وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳۴ مطلب با موضوع «اینستاگرامی ها» ثبت شده است

دکتر مجید اکبری

دکتر مجید اکبری به ما فلسفه ی علم و منطق جدید درس می داد. دلبسته ی اندیشمندانی چون فرگه و راسل بود، با اینهمه، رو به نگاه های دیگر بسته نبود. دلش می خواست از آنها سر در بیاورد. شاید برای همین بود کمی که گذشت حتا تدریس افلاتون را پذیرفت. جوان و خوشخو‌ بود، با چشمانی شاد و امیدوار. اول ها سبیل داشت. بعدها سبیلش را زد. پرسش ها را با خوشرویی و شکیبایی پاسخ می داد؛ هرکجا که می پرسیدی، حتا وسط خیابان. در یاریِ دانشجویانش، خود را محدود به فلسفه و منطق نمی کرد. اگر می توانست، برایشان خانه هم پیدا می کرد. دوستدارانش، پسرها به ویژه، توی خودشان او را مجید - اکبری می نامیدند. اینجور نامیدن از  دور مودبانه نمی نمود، اما به تهش که می رسیدی از مودبانه بالاتر بود. بحث های فلسفی را بسیار دوست داشت. در نشست های دانشگاهی، شرکت می کرد و به برگزاری آنها یاری می رساند. از آن استادهایی نبود که با سرافرازی درجا می زنند. هر سال که می گذشت پیشرفتش را می دیدی؛ در درس دادن؛ در بحث کردن؛ در بازتر دیدن.


*

شوربختانه سالها بعد، در سال‌های پختگی و باروری، بیماری دکتر اکبری را بر چکاد زندگانی پیدا کرد. نخست صدایش ضعیف شد، آنچنان ضعیف که از نزدیک هم به سختی شنیده می شد. با اینهمه، کلاس هایش را رها نکرد. من در آن روزها، با او درس نداشتم، ولی از پشتِ در ِ کلاس صدای خسته اش را می شنیدم. و او در آن تنگنا، چقدر می کوشید تا سخنش را بی کم و کاست به دانشجویان بفهماند. اندک اندک، بیماری پیش رفت و او از رفتار بازماند. پزشکان می گفتند بیماری اش چیزی از گونه ی بیماری استیون هاوکینگ است. در بیماری هم، به گروهی که دوستشان داشت پیوسته بود.

 استادان گروه فلسفه دکتر اکبری را به ریاست دانشگاه رساندند تا هم از کلاس رفتن آسوده اش کنند، هم از خانه نشینی جدایش. نیک اندیشی و نیکوکاریِ به جایی که هماورد سرنوشت نبود.

سرانجام دکتر مجید اکبری خانه نشین شد و در روزی که منطقش را دوستداران او نمی خواستند و هنوز پنجاه سال نداشت چشم از جهان فرو بست. یادش گرامی باد!


 

(این عکس به وسیله ی دانشجویان و استادانی که در ماه های پایانی زندگانی دکتر اکبری، به دیدارش رفته بودند گرفته شده است. در آن میرا قائمی (نفر دوم از چپ)، دکتر شهلا اسلامی (پنجم از چپ) و دکتر صمدی (پشت سر او) دیده می شوند. همچنین جستار میرا قائمی در سوگ دکتر مجید اکبری، خواندنی است).


 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی - بابابرفی باغچه بان

 

سعدی خوانی به شیوه ی کیارستمی

از کارهای زیبای کیارستمی، که ریشه در شاعری و گرافیست بودنش داشت، چاپ گزیده ی کوچکی از غزل های سعدی بود. کیارستمی نام آن کتاب را "سعدی از دست خویشتن فریاد" گذاشت. او از هر غزل یک بیت یا مصراع را برگزیده و در صفحه درشت کرده بود (و گاه از یک غزل دو  یا سه بیت را هرکدام در رویه ای).

به پیروی از همان شیوه، گزینش من از سعدی بیتی است که نخستین بار در آغاز فیلمنامه ی نوبت عاشقی مخملباف خواندم، یک فیلم با هزاران جنجال و امروز بر جایش حسرت بسیار. حسرت هنری پیشگام و هنرمندانی تنیده در اجتماع.

سعدیا، دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یک چندی

 

بابابرفی ِ باغچه بان

در سال های کودکی، نوار قصه ای داشتم که اگر درست یادم مانده باشد، از نوشته های جبار باغچه بان بود، همان بزرگمردی که در راه فرهنگ و آموزش کودکان این سرزمین از هیچ کوششی فروگذار نکرد.

