وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۴ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

هزارتو

روزگاری خیلی خواب می دیدم (اکنون کمتر پیش می آید). بیشتر خوابهایم فرا واقعی بود. به یادم می ماند و فردا آنها را یادداشت می کردم. این خواب را شبی از شبهای آذرماه ۱۳۸۱ خورشیدی، دیدم:


 

هزارتو

 

خیابانی بود پهن. این خیابان، گذرگاه سربازان شتابانی بود که جدا جدا یا در دسته های کوچک به سوی میدان جنگ دوان بودند. بیشتر مغازه ها در دو سوی خیابان، بسته بود. فضا، فضای فیلم های جنگی بود. دو سرباز، که در خیابان می دویدند، در جایی، مسیر خود را از دیگران جدا کردند. آنها به یک هزارتوی سیمانی پا گذاشتند. هزارتویی بی سقف و پُر دیوار. خواست ِ سربازان تسخیر هزارتو بود. آنان بسیار سنجیده با ترفندهای جنگی و با تفنگهایی که آماده ی شلیک بود دیوارها را پشت سر می گذاشتند. یک جا بر روی دیوار سیمانی، آینه ای چسبیده بود. سربازان به سرعت از پشت دیوار درآمدند و آینه را با شلیک گلوله خُرد کردند و بر زمین ریختند. آینه ممکن بود جای آنها را لو بدهد. سربازان هر آن دشمنی ترسناک را انتظار می کشیدند که از پشت دیوار بیرون بیاید و آنها را گلوله باران کند. در این میان، کودکی فال فروش یا آدامس فروش بدون ترس و بی اعتنا به جنگ در هزارتو رفت و آمد می کرد. از جلوی سربازان می گذشت و کالای خود را نشان می داد. سربازان یکی یکی دیوارها را گرفتند و پشت سر گذاشتند. به واپسین دیوار رسیدند. پشت دیوار را نگاه کردند. ناگهان چیزی دیدند که هر دو را تکان داد. نمی دانم چه. سرهایشان را پایین انداختند و با آمیزه ای از شرم، یاس، اندوه، پوچی و خشم در حالی که تفنگها را چون دو چوبدستی بی ارزش در دست گرفته بودند از هزارتو بیرون آمدند و در خیابان پهن، در جهت خلاف دیگر سربازان، شروع به دویدن کردند.

 

بوی خوب گندم، زیر ِ پوست شب

در این یادداشت امیدوارم بتوانم یک سوءتفاهم چند ساله را از میان بردارم. بسیاری از ما ترانه ی "بوی گندم" داریوش را شنیده ایم. از ترانه های هنرمندانه و پر آوازه ی اوست که با گوش و لبهایمان آشنا است. زبانش پاکیزه و فرهیخته، و تصویرسازی اش دلنشین است. بوی گندم در سال ۱۳۵۱ به بازار آمد و دو سال بعد باعث دستگیری خواننده و سراینده اش شد. یکی از کسانی که از این ترانه دل خوشی نداشت پرویز ثابتی، مقام بلندپایه ی ساواک، بود. او پس از شنیدن بوی گندم چنان ناخرسند شد که اجازه ی بازداشت داریوش را از شاه گرفت. ثابتی در کتاب گفت و گویش می گوید شبی اشرف پهلوی، خواهر پادشاه، به او زنگ می زند و می خواهد که داریوش را آزاد کند تا در یک مهمانی بخواند. او مخالفت می کند و اشرف گریه اش می گیرد:

"...گفت حالا این داریوش چه کرده است؟ گفتم او تصنیف های انقلابی می خواند و مردم را تحریک می کند. او موقعی که می خواند تن پوش تو از پوست پلنگ است و تن پوش من از تاول، نمی دانم راجع به چه کسانی صحبت می کند و تن پوش چه کسی از پلنگ است؟ تن پوش زن بنده که از پوست پلنگ نیست. گفت منظورتان چیست؟ گفتم منظور خاصی نداشتم. دوباره شروع به گریستن کرد و پس از چند دقیقه مکالمه پایان یافت." (قانعی فرد، ۱۳۹۰، صص ۲۰۰ و ۲۰۱).

در برابر این دیدگاه، مهدی فتاپور، که از چریک های فدایی خلق بوده، در گفتاری یوتیوبی، بر آن است که ترانه از زبان دهقانی علیه ارباب ستمگرش بیان می شود، آن هم در کشوری که می گوید نظام ارباب رعیتی را برچیده است.

