وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

تجربه ی پزشکزاد

 روی جلد دفتر هنر 22 ـ نقاشی: علیرضا حسامی


 تجربه ی پزشکزاد

 

نویسنده: مهرداد شمشیربندی

 

 

(بیشتر رویدادهای این داستان واقعی ولی نام خانم صابونچی ساختگی است)

 

 

 (یک)

 

    قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

 

دستفروش های خیابان انقلاب تهران، جناب سعدی را می شناسند اما بیشتر از سعدی و سروده هایش با ارج و ارزش کتاب‌های زیر تیغ آشنا هستند، کتاب‌هایی که سال‌ها است در راهروهای وزارت ارشاد به دنبال پروانه ی بازچاپ، دوان و سرگردانند. کتاب‌هایی که درونمایه ی آن‌ها به زبان بچه‌ها «جیز!» و به گفته ی مسوولان، خلاف اخلاق و مصلحت همگانی شناخته شده است. دستفروش ها و چاپچی ها که بساط شان از سخت‌گیری های سلیقه ای رنگین شده، سال‌ها است کتاب‌های مساله دار را نشان کرده اند؛ آنها را به زیرزمین ها برده‌ و به دستگاه افست و زیراکس سپرده اند. همان اندازه که این جور کتاب‌ها در نگاه دستگاه‌ رسمی، خوار و ترسناکند به چشم دستفروش ها عزیز و لذیذند. روی جلدشان سلفن می‌کشند و با آب و تاب نمایش می دهند. با پارچه گرد و خاک کتاب ها را پاک می‌کنند و در جایی «نه سرد و نه گرم و همیشه بهار» نگهداری می کنند.  این‌گونه است که زیر آفتاب خدا هرکس به آرزویش می رسد. مسوولان، جامعه را مدیریت می کنند، کتاب‌ها (هرچند رنگ و رو رفته) دیده می شوند، خریداران آنچه را دوست دارند می خرند، فروشندگان به نان و نوا می‌رسند و در این میان تنها چیزی که گم می شود، حقوق پدیدآورندگان واقعی است. نگاهی به فهرست برخی از کتاب‌های «اسمشو نبر» از سویی داستان ما را مستند می‌سازد و از سویی دیگر پورسانت آگهی نویسنده را کارسازی می‌کند (!):

رستم التواریخ، باشرف ها، چرا مسیحی نیستم؟، زنان بدون مردان، دو قرن سکوت، چاه بابل، همسایه ها، پیکر فرهاد، خانوم، طوطی، جن نامه، خانواده ی نیک اختر، دکامرون، طوبا و معنای شب، شکر تلخ، ماشاالله خان در دربار هارون الرشید، پشت پرده های حرمسرا، عایشه بعد از پیغمبر، آثار اوشو، کلیات عبید، کلیات ایرج، و نوشته‌های صادق هدایت و صادق چوبک.

کتاب‌هایی که مُهر قرمز بر پیشانی دارند بیشترشان همین‌ها هستند؛ حالا ممکن است از بساطی به بساط دیگر چند تایی افزوده یا کم شود. اما کتابی  که همیشه و در همه ی بساط ها به چشم می‌خورد نامش شش بخش است: دا/یی/ جان/ نا/ پـُـل/ ئون.

 

 

(دو)

 

   بیا صابون که وقت پاکسازی ست!

 

 

در دوره ی دانشجویی و بی سر و همسری، آدم هنوز روی ریل روزمرگی نیفتاده. واگن گرفتاری را به دنبال نمی کشد. از خرج و برج و دهان های باز خبر ندارد. کم خواه و پر جنب و جوش است. روزش دیرپا و شامش یلدا است. برای همین حتا در کوران بیکاری، آسان کار پیدا می‌کند ـ همان‌طور که من پیدا کردم.

