تازی می کرد. گل آقا اسب سواری بود که در میدان مسابقه، تنها و بی رقیب بود و هرطور که می رفت مقام اول را داشت. تنها مجله ای که توانست به این میدان وارد شود و در کوتاه مدت به تیراژ نسبتا خوبی دست پیدا کند، ملون بود که متاسفانه از جایی ساپورت نشد. اگر انتشار ملون ادامه پیدا می کرد شاید یکی از مجلات طنز خیلی خوب و ماندگار و تاریخی کشور می‌شد.

 

م.ش: به عنوان حسن ختام لطف کنید بیوگرافی تان را بفرمایید.

 

حسین هاشمی: من در سیزدهم آبان سال 1319 در جنوبی ترین قسمت تهران، باغ فردوس، زیر بازارچه ی حاج غلامعلی به دنیا آمدم. محله ای که به خاطر کارخانه ی صابون پزی اش به صابون پز خانه شهرت داشت. عجیب آنکه اکثر طنزنویسان معاصر در صابون پز خانه روی خشت ... ببخشید ... روی خرده شیشه افتادند: مهدی سهیلی، پرویز خطیبی، مرتضی خدابخش، حسین مدنی، مرتضی فرجیان و ...

من اولین فرزند خانواده بودم و پدر و مادرم برای به دنیا آمدنم کلی نذر و نیاز کردند. بندگان خدا اگر از قبل می دانستند نذر و نیازهایشان چه نتیجه ای خواهد داشت حتما خودشان را توی خرج نمی انداختند! سال های کودکی ام در خاک و خل های صابون پز خانه گذشت. اسباب بازی بچگی ما یک جعبه ی خالی میوه بود که به آن طناب می بستیم. یکی توی جعبه می نشست و دیگری او را می کشید؛ بعد نوبت آن یکی می شد که دوستش را بر زمینی خاکی بکشد. محله آسفالت نبود و آب لوله کشی نداشت. تفریح دیگرمان این بود که پشت درشکه هایی که برای اهل محل آب نوشیدنی می آوردند سوار شویم و سواری بخوریم. سورچی های بی انصاف همانطور که آن جلو نشسته بودند، شلاق را بالای سرشان می چرخاندند و به تن ما می زدند. در دوران ابتدایی هیچ مدرسه ای نبود که بیشتر از چند ماه تحملم کند. به جرم شلوغی و شیطنت پرونده را زیر بغلم می زدند و از مدرسه اخراجم می کردند. خانه که می آمدم گریه و زاری می کردم و از فردا صبح بیچاره مادرم راه می افتاد به دنبال پیدا کردن یک مدرسه ی دیگر. صبا، طاهر تنکابنی، انوشیروان و فرخی تعدادی از مدرسه هایی بودند که در آنها درس خواندم. تصدیق عالیه ی کلاس ششم را از مدرسه ی فرخی گرفتم !

بعد به دبیرستان پهلوی رفتم که نشانی اش خیابان ری ـ میدان شاه به طرف سه راه امین حضور بود. نزدیک آنجا هم یک بستنی فروشی معروف بود به اسم اکبر مشتی که مورد علاقه ی پیر و جوان بود؛ البته آن زمان هنوز بستنی اکبر مشتی از چین نیامده بود و همین جا ساخته می شد!

آن موقع مدرسه ها دو شیفته بود، صبح تا دوازده ظهر، و دوی بعدازظهر تا چهار عصر. روبروی دبیرستان پهلوی پاساژی بود که تهش یک باشگاه ورزشی بود. بعد از مدرسه دوچرخه ام را توی پاساژ می گذاشتم و به باشگاه می رفتم و ورزش می کردم. غروب خسته و کوفته به خانه می آمدم و با آن وضعیت معلوم بود که دیگر حال درس خواندن نداشتم؛ صبح ها که به مدرسه می رفتم یک دستم به فرمان دو چرخه بود و یک دستم به کتاب! بالاخره هر رقمی بود دیپلم طبیعی را به ما دادند و ردمان کردند. حالا باید وارد بازار کار می شدم. چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟ گفتند بهترین درآمد فعلا در مواد خوراکی است. با قرض و قوله مغازه ای در میدان 24 اسفند سابق (انقلاب فعلی) نبش سی متری خریدم و آجیل فروشی کردم. مغازه ام یک طبقه بود. رو به قبله هم واقع شده بود. یعنی مستقیم، هم از جلو هم از بالا آفتاب می خورد. زیرزمینی هم داشت که در آنجا آجیل بو می دادند. آن موقع هم هنوز کولر نیامده بود. پنکه هم مخلص را خنک نمی کرد. گرمای مغازه آنچنان مخم را قاطی کرد که رفتم و زن گرفتم! می گویند هرکس یک دختر داشته باشد، یک در از درهای بهشت به رویش باز شده است. خدا را شکر که چهار در از درهای بهشت به روی من باز شده و خداوند چهار فرزند دختر به من عنایت کرده.

در سال 1341 بیماری وبا در تهران شایع شد. چنان سخت که از هر ده نفر هشت نفر مبتلا می شدند. در آن زمان من از وبا استفاده ی ابزاری کردم و یک بیت شعر گفتم و برای مجله ی توفیق فرستادم:

 

مادر زن من خانه ی ما آمده امشب

در خانه ی ما شبه وبا آمده امشب

 

اجازه بدهید اضافه کنم که من علاوه بر استفاده ی ابزاری از «وبا» از مفهوم «مادر زن» هم استفاده ی ابزاری کردم. چون مادر زنم بسیار خانم خوب و مهربانی بود و مرا مثل فرزند خودش عزیز می داشت.

پس از مدتی حسین توفیق به واسطه ی همان یک بیت مرا خواست و بعد از کمی صحبت همکاری ام با توفیق شروع شد.

یکی از تنقلاتی که در مغازه ام فروخته می شد گز بود و آن را از یکی از گزفروشی های معروف اسفهان می آوردم. پسر آن گز فروش در دانشگاه تهران درس می خواند و از مخالفان حکومت شاه بود. او خیلی به من اصرار کرد که به دانشگاه بروم و ادامه ی تحصیل بدهم. اتفاقا آن موقع شرکت کننده هم کم بود و من رفتم برای کنکور ثبت نام کردم اما روز امتحان مصادف شد با برگزاری جلسه ای در دفتر یکی از مجلات. من که ذوق و عشقم نوشتن در مطبوعات بود شرکت در آن جلسه را ترجیح دادم و به آزمون دانشگاه نرفتم! چند روز بعد آن دانشجو به سراغم آمد و گفت: «من منتظرت بودم؛ چرا نیامدی؟» گفتم : «ببین من علاقه ای به دانشگاه ندارم؛ اصلا کار من نیستچون فکر می کردم سواد کلاسیک را به اندازه ی معمول آموختم و به مدرک هم احتیاج ندارم. این شد که به دانشگاه نرفتم و بی سواد ماندم!

بعد از چند سال که در میدان انقلاب بودم مغازه را فروختم و در همان خیابان 24 اسفند (انقلاب) این بار روبروی لاله زار نو مغازه ی دیگری خریدم. حالا دیگر حسابی جذب روزنامه ی توفیق شده بودم و همکاری ام با آن نشریه زیاد شده بود. به طوری که اگر کسی می آمد و می گفت یک کیلو پسته می خواهم، می گفتم نداریم؛ حالا چی بود؟ داشتم برای روزنامه ی توفیق مطلب می نوشتم! بعد از مدتی یک روز پدرم آمد مغازه و گفت: «پسرجان! تو کاسب بشو نیستی. مغازه را بفروش و بروگفتم: «کجا برم؟گفت: «برو همان مجله ی توفیق! برو هرجا که دوست داری! تو فکرت اینجا نیست. مشتری می آید نیم کیلو پسته می خواهد، یک کیلو بادام هندی به او می دهی، بعد هم پول دویست گرم تخمه را ازش می گیری! اینطوری نمی شود کاسبی کردمن هم مغازه را فروختم و از برنامه ی کسب و کار آمدم بیرون. از همان موقع شروع کردم به چاپ مطلب در نشریه های مختلفی مثل کاویان، روشنفکر، اتحاد ملی، هدف، پرواز و کاریکاتور. اولین حقوقی هم که گرفتم 25 تا تک تومانی بود. ضمن این که همکاری ام را هم با توفیق کماکان ادامه می دادم. یادم هست قبل از دهه ی پنجاه مطلبی توی توفیق نوشتم که بعدها خیلی معروف شد. در آن سال ها میوه، دانه ای فروخته می شد، نه کیلویی. من بر اساس کلیشه ی رایج در مدارس صورت مساله ای بدین شکل نوشتم: مردی به میوه فروشی رفت. پنج عدد سیب خرید هرکدام فلان مقدار، دو تا پرتقال خرید، هرکدام بهمان ریال، چهار تا زالزالک خرید هرکدام بیسار شاهی، بعد آخرش به جای این که بنویسم پیدا کنید مبلغی را که خریدار پول داده، نوشتم پیدا کنید پرتقال فروش را! این مطلب توی دهان مردم چرخید و چرخید، تا این که به یک ضرب المثل معروف تبدیل شد به طوری که خودم یکی دوبار خارج از کشور آن را شنیدم که وقتی می خواهند بی ربط بودن مطلبی را نشان دهند می گویند: پیدا کنید پرتقال فروش را !

در سال های جوانی گاه برای برنامه ی طنز «شما و رادیو» هم که تهیه کنندگی اش به عهده ی آقای شاهرخ نادری بود، مطلب و نمایشنامه می نوشتم که معمولا اجرا می شد. البته نوشته ها را به وسیله ی پست می فرستادم چون در آن موقع جوان بودم و شهامت نداشتم پیش اساتید و بزرگانی مثل حسین مدنی، مهدی سهیلی، ابوالقاسم حالت و ... بروم و بگویم من هم نویسنده ام. مدتی هم در رادیو تعطیلی و رادیو دریا کار می کردم، در برنامه ای به نام «با شما و برای شما» که تهیه کننده اش پرویز مقصدی بود و من هم یکی از نویسندگانش بودم. من در هیچ کجا کارمند نشدم و برای گذران زندگی گاهی خرید و فروش می کردم. از آجیل بگیرید تا ماشین و زمین می خریدم و می فروختم. مدتی هم دفتری برای فروش ماشین دایر کردم. مجموع این فعالیت ها باعث شد تا وضع مالی ام از بخور و نمیر نویسندگی اندکی بهتر شود تا این که یکی دو تا از دوستان خیلی خوبم(!) ضمن همین خرید و فروش ها آمدند و هرچه داشتم و نداشتم بردند! آن موقع بود که حرف بابا به خاطرم آمد که گفت کار تجاری به درد تو نمی خورد و خدا روزی تو را بخور و نمیر قرار داده!

