وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۶ مطلب با موضوع «سروده» ثبت شده است

باغبان

باغبانی گفت با گلهای ناز نوپدید

تا که بشکفتید جان من به جانانم رسید

 

روزها فارغ نبودم لحظه ای از رنج تان

نیز شبها خواب راحت چشم بی تابم ندید

 

باغبانی پیشه ی سختی ست، سخت و نابکام 

گاه خندانی از آن و گاه گریانی مدید

 

بامدادی آمدم تا بنگرم احوالتان 

غنچه ای نشکفته دیدم در دلم خاری خلید 

 

جای جا گلها شکوفان، غصه ی اما یکی

رخنه ای در حظ من شد، مستی شادی پرید

 

روز دیگر آن فروبسته شکوفا گشته بود

لیک از دیروزیان یک شاخه گل می پژمرید 

 

چون حیات و مرگ در احوال گلها جاری است

شادی ام اندوهبار و بر غمم باشد نوید

 

"صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست" *

باغبان خونین جگر شد، دیگری چیزی شنید

۱۴۰۲/۱۱/۲۶

* مصراعی از حافظ

ماشین مستضعف

اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ بود. شعر طنزی گفته بودم به نام ماشین مستضعف. آن روزها، میان ماشین ها، نماد ناتوانی اقتصادی ژیان بود. تعریف مستضعف هم عوض نشده بود تا شامل رولز رویس و لامبورگینی شود. پس تَکرار می کنم: ماشین مستضعفان ژیان بود؛ نه آن روزها، که از سالها پیش. تازه یک مدل مهاری هم داشت که از بی در و پیکری به حلبی آباد می مانست

نخستین خودروی پدرم هم‌ ژیان بود. می گفت یک بار بیرون شهر یک روستایی را سوار کردم. پیرمرد با داس و بیل و مرغش سوار شد. او را به در خانه اش رساندم. وقتی می خواست پیاده شود نگاهی کرد و گفت: "اما ژیانکه بارت اش خوب نیستا!" یعنی: اما ژیان کلاس خوبی ندارد؛ بگذریم.

 ماشین مستضعف را بردم به ماهنامه ی خورجین. نشانی اش خیابان ولی عصر، روبروی خیابان فاطمی بود؛ در کوچه ی عبده. آنجا زنده یاد محمدرفیع ضیایی را دیدم در جایگاه سردبیر.

ضیایی کاریکاتوریست آگاهی بود. تاریخچه ی کاریکاتور و کارتونیست های جهان را می شناخت. در گل آقا هم کار می کرد، ولی فکر می کنم چون طنزش کمی تلخ بود و همه چیز و همه‌کس را کوتوله و سایه دار می کشید، گل آقا به او روی جلد نمی داد (باید پژوهش آماری کرد، ولی به نظرم بیشتر روی جلدها را عربانی و ناصر پاکشیر می کشیدند). ضیایی شعر را خواند و پسندید. هفته ی بعد با یک کاریکاتور از خودش چاپ کرد.

 

گویمت درد دلم هق هق کنان

نام اینجانب ژیان ابن ژیان


بنده یک روروئک مستضعفم 

روغن و بنزین من هر دم روان


هم پلاکم کنده از روی سپر

هم که اگزوز می کند داد و فغان


صاحبم آن کارمند بی نوا

زیر خرج زندگی قدقد کنان


وقتی اجحافش کند آقا رییس 

می زند من را لگد نفرین کنان


بسکه بی پول و فقیر و بی نواست 

جاب بنزینم دهد آب روان


می برم رشک و حسد بر حال بنز

بنده بی بنزین و او سوپر خوران


صاحبش خندان و قبراق و تمیز

صاحب بنده مثال کولیان


من نرفتم سالها تعمیرگاه

از غم دارو و درمان گران


دانم آخر از فشار درد و رنج

می شوم پنهان چو دودی از میان


آید از جایش برون چرخ و موتور

می روم در جرگه ی اوراقیان


بعد ِ عمری سگدو و زحمت کشی

گردم آهن پاره بی نام و نشان


الغرض مستضعفی بد دردی است

چه میان آدم و چه خودروان* 
 

15 / 5 / 1373

*درست بود که مصراع پایانی اینگونه می شد: "چه میان آدمان، چه خودروان"، ولی من به همان شکل چاپ شده آوردمش.