من در یک درمانگاه شبانروزی سرپرست شیفت شب شدم. کسانی که درد، نیم شبان گریبانشان را می‌گرفت به امید بهبود به درمانگاه ما می آمدند. ما هم اگر خواب راه مان را نمی زد، در برابر جیفه ی ناپاک دنیا، روی زخم شان مرهم می گذاشتیم. ما که گفتم، خودم را گفتم و یک پزشک و یک خانم دستیار. برخی شب‌ها که بیمارباران بود، ما، من و پزشک و دستیار، وقت سر خاراندن نداشتیم. جور به جور آدم می دیدیم و تا چشم به هم می زدیم خورشید بالا می آمد و باید شیفت را واگذار می کردیم. ولی شب‌هایی هم بود که دیو درد و بیماری در شیشه زندانی می شد و کلید صبح در چاه می افتاد. شب‌، کش می آمد و قلندران ِ خمیازه کش به ناچار بیدار می ماندند. نه تختی بود که پایی دراز کنیم، نه قوری و سماوری که چای و پادرازی بخوریم. سیاهی و تاریکی شب، سر درد دل را باز می‌کرد و همراهان همکار را به هم نزدیک و نزدیک‌تر. یکی از این همکاران، خانم صابونچی بود که آوازه اش در سخت‌گیری و سخت پسندی پیچیده بود. روی دیگر این سخت‌گیری و سخت پسندی، دل نازکی و اشک و آه بود که گفته‌اند هر تزی را آنتی تزی است. دور از جان نیچه، خانم صابونچی هم مثل او نبوغش در بینی اش بود و اگر چیزی (معمولاً همه چیز) بویایی اش را می آزرد، بی درنگ زبانش را به کار می انداخت. می‌گفت و می‌گفت و می گفت. مثلاً می‌گفت پس کجاست وزارت بهداشت؟ کجا هستند بازرسانش؟ چرا در این درمانگاه را پلمب نمی کنند؟! زبانم لال مگر رشوه گرفته اند؟ با این همه میکرب و اینهمه آلودگی چرا باید باز بماند؟ کارکنان این خراب شده از دم مفتخورند. مدیر اگر خردلی خاویار دارد باید همه را بیرون بیندازد و الخ.

کشو را جلو می‌کشید و یک برگه ی بزرگ کاهی از تویش در می آورد. خودکار برمی داشت. در دل شب، نامه ای بلند بالا و پُر آه و ناله برای مدیر می‌نوشت و «یول هایی»* را که «فرهنگ استفاده از ساولن و آب ژاول ندارند» به باد ناسزا می گرفت (برخی از همین «یول»ها که صابون ِ خانم صابونچی به تن شان می خورد، با لبخند گوشه داری می‌گفتند: غمی نیست! زبان بادبزن جگر است، بگذار بد و بیراه بگوید! این‌ها همه پی آمد بی شوهری و ترشیده شدن است. آنزیم های خون بالا و پایین می شود و «دوشیزه ی باستانی» قیام می کند). نامه که دو، سه بار پاکنویس می شد، لوله اش می‌کرد و دورش روبان می بست. می گذاشت توی کشو. کشو را چهار قفله می‌کرد مبادا خرچنگ ـ قورباغه ها پا به فرار بگذارند.

 در آن شیر تو شیر، من جان می‌کندم تا خانم صابونچی را از خر شیطان پیاده کنم، ولی دستم به دامنش نمی رسید؛ می‌خواستم حرف‌ خنده‌دار بزنم، هنرش را نداشتم؛ کینه ی زهرماری را بکوبم و از شیرینی گذشت بگویم، زبان چرب و نرمم را گربه خورده بود. یک بار در گیر و دار این کـُـفت و کوب ها، زمانی که خانم صابونچی پیله کرده بود تا یکی از بچه‌های درمانگاه را دراز کند، ناگهان پای داستان دایی جان ناپلوون به میان آمد. نمی‌دانم چطور شد که شخصیت‌های داستان بی پروا از مرز دیروز گذشتند و بر درازنای شب هُردود کشیدند. خانم صابونچی که سریال تلویزیونی دایی جان را دیده بود، یقه ی کاندیدای سرنگونی را رها کرد و از خنده ریسه رفت. داشتم شاخ در می آوردم. درست مانند ارشمیدس که در گرمابه فریاد زد یافتم، یافتم، من هم فهمیدم که با کدام آبفشان می‌شود این آتشفشان را سرد و خاموش کرد. بی درنگ گفتم: «مگر شما داستان دایی جان ناپلوون را خوانده اید؟» گره روسری اش را سفت کرد و گفت:«آرزو دارم بخوانم. اما مگر کتابش پیدا می شود!» گفتم:«من دارم.» گفت:« از کجا خریدید؟» گفتم: «از نویسنده‌اش قرض گرفتم!» چشم‌هایش گرد شد: «باهاش دوستید؟!» گفتم:«رفیق فابریکیم! هفته ی پیش با هم آبگوشت بزباش خوردیم … کجا؟ بالای پلنگ چال!» دانست دستش انداخته ام. اخم کرد. گفتم:«شوخی کردم! از دستفروش های خیابان انقلاب خریدم.» دلخوری های مادرزاد خانم صابونچی بالا زد: «لابد به قیمت خون پدرشان به شما فروخته اند؟!» گفتم:«یادم نیست؛ مهم هم نیست... مهم این است که در کشور ما همه، همه جا فروشنده اند، چه در انقلاب چه در جمهوری.» گفت:«من شیفته و دیوانه ی رمان دایی جان ناپلوونم اما...» گفتم: «فردا شب برایتان می آورم.» چشم هایش درخشید:«چند روز وقت دارم  کتاب را بخوانم و پس بیاورم؟»

 