استادانم در طنزنویسی مرتضی فرجیان و محمد خرمشاهی بودند که به هردوی آنها مدیونم. معتقدم طنزنویس فقط باید ناهنجاری ها را ببیند و لازم نیست که از هنجارها تعریف و تمجید کند چون هنجار، مطابق طبیعت هر جامعه و انسانی است. برای همین است که چشم من فقط ناهنجاری ها را می بیند و آگراندیسمان می کند و به قلمم تحویل می دهد. مثلا من با کارمند خوبی که کارش را انجام می‌دهد، بداخلاقی نمی‌کند، اختلاس نمی‌کند، با ارباب رجوع بدرفتاری نمی‌کند، کاری ندارم. این روال کار کارمند است که باید بنشیند و کارش را درست انجام بدهد. از کارمندی می نویسم که اختلاس و بدرفتاری و وقت‌کشی و وقت دزدی می‌کند.

بعد از انقلاب هم در مجله ها و فرستنده های مختلف کار کردم از جمله در نشریاتی مثل خورجین، گل آقا، ملون، و در برنامه های رادیویی مثل «صبح جمعه با شما»، «قند و نمک» که از رادیو شبکه ی تهران پخش می شد سمت نویسندگی داشتم. الان هفت هشت سال است که با سعید توکل در برنامه ی پر شنونده ی جمعه ی ایرانی همکاری دارم. پنجاه سال است که با نوشته هایم زندگی می کنم و فکر می کنم با همین نوشته ها هم می میرم. تا الان بیشتر از 1500 نمایشنامه ی کمدی و انتقادی رادیویی نوشته ام و سال هاست که مردم را خندانده ام. مدتی پیش فکر می کردم چه کار کنم که بعد از مرگ هم لبخندی بر لب مردم بیاورم. دیدم بهترین وصیت این است که به بچه ها بگویم روی سنگ قبرم به قول آن متفکر قدیمی و از زبان من بنویسند «ببخشید که نمی توانم پیش پایتان بلند شوم!». اینجوری اگر کسی سر قبرم بیاید احتمالا لبخندی خواهد زد و همان لبخند روح مرا شاد خواهد کرد. شاید به خاطر خنده ای که قبل و بعد از مرگ به مردم هدیه کردم خدا هم مرا ببخشد و با آدم حسابی ها محشور کند.

 

م.ش: برایتان طول عمر و تندرستی آرزو می کنم.

 

 

 

پانویس ها

 

1ـ به نقل از "طنزنویسان به اندازه ی دقیقه" http://enabavi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=6810:2010-12-02-05-59-32&catid=38:fp-rokstories

 

2 ـ صدر، رویا، برداشت آخر (نگاهی به طنز امروز ایران، گزیده ای از آثار طنزپردازان ایران)، انتشارات سخن، چاپ اول، 1385 ، صص 195 ـ 193.

 

 

در این جا با کمک آقای حسین هاشمی فهرستی (هرچند ناقص) از نویسندگان و کاریکاتوریست های ملون با نام های مستعارشان عرضه می شود. در گردآوری نام ها دقت شده اما با توجه به گذشت نزدیک به بیست سال ممکن است خطای حافظه در آن راه یافته باشد.

 

نویسنده‌ها و شاعران:

 

حسین هاشمی: لبوتنوری، بچه ی صابون پزخانه، گلابتون، حیرتعلی، حسین خان، ح ـ ه آشنا، هاش ام ای، جان نثار، حسین یمشاه، یمشاه.

 

محمد خرمشاهی: گل مولا، مرشد، درویش، ولد چموش.

 

حسین مدنی: لک لک میرزا، ح. م غریبه، غلط انداز.

 

مرتضی خانعلی: شامورتی، تینا، بالازر خانوم، ملودی.

 

سهراب اسدی: س. الف. بچه ی تویسرکان، جوالدوز، س. اسدی، س. الف.

 

کاظم روح بخش: ، عمو کاظم

 

سیامک ظریفی: ظریف

 

مرتضی خدابخش: شترمرغ

 

پرویز روح بخش: کارمند الشعرا، عمو پرویز

 

رضا شمسا: میرزا رضا، شمسا.

 

یحیا وکیلی زند: ی.و. وکیل باشی، وکیل همه،

 

سعید رحمانیان: ساعت مچی، مسعود سعد رحمان، خواهر زاده، سعید زرشک، عمو سعید، زرشک آبادی، سعید.

 

سید مهدی کاظمی: سید

 

حجت الله فرهادیان: فرهاد لنگرودی، ف. کوهکن، ف. کنگرودی، دکتر فرهاد کوهکن، ف. تحفه، کوهکن

 

ناصر زارعی: عمو ناصر (از شیراز)،

 

ناصر طغرایی: طغرایی ـ پگاه

 

عباس وثوقی: وثوق الدوله، ع.و. وثوق الدین، (از لاهیجان)، ع.و. بچه ی گیلان، ع. وثوقی.

 

ناصر داروگر: ن. داروگر

 

مردوخی کردستانی

 

خیام: ؟

 

مهرداد شمشیربندی: مترسک

.

.

.

 

کاریکاتوریست ها:

 

مرتضی خانعلی: هدیه، مهتاب، تینا، ملودی

پروین کرمانی: پروین، کورش

ایرج زارع

؟ سهرابی

 

حالت ارمشی: حالت، عاطفه

 

 

 

 

گل آقا و مُـلوّن ... در نبرد تن به تن (بخش یکم)

گفت و گو با حسین هاشمی (طنز نویس)

 

گفت و گو کننده : مهرداد شمشیربندی

 

پیش درآمد:

مهم ترین نشریه ی طنز پس از انقلاب، گل آقا بود که ناگزیر شد برای مدتی کوتاه رقیبی سرسخت را به اسم مُلوّن در کنار خود تحمل کند. شماری از دست اندرکاران این مجله ی نوپا، طنزپردازان دیروز گل آقا بودند که هرکدام به دلیلی با آن نشریه قهر کرده بودند. سرآمد این ناراضیان حسین هاشمی (لبوتنوری) بود که به قول گزارشگران کُشتی "به سرعت برق و باد" در ملون مطلب می نوشت و قدرت نمایی می کرد! او آنچنان پرکار بود که گاه به نظر می رسید یک تنه مجله را اداره می کند. با اینهمه چنین تصور می شود که شناخت ماهیت مُلوّن اندکی پیچیده تر از قهر و آشتی های زودگذر است. شاید بتوان گفت آدم های گوناگون با انگیزه ها و خواست های مختلف و چه بسا دور از هم، در ملون به یکدیگر رسیده بودند؛ برخی زخم خورده ی رفیق و بعضی معترض و منتقد چگونگی اداره ی کشور. به عقیده ی بسیاری ملون در کار طنز بی باک و به نظر عده ای هتاک بود. علاقمندان طنز می دانند گل آقا و ملون حداقل یک مرتبه کارشان به شکایت کشید. این نشریه پس از یک سال و اندی توقیف شد و به جرگه ی جراید ناکام پیوست. در زمستان 1389 درباره ی ظهور و سقوط ملون با حسین هاشمی، مهم ترین عضو انجمن نویسندگان مجله، گفت و گو کرده ام. این گفت و گو افزون بر سویه ی تاریخی، برای من جنبه ی شخصی نیز دارد. در نوجوانی خواننده ی نشریه های طنز از جمله ملون بودم. در هجده سالگی شعری برای ملون فرستادم که هفته ی بعد چاپ شد. شعر دیگری فرستادم که آن هم در صفحه ی خوانندگان چاپ شد به همراه دعوت نامه‌ای که فلانی اگر دوست داری و شعرها مال خودت است(!) یک روز به دفتر مجله بیا. رفتم و در آنجا حسین هاشمی (لبوتنوری) را دیدم که محبت کرد و از من ِ هجده ساله خواست مطلبی داشتم به آن‌ها بدهم تا اگر به دردشان خورد چاپ کنند. این‌گونه بود که پای نگارنده به مطبوعات باز شد و سرخیر آن بزرگواری جناب حسین هاشمی بود. همکاری من با ملون دیری نپایید زیرا همان گونه که آوردم این نشریه توقیف شد و به یادها پیوست. این گفت و گوی دراز دامن که نخستین بار در شماره 34 مجله ی اینترنتی ایران دیدار (خرداد و تیر 1390) منتشر شده است افزون بر داستان مجله ی ملوّن به پیشینه ی حسین هاشمی طنزنویس قدیمی توفیق و گل آقا می پردازد و در دو بخش پیشکش خوانندگان می شود.

مهرداد شمشیربندی

 

مهرداد شمشیربندی: بعد از جنگ هشت ساله اولین مجله‌ ی طنز آبرومندی که در ایران چاپ شد، گل‌آقا بود. گل آقا که از سال 1369 کارش را شروع کرد، توانست بیشترین طنزپردازان مطرح ایرانی را گرد هم بیاورد و برای مدتی پایگاه طنزنویسان کشور شود. اما بعد از چند سال کم کم نویسندگان و کاریکاتوریست‌های گل‌‌آقا، از آن نشریه جدا شدند، از جمله شما که به ملون رفتید، احمد عربانی و چند تن دیگر. این جدایی ها و دل آزردگی ها به چه علت بود؟

 

حسین هاشمی: اجازه بدهید من این سوال را خُرد خرد پاسخ بدهم. بعد از جنگ ما یک جلسه‌ای داشتیم با آقایان توفیقی ‌ها (حسن توفیق، عباس توفیق، حسین توفیق) و در آن جلسه آقایان توفیق گفتند که می خواهند مجدداً مجله ی توفیق را که در آن روزگار شهرت داشت به روزنامه، دوباره راه بیندازند ـ با این که هفتگی چاپ می‌شد اما همه می‌گفتند روزنامه چاپ شد. از کسانی که آنجا بودند، آقای صابری بود. آنجا صحبت‌های زیادی در ارتباط با انتشار مجدد توفیق شد و به نتیجه‌ نرسید. آقای حسن توفیق پیشنهاد کرد که این کار، چون کار مهمی است باید بیشتر روی جوانبش صحبت شود. گفت ما باید جلسات دیگری هم بگذاریم و بیشتر در این ارتباط صحبت کنیم و ببینیم تا چه حد خط‌ قرمزها را که مخصوصاً بعد از جنگ زیادتر هم شده بود، رعایت کنیم تا به مشکل برنخوریم، چون همه مایل بودند که خدشه‌ای به کسی وارد نشود.

 

م.ش: چه کسانی در آن گردهمایی بودند؟

 

حسین هاشمی: تا جایی که یادم است، کیومرث صابری، احمد عربانی، ناصر پاکشیر و احمد عبداللهی‌نیا بودند، مرتضا خدابخش بود که خدا رحمتش کند. برادران توفیق، هر سه بودند. محمد حاجی حسینی، مرتضا ‌خانعلی و محمد خرمشاهی هم حضور داشتند. اولین جلسه اگر اشتباه نکنم در دفتری مقابل کلانتری یک در خیابان منیریه برگزار شد. جلسات بعدی به دلایلی که هنوز مشخص نیست، برگزار نشد.

 

م.ش: یعنی شما جمعی بودید که در فضای آن سالها به ضرورت انتشار نشریه ی طنز پی برده بودید.

