وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳۰ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

ویراستاری، ترور ناصرالدین شاه و فرزندان ستمکارش

ویراستاری

 

نزدیکترین کار به ویراستاری، قصابی است. همانگونه که قصاب بی رحمانه از یک گوسفندِ پنجاه - شصت کیلویی ده کیلو گوشت لُخم در می آوَرد و بقیه اش را کنار می گذارد ویراستار هم از یک متن هزار کلمه ای دویست - سیصد واژه را چاپ می کند و روی بقیه خط می کشد. این همان سلاخی کلمات است که نویسندگان را هیچ خوش نمی آید.

قصابی و ویراستاری یک فرق هم دارند. قصاب با چاقوی خونریزش گوسفند را بی جان می کند، ولی ویراستار، اگر کارش را درست انجام دهد، باعث می شود که متن، به گفته ی رضا قاسمی، "نفس" بکشد

 

 

ترور ناصرالدین شاه و نقش فرزندان ستمکارش

 

در باره ی ترور ناصرالدین شاه، عامل های زیادی را برشمرده اند که از آن شمارند: قحطی ۱۲۸۸ ه.ق، ناخشنودی برجای مانده از شکست ایران از روسیه در زمان فتحعلی شاه، قانون خواهی برجستگان ایرانی، تجددگرایی جامعه ی ایرانی که خواسته و ناخواسته خود ناصرالدین شاه هم در آن نقش داشت، فرسودگی و ناکارآمدی دستگاه و دیوان قاجاریان و...

 

از دیگر عامل هایی که در این رخداد، نمی توان نادیده اش گرفت ستم های فرزندان ناصرالدین شاه، ظل السلطان و کامران میرزا، به مردم بود که به ویژه نقش کامران میرزا را باید در دشمنی خونی میرزا رضا کرمانی با شاه قاجار پر رنگ دانست. در فرمانروایی های خودکامه، هنگامیکه دار و دسته های تبهکار شریک شخص اول می شوند، سامان یافتگی نسبی رو به آشفتگی می گذارد.

برخی پژوهشگران شلیک میرزا رضای کرمانی را به ناصرالدین شاه در واقع، شلیک به سلطنت دانسته و گفته اند پس از ناصرالدین شاه، به جز مظفرالدین شاه، هیچ یک از پادشاهان ایران پادشاهی خود را به پایان نرساندند. محمدعلی شاه، احمدشاه، رضا شاه و محمدرضا شاه همگی برکنار شدند.

حمید سمندریان، جمال الدین عراقی زاده

 

حمید سمندریان

 

حمید سمندریان از کارگردان های بزرگ نمایش ایران و از نخستین استادانی بود که توانست پس از انقلاب، آموزشگاه تئاتر برپا کند. آموزشگاه او در یکی از کوچه های اندیشه و در خیابان سهروردی شمالی بود. سمندریان در آلمان درس خوانده بود و ماکس فریش و دورنمات را به ایرانی ها شناسانده بود. در سال ۱۳۷۵، برای آشنایی با بنیادهای نمایش و بهره مندی از دانش و محضر آن استاد بلندپایه، برای سه ماه در کلاس او نام نویسی کردم.

پس از چند نشست، حمید سمندریان را آموزگاری گرم و خودمانی و طنزگو یافتم. او دلباخته ی تئاتر آلمان به ویژه برشت و دورنمات بود. هنر و فرهنگ آلمان را ستایش می کرد، ولی سخت میهن دوست بود. یکبار خاطره ای سر کلاس گفت که این ویژگی او را به خوبی بازتاب می دهد. ایشان گفت:

در آلمان، استادی داشتیم که بر این باور بود با شنیدن چند جمله از هر زبان بدون آنکه معنای واژه ها را بدانید می توانید به ویژگی های مردم آن کشور پی ببرید. او بر پایه ی موسیقی هر زبان، خلق و خوی گویندگانش را درمی یافت. دانشجویان کلاس ما از ملیت ها گوناگون بودند و استاد به ترتیب از آنها می خواست که به زبان خودشان سخن بگویند. هنگامی که نوبت به من رسید هرچه اصرار کرد و فشار آورد نپذیرفتم حتا یک جمله به فارسی بگویم. چون احساس می کردم در موسیقی زبان ما، گونه ای تنبلی، شاعرانگی، بی خیالی، تن پروری (و به قول خودش: ...گشادی!) نهفته است و اگر سرم می رفت، حاضر نبودم بیگانه ای میهنم را کوچک بشمارد و کاستی هایش را بفهمد و آشکار کند.