فردا شب کتاب را برای خانم صابونچی بردم. چهارشاخ مانده بود! باورش نمی‌شد این روزها کسی چیزی بگوید و پای گفته اش بماند. بی‌پایه هم نمی گفت. تجربه‌، او را روسفید می کرد. دور و بر پُر بود از عهد و پیمان های شکسته. از قول و قرارهای سرگردان و فراموش شده. خانم صابونچی روی جلد سفت و نقاشی شده ی کتاب دست کشید. قند توی دلش آب شد و گل از گلش شکفت. پیش خودش ولی با صدای بلند خواند: «دایی جان ناپلوون نوشته ی ایرج پزشکزاد.» رمان را به سینه‌ چسباند. همه ی چهره اش، لبخند شده بود. اگر روی کفشش زمرّد هم کار می کردند، اینهمه شاد و خرم نمی شد. آن شب خانم صابونچی توی لاک خودش بود. به کسی گیر نداد. هیچ‌کس را دراز نکرد. هر نیم ساعت یک بار که کارش سبک می‌شد، کتاب را باز می‌کرد و چند خط می خواند. می رفت و باز برمی گشت و باز می خواند. مانند کبوتری که به کاسه ی آب نوک می‌زند و سر تکان می دهد. پرسش دیشبش را بار دیگر بر زبان آورد: «چند روز وقت دارم  تا کتاب را بخوانم و پس بیاورم؟» گفتم: «لازم نیست بیاورید. برای خودتان آوردم ... هدیه است.» نمی‌گویم جیغ بنفش، ولی یک پله پایین‌تر، جیغ  نیلی کشید: «به جان مامانم امکان ندارد! این کتاب با‌ارزش تر از آن است که بخواهید به من بدهید. جایش توی کتابخانه ی شماست.» گقتم: «جای هر کتاب پیش هوادار دوآتشه ی آن است.» گفت: «به خدا دلم برنمی دارد. شما هم این داستان را خیلی دوست دارید. وانگهی وقتی کتابی برای همیشه از کتابخانه برداشته می شود، انگار دندانی است که از دهان کم می شود؛ جای خالی اش زشت و زننده است!»   

 

جانم برایتان بگوید از من اصرار که آدم هدیه را پس نمی آورد و از او ابرام که به یغما بردن کتابخانه ی دوستان، جوانمردی و جوانزنی نیست. ای کاش دوستان ریش و سبیل دار هم به اندازه ی او باکردار بودند!

سرانجام قرار شد خانم صابونچی کتاب را بخواند و برای خودش رونویسی کند! اشتباه نخواندید. گفت از رویش یک نسخه برای خودم می نویسم. من که باورم نشد و به خنده و شوخی برگزار کردم.

 فردا روز خانم صابونچی یک دفترچه ی بزرگ و پُر برگ خرید و از فردا شب افتاد به رونویسی ِ کتاب دایی جان ناپلوون. چه می‌دانم. شاید می‌خواست خودش را در تجربه ی آفرینندگی پزشکزاد شریک کند. به جای آنکه در هنگام  بیکاری روی مبل چُرت بزند و خستگی در کند، می‌رفت توی یکی از اتاق‌های خالی؛ لنگه ی بچه‌های دبستانی پشت میز می‌نشست و دایی جان ناپلوون را جمله به جمله رونویسی می کرد. نه یک شب، نه دو شب که ده‌ها شب خواب ناز را بر خود حرام کرد و مشق شب نوشت. بارها به او گفتم که از این دیوانگی دست بردار و کتاب را در کتابخانه ات بگذار! افسوس که «نرود میخ آهنین در سنگ!»

پس از آن هرچه جلو آمدیم، تا روزی که من «کتاب نگرفته» از درمانگاه خداحافظی کردم، با اینکه هر دو در یک ساختمان بودیم کمتر و کمتر یکدیگر را می دیدم. او در یک اتاق کوچک، زیر لامپ مهتابی نشسته و سرگرم نوشتن بود. خانم صابونچی در دریایی از تجربه‌ های شگفت و خوشایند شناور بود. گاه و بیگاه، تنها صدای قهقهه اش را می‌شنیدم  که درمانگاه را پر می کرد و از پنجره به بیرون سر ریز می شد.

 

 

   اسفندماه 1392

 

 

 

* یول: به آدم نفهم می گویند.

 

 

این نوشته در شماره ی 22 دفتر هنر (فروردین 1394 ـ ویژه ی ایرج پزشکزاد) به سردبیری بیژن اسدی پور به چاپ رسید. 

 

       * یول: به آدم نفهم می گویند.


دخو در محکمه ی حکیم حاذق

 دخو در محکمه ی حکیم حاذق

 

نویسنده: مهرداد شمشیربندی

 

 

به یاد دایی ام، شادروان دکتر عباس مصباح، شاعری که در آستانه ی بهار از آستانه گذشت.

 

( رویدادهای این داستان سراسر خیالی است و جنبه ی واقعی ندارد)

 

 

ـ نه آب مرواریده، نه تاراخُم، نه آب سیاه... چشمات سالمن جاناب دخو!