 

حسین هاشمی: راستش من در آن جلسه یکی از کسانی بودم که با انتشار مجله ی طنز مخالف بودم! همه معتقد بودند که باید خیلی دست به عصا راه رفت، چون الان کشور یک حالت استثنایی دارد و من هم می‌گفتم طنز چیزی نیست که آدم بتواند با آن دست به عصا راه برود، یا باید تمام وقایع را به طنز بکشیم یا اگر بخواهیم مسایل را طبقه‌بندی بکنیم این دیگر اسمش طنز نیست. شاید همین مخالفت‌های من عاملی شد که جلسه‌های بعدی تشکیل نشود. من می‌گفتم الان شما می‌خواهید چه کسی را زیر سوال ببرید؟ هر کدام از مقامات را که بخواهید زیر سوال ببرید، احتمال دارد که نظام زیر سوال برود. شاید ما 5 سال یا 10 سال دیگر راحت بتوانیم این کار را انجام بدهیم، ولی الان اگر این کار را بکنیم، حالت عذاب وجدان پیش می‌آید. چون در آن زمان من یک همچنین حالت‌هایی داشتم.

احساس من این است که جرقه ی پایه‌گذاری نشریه ی گل‌‌آقا در همان جلسه زده شد که کیومرث صابری با خودش گفت، حالا که قرار است یک چنین نشریه‌ای چاپ شود، تا تنور داغ است، چرا من نان را نچسبانم؟!

یک مدتی از آن تاریخ گذشت و باخبر شدیم که آقای صابری مجوز گرفته‌اند. البته قبلش صابری در روزنامه ی اطلاعات چند سطری می‌نوشت به نام «دو کلمه حرف حساب» که البته با وجود نهایت احترامی که برای کیومرث صابری به خاطر پیش‌کسوت بودن و نیز رفاقتی که سال‌های سال با هم داشتیم قائلم، ولی بارها و بارها بهش ‌‌گفتم این دو کلمه حرف حساب را اگر به پنجاه تا کامپیوتر بدهی، نمی‌فهمند چی می‌خواهی بگویی. حالا شاید بعضی‌ها می‌فهمیدند که چی می‌گفت اما من متاسفانه نمی‌فهمیدم ... خلاصه تصورم این است که جرقه ی انتشار مجله ی گل‌آقا در آن جلسه زده شد.

 

م.ش: اما من فکر می‌کنم از جمعی که شما نام بردید احتمالا به هیچ‌کس به جز صابری، اجازه ی انتشار طنز سیاسی داده نمی شد. صابری مورد اعتماد نظام بود و به همین دلیل برای اولین‌بار بعد از جنگ توانست کاریکاتور وزیران و دولتمردان را روی جلد چاپ کند...

 

حسین هاشمی: اولین وزیری که آمد روی جلد من یادم است، وزیر آموزش و پرورش بود، در اولین شماره.

 

م.ش: منظورم این است که بعد از انقلاب در گل‌آقا بود که این شکل از طنزنویسی شروع شد.

 

حسین هاشمی: بله در آن زمان آقای صابری قابل اطمینان‌تر از نویسندگان دیگر بود و شاید هم کسانی در آن دوره و پیش از او تقاضای انتشار مجله ی طنز کرده بودند و با آنها مخالفت شده بود. آقای صابری یکی از دوستان خیلی نزدیک مرحوم رجایی بود و یکی از دوستداران و دوستان خیلی نزدیک آقای خامنه‌ای از سال ها پیش از رهبری ایشان. صابری تمام خط‌ قرمز‌ها را به خوبی می‌ شناخت. بدون این که مشکلی برایش پیش بیاید، می‌توانست نشریه ی طنز منتشر کند. البته اگر شما اولین شماره‌ های گل‌آقا را مثلاً با هفتادمین یا هشتاد‌مین شماره مقایسه کنید، می‌بینید که از زمین تا آسمان تفاوت کرده و به تدریج ما هر چه جلو رفته ایم، آزادی عمل بیشتری پیدا ‌کرده ایم. چون در آن زمان نوشتن خیلی چیزها مشکل بود و خط قرمزها جلوتر از امروز بود. مثلاً من به یاد دارم مهرداد کاظمی آهنگی خوانده بود با شعر «ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می‌رود». من یک مطلب کوتاه نوشتم که آن موقع غوغا به پا کرد. در آن قطعه به سلسله مراتب آهنگ های بعد از انقلاب اشاره کرده بودم. نوشته بودم در زمان انقلاب می خواندیم : «ایران ایران ایران، رگبار مسلسل‌ها»، یک سال بعد چیز دیگر، دو سال بعد فلان چیز، تا اینکه الان می خوانیم «ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می‌رود» و سه چهار سال دیگر هم لابد خواهیم خواند: «دوسست دارم می‌دونی که این کار دله گناه من نیست خب در آن زمان نوشتن چنین مطلبی سخت بود اگرچه الان اگر کسی همین را بنویسد یک چیز لوس و پیش پا افتاده است، ولی آن روزها این مطلب خیلی تازه بود و توی دهن‌ها افتاد و گل کرد. این بود که آقای صابری چون به خط قرمزها خیلی وارد بود، مجوز گرفت و تمام بروبچه‌های توفیق هم با ایشان کار کردند. اتفاقاً حسن آقای توفیق هم یک سال بعد از انتشار گل آقا به ایران آمد. به دفتر مجله رفت و به بچه‌ها تبریک گفت. آنجا صابری زرنگی کرد و دست در گردن آقای توفیق یک عکس با او گرفت و توی همان شماره ی گل‌آقا چاپ کرد؛ مردم هم که خاطرات خوب توفیق در ذهنشان بود، هجوم آوردند به گل‌آقا؛ همان عکس خیلی عامل بالا رفتن تیراژ گل‌آقا شد. متاسفانه هر چی جلو رفتیم، ‌یواش یواش کم‌کاری خود صابری شروع شد. البته من در جریان نیستم ولی می‌گفتند به غیر از نشریه، یکی دو شغل در هیات دولت و خارج از آن دارد و بنابراین کمتر به نشریه می‌رسد. تمام کار بر روی دوش خدابیامرز مرتضی فرجیان بود. این مساله ادامه داشت تا من حدود سال 1370 کارم را در رادیو با برنامه ی «صبح جمعه با شما» شروع کردم و به آقای صابری پیشنهاد دادم که اجازه بدهید من بچه‌های گل آقا را در ایام نوروز به صبح جمعه با شما ببرم، چون این تنها برنامه‌ی طنز انتقادی است که از صدا و سیما پخش می شود و طرفداران زیادی دارد.

آن زمان هم مثل الان نبود که چهل، پنجاه تا شبکه‌ی آنور آبی باشد و چهل، پنجاه تا شبکه ی اینور آبی. دو کانال رسمی تلویزیون بود که بعدازظهرها برنامه هایش شروع می‌شد. در نتیجه صبح‌ها هیچ برنامه‌ای نبود و مردم هم به «صبح جمعه‌ با شما»ی رادیو هجوم می‌آوردند. صابری با پیشنهاد من موافقت کرد و من تمام بر و بچه‌های گل آقا را برداشتم و آوردم به رادیو و در ایام عید نوروز (اگر اشتباه نکنم سیزده برنامه) یکی یکی با آنها مصاحبه کردم و از اول تا آخر هر برنامه شاید در حدود 20 بار نام گل‌آقا از شبکه ی سراسری پخش شد. بعد از پخش این برنامه ها حتا روستایی هایی که اصلا نمی‌دانستند گل‌آقا چیست، فهمیدند که گل‌آقایی چاپ می شود و خواستار خواندنش شدند. شبکه ی توزیع هم خوب توزیع کرد و یک دفعه تیراژ گل‌آقا چندین برابر شد. من با رادیو ادامه می‌دادم تا این که یک روز صابری من را به دفترش برد؛ چون با کیومرث دوست خانوادگی بودیم و سالها با هم سفر می‌رفتیم و لااقل هفته ای یک ناهار با هم می خوردیم، و او برای من حکم مدیر مجله نداشت، خیلی وقت ها توی اتاقش می‌نشستیم و از اینور و آنور صحبت می‌کردیم. خوب من فکر کردم درباره ی مسافرت یا مسایل مشترک می‌خواهد صحبت کند، اما یکدفعه گفت حسین تو یا گل‌آقا را انتخاب کن یا رادیو را !

گفتم وقتی من ده پانزده نفر از بچه‌های گل‌آقا را بردم رادیو و یکی یکی با آنها مصاحبه کردم و شبکه‌ی سراسری آن را پخش کرد، رادیو اشکالی نداشت! اما حالا آیا این انصاف است که من رادیو را ول کنم و بیایم اینجا بنشینم؟! این یکی، دوم این که آیا به نظر شما این یک نوع استثمار نیست؟ من نه اینجا را ترک می‌کنم، نه آنجا را، ولی شما هر زمان که خواستی بگو از گل آقا بروم چون رادیو را ترک نمی‌کنم.

 

م.ش: فکر می‌کنید علت تقاضای ایشان چی بود؟

 

حسین هاشمی: متاسفانه صابری مقداری حسود بود، یعنی دوست نداشت نویسنده‌اش شهرت پیدا کند. از مشهور شدن آنها می ترسید و نگران بود نویسنده ها خودشان بروند مجله بزنند. مثلا من یکی، دو اسم مستعار از توفیق آورده بودم ولی صابری اصرار داشت دو، سه نام دیگر هم انتخاب کنم. اگر در یک شماره پنج مطلب می نوشتم، صابری دوتاش را با یک اسم مستعار نمی گذاشت. یکیش را مثلاً لبو تنوری می‌ زد، یکی را گلابتون، یکی را بچه ی صابون پزخانه و یکی را حسین‌خان یا اسامی مختلف دیگری که من داشتم. اینطوری تعدد نام های مستعار باعث می شد که نویسنده مشهور نشود. اما کار رسید به مرحله‌ای که در «صبح جمعه با شما» یکی از نویسندگان مجله ی خودش نامش از شبکه ی سراسری رادیو پخش شد. به نظر من صابری نتوانست این مساله را تحمل کند. البته من اگر می‌خواستم، می‌توانستم بدون این که نامم پخش شود، توی رادیو کار کنم ولی گفتم چرا این کار را بکنم ؟ این یا ترس به حساب می‌آید یا استثمار. من اگر در گل‌آقا دارم کار می‌کنم به خاطر عشقم به کیومرث صابری و طنزی است که مجددا دارد در کشورم پا می گیرد. دلیلی ندارد که استثمار بشوم. برای همین هم از گل آقا جدا شدم. جدا که شدم پشت سر من، حسین مدنی هم رفت و به تدریج چند نفر دیگر هم جدا شدند. آخری ها که من آنجا بودم رییس جلسات مجله ی گل‌آقا بودم. در جلسات هرکدام از بچه‌ها به سوژه‌های خودشان فکر می‌کردند. خوب من هم آنجا نشسته بودم و به سوژه‌های خودم فکر می‌کردم. اما بدون اغراق شاید معروف‌ترین سوژه‌های کاریکاتورهای روی جلد، پشت جلد و داخل جلد، ایده ی من بود.