 

یاد استاد حمید سمندریان گرامی باد!

 

جمال الدین عراقی زاده

 

چندی پیش داشتیم با دوست گرامی، یوسف نیکفام، مدیر فصلنامه ی رازان، تلفنی گفت و گو می کردیم. پرسیدم این روزها چه می کنید؟ گفت: دارم ویژه نامه ی کوچکی برای جمال الدین عراقی زاده، داستان نویس اراکی، در می آورم. گفتم: تا کنون نامش به گوشم نخورده. گفت: کسی او را نمی شناسد. در یکی از پژوهش هایم به نامش بر خوردم. نوه ی حاج آقا محسن بوده (حاج آقا محسن عراقی از پُرنفوذان و بزرگ زمین داران آن سامان بوده است). این داستان نویس، هنگامی که در شهریور ۱۳۲۰، ایران به اشغال درآمده، در خیلی جوانی، به دست یکی از سربازان متفقین کشته شده. از او چند داستان و یک رمان به جا مانده است.


 

مدتی درباره ی این نویسنده ی نویافته با هم سخن گفتیم. تلفن که پایان گرفت با خودم اندیشیدم که خلق کردن و آفریدن چه چیز شگفت انگیزی است! مانند آب راهش را از دل سنگ خارا باز می کند؛ حتا اگر بیش از پنج - شش سال برای آفرینش زمان نداشته باشی، هشتاد و دو سال از مرگ ستمبارت گذشته باشد، پدر و مادر و همه کس و کارت مرده باشند و بیست و سه سال بیشتر زندگی نکرده باشی، سرانجام یک نفر، که هیچ نسبت خونی با تو ندارد، تو را از میان هفت هزارسالگان و از بین انبوه فراموشان بیرون می کشد و زیر نور ماه می آورد.

ابراهیم گلستان، میهن بهرامی و یادداشتی دیگر

(این سه یادداشت کوتاه را در اینستاگرام منتشر کردم. یکمی را به انگیزه ی درگذشت ابراهیم گلستان نوشتم و دومی و سومی را تا روزمرگی شکسته شود).

 

یک: ابراهیم گلستان

 

ابراهیم گلستان درگذشت و فضای مجازی پر شد از این سخن که او به عشقش، فروغ فرخ زاد، پیوست. از نگاه من ابراهیم گلستان نه عاشق فروغ بود، نه عاشق خودش و نه عاشق هیچ فرد دیگری. او عاشق مفهوم ها بود؛ عاشق تراژدی، عاشق هنر، عاشق فهم، عاشق (به قول خودش)  ترکاندن دروغ و...

ابراهیم گلستان هنگامی دگرگون می شد و به گریه می افتاد که به یک مفهوم عالی، تراژیک و ناب انسانی اشاره می کرد. برای نمونه در گفت و گویی، وقتی از برداشت محمدرضا شاه پس از دیدن فیلم موج و مرجان و خارا یاد می کند به گریه می افتد. شاه با توجه به‌ گفتاری در فیلم، به او می گوید: آقای گلستان، ما و شما باید به هم کمک کنیم تا سهم مردم ایران از نفت، کف روی آب نباشد (نقل به مضمون)

در اینجا گلستان نه برای شاه گریه می کند، نه برای نفت و نه حتا برای ایران. او برای این مفهوم تراژیک اشک می ریزد که یک شخص، در یک لحظه ی تابناک، به نقش خود در روزگار پی می برد، ولی دستش بسته است و کاری نمی تواند بکند. در واقع، به حال انسانی می گرید که اسیر موقعیت تراژیک خود در تاریخ است.