 

علی اکبرخان دهخدا روی صندلی کحالی تکان می خورد. به دکتر خاچاطور نگاه می کند؛ با چشمانی گرد شده که معلوم نیست به علت ترس و حیرت از تشخیص طبیب به این شکل درآمده یا در اثر سوزش محلول، مدوّر شده، می گوید:

ـ اجازه بدید بازم امتحان کنم آقای دکتر!

سر را بالا می گیرد. چشم‌هایش را کلاپیسه می کند و تخم ها را چندبار در خلاف و جهت عقربه های ساعت می چرخاند تا خاطر جمع شود که این بار محلول خاچاطور از ملتحمه و قرنیه تا زجاجیه و شبکیه را خیس ِ خیس می کند.

دکتر با بی حالی و بی اشتیاقی معلمی که پنجاه بار راه حل های غلط یک مساله ی تکراری را روی تخته سیاه نوشته تا نادرست بودن آن را به شاگردانش آموزش دهد، چراغ شمعی را برمی‌دارد و دوباره چشم‌های دهخدا را معاینه می کند. سرش را عقب و جلو می‌برد و برای دلخوشی مریض به گوشه‌های نامربوط هم سرک می کشد.

ـ بابا به حاضرات عابّاس چشمات سالمن!

دهخدا که گویا به پایان خط یا دقیق تر بگویم به آخر دنیا رسیده، سرش را لای دست‌ها می گیرد:

ـ آخه چطور ممکنه؟! چشمای من حتماً یه چیزیشون هست!

دکتر آرام و سنگین از بالای سر مریض به طرف میزش می‌آید و خودش را روی صندلی رها می کند. جیر جیر صندلی بلند می شود.

ـ به جان بقراط که من چیزی نادیدم!

دهخدا در غرقاب اندوه فرو می رود. با تکه پارچه ای سفید چشم ها را خشک می کند اما یکهو انگار که به دستاویزی بند شده باشد، می گوید:

ـ دکتر جان ببخشید! ولی به گمانم علم حصولی شما با امر وجدانی من در تقابل قرار گرفته! یعنی علم شما بنده رو سالم تشخیص میده در حالیکه من با پوست و گوشتم می فهمم که مریضم.

 

دکتر که گویا در شش و بش معنی «علم حصولی» و «امر وجدانی» گیر کرده، مبهوت به دهخدا خیره زل می زند. در نگاه دهخدا، چشمان دکتر بزرگ و بزرگ تر می شود تا به اندازه ی چشمان مرغ حق می رسد.

 

مرغ حق سری تکان می‌دهد و می گوید:

ـ چرا پیش اطبای فارنگ نمیری؟ اونا علمشون جلوتره.

ـ آخه مطمئن نیستم بتونم تذکره بگیرم.

پزشک و بیمار چند لحظه ساکت می شوند. دکتر خاچاطور دل به دریا می‌زند و می گوید:

ـ  چشم سر، چیزیش نیس. چشم دل را باید مداوا کنی؛ به قول شاعر «چشم دل باز کن که جان بینی!»

دهخدا با هیجان می گوید:

ـ مشکل همینه دکترجان! چشم دل و چشم سر، هرکدوم رو که وا می‌کنم، جز وارونگی و اعوجاج چیزی نمی بینم! به خدا که دنیا به چشمم کج و معوجه! همه چیز ناقص و نامیزون و ناحقه. هیچ چیز سر جای خودش نیست. کار دنیا، خاصّه کار مملکت ما، انگار می کنم همیشه توی سراشیبه. دو خط موازی به جای اینکه تا آخر دنیا دوش به دوش هم برن، سر کوچه با هم سر شاخ میشن. کاشکی می‌شد شما یه عینک برام تجویز می‌کردید که خطای دیدم رو تصحیح کنه؛ تا بتونم دنیا رو مثل مابقی مردم ببینم! یه طوری که همه چی بره سر جای خودش. اینجوری عدالت خداوندی هم بهتر جاری میشه!

 

دکتر عدسی های مقعر و محدب الطرفینی را که روی میز گذاشته، برمی‌دارد و از پشت هرکدام  بیمارش را نگاه می کند:

ـ عدالت؟!

ـ پس چی؟!... اصلاً محرک مشروطه خواهی، ساختن عدالتخانه بود.

دکتر عدسی ها را روی میز می‌گذارد و رو به دهخدا می کند:

ـ به قول خودت عدالت یاعنی هر چیزو سر جاش بذاری. حالا بنده می‌پرسم، با این حساب، آیا واقعا شما عادلی؟!

دهخدا اخم می کند. انگار بهش برمی خورد. از روی صندلی بلند می‌شود و در مطب قدم می زند. پرده‌ای مطب را از بهارخواب جدا کرده. پرده، یک‌دست آبی آسمانی است. دهخدا به بهارخواب می‌رود تا نفسی تازه کند. از بلندای بهارخواب، خیابان را نگاه می کند. انتهای خیابان عده‌ای چماق به دست را می‌بیند که رو به سوی ساختمانی ایستاده اند. پلاکاردهایی در دست دارند و عربده می کشند. با خودش می گوید:

ـ چه الم سراتی راه انداختن چماق به مزدها!