سروده ای از سید علی نجفی زاده

 

 

چندی پیش جستاری درباره ی سید علی نجفی زاده (۱۳۷۲ -۱۳۰۱) نامور به "سعید" نوشتم و در رازان به  چاپ رساندم. در آن جستار، گفتم که از نگاه من زنده یاد نجفی زاده سراینده ای است در سایه - روشن؛  نوشتم که در باره ی شعر او نمی توان به درستی داوری کرد، زیرا بیشتر ِ چیزهایی که از سعید به چاپ رسیده ساخته ی سالهای جوانی اش بوده و سروده های دوره ی پختگی او هنوز تخته بندِ چمدان خانوادگی است.

در فرایند تحقیق، یکی از بستگان نجفی زاده کپی رنگ و رو رفته ای از یک شعر او به من داد تا دستمایه ی پژوهش کنم!

نام سروده زیان سیگار است و تاریخ ۱۶ خرداد (یا مرداد) ۱۳۶۸ را بر پیشانی کاغذ دارد. همچنین "به کسانی تقدیم" شده "که می خواهند سیگار را ترک کنند". به نظر می رسد سراینده آن را به خط خودش نوشته و نمی دانم تا کنون چاپ شده یا نشده. من در جستاری که برای رازان نوشتم آن را نیاوردم. امروز ولی نگرانم که اگر این سروده را در جایی ننگارم، از بالا یک چمدان روی سرم بیفتد.


 

زیان سیگار

تقدیم به آنها که می خواهند سیگار را ترک کنند.


 

کنار پله ی مسجد، نفس زنان پیری

نشسته بود پی رفع خستگی به پناه


 

امان نداده به او لحظه ای نفس تنگی

چو قیر چهره ی او را نموده بود سیاه


 

دو پله رفت و دگر بار بر زمین بنشست

چه رفتنی؟! به هزاران مشقت جانکاه


 

به پیش رفتم و گفتم بگو که درد تو چیست؟

چه روی داده که تو پیر گشته ای ناگاه؟


 

به ناله گفت که سیگار کشته است مرا

نشانده است زن و مرد را به روز تباه


 

گهِ شباب چو ما قدر خود ندانستیم

کنون به ضعف مَثل گشته ایم در افواه


 

سنین عمر مرا اهل شهر می دانند

هنوز سال دو باقی است تا شود پنجاه


 

و لیک بر رخ من هر که بنگرد گوید

به عمد جمله ی "حق لا اله الا الله"


 

ز من بگو به جوانان به خویش رحم کنند

که مرگ رحم‌ ندارد چو در رسد از راه


 

"سعید" می شوی از ترک کردن سیگار

دریغ عمر گرامی که بگذرد بیراه


 

سید علی نجفی زاده (سعید)

 

به یاد حسین هاشمی یا لبوتنوری، طنزنویس دلیر و ساعی و دلسوز

حسین هاشمی (لبوتنوری)، طنز نویس، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی

سی ام آبان ماه ۱۴۰۲ لبو تنوری هم از میان ما رفت. زنده یاد حسین  هاشمی مردی بود بی آلایش و با ذوق. با نوشته هایش در گل آقا و با خودش در ملوّن آشنا شدم. در روزگاری که بدون سفارش و آشنایی کاری از پیش نمی رفت (و نمی رود) او منش قدیمی ها را داشت. نیکی می کرد و در دجله می انداخت بدون آن که نگران ایزد و بیابان باشد. وی مرا به ملوّن فراخواند و پایم را به مطبوعات باز کرد (یادش به خیر، دایی ام، وقتی با کسی که اهل فرهنگ و هنر بود آشنا می شد به شوخی از او می پرسید: "چند وقت است گمراه شده ای؟" یعنی چه مدت است به هنر و فرهنگ می پردازی؟ بدین ترتیب لبوتنوری از سال 1373، مرا گمراه کرد!).