 

دو: میهن بهرامی

 

یکی از دریغ های زندگی روزنامه نگاری ام آن است که نتوانستم با میهن بهرامی مصاحبه کنم. از سالها پیش او را با نقدهای سینمایی اش می شناختم، ولی با داستانهای او در پایان دهه ی هشتاد خورشیدی، آشنا شدم. قلمش را پُرمایه و خودش را زنی روشنفکر یافتم. به نظرم اگر در داستان نویسی به اندازه ی نویسندگانی چون گلی ترقی، سیمین دانشور و شهرنوش پارسی پور نامدار نبود، علتش از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. نقاشی، مجسمه سازی، نقد سینمایی، فیلمنامه نویسی، روان شناسی، فلسفه و برخی چیزهای دیگر، که من نمی دانم، از دستمایه های کاری او بود. داستان های میهن بهرامی پُر ماجرا و پُر کشش نبود، ولی برش های ژرفی از زندگی را نشان می داد. برخی از داستان های کوتاه او چنان خوب بود که نامش را به فهرست ماندگاران ادبیات ایران می آورد.


 

سال ۱۳۹۵ بود که دو سه ماه وقت گذاشتم و داستانهای میهن بهرامی را خواندم تا با او گفت و گو کنم. نخستین درس روزنامه نگاری این است که برای مصاحبه با هرکس باید کاملا درباره اش پژوهش کنی و در باب او به شناخت برسی. باید آگاهانه و با دست پُر به سراغش بروی. رمان زنبق ناچین او قدیمی بود و پیدا نمی شد. هر روز می رفتم کتابخانه ی مجلس و آن را می گرفتم و همانجا می خواندم و پس می دادم. میهن بهرامی این رمان را در پانزده سالگی نوشته بود و من هنگام خواندنش از توانایی دختری نوجوان شگفت زده می شدم. 

پژوهش من پایان یافت. پرسش هایم را نوشتم. خوشبختانه میهن بهرامی نویسنده ای بود که می شد با او از خیلی چیزها گفت و شنید. چندی بعد سال ۹۵ هم به سر رسید و نوروز شد. در حال و هوای برنامه ریزی های مثلا جدیِ آغاز سال بودم که یک بامداد وقتی از خواب بلند شدم و اخبار را خواندم ناگهان خشکم زد. نوشته بود: میهن بهرامی درگذشت! نمی توانستم واکنشی نشان دهم. خبر را دو بار از سر تا ته خواندم و دریافتم آن هنگام که من گرمِ خواندن نوشته های او بودم بیماری سرطان در وجود آن بانوی هنرمند چنگ می انداخت و پیش می رفت.

به قول علی حاتمی در پایان فیلم سوته دلان: همه ی عمر دیر رسیدیم.

 

سه: دلسوزی برای جانوران نزد هدایت و چوبک:

 

در داستان های صادق هدایت و چوبک، که هردو از داستان نویسان پیشروی ایران اند، جانوران جایگاه ویژه ای دارند. آنان به جانوران توجه می کنند و برایشان دل می سوزانند. نه تنها جانوران را از انسان ها جدا نمی دانند، بلکه آنها را ستم رسیده ی آدمیان می شمرند. نکته ی واپسین به ویژه در نگاه چوبک پر رنگ تر است. دلبستگی به جانوران در داستان نویسان بعدی ما کمتر دیده می شود. 

سگ و طوطی در داستان های سگ ولگرد و داش آکل نوشته ی هدایت نقش برجسته ای دارند. همچنین هدایت در سودمندی های گیاهخواری کتابی نوشته که دیدگاه او را نسبت به کشتن جانوران نشان می دهد.

صادق چوبک هم نسبت به جانوران احساس بسیار ژرف و لطیفی دارد. برخی از بهترین داستان های او با همین نگاه نوشته شده است. اسب در داستان زیبای عدل، موش در قصه ی تکان دهنده ی پاچه خیزک، سگ در آتما سگ من و میمون در انتری که لوطیش مرده بود در تار و پود داستان تنیده شده اند.