دهخدا جلوتر می‌رود. دستش را روی طارمی می‌گذارد و گردن می کشد. روی یکی از پلاکاردها عکس خودش را شناسایی می کند. رنگش می پرد. آب دهانش را قورت می‌دهد و عقب عقب از نرده دور می شود. به محکمه بازمی گردد. دکتر خاچاطور قلاب فلزی جراحی را در دست دارد. با نوک قلاب به بیمارش اشاره می‌کند که روی صندلی بنشیند. دهخدا دست به سینه روی صندلی می نشیند. دکتر احساس می‌کند دهخدا نگران است. اندکی ملایم می شود:

ـ راحت باش! نمی خوام که داغت بکنم!

دهخدا همچنان نگران است. خاچاطور ادامه می دهد:

ـ راستشو خواسته باشی من از« چاراند پاراندایی» که شما تو روزنومه چاپ می‌زدی بدم نمی‌آمد، آمّا ...

 دهخدا ذوق زده وسط حرفش می پرد:

ـ اما چی دکتر؟

ـ هاااا! رسیدیم به «آما»ی سرنوشت ساز و هامیشه در میان! آما افراط می‌کردی آقا جان! روزنومه می نوشتی، جهنم! چی کار به کار پرنس و سفارتخونه و شازده و شاخص اول مملکت داشتی؟! یاعنی این همه لات و لامنات هیچ عیب و عاری ندارن؟! افراط از عدالت به دوره! آدمی که افراط کنه، ناتیجه‌اش چی میشه؟

دهخدا پوزخند می زند:

ـ لابد اینکه باید از در عقب مجلس فرار کنه!

ـ ها باریک الله! خوشم می یاد که لالایی ام بلدی!

بیمار خودش را جمع و جور می کند.

ـ آقای دکتر مثل اینکه متوجه عرایضم نشدید! من اونچه رو که به چشمم می آمد، می نوشتم. اگرم پای بعضی کسون وسط آمد واسه اینه که معلوم بود کوزه ی کدوم پدرسوخته رو به دوش می کشیدن. نمی خواستم روزنامه نویس توی مملکت مشروطه، دایره زن پای ناقاره باشه. حالا اگه مشاهداتم افراط و تفریط بوده و روزگارمو سیاه کرده، لابد به هندسه ی چشمام مربوط میشه! خب منم آمدم که شما درمانم کنید! عملی، آنژکسیونی، چیزی. اگه هم معالجه ای سراغ ندارید، لااقل یه عینک کبود بهم بدین که هیچ چیزو نبینم!

دکتر حوصله اش سر می رود:

ـ  آنژکسیون و عامال افاقه نمی کنه. اگه من دکترم که می گم عارضه، فیزیکی نیست. اگه شما دکتری بگو زانگ بزنم فلورانس نایتینگل بیاد، تا دنیا را با چشاش قاشانگ قاشانگ ببینی!

 

ـ به خدا که به جای فلورانس نایتینگل، دلم می خواد زنگ بزنید آقا محمدخان قاجار بیاد با یک جفت چشم استبدادی که خودش با دستای مبارک از کاسه بیرون آورده؛ بعدش چشمای منو بردارید و اون چشما رو به جاش بذارید!

 

دینگ ... دینگ ... دینگ...! دکتر زنگوله ی دستی‌اش را به صدا درآورده. دهخدا از جا می پرد. برای چند لحظه دنیا از حرکت می ایستد. دستگیره ی در می چرخد. دهخدا خشکش زده. در مطب باز می‌شود و خانم جوانی با یک فنجان قهوه تو می آید. در را پشت سرش می بندد. بیمار نفس راحتی می کشد. بوی قهوه ی گرم با عِطر زنانه می آمیزد. دختر با کرشمه راه می رود. کفش پاشنه صناری به پا دارد. سینی را روی میز دکتر می گذارد. نگاه دهخدا به دامن چین چین اوست. دکتر منشی را مرخص می کند. دختر با لبخند از اتاق بیرون می رود. فراموش می کند در را درست ببندد.

دکتر فنجان قهوه را از توی سینی برمی دارد. اندکی می نوشد. نسیم ملایمی با پرده ی آبی بهارخواب بازی می کند. قلاب و قیچی روی میز دکتر بیکار افتاده اند. دهخدا کتش را صاف و صوف می کند. دکتر کمی دیگر قهوه می نوشد و فکر می کند. چنان در فنجان قهوه غرق می‌شود که یادش می‌رود به دهخدا تعارف کند. وزش باد، در مطب را باز می کند، به طوری که اتاق انتظار پیدا می شود. سالن انتظار، خالی و خاموش است. دهخدا آماده ی رفتن است. دکتر سکوت را می شکند:

ـ فقط یه راه داری!