داستان این چنین بود که در یک روز برفی چند تن از بچه ها، که با هم دوست بودند، در حیاط، یک آدم برفی درست کردند و نامش را بابا برفی گذاشتند. آدم برفی قشنگ ساخته شده بود ولی کاری نداشت و بیکاری آزارش می داد. هریک از بچه ها به او کاری پیشنهاد کرد، سرانجام یکی گفت اگر راست می گویی، نان بپز!

از فردا بابا برفی آستین ها را بالا زد و شروع به نان پختن کرد. بابابرفی آنقدر نان پخت و به مردم نان داد تا سرانجام آب شد و از میان رفت.

 

آن روزها در خواب هم نمی دیدم که نان خریدن و نان خوردن و نان درآوردن برای مردم ایران چنان پیچیده و غم انگیز شود که پس از سال ها مرا به یاد قصه ی بابابرفی بیندازد.

 

 

سروده ای از سید علی نجفی زاده

 

 

چندی پیش جستاری درباره ی سید علی نجفی زاده (۱۳۷۲ -۱۳۰۱) نامور به "سعید" نوشتم و در رازان به  چاپ رساندم. در آن جستار، گفتم که از نگاه من زنده یاد نجفی زاده سراینده ای است در سایه - روشن؛  نوشتم که در باره ی شعر او نمی توان به درستی داوری کرد، زیرا بیشتر ِ چیزهایی که از سعید به چاپ رسیده ساخته ی سالهای جوانی اش بوده و سروده های دوره ی پختگی او هنوز تخته بندِ چمدان خانوادگی است.

در فرایند تحقیق، یکی از بستگان نجفی زاده کپی رنگ و رو رفته ای از یک شعر او به من داد تا دستمایه ی پژوهش کنم!

نام سروده زیان سیگار است و تاریخ ۱۶ خرداد (یا مرداد) ۱۳۶۸ را بر پیشانی کاغذ دارد. همچنین "به کسانی تقدیم" شده "که می خواهند سیگار را ترک کنند". به نظر می رسد سراینده آن را به خط خودش نوشته و نمی دانم تا کنون چاپ شده یا نشده. من در جستاری که برای رازان نوشتم آن را نیاوردم. امروز ولی نگرانم که اگر این سروده را در جایی ننگارم، از بالا یک چمدان روی سرم بیفتد.


 

زیان سیگار

تقدیم به آنها که می خواهند سیگار را ترک کنند.


 

کنار پله ی مسجد، نفس زنان پیری

نشسته بود پی رفع خستگی به پناه


 

امان نداده به او لحظه ای نفس تنگی

چو قیر چهره ی او را نموده بود سیاه


 

دو پله رفت و دگر بار بر زمین بنشست

چه رفتنی؟! به هزاران مشقت جانکاه


 

به پیش رفتم و گفتم بگو که درد تو چیست؟

چه روی داده که تو پیر گشته ای ناگاه؟


 

به ناله گفت که سیگار کشته است مرا

نشانده است زن و مرد را به روز تباه


 

گهِ شباب چو ما قدر خود ندانستیم

کنون به ضعف مَثل گشته ایم در افواه


 

سنین عمر مرا اهل شهر می دانند

هنوز سال دو باقی است تا شود پنجاه


 

و لیک بر رخ من هر که بنگرد گوید

به عمد جمله ی "حق لا اله الا الله"


 

ز من بگو به جوانان به خویش رحم کنند

که مرگ رحم‌ ندارد چو در رسد از راه


 

"سعید" می شوی از ترک کردن سیگار

دریغ عمر گرامی که بگذرد بیراه


 

سید علی نجفی زاده (سعید)

 

هزارتو

روزگاری خیلی خواب می دیدم (اکنون کمتر پیش می آید). بیشتر خوابهایم فرا واقعی بود. به یادم می ماند و فردا آنها را یادداشت می کردم. این خواب را شبی از شبهای آذرماه ۱۳۸۱ خورشیدی، دیدم:


 

هزارتو

 