 

م.ش: توی آن انجمن چه کسانی بودند، غیر از جناب عالی؟

 

حسین هاشمی: تمام نویسنده‌های گل آقا بودند. حدود چهل، پنجاه تا نویسنده می‌نشستند. شما حساب کنید بین 40 – 130 شماره ای که از گل آقا منتشر شده بود، شاید 100 سوژه‌ی روی جلد مال من بود و سی چهل سوژه‌اش مال چهل پنجاه نفر دیگر. ستونی هم داشتم به نام «هنر برای خنده» که خیلی مورد استقبال‌ خوانندگان قرار گرفته بود. به غیر از من، مرحوم مرتضا فرجیان هر وقت حوصله داشت سوژه‌های خیلی خوبی فکر می‌کرد که روی جلد یا پشت جلد می‌آمد و یکی دیگر از بچه‌ها هم بود، سید ابراهیم نبوی، که خیلی سوژه‌های خوبی می‌داد و الان متاسفانه دارد با تلویزیون‌های آن طرف کار می‌کند. حتا چند سال پیش تلفنی به او گفتم: «داور ! ـ دوستان نبوی او را «داور» صدا می کنند ـ گفتم داور مگه ما اینجا کار نمی کنیم؟ مگه ما طنز نمی نویسیم؟ چه لزومی داشت از ایران بری؟ چه لزومی داشت ذوق و استعداد خودت رو از ایران بیرون ببری؟ تو اگه اینجا باشی می تونی همون حرفا رو به صورت مودبانه همین جا بزنیدلایلی برای خودش آورد که بماند... الان ببینید! خود من در «جمعه ی ایرانی» آیتمی دارم به نام «خبرها در 60 هزار ثانیه». باور کنید بعد از هر برنامه چند تلفن به من می شود که تو چطور جرات کردی این چیزها را بگویی؟ من می گویم: «چرا جرات نکنم؟ این مشکلات وجود دارن. من دارم حقیقتو میگم، موقع گفتنشم به کسی توهین نمی کنمحتا گاهی خود مسوولان به برنامه زنگ می زنند و تشکر می کنند و می گویند خوب شد این خبر پخش شد که ما بفهمیم در وزارت خانه مان فلان اشکال وجود دارد. منظورم این بود که نبوی حیف شد چون بسیار بچه‌ی خوش فکر و باذوقی بود، مخصوصاً در سوژه فکر کردن. همان طور که می دانید مقوله ی طنز به دو صورت است که هر دو مرحله، کمتر در یک نفر هست. یکی سوژه فکر کردن و دومی به نوشتار یا به تصویر کشیدن آن سوژه. خدابیامرز حسین مدنی که غول طنز بود به من می‌گفت: «نمی‌دانم تو موقعی که توی جلسه نشستی چه جوری این چیزا به مغزت می یاد؟» به شوخی می‌گفت: «منی که تو رو به شاگردی خودم قبول ندارم، هیچ سوژه‌ای به فکرم نمی‌ رسهیا محمد خرمشاهی، سوژه خوب فکر می‌کرد در عین حال شعر و نثر هم خوب می‌ گفت و می نوشت. اما خدابیامرزدش ابوالقاسم حالت تا آن زمان که من باهاش در مراوده بودم ندیدم حتا یک سوژه ی کاریکاتور فکر کند ولی خب شعرهایی می‌گفت که اینقدر جالب بود که همه می‌گفتند ای کاش این شعر مال ما بود!

 

م.ش: حالا که صحبت از نبوی شد و شما انتقادتان را بیان کردید، اجازه بدهید نقد او را هم بر شما و بر نویسندگانی چون شما بگویم و پاسخ تان را بشنوم. نبوی خاطره ای نقل می کند که اتفاقا به زمان همکاری شما با او در مجله ی گل آقا برمی گردد. می گوید «یک روز حسین هاشمی طنز نویس قدیمی توفیقی مطلبی نوشته بود درباره ی وزیر علوم و او را دزد خوانده بود. البته طبیعی بود که طنزنویس های توفیقی معمولا گیر می دادند به اینکه فلان مسوول مملکتی یا دزد است یا احمق. هیچ کس به این فکر نمی کرد که ممکن است یک سیستم خراب باشد یا یک آدم باهوش که دزد هم نیست، به دلیل نادانی یا حتا اشتباه در درک واقعیت، باعث مشکل در اداره ی کشور شده باشد. مطلب حسین هاشمی را کنار گذاشتم و او شاکی شد، صابری گفت جوابش را بده ! گفتم ببین این نجفی، وزیر علوم، هزار عیب که داشته باشد، دزد نیست و کم هوش که نیست هیچ، نابغه ی ریاضی است. اگر اشکالی دارد در سیستم اداری کشور است.» (1)

به نظر می رسد نبوی می خواهد بگوید طنزنویسانی مثل شما، علت ها و نظام های غلط اجتماعی و ... را یا نمی فهمند، یا نادیده می گیرند و به جایش می روند به سراغ چوب زدن معلول ها و افراد کم تقصیری که در یک ساختار ناکارآمد بهتر از این نمی توانند باشند.

 

حسین هاشمی: البته من ماجرایی را که نبوی تعریف می کند به یاد نمی آورم اما فرض می گیرم که حرف او درست باشد. چون نبوی اگر هزار عیب داشته باشد لااقل حسنش این است که حرف بی ربط نمی زند. او در مورد ساختار حرف می زند اما من به عنوان طنزنویس در وهله ی اول وضعیت آشکار و سطح رویدادها را می بینم. بنابراین برای آن که انتقادم بی پایه نباشد و مستند داشته باشم، در باره ی همان وضعیتی طنز می نویسم که می بینم. حالا ممکن است موقعی که من طنز را نوشتم و چاپ شد، شش ماه بعد، یک سال بعد، به ساختار پشت آن هم پی ببرم.

موضوع دیگر این است که در هر سیستمی (چه فرهنگی، چه اداری، چه اجتماعی، چه سیاسی) توقع می رود کسانی که مسوولیت قبول می کنند از قبل نسبت به خودشان و کاری که از آنها خواسته شده، برآوردی داشته باشند. خب اگر فکر می کنند در آن مقام مفید نیستند یا وضعیتی وجود دارد که نمی توانند کاری انجام دهند چرا منصب قبول می کنند؟! بر فرض که اولش ندانند، اما بعد از مدتی که می فهمند بودنشان در راس آن کار دارد به جامعه لطمه می زند چرا حضورشان را ادامه می دهند؟ فقط برای این که اول هر ماه وجوهاتی به جیبشان ریخته شود؟! پس نمی شود گفت که شخص صرفا مهره است و از خودش اختیاری ندارد. اما در مورد نقد ساختارها باید بگویم که درست است ولی این مساله در آن زمان از حد بینش من بیرون بوده است؛ شاید تقصیر نبوی بوده که دست من را نگرفته و آنچه می دانسته به من آموزش نداده! نبوی من را حتا از مادرم بیشتر می شناسد،؛ چون مادرم الان پانزده سال است که فوت کرده اما او هنوز خوشبختانه زنده است! بنابراین پانزده سال من را بیشتر از مادرم می شناسد و می داند در زندگی اهل هیچ خلافی نبودم که بخواهم به خاطرش بترسم، کوتاه بیایم و چیزی را نانوشته بگذارم. در طنزنویسی از جایی خط نگرفته ام و مطالبم را کسی به من دیکته نکرده. هرچه بوده زاییده ی ذهن خودم بوده. اگر می گویم در نوشتن آزاد بودم فکر می کنم علتش این است که همه می دانند به جایی وابسته نیستم و سوء نیت ندارم. اما اگر روزی به شناخت ساختار برسم باید به آن هم انتقاد کنم چون حتا اگر نزدیکترین کسانم هم به جامعه لطمه بزنند، آنها را نقد می کنم.

 

م.ش: وقتی شما از بین گل آقا و رادیو، رادیو را انتخاب کردید، آیا صابری حاضر به عقب‌نشینی نشد؟

 

حسین هاشمی: نخیر... حرفی بود که زده بود. البته بعد از آن حرف صابری، من خیلی کم به گل آقا می رفتم، در حالیکه در همه ی مراحل تولد و رشد مجله آنجا بودم و قبلا بیشتر وقتم در دفتر مجله می گذشت. با اینهمه جوری نبود که کاملا رابطه ام را قطع کرده باشم، چون گل آقا خانه ی من بود و آدم اگرچه ممکن است از برادرش قهر کند اما نمی تواند از خانه اش قهر کند. من می رفتم و بر و بچه های مجله را می دیدم، اما بالاخره روزی فرجیان به من گفت: «حسین، می‌خوام یه چیزی بت بگم اما خجالت می‌کشمگفتم: «خجالت نداره، بگو ! صابری گفته حسین دیگه اینجا نیاد؟گفت: «تو از کجا می‌دونی؟گفتم: «یکی دیگه هم به من گفته بود، فکر کردم شوخی می کنه

کار به جایی رسید که گفته بود و حتا نوشته بود که حسین هاشمی دیگر حق ندارد به گل‌آقا بیاید. من هم دیگر پایم را آنجا نگذاشتم.

 

م.ش: بین شما و ایشان برخورد ناخوشایندی پیش آمد؟

 

حسین هاشمی: نه، هیچگونه تندی بین ما اتفاق نیفتاد. تا زمانی هم که آن خدابیامرز زنده بود گهگاهی من بهش زنگ می‌زدم و حالش را می‌پرسیدم؛ او حال مرا می‌پرسید و من حتا به روی خودم نمی آوردم که تو نوشتی فلانی حق ورود به موسسه ی گل آقا ندارد و بهش نگفتم که این «موسسه ی گل آقا» در اثر زحمات چه کسانی موسسه ی گل آقا شد؛ گفتم اشکالی ندارد، بگذار من این یکی را هم قورتش بدهم. بعد محمد خرمشاهی نرفت. پشت سر من حسین مدنی دیگر به گل آقا نرفت.

 

م.ش: آن‌ها برای چی همکاری نکردند؟

 

حسین هاشمی: تصور کنید من و شما در یک جا با هم کار می کنیم، بعد شما من را از خودت می‌رانی و زیر پای من را جارو می کنی؛ خب، دیگران وقتی می‌بینند آدمی را که زیر پر و بالت را گرفته و کمکت کرده، از خودت رانده ای و بیرون کرده ای، می‌گویند این اتفاق ممکن است برای ما هم پیش بیاید.

 

م.ش: ستون «هنر برای خنده» هم بلافاصله بعد از رفتن شما به طنزنویس دیگری واگذار شد.

 

حسین هاشمی: بله اتفاقا من به آن همکار تلفن زدم و گفتم خیلی ممنون که قبول کردی به جای من ستونم را بنویسی چون حالا خواننده قدر مرا بیشتر می داند و می فهمد غلطی که من می کردم قشنگ تر از کار صحیح توست! اما دوست عزیز! توجه داشته باش که اگر یک چاه کن قرار باشد چاه توالت بکند و بعد از دو متر کندن با صاحب کار دعوایش شود دیگر هیچ مقنی ای حاضر نیست آن چاه را ادامه دهد! آخر ما باید یک ذره احترام برای حرفه ی خودمان و صنف و همکارمان قایل باشیم.