سپیده رشنو

(یادداشت نخست را با چند جمله کمتر چندین روز پس از دستگیری سپیده رشنو (پایان تیر 1401) نوشتم تا یک چگونگی بغرنج و شکننده را نشان دهم؛ دومی را هم مدتی پیش یا پس از آن نگاشتم. هر دو یادداشت، که بدون پیوند هم نیستند، در اینستاگرام منتشر شده است).

 

1

 

مولانا جلال الدین قرن ها پیش برای دور ماندن از آسیب و بلا سرود: "دانه پنهان کن، گیاه بام شو!" یعنی اگر می خواهی از گزند روزگار در امان بمانی، پنهان کار و رند و آب زیر کاه باش! در روزگار گذشته هنگامی که می خواستند پشت بام خانه را اندود کنند کاهگل را چندی نگه می داشتند تا اگر دانه ی گیاهی در آن است، جوانه بزند و آن را از کاهگل بیرون بیاورند. وجود ریشه ی گیاه در کاهگل، به بام خانه آسیب می زد. در این میان برخی دانه ها مدت ها جوانه ی خود را پنهان می کردند و به پشت بام راه می یافتند.    

سپیده رشنو می توانست پشت نقاب و حجاب و ماسک و عینک دودی هزاران خلاف و بزه انجام دهد و اتفاقی برایش نیفتد، ولی هنگامی که خواست مانند یک شهروند امروزی و آزاد اعتراض خود را به قانونی که نمی پسندد بیان کند، متاسفانه گرفتار شد.

آنچه بر سپیده رشنو گذشت نشان داد که از بسیاری سویه ها ایران ما در همان ۷۰۰ سال پیش مانده است.

 

2

 

در کتاب های فلسفه ی سیاسی برای فرمانروایی های غربی و شرقی ویژگی های خوب و بدی نوشته اند. خوبی سامانه های فرمانروایی غربی (لیبرال) آزادی بیان، پاسداشت حقوق بشر، کارآفرینی برای شهروندان، رسانه های آزاد، پاسداشت سرمایه و مالکیت، دادگستری مستقل و... است. بدی های این ساز و کار حکومتی را هم سروری پول، چیرگی مفهوم پیشرفت و موفقیت بر دیگر دستمایه های انسانی، برانگیزاندن آز و طمع سرشتین بشر و... گفته اند.

درباره ی فرمانروایی های شرقی (کمونیستی) هم خوبی ها و بدی هایی گفته شده است. از خوبی هایش آن که در این کشورها درس خواندن، بیمارستان و مسکن رایگان است (یا دست کم باید این گونه باشد)، همگان باید از کمترین های زندگی انسانی برخوردار باشند، بیکاری به چشم نمی خورد، نمی توان با پول مدرک خرید و ...

بدی های آن هم نبود آزادی فردی، سرکوب و خودکامگی سیاسی، چیرگی نهادهای امنیتی بر جامعه و... است.

به نظر می رسد کسانی که در آغاز انقلاب شعار دادند: نه شرقی، نه غربی، خواست شان این بود که بدی های این دو ساز و کار فرو گذاشته و پیراسته شود، نه این که خوبی هایشان به کناری رود و بسیاری از بدی های غرب و شرق به کشور ما راه یابد و ما بشویم مجموعه دار بدی های مشرق و مغرب.

خطابه

خطابه

 

خطابه گفتاری است که در برابر دیگران و برای قانع کردن و برانگیختن آنان گفته می شود. خطابه باید شنونده را دگرگون کند تا سخن را به دل پذیرا شود. مقدمات خطابه از مقبولات، مشهورات و مظنونات به دست می آید (مقبولات: سخنان بزرگان دین، اجتماع و فرهنگ که به پشتوانه ی جایگاه آنها پذیرفته می شود، مانند: برو کار میکن مگو چیست کار (سعدی) / مشهورات: سخنان خردمندانه و منطقی که بیشتر مردم به درستی آن ها رای می دهند، مانند: عدل و داد خوب است / مظنونات: سخنانی که درستی آنها بر نادرستی شان می چربد. به سخن دیگر گزاره هایی که احتمال درست بودنشان از احتمال نادرست بودنشان بیشتر است، مانند: فلانی با دزدان رفت و آمد می کند پس بزهکار است).