زنده یاد حسین هاشمی در سال ۱۳۱۹، در محله ی صابون پز خانه ی تهران روی خشت یا به گفته ی خودش روی شیشه خرده افتاد. برای همین هم یکی از نام های مستعارش بچه ی صابون پز خانه بود (1). در جوانی، به روزنامه ی توفیق راه یافت که آنجا را دانشکده ی توفیق می نامید. نویسنده ای پُرکار و خلاق بود. چندان ادیب نبود، ولی به جایش خوش ذوق و سوژه یاب بود. آنچه طنزهایش را خواندنی می کرد زاویه ی نگاهش به موضوع بود. طنز او بی رودربایستی، نیشدار، پرسشگر، دلسوزانه و مطالبه محور بود. به ناهنجاری ها می تاخت و بابت انجام وظیفه به کسی پری و پیشکشی نمی داد. از سوژه کم نمی آورد. نگاه تصویری خوبی داشت. می گفت فکر بسیاری از کاریکاتورهای پُشت و روی جلد گل آقا از او بوده است. نوشته های او را می توان در رده ی طنز تلخ و سیاه جای داد.

حسین هاشمی افزون بر گل آقا، ملوّن و توفیق با مجله های کاویان، اتحاد ملی، هدف، روشنفکر، خورجین، کاریکاتور، پرواز و همچنین با دو جین برنامه ی رادیویی از جمله شما و رادیو، جمعه ی ایرانی، صبح جمعه با شما، قند و نمک، با شما و برای شما و... همکاری کرده بود. او پیش از انقلاب، مدتی هم برای رادیو تعطیلی و رادیو دریا می نوشت.

حسین هاشمی بر خلاف بسیاری از نویسندگان انسانی دوست باز، برون گرا و اهل سفر و رفت و آمد بود. در میان هنرمندان دوستان زیادی داشت. تعارفش هم این بود: تصدقت!

وی سالها مشاور هنری انجمن ادبی امیرکبیر بود و با فراخواندن دوستان هنرمندش به برنامه های انجمن رونق می بخشید.

در سال‌های اخیر، که سختگیری ها بیشتر شد، برنامه های رادیویی او را تعطیل کردند. غمگین‌شد. با اینهمه، اهل ویراژ ادبی و خط عوض کردن نبود. یک کانال تلگرامی راه انداخت که چندان دلگرمش نکرد. کانال را بست و گوشه گرفت. یکی دو سال پایانی را بیشتر در شمال گذراند. چند بار که تلفنی صحبت کردیم گفت شمالم. نمی دانم کجا بود. از بیماری اش هم چیزی به من نگفت. پس از مرگش دانستم سرطان داشته. قرار شد هر وقت آمد تهران قدم بر چشم من گذارد. هرگز آن هنگام خوش دست نداد. امروز خرسندی کوچکم آن است که هشت ماه پیش از رفتنش سپاسنامه ای برای او و دوستان از دست رفته اش سرودم و برایش فرستادم. قبل از کوچیدنش به شمال، سالی چند بار یکدیگر را می دیدیم که باعث خوشوقتی من بود. در این دیدارها، بخت آن را داشتم که چند بار با او گفت و گو کنم. در باره ی نشریه ی ملون، در باره ی یادمان هایش از طنزنویسانی چون حالت، حسامی محولاتی (مهولاتی)، خسرو شاهانی، زالاس (ناصر جهانگرد)، مرتضی فرجیان و... همچنین در باره ی تئاتر مست و ارحام صدر و خیلی چیزهای دیگر که امیدوارم روزی آنها را منتشر کنم. یک بار هم با حسرت از پژوهش چند ساله اش در باره ی مهدی مصری (سیاه باز تهرانی) گفت و این که امکان چاپش را ندارد.

یادش به خیر، در گفت و گوی منتشر شده اش با من، جمله ای به یادماندنی گفت: وصیت می کنم روی سنگ قبرم خطاب به کسانی که به دیدارم می آیند بنویسند: ببخشید که نمی توانم جلوی پایتان بلند شوم!