خیابانی بود پهن. این خیابان، گذرگاه سربازان شتابانی بود که جدا جدا یا در دسته های کوچک به سوی میدان جنگ دوان بودند. بیشتر مغازه ها در دو سوی خیابان، بسته بود. فضا، فضای فیلم های جنگی بود. دو سرباز، که در خیابان می دویدند، در جایی، مسیر خود را از دیگران جدا کردند. آنها به یک هزارتوی سیمانی پا گذاشتند. هزارتویی بی سقف و پُر دیوار. خواست ِ سربازان تسخیر هزارتو بود. آنان بسیار سنجیده با ترفندهای جنگی و با تفنگهایی که آماده ی شلیک بود دیوارها را پشت سر می گذاشتند. یک جا بر روی دیوار سیمانی، آینه ای چسبیده بود. سربازان به سرعت از پشت دیوار درآمدند و آینه را با شلیک گلوله خُرد کردند و بر زمین ریختند. آینه ممکن بود جای آنها را لو بدهد. سربازان هر آن دشمنی ترسناک را انتظار می کشیدند که از پشت دیوار بیرون بیاید و آنها را گلوله باران کند. در این میان، کودکی فال فروش یا آدامس فروش بدون ترس و بی اعتنا به جنگ در هزارتو رفت و آمد می کرد. از جلوی سربازان می گذشت و کالای خود را نشان می داد. سربازان یکی یکی دیوارها را گرفتند و پشت سر گذاشتند. به واپسین دیوار رسیدند. پشت دیوار را نگاه کردند. ناگهان چیزی دیدند که هر دو را تکان داد. نمی دانم چه. سرهایشان را پایین انداختند و با آمیزه ای از شرم، یاس، اندوه، پوچی و خشم در حالی که تفنگها را چون دو چوبدستی بی ارزش در دست گرفته بودند از هزارتو بیرون آمدند و در خیابان پهن، در جهت خلاف دیگر سربازان، شروع به دویدن کردند.

 

بوی خوب گندم، زیر ِ پوست شب

در این یادداشت امیدوارم بتوانم یک سوءتفاهم چند ساله را از میان بردارم. بسیاری از ما ترانه ی "بوی گندم" داریوش را شنیده ایم. از ترانه های هنرمندانه و پر آوازه ی اوست که با گوش و لبهایمان آشنا است. زبانش پاکیزه و فرهیخته، و تصویرسازی اش دلنشین است. بوی گندم در سال ۱۳۵۱ به بازار آمد و دو سال بعد باعث دستگیری خواننده و سراینده اش شد. یکی از کسانی که از این ترانه دل خوشی نداشت پرویز ثابتی، مقام بلندپایه ی ساواک، بود. او پس از شنیدن بوی گندم چنان ناخرسند شد که اجازه ی بازداشت داریوش را از شاه گرفت. ثابتی در کتاب گفت و گویش می گوید شبی اشرف پهلوی، خواهر پادشاه، به او زنگ می زند و می خواهد که داریوش را آزاد کند تا در یک مهمانی بخواند. او مخالفت می کند و اشرف گریه اش می گیرد:

"...گفت حالا این داریوش چه کرده است؟ گفتم او تصنیف های انقلابی می خواند و مردم را تحریک می کند. او موقعی که می خواند تن پوش تو از پوست پلنگ است و تن پوش من از تاول، نمی دانم راجع به چه کسانی صحبت می کند و تن پوش چه کسی از پلنگ است؟ تن پوش زن بنده که از پوست پلنگ نیست. گفت منظورتان چیست؟ گفتم منظور خاصی نداشتم. دوباره شروع به گریستن کرد و پس از چند دقیقه مکالمه پایان یافت." (قانعی فرد، ۱۳۹۰، صص ۲۰۰ و ۲۰۱).

در برابر این دیدگاه، مهدی فتاپور، که از چریک های فدایی خلق بوده، در گفتاری یوتیوبی، بر آن است که ترانه از زبان دهقانی علیه ارباب ستمگرش بیان می شود، آن هم در کشوری که می گوید نظام ارباب رعیتی را برچیده است.

 

از نگاه من هردو برداشت نادرست است و نتیجه ی نگاه سیاسی به هنر. اگر دقیق و بدون پیش‌داوری ترانه را گوش کنیم، درمی یابیم که در آن انسانی جهان سومی و غارت شده با بیگانه ای استعمارگر و غربی سخن می گوید. بیگانه ای که از او برتر و نیرومندتر است و با وی پیوندی نابرابر دارد:

"اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام... تویی این مسافر شیشه ایِ شهر فرنگ". یا "شهر تو شهر فرنگ، آدماش ترمه قبا، شهر من شهر دعا، همه گنبداش طلا".

از نگاه من این ترانه هرگز از آدم های هم‌میهن و هم سرنوشت و هم سرزمین سخن نمی گوید و درباره ی افراد یک جامعه نیست: "نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم... تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم". 

گواه دیگر را می توان از کتاب گفت و گوی فریدون گله وام گرفت. گـُله سناریست، فیلمساز و البته آدم ویژه ای بود. شایسته است درباره ی او یادداشت جداگانه ای نوشته شود.