یکی از نامدارترین خطیبان و سخنوران باستان سیسرون است. او کنسول روم و یکی از مردان سیاسی آن جمهوری بود. سیسرون چهار خطابه ی شیوا بر ضد کاتلینا دارد. کاتلینا یکی از قدرتمندان روم بود که از نگاه سیسرون در اندیشه ی برانداختن جمهوریت در روم باستان بود. سخنرانی های آتشین سیسرون کاتلینا را رسوا کرد. او را از پایتخت بیرون راند و همچون شورشگری در برابر ارتش قرار داد. سرانجام کاتلینا در رویایی با سپاه روم کشته شد، اگرچه در هیچ دادگاهی محاکمه نشده بود

 

خواجه نصیرالدین توسی در اساس الاقتباس می گوید که بیشتر مردم از دریافت قیاس های برهانی ناتوانند. بنابراین "صناعتی که متکفل افادت اقناع بود در اذهان جمهور، جز خطابت نبود".

 

 

مسعود اسدالهی

(این یادداشت را در ایستاگرام، به انگیزه­ ی درگذشت مسعود اسدالهی نوشتم).

 

بیشتر سینمادوستان ایران مسعود اسدالهی را با همسفر به جا می آورند، ولی من روی بابا خالدار دست می گذارم. بابا خالدار هجویه ای است تند و تیز که بر پایه ی وسواس فکری بشر پی ریزی شده است: وسواس حقیقت یابی و هویت جویی. ناگفته نماند اسدالهی به پژوهش در روان های پریشان و ناآرام دلبسته بود و این ویژگی را دستمایه ی نگارش آثارش می کرد.

با اینهمه، بابا خالدار را از نگاهی غیر روان شناسانه هم می توان بررسی کرد.

جوانی هویت طلب آنچنان با تعصب در راه خودشناسی پیش می رود که شهری را به هم می ریزد. وی در داستانی که به اودیپ شهریار گوشه می زند، به جای آن که ندانسته به رختخواب مادرش بخزد، دانسته و آگاهانه سُرین مردان میانسال را برهنه می کند تا پدر را بیابد.

از چشم اندازی دیگر بابا خالدار دشواری رسیدن به حقیقت و آگاهی را در فضایی گروتسک روایت می کند. حقیقتی که پسر به دنبال آن است از کوره راه رسوایی و درگیری می گذرد. همچنین در جهان امروز رسیدن به قطعیت و چیرگی بر تردید چنان دشوار است که گاه به موشکافی های خنده دار می انجامد. طنز اسدالهی اگرچه از واقعیت وام می گیرد، اما از گزافه کاری بی بهره نیست. گزافه کاری و اغراقی که به سورئالیسم پهلو می زند.

 

مسعود اسدالهی طنزنویسی باذوق بود. من آن زنده یاد را گذشته از بابا خالدار با نوشته هایی چون علی کنکوری و راز درخت سنجد به یاد می آورم... و با نقش آفرینی هایش در درشکه چی (نصرت کریمی) و سرانجام شاهکار ناصر تقوایی: آرامش در حضور دیگران.

علت های چهارگانه ی ارسطو به زبان ساده

یکی از نوآوری های ارسطو در جهان اندیشه آن بود که کوشید هستی یافتن موجودات و پدیده ها را با زبان عقلانی و خردپذیر توضیح دهد. پیش از او، پدیده های جهان با زبانی اسطوره ای، شاعرانه و داستانی بیان می شدند. برای نمونه در اسطوره های آزتکی و مایایی یکی از خدایان برای آن که به مردمان خوراک دهد مورچه ای را که یک دانه ذرت بر دهان داشت تهدید می کند و مورچه می پذیرد تا او را به کوهستانی که انبار غله است راهنمایی کند. آن خدا خود را به صورت مورچه در می آورد و به دل سنگ ها رخنه می کند. دانه ی ذرت را به دست می آورد و به انسانها می دهد تا بکارند وفرزندانشان را سیر کنند.

