در این یادداشت امیدوارم بتوانم یک سوءتفاهم چند ساله را از میان بردارم. بسیاری از ما ترانه ی "بوی گندم" داریوش را شنیده ایم. از ترانه های هنرمندانه و پر آوازه ی اوست که با گوش و لبهایمان آشنا است. زبانش پاکیزه و فرهیخته، و تصویرسازی اش دلنشین است. بوی گندم در سال ۱۳۵۱ به بازار آمد و دو سال بعد باعث دستگیری خواننده و سراینده اش شد. یکی از کسانی که از این ترانه دل خوشی نداشت پرویز ثابتی، مقام بلندپایه ی ساواک، بود. او پس از شنیدن بوی گندم چنان ناخرسند شد که اجازه ی بازداشت داریوش را از شاه گرفت. ثابتی در کتاب گفت و گویش می گوید شبی اشرف پهلوی، خواهر پادشاه، به او زنگ می زند و می خواهد که داریوش را آزاد کند تا در یک مهمانی بخواند. او مخالفت می کند و اشرف گریه اش می گیرد:
"...گفت حالا این داریوش چه کرده است؟ گفتم او تصنیف های انقلابی می خواند و مردم را تحریک می کند. او موقعی که می خواند تن پوش تو از پوست پلنگ است و تن پوش من از تاول، نمی دانم راجع به چه کسانی صحبت می کند و تن پوش چه کسی از پلنگ است؟ تن پوش زن بنده که از پوست پلنگ نیست. گفت منظورتان چیست؟ گفتم منظور خاصی نداشتم. دوباره شروع به گریستن کرد و پس از چند دقیقه مکالمه پایان یافت." (قانعی فرد، ۱۳۹۰، صص ۲۰۰ و ۲۰۱).
در برابر این دیدگاه، مهدی فتاپور، که از چریک های فدایی خلق بوده، در گفتاری یوتیوبی، بر آن است که ترانه از زبان دهقانی علیه ارباب ستمگرش بیان می شود، آن هم در کشوری که می گوید نظام ارباب رعیتی را برچیده است.
از نگاه من هردو برداشت نادرست است و نتیجه ی نگاه سیاسی به هنر. اگر دقیق و بدون پیشداوری ترانه را گوش کنیم، درمی یابیم که در آن انسانی جهان سومی و غارت شده با بیگانه ای استعمارگر و غربی سخن می گوید. بیگانه ای که از او برتر و نیرومندتر است و با وی پیوندی نابرابر دارد:
"اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام... تویی این مسافر شیشه ایِ شهر فرنگ". یا "شهر تو شهر فرنگ، آدماش ترمه قبا، شهر من شهر دعا، همه گنبداش طلا".
از نگاه من این ترانه هرگز از آدم های هممیهن و هم سرنوشت و هم سرزمین سخن نمی گوید و درباره ی افراد یک جامعه نیست: "نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم... تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم".
گواه دیگر را می توان از کتاب گفت و گوی فریدون گله وام گرفت. گـُله سناریست، فیلمساز و البته آدم ویژه ای بود. شایسته است درباره ی او یادداشت جداگانه ای نوشته شود.
در سال 1353، فیلمی به نام زیر پوست شب از فریدون گله به نمایش درآمد. داستان آن گزارشی بود از زندگی جوانی بیکار و آس و پاس (مرتضی عقیلی) که به طور اتفاقی با یک زن گردشگر خارجی آشنا می شود. زن فقط 24 ساعت در ایران می ماند. جوان، که می خواهد از او کامیاب شود، به هر دری می زند نمی تواند مکان مناسبی پیدا کند و همه جا با مزاحمت روبرو می شود. پس از یک شب و روز در به دری، سرانجام پلیس آنان را به جرم ولگردی دستگیر می کند و به کلانتری می برد. زن به فرودگاه فرستاده می شود و جوان در زندان کلانتری، بر زمینه ی صدای رُپ رُپِ پوتین سربازان، خودارضایی می کند.
فریدو گله در کتاب گفت و گویش، می گوید که ترانه ی بوی گندم را برای این فیلم در نظر داشته است:
«تصنیف بوی گندم، بوی خاک را، که شهیار قنبری نوشته بود و واروژان ساخته بود، اصلا برای فیلم زیر پوست شب بود، اما اجازه ندادند. گفتند این از فیلمتان، آن از موضوع تان، این شعر و آهنگ را هم بخواهید رویش بگذارید دیگر بیا و درستش کن، که از خیرش گذشتیم» (رضا درستکار، سعید عقیقی، جواد طوسی، تهماسب صلح جو، انتشارات نقش و نگار، 1380، ص 121).
بدین ترتیب حتا اگر این ترانه (با توجه به سال ساخت فیلم) برای زیر پوست شب ساخته نشده باشد، دست کم می توان گفت برای چنین داستانی در نظر گرفته شده بوده است. در واقع، آن که تن پوشی از پوست پلنگ داشت از آن سوی مرز آمده بود.