در سال 1353، فیلمی به نام زیر پوست شب از فریدون گله به نمایش درآمد. داستان آن گزارشی بود از زندگی جوانی بیکار و آس و پاس (مرتضی عقیلی) که به طور اتفاقی با یک زن گردشگر خارجی آشنا می شود. زن فقط 24 ساعت در ایران می ماند. جوان، که می خواهد از او کامیاب شود، به هر دری می زند نمی تواند مکان مناسبی پیدا کند و همه جا با مزاحمت روبرو می شود. پس از یک شب و روز در به دری، سرانجام پلیس آنان را به جرم ولگردی دستگیر می کند و به کلانتری می برد. زن به فرودگاه فرستاده می شود و جوان در زندان کلانتری، بر زمینه ی صدای رُپ رُپِ پوتین سربازان، خودارضایی می کند.

فریدو گله در کتاب گفت و گویش، می گوید که ترانه ی بوی گندم را برای این فیلم در نظر داشته است:

«تصنیف بوی گندم، بوی خاک را، که شهیار قنبری نوشته بود و واروژان ساخته بود، اصلا برای فیلم زیر پوست شب بود، اما اجازه ندادند. گفتند این از فیلمتان، آن از موضوع تان، این شعر و آهنگ را هم بخواهید رویش بگذارید دیگر بیا و درستش کن، که از خیرش گذشتیم» (رضا درستکار، سعید عقیقی، جواد طوسی، تهماسب صلح جو، انتشارات نقش و نگار، 1380، ص 121).

بدین ترتیب حتا اگر این ترانه (با توجه به سال ساخت فیلم) برای زیر پوست شب ساخته نشده باشد، دست کم می توان گفت برای چنین داستانی در نظر گرفته شده بوده است. در واقع، آن که تن پوشی از پوست پلنگ داشت از آن سوی مرز آمده بود.

رضا شمسا ـ محمد گودرزی

 

رضا شمسا

 

کفتر کاکل به سر، های های

این خبر از من ببر، های های

 

این ترانه ی آشنا از سروده های رضا شمسایی یا همان رضا شمسا است. او در پنجم شهریور ۱۳۱۶، در دهکده ی قُهیاز (کُهیاز) از روستاهای شهرستان اردستان زاده شد. از کودکی به تهران آمد. (خورجین، ش 102، ص 18)

در جوانی، به سرایندگی ترانه های کوچه بازاری و پاپ پرداخت و بیشترین همکاری اش با آهنگسازانی چون محمود قرا ملکی، حسین واثقی و ناصر تبریزی یود. در تیتراژ بسیاری از فیلم‌های فارسی، نام او به عنوان سراینده ی ترانه دیده می شود. رضا شمسا پیش از انقلاب، با خوانندگانی چون عهدیه، آغاسی، ایرج خواجه امیری، روح پرور، لیلا فروهر، امیر رسایی، پوران، حبیب، احمد آزاد، گیتی، محمد باغبان و... همکاری می کرد.

وی پس از انقلاب ۵۷، به طنزنویسی گرایش یافت. مایه ای که پیشتر در ترانه های عامیانه اش آزموده بود. شمسا چندین سال در نشریه هایی چون مُلون و خورجین قلم زد. از نامهای مستعار او در طنزنویسی، می توان به میرزا رضا، سیمرغ، زرشک آبادی، ویلان الدوله و آذرخش اشاره کرد. (همان) در دهه ی هشتاد خورشیدی، به دنبال رخداد تصادف خودرو پایش آسیب دید و چندی در بومهن زندگی کرد. (رازان، ش 16، ص 117) رضا شمسا، ترانه سرا و طنزپرداز، در دهه ی ۱۳۹۰ خورشیدی درگذشت.

 

یاری نامه:

ـ ماهنامه ی خورجین، شماره 102 (خردادماه 1373) ، یاد اهل طنز، رضا شمسا، ص 18.

ـ فصلنامه رازان، شماره 16 (بهار 1400)، گل آقا و ملون در نبرد تن به تن، گفت و گوی مهرداد شمشیربندی و حسین هاشمی (لبو تنوری)، ص 117.