 

ارسطو از داستانگویی و از به کار بردن زبان شعر و منطق اساطیری کناره گرفت و به وجود آمدن هر چیز را پیامد همکاری و همیاری چهار علت عقلانی دانست: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری و علت غایی.

برای نمونه هنگامی که به یک میز ناهارخوری نگاه می کنیم آن را نتیجه ی دست به دست دادن چهار علت می یابیم.

علت فاعلی: نجار یا درودگری که میز را ساخته است.

علت مادی: چوبی که میز ناهارخوری با آن ساخته شده. در اینجا باید دانست ارسطو به ما گوشزد می کند که هر ماده ای قابلیت تبدیل شدن به هر چیزی ندارد. مثلا نمی توان با روغن آشپزی و آبِ رودخانه میز ناهارخوری ساخت.

علت صوری: طرح و الگویی است که درودگر در ذهن دارد تا بر پایه ی آن میز ناهارخوری را بسازد ممکن است وی این طرح را پیش از ساختن میز روی کاغذ بکشد، شاید هم در ذهن خودش نگه دارد.

علت غایی: هدف از ساخته شدن آن چیز را بیان می کند. هدف از ساخته شدن میز ناهارخوری آن است که پشت آن بنشینیم، روی آن خوراک بچینیم و دور هم باشیم.

در سایه سار سایه

 

(برای درگذشت هوشنگ ابتهاج (سایه) در صفحه ی اینستاگرام نوشتم)

 

هنگامی که هنرمند یا اندیشمندی به بلندا و ستیغ می رسد، بی گمان از یاری ابر و باد و ... برخوردار بوده است. به سخن دیگر یاوری یک یا دو عامل شاید کسی را به کامیابی های کوچک برساند، ولی او را یگانه و بی همتا نمی کند.

هوشنگ ابتهاج (سایه) اگرچه سراینده ای باقریحه و استعداد بود ولی تدبیرهای نیکویی هم به کار بست تا سخنش فراگیر شد. با آنکه برخی (از جمله ضیا موحد) نقد و ردهایی بر شعرش نوشتند سرانجام در میان بخش بزرگی از دوستداران شعر فارسی پذیرفته و ماندگار شد. این یادداشت به خاستگاه هایی می پردازد که شعر سایه از آنها نیرو گرفت و برومند شد.

۱ -  سایه عمری با دیوان بهترین سرایندگان پارسی همدم و همنشین بود و از سنت هزارساله ی شعر فارسی بهره گرفت.

۲ -  سایه روزها و شب های بسیاری با شهریار گذراند. روی آوری او به شهریار اتفاقی نبود. نیاز تشنه به آب بود. شهریار تا مدتها برای سایه تندیس شعر و شاعرانگی به شمار می آمد. شهریار را شاید بتوان شاعری ژنی (نابغه) دانست. ابتهاج بدون این که بداند گمشده ای را در شهریار می جست. گمشده ی او اکسیر شعر و جادوی سخن بود.

3 ـ ابتهاج در خانواده ای برخوردار و مرفه به جهان آمد. به جز دوره ای کوتاه و گذرا هرگز تنگدست و نیازمند نبود. او به معنای دقیق نه کارمند بود و نه کارگر. در کارمندی اش هم سرکش بود و آزاد. بر این پایه دچار روزمرگی نشد. به هرگونه خواسته ای تن نداد و در نگهداشت و پرورش شخصیت و هنر خود کوشید.

4 ـ ابتهاج پس از آزادی از زندان سیاسی به آلمان کوچید و خود را از معرکه ی درگیری ها و مزاحمت های ناگزیر دور کرد. در آنجا به دور از کانون تنش و بحران آشیانه ای ساخت و در رهایی زندگی کرد.

۵ -  دلبستگی ژرف او به موسیقی سروده هایش را دلپذیر کرد و در میان جان شنونده جای داد. شعر سایه آنچنان خوش آهنگ است که آسان فراموش نمی شود.

6 ـ شهریار دیدگاهی مذهبی و سنتی داشت و سرانجام در همان جهان بینی فروخفت. بر خلاف او سایه با اندیشه ی مدرن و با سوسیالیسم آشنا بود و این ویژگی شعر او را با روزگار خود پیوند داد. سروده های ابتهاج اگرچه از واژه های نجیب و بی آزار شعر کهن بهره می برد، ولی از ملتهب ترین رخدادهای زمانه ی خود سخن می گوید.

