(این سه یادداشت کوتاه را در اینستاگرام منتشر کردم. یکمی را به انگیزه ی درگذشت ابراهیم گلستان نوشتم و دومی و سومی را تا روزمرگی شکسته شود).
یک: ابراهیم گلستان
ابراهیم گلستان درگذشت و فضای مجازی پر شد از این سخن که او به عشقش، فروغ فرخ زاد، پیوست. از نگاه من ابراهیم گلستان نه عاشق فروغ بود، نه عاشق خودش و نه عاشق هیچ فرد دیگری. او عاشق مفهوم ها بود؛ عاشق تراژدی، عاشق هنر، عاشق فهم، عاشق (به قول خودش) ترکاندن دروغ و...
ابراهیم گلستان هنگامی دگرگون می شد و به گریه می افتاد که به یک مفهوم عالی، تراژیک و ناب انسانی اشاره می کرد. برای نمونه در گفت و گویی، وقتی از برداشت محمدرضا شاه پس از دیدن فیلم موج و مرجان و خارا یاد می کند به گریه می افتد. شاه با توجه به گفتاری در فیلم، به او می گوید: آقای گلستان، ما و شما باید به هم کمک کنیم تا سهم مردم ایران از نفت، کف روی آب نباشد (نقل به مضمون).
در اینجا گلستان نه برای شاه گریه می کند، نه برای نفت و نه حتا برای ایران. او برای این مفهوم تراژیک اشک می ریزد که یک شخص، در یک لحظه ی تابناک، به نقش خود در روزگار پی می برد، ولی دستش بسته است و کاری نمی تواند بکند. در واقع، به حال انسانی می گرید که اسیر موقعیت تراژیک خود در تاریخ است.
دو: میهن بهرامی
یکی از دریغ های زندگی روزنامه نگاری ام آن است که نتوانستم با میهن بهرامی مصاحبه کنم. از سالها پیش او را با نقدهای سینمایی اش می شناختم، ولی با داستانهای او در پایان دهه ی هشتاد خورشیدی، آشنا شدم. قلمش را پُرمایه و خودش را زنی روشنفکر یافتم. به نظرم اگر در داستان نویسی به اندازه ی نویسندگانی چون گلی ترقی، سیمین دانشور و شهرنوش پارسی پور نامدار نبود، علتش از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. نقاشی، مجسمه سازی، نقد سینمایی، فیلمنامه نویسی، روان شناسی، فلسفه و برخی چیزهای دیگر، که من نمی دانم، از دستمایه های کاری او بود. داستان های میهن بهرامی پُر ماجرا و پُر کشش نبود، ولی برش های ژرفی از زندگی را نشان می داد. برخی از داستان های کوتاه او چنان خوب بود که نامش را به فهرست ماندگاران ادبیات ایران می آورد.
سال ۱۳۹۵ بود که دو سه ماه وقت گذاشتم و داستانهای میهن بهرامی را خواندم تا با او گفت و گو کنم. نخستین درس روزنامه نگاری این است که برای مصاحبه با هرکس باید کاملا درباره اش پژوهش کنی و در باب او به شناخت برسی. باید آگاهانه و با دست پُر به سراغش بروی. رمان زنبق ناچین او قدیمی بود و پیدا نمی شد. هر روز می رفتم کتابخانه ی مجلس و آن را می گرفتم و همانجا می خواندم و پس می دادم. میهن بهرامی این رمان را در پانزده سالگی نوشته بود و من هنگام خواندنش از توانایی دختری نوجوان شگفت زده می شدم.
پژوهش من پایان یافت. پرسش هایم را نوشتم. خوشبختانه میهن بهرامی نویسنده ای بود که می شد با او از خیلی چیزها گفت و شنید. چندی بعد سال ۹۵ هم به سر رسید و نوروز شد. در حال و هوای برنامه ریزی های مثلا جدیِ آغاز سال بودم که یک بامداد وقتی از خواب بلند شدم و اخبار را خواندم ناگهان خشکم زد. نوشته بود: میهن بهرامی درگذشت! نمی توانستم واکنشی نشان دهم. خبر را دو بار از سر تا ته خواندم و دریافتم آن هنگام که من گرمِ خواندن نوشته های او بودم بیماری سرطان در وجود آن بانوی هنرمند چنگ می انداخت و پیش می رفت.
به قول علی حاتمی در پایان فیلم سوته دلان: همه ی عمر دیر رسیدیم.
سه: دلسوزی برای جانوران نزد هدایت و چوبک:
در داستان های صادق هدایت و چوبک، که هردو از داستان نویسان پیشروی ایران اند، جانوران جایگاه ویژه ای دارند. آنان به جانوران توجه می کنند و برایشان دل می سوزانند. نه تنها جانوران را از انسان ها جدا نمی دانند، بلکه آنها را ستم رسیده ی آدمیان می شمرند. نکته ی واپسین به ویژه در نگاه چوبک پر رنگ تر است. دلبستگی به جانوران در داستان نویسان بعدی ما کمتر دیده می شود.
سگ و طوطی در داستان های سگ ولگرد و داش آکل نوشته ی هدایت نقش برجسته ای دارند. همچنین هدایت در سودمندی های گیاهخواری کتابی نوشته که دیدگاه او را نسبت به کشتن جانوران نشان می دهد.
صادق چوبک هم نسبت به جانوران احساس بسیار ژرف و لطیفی دارد. برخی از بهترین داستان های او با همین نگاه نوشته شده است. اسب در داستان زیبای عدل، موش در قصه ی تکان دهنده ی پاچه خیزک، سگ در آتما سگ من و میمون در انتری که لوطیش مرده بود در تار و پود داستان تنیده شده اند.