 

 

محمد گودرزی

 

محمد گودرزی پیش از انقلاب هنرپیشه ی سینما و تلویزیون بود. همواره با پرویز صیاد همکاری می کرد، چه جاهایی که صیاد بازیگر و کارگردان بود و چه فیلمهایی که تهیه کنندگی اش را پذیرفته بود. افزون بر تلویزیونی هایی چون کاف شو و سرکار استوار، محمد گودرزی در چند فیلم از زنجیره ی صمد هم بازی کرد. وی همچنین در ساخته هایی چون زنبورک (فرخ غفاری)، مظفر (مسعود ظلی)، اسرار گنج دره ی جنی (ابراهیم گلستان) و ستارخان (علی حاتمی)  به ایفای نقش پرداخته است

پس از انقلاب، با از هم پاشیده شدن گروه صیاد کسی از او خبر نداشت. از آنجا که هنرپیشه ی نامداری نبود سراغی هم از او گرفته نمی شد. چند سال پیش، در گفت و گویی اتفاقی با یکی از دوستان پدرم، خاطره ای از محمد گودرزی شنیدم. آن را ضبط کردم تا گرفتار تاراج حافظه نشود. این یادمان کوتاه را چند سال پیش زنده یاد کاظم پناهی برایم گفت:

"محمد گودرزی بچه ی اراک بود. سال نهم دبیرستان با هم در دبیرستان شکرایی همکلاس بودیم. پسر ساکت و آرام و خوش تیپی بود. سال بعد، من و خانواده ام از اراک آمدیم به تهران و او را دیگر ندیدم. بعدها شنیدم هنرپیشه شده. فیلم‌هایش را می دیدم. دورادور می دانستم آموزگاری هم می کرد. سالها گذشت و گذشت. پس از انقلاب، فکر می کنم دهه ی شصت بود، یک روز خانمم بیمار شد و من او را بردم به درمانگاهی در خیابان سهروردی. توی درمانگاه دیدم محمد گودرزی آنجا نشسته. من را که دید آمد جلو و زد زیر گریه! خیلی ناراحت شدم. گفتم: ممد جان، چت شده؟ چرا گریه می کنی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهم. گفت: نه، خسته شدم از زندگی. سالها توی مدرسه کار کرده ام. تا حالا دو بار خودکشی کردم، ولی نجاتم دادند. نای ادامه دادن ندارم.

سخت معتاد بود. هروئینی شده بود. برای همین گویا از آموزش و پرورش بیرونش کرده بودند. با تلخی و اندوه از هم جدا شدیم. چند وقت بعد از دوستان شنیدم خودش را کشته است".

 

کاتبانه

در دوره ی دانشجویی، چندی در یک درمانگاه، که مدیرش دوستی عزیز بود، کار می کردم. آنجا دفتری داشتیم که گزارش ها و درخواست ها را می نوشتیم. من، که آن روزها سرگرم ِ خواندن متن های منشیانه و قدیمی بودم، گاه به سرم می زد برای خنده و دست انداختنِ نگارش منشیان، گزارش ها را بدان شیوه بنویسم تا هم خودم را بیازمایم و هم فرداروز آن دوست عزیز نوشته را  بخواند و لبخندی بزند (کامیاب ترین تجربه در این پهنه، التفاصیل نوشته ی فریدون توللی است).

گزارش های زیر از آن شمار است. یکمی چکیده اش آن است که ترتیبی بدهید عکسهای رادیولوژی بیماران روی پرونده ی آنان قرار گیرد و زیر دست و پا نریزد، ولی وقتی گیر منشی پر تعارف و تکلف می افتد چنین بلایی به سرش می آید. تاریخ گزارش ها را به شیوه ی کاتبان قدیم برابر با تقویم هجری قمری نوشته ام. "امیرحکمت" یکی از پزشکان است و "ضعیفه ای از نوامیس حرم" بانوی دستیار پزشک شیفت شب. "عفلقیون" هم دار و دسته ی مخالف دوست من بودند که در درمانگاه جولان می دادند. و اما گزارش دوم پس از رفتن مخالفان نوشته شده. در این متن، کاتب آسمان و ریسمان می بافد و سرانجام پادرمیانی می کند. خلاصه آن که شهر امن و امان است؛ کارمندانی را که بیرون کرده اید ببخشید و به کار برگردانید!


گزارش یکم:

 

علی العجاله به آستان جلالت مآب آن مقام مَنیع معروض می دارد فی ایام اخیر چندین کرّت مشاهده گردید تا فتوغراف های مرضاء از روی سوابق نامچه ی آنان، یا به لسان مستفرنگ ها: دوسیه ی بیماران، مغاربت حاصل نموده مفارق از اُسّ و اساس خویش منکوب کافّه ی مستخدمین می گردد. لهذا بعد از دعا و ثنای بی حساب و شکر و امتنان بی قیاس به درگاه ذات اقدس اله، جهت استحصان از فرقه ی شریر عفلقیون و التباس احباب من عیون الاغیار، فدوی، کاتب لیالی، در معیت فخرالدوله، سردار امیر حکمت فخارپناه، و نیز ضعیفه ای از نوامیس حرم، که عدم ذکر نامش به صواب اولی تر، استدعا داریم در باب الصاق فتوغراف ها از اوامر اکید و نواهی شدید استنکاف نفرموده، استعانت ضعفا را مد نظر قرار دهید. والامر الیک

چهارشنبه ۱۸ ربیع الاول از سنه ی ۱۴۲۶ هجری قمری.