 

م.ش: آیا مطالب در گل آقا سانسور می‌شد؟

 

حسین هاشمی: سانسور بی‌نهایت بود. هیچگونه مطلبی، حتا یک خطی بدون این که صابری با خودکار سبزش بالای آن، علامت‌گذاری کند نمی‌رفت برای چاپ و حروف‌چینی ـ خدابیامرز یک خودکار سبز داشت، خودش مطالب را یکی یکی کنترل می‌کرد.

 

م.ش: روی چه چیزهایی خیلی حساس بود؟

 

حسین هاشمی: یکی روی مسایل غیر اخلاقی. خب روزنامه‌ی توفیق در آن زمان این محدودیت ها را نداشت. مردم هم طالب بودند. می دانیم که هر دوره اقتضایی دارد. دوم بر روی خط قرمزهای سیاسی حساس بود و به خصوص مواظب بود مطلبی در گل آقا نوشته نشود که تند باشد و به شخصیت کسی یا به جایی بر بخورد.

جمله ی معروفی هست که می گوید « وجدان تنها محکمه‌ای است که احتیاج به قاضی نداردیادم هست من عبارتی به این جمله اضافه کردم و نوشتم : «وجدان تنها محکمه‌ای است که مانند بعضی از محاکم دادگستری، احتیاج به قاضی نداردصابری برای عبارت «بعضی از محاکم دادگستری» که افزوده بودم، مرا صدا کرد و گفتمن می‌دم اینو با خط خوش بنویسن. قابشم خودم می‌خرم. تو ببر قابش کن، ببین می‌تونی توی خونه ی خودت آویزونش کنی که حالا از من میخوای توی مجله چاپش کنم

در این مسایل خیلی دقت و موشکافی می‌کرد. برای همین هم تا روزی که گل آقا چاپ می‌شد، هیچ گافی نداد، اما نمی دانم چطور شد که متاسفانه یکهو همه را از خودش راند. آخری ها یک مشت بچه آنجا جمع شده بودند و این بچه‌ها یک معلم داشتند به نام مرتضی فرجیان. وقتی مرتضا فوت کرد، کسانی که به جایش آمدند نتوانستند کار او را انجام بدهند و یواش یواش گل‌آقا تبدیل شد به کیهان بچه‌ها ! یعنی یک چیز ساده روی جلد بود، یک چیز خیلی نامعقول پشت جلد بود و مطالب داخلش هم اصلاً خوب نبود. ده سطر از یک مطلب را که می‌خواندی هیچ تغییر حالتی در شما ایجاد نمی کرد جز این که افسوس می خوردی چرا وقت گذاشتی و این نوشته را خواندی ! این معضل از سال 1373 به بعد خیلی بیشتر شد.

 

م.ش: در همان موقع برخی دیگر از طنزنویسان گل آقا مثل عمران صلاحی، محمد حاجی حسینی و ... به جز گل آقا در جاهای دیگر هم کار می کردند و از آن طریق هم اسم و رسمی پیدا کرده بودند، فکر می کنید چرا صابری به آنها نگفت که یا گل آقا را انتخاب کنید یا آنجا را؟ چرا فقط به شما گفت؟

 

حسین هاشمی: شاید چون نوشته های من در گل آقا حرف اول را می زد؛ البته شاید از نظر ویراستاری مقداری کار داشت ولی از نظر انتخاب سوژه و مضمون اول بود.

 

م.ش: ولی کسان دیگری هم بودند که اگر مطالبشان از شما پر خواننده تر نبود، کمتر هم خواننده نداشتند مثل ابوالفضل زرویی نصرآباد، محمد پورثانی، منوچهر احترامی و ابوالقاسم حالت.

 

حسین هاشمی: ضمن احترام بسیار به زرویی نصرآباد و تذکرۀ المقاماتش، خدابیامرز پورثانی و داستان هایش، مرحومان احترامی و حالت با نوشته ها و شعرهای زیبایشان، اما بیشترین سوژه های طنز و کاریکاتور حاصل ذوق من بود. من روی علاقه و رفاقتی که به صابری داشتم همیشه بهترین مطالبم را برای گل آقا نگه می داشتم در صورتی که صابری خیال می کرد ممکن است کارهای خوبم را ببرم در جای دیگر و گل آقا را لنگ بگذارم. با خودش گفته بود حسین که انقدر به من و مجله علاقه دارد، بلوفی بزنم بلکه بگیرد و او جایی نرود اما فکر نکرده بود که ممکن است حرفش به من بر بخورد و راهم را بکشم و بروم. جالب است حتا آخری ها به فرجیان گفته بود حسین که می آید اینجا مواظب باش سوژه های خوب را نبرد جای دیگر! خب این چه حرفی است؟! اگر تو معتقدی من ذهنم در طنز خلاق است، این چه حرفی است می زنی؟! روی همین حساب بود که من روز آخر نامه ای برایش نوشتم و گفتم آقا من از خود شما یاد گرفتم که استثمار کسی نشوم؛ بنابراین با اجازه ی شما از گل آقا خداحافظی می کنم و می روم.

 

م.ش: چطور به هفته نامه ی ملون دعوت شدید ؟

 

حسین هاشمی: پاییز 1372 بود که یک روز مرتضی خانعلی به من زنگ زد. خانعلی را از زمان توفیق می شناختم. کاریکاتوریست خوبی بود ـ مدتی است رفته آمریکا و ازش بی خبرم. گفت: «ما یه مجله‌ای داریم چاپ می‌کنیم؛ دو سه شماره منتشر شده به نام ملون. تو که دیگه نمی‌ری گل‌آقا، بیا و با ما کار کنگفتم: « شما با کی هستید؟ گفت: «فقط آقای سجادی ست. صاحب امتیاز هم که اصلاً کاری نداره، اجاره داده...»

 

م.ش: ببخشید ! من یک سوالی در پرانتز بپرسم. در آن سال های دور، من یکی دو بار به دفتر مجله ی ملون آمدم و سجادی را دیدم؛ به نظرم آدم اخمویی آمد که نوع برخوردهایش شبیه به نظامی ها بود، نه نویسنده ها. درست می گویم؟

 

حسین هاشمی: اتفاقاً اگر کمی صبر می‌کردید به آنجا هم می‌رسیدیم. به خانعلی گفتم اینجا چه طوری است؟ گفت دست سجادی است، او هم در کارهای نویسندگی دخالتی ندارد. می‌ماند فقط من و تو؛ اگر خواستی چند نفر دیگر را هم می‌ آوریم. گفتم می آیم ببینم چطوری است. ناگفته نماند مرتضی خانعلی از معدود کاریکاتوریست هایی بود که در طنز نوشتاری هم دست داشت. یک دفتری داشتند توی بلوار کشاورز. سجادی آنجا خیلی خودمانی گفت من اسماً اینجا را اجاره کرده‌ام اما همه چیزش دست خود شماست. ببینید کدام نوشته و کاریکاتور خوب است، بزنید، کدام خوب نیست، نزنید. هر کسی را هم که خواستید بیاورید. من هم فقط سرمقاله می‌نویسم که صفحه ی اول چاپ بشود که تازه سرمقاله‌ها را هم تنبلی می‌کرد و یک هفته چاپ می‌کرد، سه هفته اصلاً نمی‌نوشت.

کار در ملون را با خانعلی شروع کردیم اما چون کسی را رسماً به عنوان سردبیر نداشتیم، آزادی عمل بد و بیش از اندازه ای پیدا کردیم. هرج و مرج در کارمان پیدا شد و خیلی تندروی کردیم. شاید هم یکی از دلایل کنار رفتن ملون این بود که در زمان خودش خیلی تند بود و برخلاف نشریات دیگر که سیاسی و فرهنگی و هنری و اجتماعی و ورزشی بودند، ملون بیشتر سیاسی بود و کمتر هنری و ورزشی می نوشت.

اولش ملون به صورت سیاه و سفید چاپ می‌شد. با کاغذ روزنامه، بدون جلد و منگنه، و به قطع بزرگ. موقعی که من به آنجا رفتم، گفتم ملون حتما باید در قطع بزرگ و به صورت چهار رنگ چاپ شود. چون روی جلد هر نشریه‌، ویترین آن است و ما الان ویترین قشنگی نداریم و این باید تغییر کند. مدتی بعد ملون را با قطع بزرگ و به اندازه ی گل آقا چاپ ‌کردیم. اما وزارت ارشاد با قطع بزرگ مخالفت کرد و بعد از چند شماره گفت در امتیاز شما "قطع کوچک" نوشته شده و ما مجله را به قطع سابق، نزدیک به آچهار برگرداندیم .

 

م.ش: شما از یکطرف می گویید نبودن سردبیر در ملون باعث شد آزادی عمل بد و بیش از اندازه ای پیدا کنید و کارتان به هرج و مرج بکشد. از طرف دیگر ابراز می کنید که صابری خیلی سخت می گرفت و آزادی نویسندگانش را محدود می کرد. این تناقض را چگونه توضیح می دهید؟

 

حسین هاشمی: به نظر من سردبیر کسی است که نبض جامعه را در دست دارد و می تواند واکنش مردم را در قبال چاپ یک مطلب بفهمد و سود و زیانش را برای جامعه پیش بینی کند. اصلا به خاطر همین بینش است که سردبیر شده. در گل آقا محدودیت ها بر اساس روابط شخصی اعمال می شد، نه سود و زیان جامعه. یعنی اگر در مقطعی به فرض با وزارت مسکن کار داشتند به من اجازه نمی دادند ازش انتقاد کنم در حالیکه به نظرم درست آن است که مصالح عمومی بر منافع شخصی ترجیح داده شود.

 

م.ش: در سرمقاله ی شماره ی 21 (شنبه 25 دی ماه 1372) آمده که گل آقا نسبت به یکسان بودن قطع ملون و گل آقا واکنش نشان داده. بعدا هم در یکی از سرمقاله ها خواندم که گل‌آقا به همین دلیل از ملون شکایت کرده؛ این قضیه صحت دارد؟

 

حسین هاشمی: بله درست است. گل آقا از ما شکایت کرد و این ضربه ی بدی به ملون زد؛ البته حق با آنها بود و کار ما قانونا خطا بود. ضربه ی دیگر، شکایت دیگری بود که مجدداً گل‌آقا مطرح کرد. در آن زمان از کانال دوم تلویزیون برنامه‌ای پخش می‌شد به نام آیینه‌ی عبرت، که درباره ی اعتیاد و زندگی معتادان بود. در همان شبکه و در برنامه ای دیگر، رضا صفدری که مجری تلویزیون بود، در یک گزارش با بچه‌های هیات تحریریه‌ی گل‌آقا مصاحبه کرده بود. سوژه‌ی کاریکاتوری به خاطر من رسید و به خانعلی دادم، او هم کشید و چاپ کردیم. در گل‌آقا چند نفری بودند که آیینه‌ی عبرتی بودند. یعنی کاملاً از قیافه‌هایشان مشخص بود، معتادند. سوژه این بود که رضا صفدری دارد با اینها برای کانال دو مصاحبه می‌کند و یک بچه هم که پای تلویزیون نشسته، مادرش را صدا می‌کند. دیالوگ از دهان این بچه بیرون می‌آید که: «مامان جون، مامان جون بیا، تلویزیون داره آیینه‌ی عبرت نشون می‌دهمامان هم می‌گوید: «مامان جون این آیینه‌ی عبرت نیست. هیات تحریریه‌ی مجله‌ی گل‌آقاست ! »

 

م.ش: پس خصومت‌ها زیاد بودند !