بعد از کشوی میزش دو عدسی بزرگ بیرون می آورد.

ـ همه میگن شما علامه ای. علامه یاعنی کسی که همه علم و صنعتی بلده حتا تراشیدن عاداسی!

عدسی ها را لای پارچه می‌پیچد و با یک تکه سنگ الماس در دست دهخدا می‌گذارد و می گوید:

ـ با توجه به قانون انکسار نور، و با علم به اوضاع دنیا، این دو تا عاداسی رو انقدر صیقل میدی تا بتونی تصویر واقعی اشیاء رو ببینی!

دهخدا مبهوت بلند می‌شود. رو به در مطب می ایستد. سنگ و شیشه را در دست می فشارد. دو خط موازی را می‌بیند که از پیش پایش شروع می شوند و در سایه ـ روشن اتاق انتظار به هم می رسند.

 

 * * *

 

  

(این داستان را (با چند واژه کمتر) در آذرماه 1390 خورشیدی برای شماره ی 21 دفتر هنر (ویژه ی علی اکبر دهخدا) نوشتم. ویژه نامه (به سردبیری و صاحب امتیازی بیژن اسدی پور) در فروردین ماه 1392 به چاپ رسید).  

 

سفرنامه ی میکی ماست از کهریزک تا تهران


سفرنامه ی «میکی ماست»، از کهریزک تا تهران

نویسنده: مهرداد شمشیربندی


(1)

در سال 1928 میلادی «میکی ماوس»، موش کارتونی دوست داشتنی، از میان ذهن خیال پرداز آقای دیزنی به دنیا آمد و در دهه ی سی خودمان، «میکی ماست» در محمد آباد ِ کهریزک به دست کارگران محمد خان امینی ساخته شد. میکی ماوس در زمانی کوتاه، چپ و راست عالم را در نوردید و میکی ماست پس از چندی در تهران هواخواهانی پیدا کرد. امروز «میکی ماوس» را بسیاری می شناسند. عکسش را به در و دیوار می چسبانند، اما «میکی ماست» را چی؟ چند نفر از اهالی تهران، آن را به یاد می آورند و برایش دلتنگی می کنند؟

(2)

علی خان امین الدوله سوار بر درشکه از کهریزک راهی تهران بود که در شهر ری شنید ناصرالدین شاه را با تیر زده اند. او که از سیاستمداران نوگرای زمانه بود و تا چندی پیش در دستگاه ناصرالدین شاه کارهای بزرگ به دست داشت، درباره ی این ترور خوب می دانست "از ماست که بر ماست".

شاه قاجار سال ها پیش منطقه ی کهریزک را به امین الدوله و خانواده اش بخشیده بود و از کوه های حسن آباد تا زمین های بهشت زهرای امروز در تیول آنان بود. مرگ سلطان صاحب قران اگرچه چهار ستون مملکت را لرزاند اما به دارایی امین الدوله آسیبی نرساند، به ویژه که او با گرفتن عروس از مظفرالدین شاه پیوندهای اشرافی اش را استوارتر کرده بود. امین الدوله، اشرف الملوک (فخرالدوله)، دختر مظفرالدین شاه را برای پسرش، محسن خان، خواستگاری کرد و به زنی گرفت. فخرالدوله همان بانوی با عرضه ای است که رضا شاه درباره اش سخنی به یاد ماندنی دارد. رضا شاه گفته بود: در همه ی خاندان قاجار یکی و نصفی «مرد» هست: یکی خانم فخرالدوله و نصفی آقا محمدخان قاجار!

یکی از پسران فخر الدوله و محسن خان، دکتر علی امینی بود که در دوره ی محمدرضا شاه پهلوی به نخست وزیری رسید. به غیر از او، این زن و شوهر شش پسر دیگر هم داشتند که از آن شمار محمد خان امینی بود. محمد خان بیشتر وقتش را در دهکده ای می گذراند که از آن خودش بود و «محمد آباد» نامیده می شد.

در دهه ی سی خورشیدی، محمد خان امینی مردی میان سال، خوشرو، دارا، گندمگون، میان بالا و تکیده قامت بود. کارگر و پیشکار و کشاورز داشت. همچون برادرانش نبود که بیشتر به دنبال سیاست رفته بودند؛ از بازی های سیاسی کناره گرفته بود و سرگرم کشت و کار شده بود. ساده می پوشید و ساده می گشت. مرد کار بود و چکمه ی بلند آمریکایی به پا می کرد که یادگار سال های سکونتش در ینگه دنیا بود. پیراهن کتان به تن می کرد و گاه کلاه بره بر سر می گذاشت. سوارکاری آزموده بود. از این سوی گندمزار تا آن سوی پنبه زار می تاخت و به کارها و کارگرها سرکشی می کرد. اگر کارگری تن به کار نداده و مثل درخت ماست گوشه ای ایستاده بود، تنبلی را از دور و برش می پراکند. همسر و فرزندانش، به جز پسری به نام پرویز، بیرون از ایران زندگی می کردند. پرویز پیش پدر مانده بود و در محمد آباد به دبستان می رفت.