(هفتم اردیبهشت 1384 خورشیدی)

 


گزارش دوم:

 

منت خدای را عز و جل که به عون الطاف بی مرّ و حسابش خدیوی فائق و خبیری لایق را بر سریر اقتدار و قصیب اعتبار نشانده تا متجاسرانِ معاند و متکاسلان ِ منافق، مِن بعدالایام طریق مصالحت در پیش بگیرند، وَ الّا به درد لاعلاجِ خویش بمیرند.

و اما بعد، فدوی، کاتب لیالی، به حضور انور آستان آن قُدوه ی عالم امکان و آن اسوه ی تمامی دوران عرضه می دارد: بحمدالله و المنه امور دیوانی در اثر اخبار صحیحِ مُنهیان و اجرای دقیقِ مُجریان همچون رفع ابتلای بدحالان، روی به انتعاش نهاده، فجر سلامت در بدر طالعش هویدا گردیده، مگر احتجاب بعضی مظلومان و انفصال برخی مطرودان که در ایام بهجت آثار ِ ملک ِ جوانبخت، موجب انکسار ِ خاطرِ بندگان و انفعالِ ارواحِ رفتگان گردیده است و از آن جمله اند طایفه ی شریفِ علویون که الحق و الانصاف از مصادیق بارز  اخیار دنیا و ابرار عقبی می باشند و حکایت ترخیص شان قصه ای است پر آبِ چشم، یادگار نامیمونِ عهد ماضی که چندانکه مستحضرید بر ظالم نیز نپایید، چنانکه فرمود: الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم!

اختتامِ کلام را به سائقه ی شریفه ی مجیده یِ واستبقوا الخیرات، متمنی است به وجهی که ادخال تجاسُر در مهمات امور تلقی نگردد، متنکرا فدوی را مجرای الطاف کریم و موجد میثاق قدیم بفرمایند. باشد که خدای سبحان به یُمنِ این وجیزه ی ناچیز در یوم الحساب، همه ی ما را از نایره ی سوزان دوزخ در امان بدارد.

 

الاحقر کاتب لیالی ـ جمعه بیستم ربیع الاول از سنه ی یکهزار و چهارصد و بیست و شش هجری قمری

(نهم اردیبهشت ماه جلالی 1384 خورشیدی)

پستچی

در فیلم پستچی، ساخته ی داریوش مهرجویی، هشدار ترسناکی بود که در زمان خودش جدی گرفته نشد. تقی پستچی مرد متوسطی است که زندگی اش همانند برگ پاییزی در دست تندباد دیگران است. تندبادی که پستچی در برخاستن آن دستی ندارد. مثل همه ی ما آدم های معمولی که تصمیم بزرگترها و زورمندان روی زندگی‌ مان اثر می گذارد و چون این بزرگترها و زورمندان گرفتار هزار جور کاستی و گرفتاری هستند زندگی ما تباه می شود.

در پستچی، نیت الله خان (انتظامی)، که نماینده ی قدرت سیاسی، بزرگان قوم، سنت چندهزارساله و... است، فرتوت و کلافه و سر در گم است. نمی داند با جهان نو چه کند. چشم اندازی از آینده ندارد. پاسخگویی و مسوولیت پذیری هم در قاموس اش نیست. بیمار و پریشان و افتان و خیزان روز را شب می کند و شب را روز. با شلتاق زنی و سخنرانی و سورچرانی خودش را از تک و تا نمی اندازد و احساس زنده بودن می کند.