7 ـ کانون جهان بینی سایه غم و اندوه است، البته غم در نگاه او نه یک ویژگی احساسی که عنصری فلسفی است. این ویژگی گاه جهان را در چشم سایه به رزمگاهی پرآشوب، گاه به حسرتکده ای دلگیر، گاه به چشم اندازی پوچ و گاه به صحنه ای کمدی تبدیل می کند. شعر سایه همزمان از  این ترکیب رنگارنگ و متناقض مایه می گیرد

 

درباره ی اوریگنس و رازی

رازی:

محمد زکریای رازی در زمان خود، فیلسوفی دگراندیش بود. از آنجا که او تنها به آفریدگار باور داشت و پیامبری پیامبران را نپذیرفت آماج انتقاد و گاه سرزنش بزرگان و اندیشمندان بود.

قاضی صاعد اندلسی گفت: محمد زکریای رازی در علوم الاهی مهارت نداشت و غرض غایی آن را  نفهمیده بود. موسی ابن میمون اندیشه های فلسفی او را هذیانات دانست. ابوحاتم رازی وی را ملحد خواند. ابن حزم سخنانش را دعاوی و خرافات بی دلیل شمرد و ابن سینا او را متکلف فضول و نادانی شمرد که به جای آن که به شیشه های ادرار بیمارانش نگاه کند پا از گلیمش بیرون گذاشت و بر الاهیات شرح ها نوشت و خویش را رسوا کرد.

محمد زکریای رازی فلسفه را همانند شدن انسان به خدا می دانست تا جایی که در توان انسان است (به پیروی از افلاتون). باور داشت که چون خدا دادگر و مهربان و بخشنده است انسان هم باید تا جایی که می تواند چنین ویژگی هایی به دست آورد و با دیگران (به جز ستمگران و بدکاران) به نیکی روزگار بگذراند. 

(تاریخ فلاسفه ایرانی، دکتر علی اصغر حلبی،  انتشارات زوار، ۱۳۸۵، صص ۱۱۵ تا ۱۳۰).

 

 

اوریگنس:

از دیرباز، یکی از مایه های اختلاف میان دین سالاران و فلسفه دوستان موضوع آفرینش از هیچ (خلق از عدم) بوده است. این پرسش که آیا جهان مادی را خدا آفریده یا از آغاز وجود داشته است؟

دین باوران بر پایه ی متن های مقدس خود به آفرینش از هیچ باور داشته اند. بر آن بوده اند که جهان در حالی که نبوده است ناگهان بنا بر اراده ی خدا هست شده. ولی فیلسوفان (به ویژه فیلسوفان یونان باستان بر پایه ی سنت شان) باورمند بوده اند که آفرینش از هیچ محال است و ماده از آغاز وجود داشته است.

پیشینه ی بحث: در روزگاری که هنوز دین های بزرگ جهانگیر نشده بود و فلسفه ی یونان در کار شکوفایی بود، افلاتون در نوشته های خود از دمیورژ نام برد. دمیورژ (صانع) وجودی بود که با نگاه کردن به مثال ها و الگو قراردادن آنها اشیا را سر و شکل می داد، مانند کسی که تکه های خمیر مجسمه را در دست دارد و آنها را یکی یکی شکل می دهد. پس دمیورژ آفریننده (خالق) نبود بلکه سازنده (صانع) بود.

دنباله ی بحث در قرون وسطی نزد اوریگنس و سرنوشت درس آموز او:

فرمانروایان همواره به اندیشه سوی و گرایش داده اند و آن را در راهی که به سودشان بوده انداخته اند.