 

از نگاه من هردو برداشت نادرست است و نتیجه ی نگاه سیاسی به هنر. اگر دقیق و بدون پیش‌داوری ترانه را گوش کنیم، درمی یابیم که در آن انسانی جهان سومی و غارت شده با بیگانه ای استعمارگر و غربی سخن می گوید. بیگانه ای که از او برتر و نیرومندتر است و با وی پیوندی نابرابر دارد:

"اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام... تویی این مسافر شیشه ایِ شهر فرنگ". یا "شهر تو شهر فرنگ، آدماش ترمه قبا، شهر من شهر دعا، همه گنبداش طلا".

از نگاه من این ترانه هرگز از آدم های هم‌میهن و هم سرنوشت و هم سرزمین سخن نمی گوید و درباره ی افراد یک جامعه نیست: "نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم... تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم". 

گواه دیگر را می توان از کتاب گفت و گوی فریدون گله وام گرفت. گـُله سناریست، فیلمساز و البته آدم ویژه ای بود. شایسته است درباره ی او یادداشت جداگانه ای نوشته شود.

در سال 1353، فیلمی به نام زیر پوست شب از فریدون گله به نمایش درآمد. داستان آن گزارشی بود از زندگی جوانی بیکار و آس و پاس (مرتضی عقیلی) که به طور اتفاقی با یک زن گردشگر خارجی آشنا می شود. زن فقط 24 ساعت در ایران می ماند. جوان، که می خواهد از او کامیاب شود، به هر دری می زند نمی تواند مکان مناسبی پیدا کند و همه جا با مزاحمت روبرو می شود. پس از یک شب و روز در به دری، سرانجام پلیس آنان را به جرم ولگردی دستگیر می کند و به کلانتری می برد. زن به فرودگاه فرستاده می شود و جوان در زندان کلانتری، بر زمینه ی صدای رُپ رُپِ پوتین سربازان، خودارضایی می کند.

فریدو گله در کتاب گفت و گویش، می گوید که ترانه ی بوی گندم را برای این فیلم در نظر داشته است:

«تصنیف بوی گندم، بوی خاک را، که شهیار قنبری نوشته بود و واروژان ساخته بود، اصلا برای فیلم زیر پوست شب بود، اما اجازه ندادند. گفتند این از فیلمتان، آن از موضوع تان، این شعر و آهنگ را هم بخواهید رویش بگذارید دیگر بیا و درستش کن، که از خیرش گذشتیم» (رضا درستکار، سعید عقیقی، جواد طوسی، تهماسب صلح جو، انتشارات نقش و نگار، 1380، ص 121).

بدین ترتیب حتا اگر این ترانه (با توجه به سال ساخت فیلم) برای زیر پوست شب ساخته نشده باشد، دست کم می توان گفت برای چنین داستانی در نظر گرفته شده بوده است. در واقع، آن که تن پوشی از پوست پلنگ داشت از آن سوی مرز آمده بود.

رضا شمسا ـ محمد گودرزی

 

رضا شمسا

 

کفتر کاکل به سر، های های

این خبر از من ببر، های های

 

این ترانه ی آشنا از سروده های رضا شمسایی یا همان رضا شمسا است. او در پنجم شهریور ۱۳۱۶، در دهکده ی قُهیاز (کُهیاز) از روستاهای شهرستان اردستان زاده شد. از کودکی به تهران آمد. (خورجین، ش 102، ص 18)

در جوانی، به سرایندگی ترانه های کوچه بازاری و پاپ پرداخت و بیشترین همکاری اش با آهنگسازانی چون محمود قرا ملکی، حسین واثقی و ناصر تبریزی یود. در تیتراژ بسیاری از فیلم‌های فارسی، نام او به عنوان سراینده ی ترانه دیده می شود. رضا شمسا پیش از انقلاب، با خوانندگانی چون عهدیه، آغاسی، ایرج خواجه امیری، روح پرور، لیلا فروهر، امیر رسایی، پوران، حبیب، احمد آزاد، گیتی، محمد باغبان و... همکاری می کرد.