در کهریزک هرچه از آب و آبادی نشان داشت، یک سرش به خاندان امینی می رسید. آنان در کهریزک، دبستان و بیمارستان و کوشک و سرای سالمندان ساختند. امین الدوله ی بزرگ هم که در روزگار ناصری کیا ـ بیایی داشت، نخستین «کارخانه ی قند» ایران را به کهریزک آورد. اکنون نوبت محمد خان بود که کوشش پیشینیان را پی بگیرد.

آن روزها اینگونه نبود که کارخانه های ساخت فرآورده های شیر در کشور فراوان باشد. مردم ماست، شیر، خامه و کره ی محلی می خریدند. گویا نخستین کارخانه ی شیر پاستوریزه به نام آلفا اندکی پیش و در سال 1328 در تهران ساخته شده بود. روش پخش سراسری در کشور پا نگرفته بود؛ دوغ در خانه هم تا این اندازه ترش نشده بود!

محمد خان امینی در دهکده اش یک دامداری بزرگ داشت با نزدیک به دویست و پنجاه سر گاو بومی. هر روز کارگرها، گاوها را می دوشیدند و شیرشان را در دوشه های بزرگ می ریختند. نزدیک گاوداری، یک کارگاه سفال سازی بود که در آنجا کوزه های سفالی می ساختند. کوزه ها، بدون لعاب درست می شد و هر کوزه نزدیک به نیم کیلو شیر می گرفت. شیر تازه را نرم نرم می جوشاندند و در کوزه های سفالی می ریختند. سپس ماست بندان دست به کار می شدند و مایه را اضافه می کردند و می گذاشتند تا ماست خودش را ببندد. این مجموعه، کارگاه ماست بندی محمد خان امینی بود که به آن «کارگاه میکی ماست» می گفتند.

(3)

دکتر کارکاشیان که نفس زنان خم جاده را پشت سر می گذاشت، می دید که خودروی استیشن «اداره ی بهداشت» رو به کهریزک می رود. او پزشک پیر بیمارستان امین الدوله ی کهریزک بود، درمانگاه کوچکی که امین الدوله برای رعیت ها ساخته بود. دکتر کارکاشیان چاق بود و فشار خون داشت. برای همین هر روز در باغ ها و راه های بیرون از کهریزک پیاده روی می کرد. وی یکی از اندک ارمنی هایی بود که از کشتار سال 1915 گریخته بود و به دست ترکان عثمانی نیفتاده بود. کهریزک جان پناهش شده بود، اگرچه یادهای جانگزای گذشته در خواب هم گریبانش را رها نمی کرد.

از کاریزها، جالیزها، کاروان سرا و دبستان گذر کرد و به بیمارستان رسید. آفتاب زرد بود و گرمای روز تابستان، کم کم بی توان می شد. ماشین اداره ی بهداشت دم در بیمارستان ایستاد بود. بچه ها و زن ها در حیاط پر گل بیمارستان گرد آمده و شور و غوغا به پا کرده بودند. کارمندان اداره ی بهداشت پرده ی سینمای سیار را روی دیوار جا به جا می کردند. با آمدن دکتر کارکاشیان ناگهان سر و صدا یک پله پایین افتاد. همه ی کهریزک او را می شناختند و می دانستند تند حوصله است. از شلوغبازی بدش می آید و به شلوغبازها تشر می زند. گاه بچه ها و زن های جوان دور از چشم دکتر گل های باغچه را می چیدند که ناگهان سر می رسید و ماستخورشان را می گرفت.

کارمندان اداره ی بهداشت، دستگاه آپارات را از پشت ماشین آوردند. هوا تاریک شده بود و بچه ها با مادرها و گاه پدرها جلو پرده ی سفید نشسته بودند. فیلم که روی پرده افتاد، بچه ها غرق در شادی شدند.

این سرگرمی تابستانی مردم کهریزک بود. بیشتر روزها یک خودروی استیشن از تهران می آمد و برای مردم فیلم های کمدی و کارتون نشان می داد، چارلی چاپلین، هارولد لوید، دونالد داک و ... لا به لای این فیلم ها میان پرده های بهداشتی ـ آموزشی هم پخش می شد. میان پرده هایی درباره ی چگونگی پیشگیری از مالاریا، تراخم، کچلی، وبا و دیگر بیماری هایی که آن روزها همه گیر بود. دکتر کارکاشیان به همین فیلم های کوتاه آموزشی دلخوش بود. فیلم هایی که بر فرهنگ مردم تاثیر می گذاشت و رنج آنان را کم می کرد. میان پرده که پایان می گرفت، یک فیلم دیگر آغاز می شد. پیش می آمد که آن فیلم، انیمیشن باشد و پیش می آمد که کارتون میکی ماوس باشد؛ آنوقت بچه ها یکهو از جا می پریدند و در حالیکه با انگشت پرده را نشان می دادند خوشحال و شگفت زده می گفتند :

ـ اِ...! این که عکسش رو در ماسته!