 

 

1ـ از دیگر نامهای مستعار او می توان به گلابتون، حیرتعلی، یَمشاه، هاش ام ای، حسین خان، جان نثار و ح.م آشنا اشاره کرد.

 

حسین هاشمی و مهرداد شمشیربندی، دهه ی نود خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی

 

سپاسنامه

 

این سروده را هشت ماه پیش از درگذشت زنده یاد حسین هاشمی برایش فرستادم.

 

 

نون قاراخلو به پیر قوم چنین گفت:

آفرین بر میم شبدر و سخنانش

 

گفت چرا از دایی سبیل نگفتی؟

یا ز فلانی و شعرهای روانش

 

میم پسرخاله را بزرگ بینگار

رادمنش بود با سواد کلانش

 

گر به خروس لاری کسی متلک گفت

جامه بیالود از جواب دمانش

 

بزمجه از شاعران شاخ شکن بود

رفت به تبعید و تیز کرد زبانش

 

قلقلکچی هم به مُلک طنز ملک بود

هم شهی آزاده بود بر دل و جانش

 

مُشتِ کلی بود ضربه های نمدمال

گرچه عداوت نبود با دگرانش

 

از همه گفتیم جز لبوی تنوری

دور بدارد خدا ز تیر و کمانش!

 

طنرنویس دلیر و ساعی و دلسوز

مردم ریز و درشت خنده زنانش

 

مرد کریم و شریف و ساخته پیمان

با دل و وجدان و نیز هموطنانش

 

آن رفقا یاد باد لبوی تنوری!

خانه ات آباد باد لبوی تنوری!

 

1401/11/31

 

توضیح: ن قاراخلو: ناصر چولایی وکیلی / پیر قوم: ذبیح الله پیرقمی / م شبدر: مرتضی ناطقیان (معتضدی)، او سروده هایی طنز به لهجه ی تهرانی دارد / دایی سبیل: محمد پورثانی، وی داستان های طنز بسیار نوشته / فلانی: ابوتراب جلی، منظومه های کتاب موسی، ابراهیم و علی از این طنزنویس نامدار است / م پسرخاله: منوچهر احترامی، طنزنویس، پژوهشگر و شاعر کودکان، حسنی نگو یه دسته گل از اوست / خروس لاری:  ابوالقاسم حالت، طنزنویس پرآوازه ی مطبوعات. جواب او به متلک بهبودی معروف است / بزمجه: منوچهر محجوبی، وی نشریه ی طنز سیاسی آهنگر را منتشر کرد / قلقلکچی: محمدحسن حسامی محولاتی (مهولاتی)، از طنزآوران توانا / نمدمال: خسرو شاهانی، او سالها در خواندنی ها صفحه ی در کارگاه نمدمالی را اداره می کرد.

 

حسین هاشمی (لبوتنوری)، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی

مانتوفروش

شهریورماه ۱۳۸۳ بود. رفته بودم اراک تا سری به بستگان بزنم. با پسرعمه ام، علی جان، توی خیابان در حال گشت و گذار بودیم. علی ذوق ادبی خوبی داشت و قصه های طنزآمیز نابی می نوشت. مغازه ای را نشانم داد و گفت: اینجا مال معلم ادبیاتمان است؛ مانتو فروش شده. به اقتضای جوانی و بی خبری هردو زدیم به خنده و مسخره بازی و سر هم کردن جملات ادبی که آخر دبیر ادبیات را چه به مانتوی زنانه؟! و ببین کار مملکت به کجا کشیده. قرار گذاشتیم هرکدام شعری تفننی و طنزآمیز در این باره بگوییم. فردای آن روز من این شعر را گفتم که اگرچه بیات شده، ولی بدبختی های آن روزگار را نشان می دهد که به شکلی دیگر همچنان ادامه دارد:


 

ادیبی عاجز و مانتوفروشم

زمانه چک زده قایم به گوشم

چرا که وضع فرهنگی خراب است

دل شعر و غزل از آن کباب است

گچ و تدریس را ول کرده ام من

سراب چامه را گل کرده ام من

نشستم صبح تا شب توی دکان

دی و شهریور و اسفند و آبان

به سان ِ گربه ی آهسته رفتار

دمادم در کمینگاه خریدار

که تا پا را به دکانم گذارد

روان در جسم بی جانم بیارد

ولی افسوس زن ها سخت گیرند

به چنگ آفت خسّت اسیرند

از آن بدتر اماکن ورپریده

به کلِ کاسبیّ ِ بنده ریده

به بنده گیر داده راه و بیراه

چرا آورده ای مانتوی کوتاه؟!