وی پس از انقلاب ۵۷، به طنزنویسی گرایش یافت. مایه ای که پیشتر در ترانه های عامیانه اش آزموده بود. شمسا چندین سال در نشریه هایی چون مُلون و خورجین قلم زد. از نامهای مستعار او در طنزنویسی، می توان به میرزا رضا، سیمرغ، زرشک آبادی، ویلان الدوله و آذرخش اشاره کرد. (همان) در دهه ی هشتاد خورشیدی، به دنبال رخداد تصادف خودرو پایش آسیب دید و چندی در بومهن زندگی کرد. (رازان، ش 16، ص 117) رضا شمسا، ترانه سرا و طنزپرداز، در دهه ی ۱۳۹۰ خورشیدی درگذشت.

 

یاری نامه:

ـ ماهنامه ی خورجین، شماره 102 (خردادماه 1373) ، یاد اهل طنز، رضا شمسا، ص 18.

ـ فصلنامه رازان، شماره 16 (بهار 1400)، گل آقا و ملون در نبرد تن به تن، گفت و گوی مهرداد شمشیربندی و حسین هاشمی (لبو تنوری)، ص 117.

 

 

محمد گودرزی

 

محمد گودرزی پیش از انقلاب هنرپیشه ی سینما و تلویزیون بود. همواره با پرویز صیاد همکاری می کرد، چه جاهایی که صیاد بازیگر و کارگردان بود و چه فیلمهایی که تهیه کنندگی اش را پذیرفته بود. افزون بر تلویزیونی هایی چون کاف شو و سرکار استوار، محمد گودرزی در چند فیلم از زنجیره ی صمد هم بازی کرد. وی همچنین در ساخته هایی چون زنبورک (فرخ غفاری)، مظفر (مسعود ظلی)، اسرار گنج دره ی جنی (ابراهیم گلستان) و ستارخان (علی حاتمی)  به ایفای نقش پرداخته است

پس از انقلاب، با از هم پاشیده شدن گروه صیاد کسی از او خبر نداشت. از آنجا که هنرپیشه ی نامداری نبود سراغی هم از او گرفته نمی شد. چند سال پیش، در گفت و گویی اتفاقی با یکی از دوستان پدرم، خاطره ای از محمد گودرزی شنیدم. آن را ضبط کردم تا گرفتار تاراج حافظه نشود. این یادمان کوتاه را چند سال پیش زنده یاد کاظم پناهی برایم گفت:

"محمد گودرزی بچه ی اراک بود. سال نهم دبیرستان با هم در دبیرستان شکرایی همکلاس بودیم. پسر ساکت و آرام و خوش تیپی بود. سال بعد، من و خانواده ام از اراک آمدیم به تهران و او را دیگر ندیدم. بعدها شنیدم هنرپیشه شده. فیلم‌هایش را می دیدم. دورادور می دانستم آموزگاری هم می کرد. سالها گذشت و گذشت. پس از انقلاب، فکر می کنم دهه ی شصت بود، یک روز خانمم بیمار شد و من او را بردم به درمانگاهی در خیابان سهروردی. توی درمانگاه دیدم محمد گودرزی آنجا نشسته. من را که دید آمد جلو و زد زیر گریه! خیلی ناراحت شدم. گفتم: ممد جان، چت شده؟ چرا گریه می کنی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهم. گفت: نه، خسته شدم از زندگی. سالها توی مدرسه کار کرده ام. تا حالا دو بار خودکشی کردم، ولی نجاتم دادند. نای ادامه دادن ندارم.

سخت معتاد بود. هروئینی شده بود. برای همین گویا از آموزش و پرورش بیرونش کرده بودند. با تلخی و اندوه از هم جدا شدیم. چند وقت بعد از دوستان شنیدم خودش را کشته است".

 

کاتبانه

در دوره ی دانشجویی، چندی در یک درمانگاه، که مدیرش دوستی عزیز بود، کار می کردم. آنجا دفتری داشتیم که گزارش ها و درخواست ها را می نوشتیم. من، که آن روزها سرگرم ِ خواندن متن های منشیانه و قدیمی بودم، گاه به سرم می زد برای خنده و دست انداختنِ نگارش منشیان، گزارش ها را بدان شیوه بنویسم تا هم خودم را بیازمایم و هم فرداروز آن دوست عزیز نوشته را  بخواند و لبخندی بزند (کامیاب ترین تجربه در این پهنه، التفاصیل نوشته ی فریدون توللی است).