دکتر کارکاشیان به بچه ها چشم غره می رفت.



(4)

هر روز کارگران محمد خان امینی کوزه های ماست دیروز را از یخچال بیرون می آوردند؛ کاغذ خوش رنگی روی دهانه ی کوزه ها می گذاشتند و دورش کش می بستند. روی کاغذ، عکس میکی ماوس چاپ شده بود و کنارش نوشته بود: میکی ماست. در واقع محمدخان امینی با خوش ذوقی از همانندی دو واژه ی «ماوس» و «ماست» سود برده بود و با بهره گیری از تصویر شاد و شنگول «میکی موشه»، فرآورده اش را دلچسب کرده بود. ولی راز دلپذیری میکی ماست فراتر از این زیرکی ها بود زیرا که بزرگان گفته اند "مُشک آن است که خود ببوید".

میکی ماست خوشمزه بود و همتا نداشت. مزه اش تک بود. آب رفته نبود اما سفت و شیرین بود. چون در سفال بی لعاب درست می شد، پس از چندی بخشی از آبش را به کوزه می داد. کوزه اش را که از بیرون دست می زدی، خنک و نمدار بود.

هر روز یک وانت بار از کهریزک به راه می افتاد و بیش از هزار کوزه ی میکی ماست از کارگاه بار می زد. چهل ـ پنجاه تایی در کهریزک پخش می کرد و بقیه را به تهران می آورد. در تهران و در سه راه سید علی (خیابان سعدی، آغاز منوچهری) مغازه ای بود به نام میکی ماست. راننده، کوزه ها را به مغازه دار می داد و رسید می گرفت. میکی ماست که از راه می رسید، مردم برای خریدنش صف می کشیدند. جلو مغازه شلوغ می شد. برخی به دیگران تنه می زدند تا بی نوبت کارشان را پیش ببرند . آوازه ی میکی ماست در تهران پیچیده بود. دوستداران بسیاری داشت. بچه ها عکس درپوشش را نگه می داشتند. هر کوزه اش به یک تومان فروخته می شد. اگر خریداری دیر می جنبید، باید تا فردا چشم به راه می ماند.

(5)

سال ها پیش از به بازار آمدن میکی ماست، مختار السلطنه، رییس نظمیه ی تهران در دوره ی ناصرالدین شاه، شنید که قیمت ماست در تهران سر به آسمان گذاشته. دستور داد ماست بندان پایتخت، دست از گرانفروشی بردارند و آن را به نرخ دولتی بفروشند. فروشندگان که نه می توانستند از دستور رییس نظمیه سرپیچی کنند و نه می خواستند کالایشان را با زیان بفروشند، ترفندی به کار بستند. دو جور ماست درست کردند که یک جورش را جلو چشم مردم می فروختند و جور دیگرش را در پستوی مغازه. آن که جلو چشم همگان داد و ستد می شد نامش «ماست مختارالسلطنه» بود که دو سومش آب بود و به قیمت دولتی فروخته می شد ولی ماستی که در پستو داده می شد، افزوده نداشت و به قیمت دلخواه فروش می رفت.

یک روز که مختارالسلطنه به طور ناشناس در شهر گردش می کرد، از این فریب کاسبکارانه آگاه شد و به خشم آمد. به فراشان فرمان داد تا ماستبند متقلب را پاچه ببندند و وارونه آویزان کنند. سپس ماست مختارالسلطنه را در شلوارش بریزند و آنقدر نگه دارند تا هرچه آب در ماست کرده از تنبانش درآید. وقتی این خبر به ماست فروشان تهران رسید، همگی از ترس ماست ها را در کیسه کردند تا پیش از آن که گرفتار خشم مختارالسلطنه شوند آب دغلکاری از ماست شان بیرون رود.

امروز افزون بر یک سده از آن پیشامد می گذرد ولی مردم تهران با اصطلاح «ماست ها را کیسه کردن" آشنا هستند و آن را به معنای "بسیار ترسیدن و واپس نشستن" به کار می برند. این اصطلاح در فرهنگ زبانی مردم جا افتاده و در تاریخ بومی تهران تنیده شده. مانند داستان میکی ماست که همچون خاطره ای دور و شیرین از زبان تهرانی های قدیم بازگو می شود. پس ناروا نیست اگر بگوییم بخشی از تاریخ تهران را باید با ماست نوشت!


بهار 1391



ـ با سپاس از آقای سیامک تقی پور که دیده هایش را برایم تعریف کرد.