روشنفکران داستان هم فهم درستی از بدبختی های جامعه ندارند. تشخیص شان از بیماری جامعه غلط و بیراه است. آنان نه تنها در برابر تقی و تقی ها مسؤولیتی نمی پذیرند، بلکه با عملکردشان زندگی آنان را بدتر می کنند. دکتر (بهمن فُرسی) پستچیِ فیلم را همچون خوکچه ی آزمایشگاهی به شاهدانه می بندد و خوار می کند تا به خیال خودش نیروی باروری را به او بازگرداند. برادرزاده ی از فرنگ برگشته (احمدرضا احمدی) هم می خواهد با پرورش خوک گره از کارهای فروبسته باز کند، جانوری که پرورش آن در جامعه ای مذهبی بیهوده ترین کار است. او به جای آنکه به تقی پستچی یاری برساند با زنش می خوابد و کار تقی را به دیوانگی می کشاند. سرانجام تقی، که یکی از همین مردم کوچه و بازار است، بزرگترین سرمایه اش را، عشقش را، خفه می کند تا او را از دستبرد نابلدان و یغماگران دور نگه دارد. غافل که در این دیگرکشی عاشقانه، آن کس که خودکشی می کند و هستی اش را بر باد می دهد خود اوست.

زنده یاد مهرجویی این فیلم را در سال ۱۳۵۱، یعنی شش سال پیش از انقلاب، با نگاهی آزاد به نمایشنامه ی وویتسک ِ بوخنر ساخت.

پستچی برای آنان که گوشی و هوشی داشتند نامه ی مهمی آورده بود.

نوزایی در آینه

داستان مارکز و امروز ما

 

سالها پیش، داستان زیبایی از مارکز خواندم به نام ردِ خونِ تو بر برف. صفدر تقی زاده آن را ترجمه کرده بود. امروز، ریزه کاری های داستان را به یاد ندارم، ولی خط کلی آن چنین بود که در زمستانی سرد و برفی، از انگشت دختری قطره قطره خون می چکید و این خون به هیچ روی بند نمی آمد. دلدارش او را با اتومبیل از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این شهر به آن شهر می برد تا درمانش کند؛ با اینهمه، خونریزی دنباله داشت و نمی ایستاد. در این سفر ناگزیر، دختر دستش را از شیشه ی ماشین بیرون گرفته بود، بدان گونه که تا هنگام مرگش رگه ای سرخ رنگ از خون او بر سراسر زمین برف پوش پدیدار شده بود.


 

از نگاه من کشتگان جنبش مهسا هم چنین زخم ناسوری را در اعماق وجود بخشی از جامعه ی ما بر جا گذاشته اند. زخمی که هرچه می کنیم و می کنند خوب نمی شود و چکه چکه از آن خون می رود. در گردش ها، مهمانی ها، کافه و رستوران رفتن ها، مهاجرت ها، جشن ها، سفرها، سوگواری ها و... می توان از این خونریزی نشانه هایی به چشم دید.

 

نوزایی در آینه

 

شاید بتوان گفت ما امروز در یکی از مهم ترین دوره های تاریخ ایران زندگی می کنیم. دوره ی نوزایی، دوره ی دگرگونی، دوره ی سنتز ملی، دوره ی پالایش رسوبات تاریخی، دوره ی رسیدن میوه ی کال بر شاخه ی درخت میهن، دوره ی زایمان دردناک فرداییان.

این دوره با دیگر دوره های تاریخ ما ناهمسانی سرشتین دارد. در آن دوره ها، دشمن ما بیرونی بود. عرب بود. مغول بود. یونانی بود. روس بود. انگلیسی بود. دیگری بود

امروز ما روبروی خودمان ایستاده ایم. در برابر آینه. با خودمان دست به گریبانیم. با هم میهنمان. با جامعه مان. با احساس ها و تعصباتمان. با هویت و سنت مان. با درونمان. در یک کلمه: با خودِ خودمان. و آنچه این دوره را سختِ سخت می کند همین درآویختن با خودِ خود است

کسی نمی داند این زایمان هویتی چه اندازه به درازا خواهد کشید و پیامد آن چه خواهد شد، ولی بسیاری می دانند آنچه این نوزایی را به بار می نشاند امیدواری و پایداری خواهد بود و این نوید که:

اندر بلای سخت پدید آرند

فضل و بزرگمردی و سالاری

 

که اکنون باید بدین ها بزرگزنی را هم افزود.

چینیِ بندزده ی عمو فریدون

دبستانی بودم که در تهرانپارس خانه ای اجاره کردیم. آن روزها بیشترِ خانه های تهرانپارس حیاط دار و یک طبقه بود. از پشت بام خانه ها می شد بلندای دماوند را دید. کوچه هایش دلباز بود و کم رفت و آمد. جان می داد برای بازی ما بچه ها. عصرهای تابستان، توی کوچه فوتبال بازی می کردیم و صبح ها، که دخترها بودند، وسطی. روبروی خانه ی ما، کمی بالاتر، یکی از همبازی هایم با خانواده اش زندگی می کردند. بالای سرشان عموی آن پسر می نشست که بهش می گفت: عمو فریدون. ما هم پیرو دوستمان او را عمو فریدون می نامیدیم.