 

حسین هاشمی: خصومت‌ها به وجود آمد. یعنی بعد از این که من آن همه برای گل‌آقا زحمت کشیدم، انتظار چنین برخوردی نداشتم. چون قبلش من از هر فرصتی برای تبلیغ گل آقا استفاده می کردم. یادم هست در یکی از دبیرستان‌های روستای آوج قزوین که اطراف بویین زهرا است دعوت داشتم. با خودم هشتاد تا مجله ی گل‌آقا بردم و بین شاگرد‌ها و معلمان‌شان تقسیم کردم چون می دانستم آنجا حتا کسی نمی‌داند که در تهران یک چنین چیزی دارد منتشر می‌شود. من اینجور برای صابری ‌دویدم بعد او برداشت از روی حسادت بخشنامه کرد که حسین هاشمی دیگر حق ندارد به گل آقا بیاید. خب، آقای عزیز! من و تو که با هم بزرگ شدیم. من که گل‌آقا را مثل خانه و خانواده ی خودم می‌دانستم . من که تمام همّ و غمم را گذاشته بودم روی گل‌آقا. من و تو که با همدیگر و با یک ایده و هدف در گل آقا شروع به کار کردیم. چرا باید این مسایل بینمان اتفاق بیفتد؟ هرچی تو بالا می‌رفتی، باعث افتخار من بود و هرچی من می‌رفتم، افتخار تو بود. این است که من گفتم خصومت ها به وجود آمد. خب آن موقع من هم کم سن تر از حالا بودم و بی رودربایستی دیدم با این کاریکاتورها می‌توانم دق دلی خودم را خالی کنم.

 

م.ش: آیا سجادی در تیز کردن این آتش نقش داشت؟

 

حسین هاشمی: سجادی خیلی مشوق بود. یعنی نشریه که می‌خواست زیر چاپ برود، می‌گشت ببیند می‌تواند چیزی پیدا کند که طعنه و کنایه‌ای به گل‌آقا بزند. مثلاً گل‌آقا را ما می‌نوشتیم «آرژانتین‌نشین‌ها»، چون زمینی را وزارت مسکن، اگر اشتباه نکنم آقای محلوجی به آنها داد که زمین را ساختند. البته نمی‌دانم ساختمانش را چگونه ساختند. چون صابری در آن زمان آن قدر پول نداشت. بله، سجادی خیلی مشوق بود که هر هفته یک طعنه‌ای، کنایه‌ای چیزی برای گرم شدن بازار به رقیبمان، گل‌آقا، بزنیم، چون او هم دوست داشت که تیراژش بالا برود. نسبتاً هم با وجود این که ملون سابقه ی زیادی نداشت، تیراژ خوبی داشت ولی یکی کوچک شدن قطع مجله، دومی شکایت های گل آقا بود که باعث شد ارشاد روی ما حساس شود و سوم روش تند و سیاسی مجله در نهایت آن را به تعطیل کشاند. بارها بدون مقدمه از سوی وزارت ارشاد توی چاپخانه رفتند که چی دارید چاپ می‌کنید؟ و بارها شد که مطلبی را از زیر چاپ کشیدند بیرون.

 

م.ش: بله به این موضوع می‌پردازیم ولی الان می‌خواهم درباره ی سجادی بپرسم. سجادی در ملون به اسم سردبیر کار می‌کرد هر چند که به قول جنابعالی سابقه ای در این کار نداشت...

 

حسین هاشمی: سابقه ی حرفه ای نداشت. البته در مجلات و بولتن‌های دانشگاهی و داخلی کار می‌کرد. تحصیلات حوزوی هم داشت.

 

م.ش: سجادی سپاهی بود؟ به نظر نظامی می‌آمد.

 

ایران دیدار: نظامی نبود ولی از نظامی بودن چیزی کم نداشت. خیلی اعتقادات مذهبی بالایی داشت که من در مواجهه باهاش لذت می‌بردم. به طور کلی اطلاعات دینی اش خوب بود و یک آدم مسلمان به تمام معنی بود.

 

م.ش: به نظر شما چرا در ملون سمت سردبیری را پذیرفته بود؟

 

حسین هاشمی: سجادی عشق و علاقه‌ی شدیدی به روزنامه‌نگاری داشت. گویا قبلا هم بولتن‌هایی در دانشگاه و حوزه چاپ ‌کرده بود. بعدا هم که رییس روابط عمومی بنیاد مستضعفان شد، یک سال در بین تمام مدیران روابط عمومی مقام اول را به دست آورد. نشریه را هم بیشتر به خاطر عرض اندام روابط عمومی اش می‌خواست. برایش هم مهم نبود که حتماً طنز باشد. چون یادم است آن زمان نشریه ای هم چاپ می‌شد به نام آیینه که سجادی مدتی هم با آن نشریه همکاری داشت. خلاصه دوست داشت به عنوان روزنامه‌نگار مطرح بشود.

 

م.ش: پس چرا بعداً خبری ازش نشد؟

 

حسین هاشمی: همان طور که گفتم تحصیلاتش که تمام شد، یک مرتبه جهش کرد و شد رییس روابط عمومی بنیاد مستضعفان. اتفاقاً یکی دو مرتبه هم با من تماس گرفت که می‌خواهم مجله‌ای را مجوز بگیرم و چاپ کنم. تو هستی؟ گفتم حالا بگیر ببینم چی هست، بعداً می‌گویم هستم یا نیستم، که دیگر هم خبری ازش نشد. البته بعدها شنیدم که دیگر در روابط عمومی بنیاد مستضعفان هم نیست. حالا دیگر کجاست و چه می‌کند نمی دانم، فقط من یک بار توی خیابان طالقانی پشت پارک هنر دیدمش و گفتم چه کار می‌کنی؟ شماره تلفن من را گرفت و گفت باهات تماس می‌گیرم، کارت دارم و از آن روز تا حالا سه چهار سال گذشته و خبری ازش ندارم.

 

م.ش: با توجه به این که صاحب امتیاز ملون، محسن سازگارا، در آن زمان با سپاه مرتبط بود و سجادی آدم نظامی طوری بود و سابقه‌ی کمی در ژورنالیسم داشت و بعدها هم اثری ازش دیده نشد، آیا می شود گفت انتشار ملون در حقیقت یک جور اعتراض سیاسی سپاه یا نظامی ها به آقای هاشمی رفسنجانی بوده است ؟ چون سرمقاله هایی هم که سجادی می نوشت بیشتر سیاست های دوره ی سازندگی را هدف قرار می داد و از نزدیکان هاشمی رفسنجانی (مثلا برادرش) انتقاد می کرد.

 

حسین هاشمی: دقیقا نمی دانم. البته برداشت من این بود که سجادی به بعضی از سیاست‌هایی که آقای هاشمی رفسنجانی اعمال می‌کرد، معترض بود. می گفت او نباید این گونه عمل کند. این کارها باعث تضعیف نظام می‌شود و نظام را زیر سوال می‌برد.

 

م.ش: مثلاً به چه کارهایی اعتراض می‌کرد؟

 

حسین هاشمی: الان دقیق یادم نیست ولی هر آنچه که حالت خودنمایی و تکروی داشت. سجادی می‌گفت کار ایشان درست نیست و او دارد خودنمایی می‌کند. نظام متعلق به جمع است، نه فرد. ایشان وابسته به نظام است و نباید این کار را انجام بدهد. روی این مسایل حساسیت نشان می‌داد و خود من هم در آن موقع همین جور فکر می کردم. اما در مورد سازگارا، من اسم او را در شناسنامه ی مجله دیدم ولی خودش را هرگز ندیدم. حتا یادم نمی آید یکبار به دفتر مجله زنگ زده باشد در صورتی که علاوه بر ملون، صاحب امتیاز آیینه هم بود.

 

م.ش: بله در جایی خواندم که سازگارا در آن زمان مدیر کل تعاونی مطبوعات هم بوده.

 

حسین هاشمی: خب من از این مساله اطلاع نداشتم.

 

م.ش: این را خانم رویا صدر در کتاب برداشت آخر نوشته و دو، سه صفحه را هم به ملون اختصاص داده ... به جز جنابعالی چه کسانی در مجله ی ملون بودند؟

 

حسین هاشمی: محمد خرمشاهی، حسین مدنی، مدتی کوتاه مرتضی خدابخش با نام مستعار شترمرغ، کاظم روحبخش هم بود که اوایل مدتی شعر ‌داد و بعدها با ما ادامه نداد، سهراب اسدی، حجت الله فرهادیان، سعید رحمانیان که خواهرزاده ی خودم بود، آقایی هم بود به نام خیام که گهگاهی شعر می‌داد و دیگر نیامد. از کاریکاتوریست ها پروین کرمانی بود که او هم از گل‌آقا آمد پیش ما و در توفیق هم سابقه داشت. مرتضی خانعلی، ایرج زارع، سهرابی، جوانی هم بود به نام حالت ارمشی.

 

م.ش: رضا شمسا چی؟

 

حسین هاشمی: بله، رضا شمسا به طور ثابت می‌آمد آنجا. شعر هم می‌داد. او الان کار طنز نمی‌کند. ساکن بومهن است؛ تصادفی کرد که پایش آسیب شدید دید و همانجا ماندگار شد.

 

م.ش: سوژه ی کاریکاتورها را معمولا چه کسانی فکر می کردند؟

 

حسین هاشمی: سوژه‌ها را معمولا من، خان علی، خرمشاهی، حسین مدنی، سهرابی و خانم پروین کرمانی فکر می‌کردیم.

 

م.ش: آیا هیچکدام از کسانی که در ملون بودند هم‌زمان در گل‌آقا کار می کردند؟

 

حسین هاشمی: نه، موقعی به ملون می آمدند که از گل‌آقا بیرون آمده بودند.

 

م.ش: ارکان مجله ی ملون چه کسانی بودند؟

 

حسین هاشمی: خانعلی، سجادی و من بودیم؛ حسین مدنی چون ساکن شمال بود، دائمی نبود. گاهی اوقات کارها را برای من می‌فرستاد یا من می‌رفتم می‌گرفتم.

 

م.ش: اسم مجله چطور «ملون» شده بود؟ آیا از کاراکتری که مرحوم منوچهر نوذری در صبح جمعه با شما ساخته بود وام گرفته بودند؟

 

حسین هاشمی: نه، فکر نمی کنم. اتفاقا من روزی که آمدم با اسم مخالفت کردم چون گردشش در دهان سخت است و زیاد قشنگ نیست اما چون امتیاز به این نام بود تغییرش امکان نداشت.