چرا مانتوی تو چسبان و تنگ است؟

چرا شلوار آنها رنگ رنگ است؟

صد و ده مرتبه گشتِ صد و ده

فرو کرده به مخلص تا تهِ ته!

خلاصه بهر چندین لقمه روزی

هزاران مرتبه باید بسوزی

الاهی، کار ما را نیک گردان

همه پیرزنان را شیک گردان

به شوهرها عطا کن پول بسیار

به دخترها ببخشا عقل بیمار

زنان ده که فرز و گاودوشند 

همه مانتوی خفاشی بپوشند

زنان شهر پانچو برگزینند

به جز دکان اینجانب نبینند

به پایان برده ام آموزگاری

به تلخی و به خواری و به زاری

 

19 شهریور 1383

پول چایی

این شعر پای مرا به مطبوعات باز کرد. آن را در اردیبهشت ۱۳۷۳ و در هجده سالگی سرودم. سپس به نشانی مجله ی مُلوّن فرستادم که در شماره ی بعدی، بخشی از آن چاپ شد و از سوی جناب حسین هاشمی (لبوتنوری) به هفته نامه دعوت شدم. چهار، پنج بیت هم بعدها به شعر افزودم. نام سروده پول چایی است که به معنای رشوه یا به گفته ی امروزی ها زیرمیزی است. تنها چیزی که امروز برایم شگفت می نماید این است که در روزگار سروده شدن این شعر ، اسکناس هزار تومانی یا همان اسکناس سبز آنقدر ارزش داشت که می شد آن را رشوه داد، در حالیکه امروز اگر آن را به گدا بدهیم، سیر کتک می خوریم.


 

سر زدم بر اداره ای دیروز

بهر کارم که شغل فرهنگ است

پای خود چون گذاشتم دیدم

حاکم آنجا دروغ و نیرنگ است

هرچه گفتم کسی جواب نداد

گوش آنان تو گویی از سنگ است

یک نفر خواب و دیگری مدهوش

وان دگر در تدارک بنگ است

عاقبت یافتم تُرُشرویی

پشت میزی که جمله اش زنگ است

گفتمش ای عزیز کاری کن!

زین مصیبت رخم پُر آژنگ است

نامه ام دید و خشمگین و دژم

همچو ببری که در پی جنگ است

گفت این نامه شد که آوردی؟

لایقت یک چک و دو اردنگ است

این چرا کاغذش سبک وزن است؟

مُهر نامه چقدر کم رنگ است

هیکلت هم شبیه میمون است

دست و پایت به سان خرچنگ است

دخترِ خاله ات چرا چاق است؟

دایی ات بی سواد و الدنگ است

گفتم آخر چرا دهی فحشم؟

مگر اینجا مراجعه ننگ است؟

گفت آیا مگر نمی دانی

پسرم در بلاد افرنگ است؟

خرج سنگین زندگی بشکست

گرده ام را اگرچه از سنگ است

خوردن نان در این زمانه بسی

سخت تر ز کار شطرنگ است

چون بدیدم که راست می گوید

خاطرش از زمانه دلتنگ است

مُک بدادم بهای چایی را

اسکناسی که سبز و خوشرنگ است

از همان‌ها که در شب تاریک

جلوه گر چون شهاب و شبرنگ است

ناگهان خنده رو و شادان شد

گفت آواز من خوش آهنگ است

گفتمش پس بخوان برایم زود

گر نوایت چو بربط و چنگ است

او بخواند از برای من شعری 

که هنوزم به خاطر آونگ است

بود مفهوم شعرش این گونه

گوشم از این ترانه در زنگ است

هرکه در کار رشوه خواری نیست

تا قیامت کمیت او لنگ است

 

1373/2/19