فریدون سه دختر داشت: دوازده، هشت و دوساله. زنش، که فانتینِ بینوایان را به یاد می آورد، در هاله ای از درماندگی فرو رفته بود و کم گوی و کناره جو بود. خودِ عمو فریدون اما، مردی بود زیبا و خوش قد و بالا. از آنها که پسربچه ها آرزو دارند وقتی بزرگ می شوند یک درصد از کمال ایشان را داشته باشند. در روزگار ته ریش و اورکت و پیراهنِ روی شلوار، او صورتش را سه تیغه می کرد و کت و شلوار می پوشید. چهل ساله می نمود. با اینکه در آن زمان بیشترِ مردان ایرانی سبیل داشتند و آن را نشانه ی مردانگی می دانستند عمو فریدون سبیلش را می تراشید. او بدون سبیل هم مردانه و باشکوه بود.

در خنکای پسین، پوشیده در کت و شلوار از خانه بیرون می آمد. یقه ی پیراهنش را اندکی باز می گذاشت و در کوچه پیاده روی می کرد. همگی به او سلام می گفتیم و ستایش آمیز نگاهش می کردیم.

در زندگی عمو فریدون همه چیز خوب و روی روال بود به جز یک چیز. او همیشه در خانه بود و هیچگاه سرِ کار نمی رفت. البته برای ما بچه ها مهم نبود که کسی سر کار می رود یا نمی رود. پرسشی هم در این باره نداشتیم، هرچند پچ پچه ی بزرگترها را می دیدیم. نیز می دیدیم که عمو فریدون در خانه زیج نشسته و به غیر از پیاده روی روزانه، گاه پشت پنجره ی طبقه ی بالا می نشست. پنجره را باز می کرد و با چشمان رازآمیز مدتها به کوچه و شاید قله ی دماوند نگاه می کرد.

برادرش، که پدر همبازی ما می شد، نه یکی، که چند شغل داشت. کارمند تاسیسات ارتش بود و پس از انقلاب پاکسازی اش کرده بودند. او هم رفته بود سراغ شوفاژکاری و دلالی خودرو. تازگی یک مینی بوس هم خریده بود و انداخته بود روی خط. می گفتند فریدون هم از اداره پاکسازی شده، ولی همانند برادرش دست به آچار و زبر و زرنگ نبوده تا راهی بازار شده باشد.

یک روز عصر، که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی می کردیم، عمو فریدون از دور پیدا شد. آنچنان گرم بازی بودیم که نزدیک شدن او را ندیدیم. همانگونه که گرم بازی بودیم ناگهان صدایی شنیدیم: شَرررق!

هنگامی به خود آمدیم که فریدون سیلی آبداری به صورت برادرزاده اش زده بود و همبازی ما گونه اش را گرفته بود و گریه می کرد. مرد، که دست کم سی سال از ما بزرگتر بود، بر سر برادرزاده اش فریاد می کشید که تو به چه حقی به من خندیده ای و مرا مسخره کرده ای؟! و بعد رو به تک تک ما داد می زد و گواه مان می گرفت که مگر ندیدید به من خندید؟! لحظه های ترسناک و دلهره آوری بود. همسایه ها ریخته بودند توی کوچه. پدر و مادر همبازی ما هم. مادر دوستمان بی تابی می کرد و پدرش بدون آن که با برادر درگیر شود از دور و به نرمی او را سرزنش می کرد. شاید هم به یاد حرفهای در ِگوشی ِ درون خانه افتاده و به برادرش حق داده بود که آهن گداخته باشد. با اینهمه، مرد خشمگین دست بردار نبود و همچنان هوار می کشید. در آن لحظه بود که عموفریدون مثل قطره اشکی در چشمم شکست و بر زمین افتاد. دیگر دلم نمی خواست در آینده شیبه او بشوم. در آن بعدازظهر، همه ی آن شکوه بر باد رفت.

 

سالها گذشت و من از پلکان سال و ماه بالا رفتم. بالا رفتن از این نردبان نفس گیر امکانی به دستم داد تا از چشم اندازی دیگر به رخدادها و آدم های پشت سر نگاه کنم. به چهره ی مردی که در پشت وقاری به ظاهر بی گزند، درمانده و شکننده بود. مردی که آنقدر زخم خورده و سرکوفت شنیده و فرسوده شده بود که لبخند یک کودک را به خود گرفته و درهم شکسته بود. مردی که مانند بسیاری از مردان امروز بود، برآمده از انقلابی که با پاکسازی آغاز شد و به خالص سازی رسید.