 

م.ش: چند بار محل دفتر مجله را عوض کردید؟

 

حسین هاشمی: فکر می کنم سه بار. محل نشریه اول بلوار کشاورز بود، بعد منتقل شد به پشت میدان بهارستان و بعد هم چون نمی توانستیم اجاره ی دفتر را پرداخت کنیم، خانه ی سجادی شد دفتر مجله؛ آخر سر هم که تعطیل شد.

 

م.ش: آیا وزارت ارشاد شما را بیشتر از بقیه کنترل می‌کرد؟

 

حسین هاشمی: وزارت ارشاد ملون را خیلی کنترل می‌کرد. گاه می شد که کارمندانش یک هو وارد چاپخانه می‌شدند و نوشته ها را نگاه می‌کردند و بعضی‌ را می‌گفتند باید در بیاورید؛ نباید باشد؛ و اگر نمی‌شد دربیاوریم، سیاهش می‌کردیم.

 

م.ش: از نظر سوبسید وضعتان چطور بود؟

 

حسین هاشمی: ارشاد به ما سوبسید نمی داد. اصلاً یکی از دلایل ضعیف شدن مجله، مسایل مادی بود. چند شماره هم به دلیل گرفتاری مالی مجله را چاپ نکردیم. سجادی بنده ی خدا، هم با نویسنده‌ها و کاریکاتوریست ها از نظر مادی مشکل داشت، هم با چاپخانه، هم کاغذ‌فروش، هم زینک و فیلم، هم با توزیع. با همه جا مشکل مادی داشت و از هیچ کجا ساپورت نمی‌شد. فقط خودش بود و تعدادی از دوستان سرمایه گذارش که به ناچار گاهی اسمشان را به عنوان نویسنده می‌آورد که اسمی از اینها باشد.

 

م.ش: فکر می کنم یکی از این دوستان امیر ملکی بود که گاه اسمش پای مطالب می آمد ؟

 

حسین هاشمی: بله، ملکی مطلقاً در هیات تحریریه نبود. او سرمایه‌ای در اختیار سجادی گذاشته بود و سجادی با سرمایه ی او کار می‌کرد. من هیچ‌وقت ندیدمش. گاهی چیزهایی به نام او نوشته و در مجله چاپ می شد. به هرحال ملون بدون سوبسید دولتی و با پول سجادی و سرمایه ی اندک تعدادی از دوستانش اداره می شد. قیمت مجله اولش هرشماره 15تومان بود که ظرف دو سال، حدود دو برابر و نیم، یعنی 40 تومان شد که خیلی بیشتر برای خود ما تمام می شد ـ بین 80 تا 100 تومن فکر می کنم. ضرر می دادیم، کسی هم نبود که به ما سوبسید بدهد. سرمایه گذاران خصوصی هم به این امید پول گذاشته بودند که از طرف مجله عایدی داشته باشند و بهره‌وری کنند. در نتیجه دوستان سجادی به تدریج و یکی یکی پایشان را کشیدند کنار و منابع مالی مجله از بین رفت.

 

م.ش: چقدر تیراژ داشتید؟

 

حسین هاشمی: راستش تیراژ را سجادی خبر داشت و تا لحظات آخر هم من نفهمیدم چقدر بود. شاید علتش این بود که ما توقع مالی نداشته باشیم و نگوییم دستمزدمان را زیاد کند.

 

م.ش: آبونمان داشتید؟

 

حسین هاشمی: زیاد نداشتیم.

 

م.ش: از چاپخانه‌ نمی‌شد تیراژ را پرسید؟

 

حسین هاشمی: قانون چاپخانه‌ها این است که تیراژ را فقط به سردبیر و صاحب امتیاز می گویند.

 

م.ش: حدس می‌زنید چند تا داشتید؟

 

حسین هاشمی: فکر می‌کنم چهل هزار تا چاپ می‌شد که ده تا پانزده‌هزار تا هم برگشتی داشت. چون تازه پا بود و رقیب هم داشت.

 

م.ش: گل‌آقا آن موقع چقدر تیراژ داشت؟

 

 

حسین هاشمی: راستش تا جایی که من به خاطر دارم و تا زمانی که من آنجا بودم تیراژ گل‌آقا از 100هزار تا هم بالاتر بود. بعد از دو سال بچه‌های گل آقا خودشان می‌گفتند که تیراژ به حدود دوهزار تا رسیده؛ یعنی تا این حد یک هو افت کرد. یک روزنامه‌فروش نزدیک منزل من بود که مرا می‌شناخت؛ با هم که صحبت می‌کردیم می گفت: «گل آقاها رو مث نون لواش دسته کردیم، اما هیشکی نمیاد نیگا کنه».

... ادامه دارد.

بالاتر از کیمیاگری (یادی از مجله ی توفیق)



بالاتر از کیمیاگری


 نویسنده: مهرداد شمشیربندی


(این یادداشت را به درخواست یکی از مسوولان مجله ی مهرنامه برای پرونده ی مجله ی طنز توفیق نوشتم، ولی در آن نشریه چاپ نشد)



قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی

دگربارش بفرمایی، به فرق سر دوان آید (سعدی)


در میهن ما همچون بسیاری جاها روزنامه نگارانی که دلشان پیش نوشتن باشد و نشریه برایشان حیاط خلوت سیاست و کمین گاه ریاست نباشد، کیمیا و کم شمارند. کسانی که از گردش قلم در شور بیفتند و مداد در دستشان مداد جادو باشد که هربار نگاره ای تازه و پیش بینی ناشده بکشد و خلقی را به شگفت آورد. روزنامه ی توفیق به گواه پنجاه سال انتشار، دل در گرو شادی و آزادی داشت. گردانندگانش می‌دانستند که خوشه یک سر دارد، پس به کارشان سرگرم و به در کنار مردم ایستادن دلگرم بودند. اینکه دلگرمی کاکاتوفیق آیا نانش را گرم و آبش را سرد کرد، سخن دیگری است ولی توفیق با همین روش و کنش در دل مردم جای گرفت. توفیق محبوبیت داشت. چیزی که خیلی از روزنامه‌ها پشت ناخنی نداشتند. زن و مرد شب‌های جمعه برای خریدنش پشت سر هم می ایستادند و با ترخنده ای به روغن نباتی، آیین آدینه شب را یادآور می شدند.

توفیق برای آنکه توفیق بماند، به گروه بادمجان و جرگه ی فسنجان نپیوست. برای آنکه آدمیتش را ثابت کند، بنیادگذار حزب خران شد. وارونگی را دید؛ هشیارانه دورهای باطل فرهنگ و سیاست را پیدا کرد و پیش کشید. هرچه گردپیچ خودکامگان تنگ تر شد، آرزوهایش بزرگ‌تر و خنده‌اش مستانه تر شد. توفیق بارها به ناگزیر تخته شد. گردانندگانش به مهمانی و تبعید رفتند و خوانندگان را با کیسه های کوچک سماق تنها گذاشتند ـ «فعلاً سماق بمکیدآنان هنگام بازگشت، اگر تندرست مانده بودند و مانند حسین توفیق، بزرگ خاندان توفیق و بنیادگذار روزنامه، بیماری را از زندان به خانه نیاورده بودند، به بدخواهان آب زرشک پیشکش می کردند. از همه ی این‌ها گذشته کار آکروباتیک و شگفت انگیز توفیق، پنجاه سال بازی الاکلنگ و ایجاد تعادل بود! همه می‌دانند در وضعیتی که آن سوی الاکلنگ، سنگین وزنی قدرت نام و تازیانه در دست نشسته باشد و این سویش پر وزنی آرزو به دل، سخن گفتن از تعادل و چسبیدن به قاچ زین، چه مقدار سخت و خنده‌دار است.


در گذشته های دور کاروان هایی که از کشورهای دیگر می‌آمدند در نگاه میزبان ها، جهانگردان خوشبختی بودند که از سرزمین های ناشناخته کالاهای نو می آوردند، چیزهای تازه و نادیده ای که در زندگی آن‌ها پیدا نمی‌شد و جایش خالی بود. کسی کاری نداشت که نام ساربان چیست و با کاروان چند بازرگان همراه شده اند. مردمان شهرهای میزبان، کاروان را همچون دریچه ای رو به تازگی و شادمانی می دیدند. کاروان توفیق هم در درازای پنج دهه فراوانی از طنزپردازان را در کجاوه نشاند. از گردنه های محرمعلی خانی گذشت و بار بر زمین گذاشت، اما همواره یک نام بر سر زبان‌ها بود: روزنامه ی توفیق. مکتب توفیق انجمن شیرین کاران مجرب و دانشگاه نویسندگان جوان بود.

توفیقی ها کیمیاگر نبودند. از تبدیل مس به طلا سر رشته نداشتند. هنر توفیق بالاتر از دانش کیمیاگری بود: تلخی ها را می مکید و به خوانندگانش انگبین می داد. چه خوش گفت سعدی شیرین سخن:

مگر آن دایه کاین صنم پرورد

شهد بوده است شیر پستانش؟




زمستان 1392



سفرنامه ی میکی ماست از کهریزک تا تهران


سفرنامه ی «میکی ماست»، از کهریزک تا تهران

نویسنده: مهرداد شمشیربندی


(1)

در سال 1928 میلادی «میکی ماوس»، موش کارتونی دوست داشتنی، از میان ذهن خیال پرداز آقای دیزنی به دنیا آمد و در دهه ی سی خودمان، «میکی ماست» در محمد آباد ِ کهریزک به دست کارگران محمد خان امینی ساخته شد. میکی ماوس در زمانی کوتاه، چپ و راست عالم را در نوردید و میکی ماست پس از چندی در تهران هواخواهانی پیدا کرد. امروز «میکی ماوس» را بسیاری می شناسند. عکسش را به در و دیوار می چسبانند، اما «میکی ماست» را چی؟ چند نفر از اهالی تهران، آن را به یاد می آورند و برایش دلتنگی می کنند؟

(2)

علی خان امین الدوله سوار بر درشکه از کهریزک راهی تهران بود که در شهر ری شنید ناصرالدین شاه را با تیر زده اند. او که از سیاستمداران نوگرای زمانه بود و تا چندی پیش در دستگاه ناصرالدین شاه کارهای بزرگ به دست داشت، درباره ی این ترور خوب می دانست "از ماست که بر ماست".

شاه قاجار سال ها پیش منطقه ی کهریزک را به امین الدوله و خانواده اش بخشیده بود و از کوه های حسن آباد تا زمین های بهشت زهرای امروز در تیول آنان بود. مرگ سلطان صاحب قران اگرچه چهار ستون مملکت را لرزاند اما به دارایی امین الدوله آسیبی نرساند، به ویژه که او با گرفتن عروس از مظفرالدین شاه پیوندهای اشرافی اش را استوارتر کرده بود. امین الدوله، اشرف الملوک (فخرالدوله)، دختر مظفرالدین شاه را برای پسرش، محسن خان، خواستگاری کرد و به زنی گرفت. فخرالدوله همان بانوی با عرضه ای است که رضا شاه درباره اش سخنی به یاد ماندنی دارد. رضا شاه گفته بود: در همه ی خاندان قاجار یکی و نصفی «مرد» هست: یکی خانم فخرالدوله و نصفی آقا محمدخان قاجار!