گزارش های زیر از آن شمار است. یکمی چکیده اش آن است که ترتیبی بدهید عکسهای رادیولوژی بیماران روی پرونده ی آنان قرار گیرد و زیر دست و پا نریزد، ولی وقتی گیر منشی پر تعارف و تکلف می افتد چنین بلایی به سرش می آید. تاریخ گزارش ها را به شیوه ی کاتبان قدیم برابر با تقویم هجری قمری نوشته ام. "امیرحکمت" یکی از پزشکان است و "ضعیفه ای از نوامیس حرم" بانوی دستیار پزشک شیفت شب. "عفلقیون" هم دار و دسته ی مخالف دوست من بودند که در درمانگاه جولان می دادند. و اما گزارش دوم پس از رفتن مخالفان نوشته شده. در این متن، کاتب آسمان و ریسمان می بافد و سرانجام پادرمیانی می کند. خلاصه آن که شهر امن و امان است؛ کارمندانی را که بیرون کرده اید ببخشید و به کار برگردانید!


گزارش یکم:

 

علی العجاله به آستان جلالت مآب آن مقام مَنیع معروض می دارد فی ایام اخیر چندین کرّت مشاهده گردید تا فتوغراف های مرضاء از روی سوابق نامچه ی آنان، یا به لسان مستفرنگ ها: دوسیه ی بیماران، مغاربت حاصل نموده مفارق از اُسّ و اساس خویش منکوب کافّه ی مستخدمین می گردد. لهذا بعد از دعا و ثنای بی حساب و شکر و امتنان بی قیاس به درگاه ذات اقدس اله، جهت استحصان از فرقه ی شریر عفلقیون و التباس احباب من عیون الاغیار، فدوی، کاتب لیالی، در معیت فخرالدوله، سردار امیر حکمت فخارپناه، و نیز ضعیفه ای از نوامیس حرم، که عدم ذکر نامش به صواب اولی تر، استدعا داریم در باب الصاق فتوغراف ها از اوامر اکید و نواهی شدید استنکاف نفرموده، استعانت ضعفا را مد نظر قرار دهید. والامر الیک

چهارشنبه ۱۸ ربیع الاول از سنه ی ۱۴۲۶ هجری قمری.

(هفتم اردیبهشت 1384 خورشیدی)

 


گزارش دوم:

 

منت خدای را عز و جل که به عون الطاف بی مرّ و حسابش خدیوی فائق و خبیری لایق را بر سریر اقتدار و قصیب اعتبار نشانده تا متجاسرانِ معاند و متکاسلان ِ منافق، مِن بعدالایام طریق مصالحت در پیش بگیرند، وَ الّا به درد لاعلاجِ خویش بمیرند.

و اما بعد، فدوی، کاتب لیالی، به حضور انور آستان آن قُدوه ی عالم امکان و آن اسوه ی تمامی دوران عرضه می دارد: بحمدالله و المنه امور دیوانی در اثر اخبار صحیحِ مُنهیان و اجرای دقیقِ مُجریان همچون رفع ابتلای بدحالان، روی به انتعاش نهاده، فجر سلامت در بدر طالعش هویدا گردیده، مگر احتجاب بعضی مظلومان و انفصال برخی مطرودان که در ایام بهجت آثار ِ ملک ِ جوانبخت، موجب انکسار ِ خاطرِ بندگان و انفعالِ ارواحِ رفتگان گردیده است و از آن جمله اند طایفه ی شریفِ علویون که الحق و الانصاف از مصادیق بارز  اخیار دنیا و ابرار عقبی می باشند و حکایت ترخیص شان قصه ای است پر آبِ چشم، یادگار نامیمونِ عهد ماضی که چندانکه مستحضرید بر ظالم نیز نپایید، چنانکه فرمود: الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم!

اختتامِ کلام را به سائقه ی شریفه ی مجیده یِ واستبقوا الخیرات، متمنی است به وجهی که ادخال تجاسُر در مهمات امور تلقی نگردد، متنکرا فدوی را مجرای الطاف کریم و موجد میثاق قدیم بفرمایند. باشد که خدای سبحان به یُمنِ این وجیزه ی ناچیز در یوم الحساب، همه ی ما را از نایره ی سوزان دوزخ در امان بدارد.

 

الاحقر کاتب لیالی ـ جمعه بیستم ربیع الاول از سنه ی یکهزار و چهارصد و بیست و شش هجری قمری

(نهم اردیبهشت ماه جلالی 1384 خورشیدی)