در دوره های بعد که آیین ترسایی اروپا را درنوردید و قدرت سیاسی را  به دست آورد دیگر نمی شد از دمیورژ داد سخن داد. در این سال ها اوریگنس، از فیلسوفان عارف مسلک سده های میانی، با ترفندسازی خواست هم به فلسفه وفادار بماند و هم دل دینداران حاکم را به دست آورد. اوریگنس آفرینش را برای خداوند کاری ازلی و ضروری دانست. از نگاه او خداوند در ازل جهان را آفرید تا جایگاه عقل ها و نفس های خطاکار و هبوط یافته باشد

بدین ترتیب او با ذاتی و ضروری دانستن عمل آفرینش برای خدا، ماده را بدون آغاز زمانی دانست و از سوی دیگر جهان را آفریده و مخلوق شمرد. همچنین اوریگنس به نگرانی فرمانروایان مسیحی پاسخ داد و در انگاره ی خود، جایی برای ایده ی گناه نخستین باز کرد و ماده را جایگاه انسان گناهکار و نافرمان به شمار آورد.

با این همه تلاش اوریگنس که خواست دو نگاه دور از هم را آشتی دهد سرانجام کام سیاستمداران را برنیاورد. آنها کوشش های او را بسنده ندانستند و او را دستگیر کردند. اوریگنس زندانی و شکنجه شد و در پی آن درگذشت. فیلسوف درنیافته بود که تمامیت خواهان با چیزی کمتر از "همه چیز" خشنود نمی شوند.

 

چند خط

 

 

نگاه: یک سال و اندی است که صفحه ­ای در اینستاگرام باز کرده ­ام و گاه و بیگاه در آن نوشته ام، نوشته­ هایی که بیشترشان بنا بر سرشت اینستاگرام کوتاه بوده ­اند. از این پس برخی از آنها را با تغییر و بی­ تغییر در اینجا، می ­آورم.

 

یک:

ارسطو راهزنی را شغل می­ دانسته. گویا در روزگار او "مالکیت خصوصی" چندان ارجمند نبوده است.

 

دو:

از نشانه ­های فیلسوفان بزرگ این است که اندیشمندان نسل بعد نمی ­توانند آنها را نادیده بگیرند. یا باید از ایشان ستایش و پیروی کنند یا همه­ ی وقت و توان­ شان را بگذارند تا نشان بدهند گمراه و برخطا بوده ­اند. افلاتون، ارسطو، نیچه، کانت و هگل از این دست فیلسوفانند. 

 

سه:

امانوئل کانت (۱۸۰۴ - ۱۷۲۴) فیلسوف برجسته­ ای است. یکی از مهم­ترین فیلسوفان تاریخ. بسیاری برآنند که دنیای جدید بر پایه­ ی اندیشه ­ی او بنیاد شده است.

۱-  جداسازی قلمرو ایمان از قلمرو خرد و استدلال (نتیجه­ ی سیاسی: سکولاریسم) ۲- انسان ­محوری (اومانیزم) ۳- پیش نهادن ایده ­ی صلح جهانی (تشکیل سازمان ملل) ۴- تکیه بر عقل خودبنیاد به جای عقل مددیافته ۵- محدود دانستن نیروی شناخت در انسان و مطلق نبودن آن (در نتیجه، پلورالیسم و نسبی گرایی) ۵- پشتوانه قرار دادن وجدان انسانی به جای ترس و امید دینی در امر اخلاق، از دستاوردهای فلسفی کانت است.

 

چهار:

هایدگر: انسان موجودی مرگ­ آگاه است و مرگ جزئی از حقیقت اوست. در واقع، مرگ جدا از اگزیستانس (هستی) انسان نیست. اگر خالصانه و صادقانه و با صرافت طبع با آن روبرو شویم، هستی ما اصیل است زیرا نسبت به وجودمان احساس بیگانگی و غربت نکرده­ ایم، ولی اگر ترس از مرگ نگذارد خالصانه و صادقانه و با صرافت طبع با آن مواجه شویم، اگزیستانس ما (هستی ما) اصیل نیست. وجود اصیل یعنی انسان آنگونه که هست باشد.

 

پنج:

تفاوت مطلق هگل و اسپینوزا: جوهر اسپینوزا صرفا از جنس اندیشه نیست و از آغاز کامل است، ولی جوهر هگل از جنس اندیشه است و کم­ کم و در روندی دیالکتیک به تکامل می ­رسد.