یکی از پسران فخر الدوله و محسن خان، دکتر علی امینی بود که در دوره ی محمدرضا شاه پهلوی به نخست وزیری رسید. به غیر از او، این زن و شوهر شش پسر دیگر هم داشتند که از آن شمار محمد خان امینی بود. محمد خان بیشتر وقتش را در دهکده ای می گذراند که از آن خودش بود و «محمد آباد» نامیده می شد.

در دهه ی سی خورشیدی، محمد خان امینی مردی میان سال، خوشرو، دارا، گندمگون، میان بالا و تکیده قامت بود. کارگر و پیشکار و کشاورز داشت. همچون برادرانش نبود که بیشتر به دنبال سیاست رفته بودند؛ از بازی های سیاسی کناره گرفته بود و سرگرم کشت و کار شده بود. ساده می پوشید و ساده می گشت. مرد کار بود و چکمه ی بلند آمریکایی به پا می کرد که یادگار سال های سکونتش در ینگه دنیا بود. پیراهن کتان به تن می کرد و گاه کلاه بره بر سر می گذاشت. سوارکاری آزموده بود. از این سوی گندمزار تا آن سوی پنبه زار می تاخت و به کارها و کارگرها سرکشی می کرد. اگر کارگری تن به کار نداده و مثل درخت ماست گوشه ای ایستاده بود، تنبلی را از دور و برش می پراکند. همسر و فرزندانش، به جز پسری به نام پرویز، بیرون از ایران زندگی می کردند. پرویز پیش پدر مانده بود و در محمد آباد به دبستان می رفت.

در کهریزک هرچه از آب و آبادی نشان داشت، یک سرش به خاندان امینی می رسید. آنان در کهریزک، دبستان و بیمارستان و کوشک و سرای سالمندان ساختند. امین الدوله ی بزرگ هم که در روزگار ناصری کیا ـ بیایی داشت، نخستین «کارخانه ی قند» ایران را به کهریزک آورد. اکنون نوبت محمد خان بود که کوشش پیشینیان را پی بگیرد.

آن روزها اینگونه نبود که کارخانه های ساخت فرآورده های شیر در کشور فراوان باشد. مردم ماست، شیر، خامه و کره ی محلی می خریدند. گویا نخستین کارخانه ی شیر پاستوریزه به نام آلفا اندکی پیش و در سال 1328 در تهران ساخته شده بود. روش پخش سراسری در کشور پا نگرفته بود؛ دوغ در خانه هم تا این اندازه ترش نشده بود!

محمد خان امینی در دهکده اش یک دامداری بزرگ داشت با نزدیک به دویست و پنجاه سر گاو بومی. هر روز کارگرها، گاوها را می دوشیدند و شیرشان را در دوشه های بزرگ می ریختند. نزدیک گاوداری، یک کارگاه سفال سازی بود که در آنجا کوزه های سفالی می ساختند. کوزه ها، بدون لعاب درست می شد و هر کوزه نزدیک به نیم کیلو شیر می گرفت. شیر تازه را نرم نرم می جوشاندند و در کوزه های سفالی می ریختند. سپس ماست بندان دست به کار می شدند و مایه را اضافه می کردند و می گذاشتند تا ماست خودش را ببندد. این مجموعه، کارگاه ماست بندی محمد خان امینی بود که به آن «کارگاه میکی ماست» می گفتند.

(3)

دکتر کارکاشیان که نفس زنان خم جاده را پشت سر می گذاشت، می دید که خودروی استیشن «اداره ی بهداشت» رو به کهریزک می رود. او پزشک پیر بیمارستان امین الدوله ی کهریزک بود، درمانگاه کوچکی که امین الدوله برای رعیت ها ساخته بود. دکتر کارکاشیان چاق بود و فشار خون داشت. برای همین هر روز در باغ ها و راه های بیرون از کهریزک پیاده روی می کرد. وی یکی از اندک ارمنی هایی بود که از کشتار سال 1915 گریخته بود و به دست ترکان عثمانی نیفتاده بود. کهریزک جان پناهش شده بود، اگرچه یادهای جانگزای گذشته در خواب هم گریبانش را رها نمی کرد.

از کاریزها، جالیزها، کاروان سرا و دبستان گذر کرد و به بیمارستان رسید. آفتاب زرد بود و گرمای روز تابستان، کم کم بی توان می شد. ماشین اداره ی بهداشت دم در بیمارستان ایستاد بود. بچه ها و زن ها در حیاط پر گل بیمارستان گرد آمده و شور و غوغا به پا کرده بودند. کارمندان اداره ی بهداشت پرده ی سینمای سیار را روی دیوار جا به جا می کردند. با آمدن دکتر کارکاشیان ناگهان سر و صدا یک پله پایین افتاد. همه ی کهریزک او را می شناختند و می دانستند تند حوصله است. از شلوغبازی بدش می آید و به شلوغبازها تشر می زند. گاه بچه ها و زن های جوان دور از چشم دکتر گل های باغچه را می چیدند که ناگهان سر می رسید و ماستخورشان را می گرفت.

کارمندان اداره ی بهداشت، دستگاه آپارات را از پشت ماشین آوردند. هوا تاریک شده بود و بچه ها با مادرها و گاه پدرها جلو پرده ی سفید نشسته بودند. فیلم که روی پرده افتاد، بچه ها غرق در شادی شدند.

این سرگرمی تابستانی مردم کهریزک بود. بیشتر روزها یک خودروی استیشن از تهران می آمد و برای مردم فیلم های کمدی و کارتون نشان می داد، چارلی چاپلین، هارولد لوید، دونالد داک و ... لا به لای این فیلم ها میان پرده های بهداشتی ـ آموزشی هم پخش می شد. میان پرده هایی درباره ی چگونگی پیشگیری از مالاریا، تراخم، کچلی، وبا و دیگر بیماری هایی که آن روزها همه گیر بود. دکتر کارکاشیان به همین فیلم های کوتاه آموزشی دلخوش بود. فیلم هایی که بر فرهنگ مردم تاثیر می گذاشت و رنج آنان را کم می کرد. میان پرده که پایان می گرفت، یک فیلم دیگر آغاز می شد. پیش می آمد که آن فیلم، انیمیشن باشد و پیش می آمد که کارتون میکی ماوس باشد؛ آنوقت بچه ها یکهو از جا می پریدند و در حالیکه با انگشت پرده را نشان می دادند خوشحال و شگفت زده می گفتند :

ـ اِ...! این که عکسش رو در ماسته!

دکتر کارکاشیان به بچه ها چشم غره می رفت.



(4)

هر روز کارگران محمد خان امینی کوزه های ماست دیروز را از یخچال بیرون می آوردند؛ کاغذ خوش رنگی روی دهانه ی کوزه ها می گذاشتند و دورش کش می بستند. روی کاغذ، عکس میکی ماوس چاپ شده بود و کنارش نوشته بود: میکی ماست. در واقع محمدخان امینی با خوش ذوقی از همانندی دو واژه ی «ماوس» و «ماست» سود برده بود و با بهره گیری از تصویر شاد و شنگول «میکی موشه»، فرآورده اش را دلچسب کرده بود. ولی راز دلپذیری میکی ماست فراتر از این زیرکی ها بود زیرا که بزرگان گفته اند "مُشک آن است که خود ببوید".

میکی ماست خوشمزه بود و همتا نداشت. مزه اش تک بود. آب رفته نبود اما سفت و شیرین بود. چون در سفال بی لعاب درست می شد، پس از چندی بخشی از آبش را به کوزه می داد. کوزه اش را که از بیرون دست می زدی، خنک و نمدار بود.

هر روز یک وانت بار از کهریزک به راه می افتاد و بیش از هزار کوزه ی میکی ماست از کارگاه بار می زد. چهل ـ پنجاه تایی در کهریزک پخش می کرد و بقیه را به تهران می آورد. در تهران و در سه راه سید علی (خیابان سعدی، آغاز منوچهری) مغازه ای بود به نام میکی ماست. راننده، کوزه ها را به مغازه دار می داد و رسید می گرفت. میکی ماست که از راه می رسید، مردم برای خریدنش صف می کشیدند. جلو مغازه شلوغ می شد. برخی به دیگران تنه می زدند تا بی نوبت کارشان را پیش ببرند . آوازه ی میکی ماست در تهران پیچیده بود. دوستداران بسیاری داشت. بچه ها عکس درپوشش را نگه می داشتند. هر کوزه اش به یک تومان فروخته می شد. اگر خریداری دیر می جنبید، باید تا فردا چشم به راه می ماند.

(5)

سال ها پیش از به بازار آمدن میکی ماست، مختار السلطنه، رییس نظمیه ی تهران در دوره ی ناصرالدین شاه، شنید که قیمت ماست در تهران سر به آسمان گذاشته. دستور داد ماست بندان پایتخت، دست از گرانفروشی بردارند و آن را به نرخ دولتی بفروشند. فروشندگان که نه می توانستند از دستور رییس نظمیه سرپیچی کنند و نه می خواستند کالایشان را با زیان بفروشند، ترفندی به کار بستند. دو جور ماست درست کردند که یک جورش را جلو چشم مردم می فروختند و جور دیگرش را در پستوی مغازه. آن که جلو چشم همگان داد و ستد می شد نامش «ماست مختارالسلطنه» بود که دو سومش آب بود و به قیمت دولتی فروخته می شد ولی ماستی که در پستو داده می شد، افزوده نداشت و به قیمت دلخواه فروش می رفت.

یک روز که مختارالسلطنه به طور ناشناس در شهر گردش می کرد، از این فریب کاسبکارانه آگاه شد و به خشم آمد. به فراشان فرمان داد تا ماستبند متقلب را پاچه ببندند و وارونه آویزان کنند. سپس ماست مختارالسلطنه را در شلوارش بریزند و آنقدر نگه دارند تا هرچه آب در ماست کرده از تنبانش درآید. وقتی این خبر به ماست فروشان تهران رسید، همگی از ترس ماست ها را در کیسه کردند تا پیش از آن که گرفتار خشم مختارالسلطنه شوند آب دغلکاری از ماست شان بیرون رود.

امروز افزون بر یک سده از آن پیشامد می گذرد ولی مردم تهران با اصطلاح «ماست ها را کیسه کردن" آشنا هستند و آن را به معنای "بسیار ترسیدن و واپس نشستن" به کار می برند. این اصطلاح در فرهنگ زبانی مردم جا افتاده و در تاریخ بومی تهران تنیده شده. مانند داستان میکی ماست که همچون خاطره ای دور و شیرین از زبان تهرانی های قدیم بازگو می شود. پس ناروا نیست اگر بگوییم بخشی از تاریخ تهران را باید با ماست نوشت!


بهار 1391



ـ با سپاس از آقای سیامک تقی پور که دیده هایش را برایم تعریف کرد.