وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۳۴ مطلب با موضوع «اینستاگرامی ها» ثبت شده است

به یاد حسین هاشمی یا لبوتنوری، طنزنویس دلیر و ساعی و دلسوز

حسین هاشمی (لبوتنوری)، طنز نویس، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی

سی ام آبان ماه ۱۴۰۲ لبو تنوری هم از میان ما رفت. زنده یاد حسین  هاشمی مردی بود بی آلایش و با ذوق. با نوشته هایش در گل آقا و با خودش در ملوّن آشنا شدم. در روزگاری که بدون سفارش و آشنایی کاری از پیش نمی رفت (و نمی رود) او منش قدیمی ها را داشت. نیکی می کرد و در دجله می انداخت بدون آن که نگران ایزد و بیابان باشد. وی مرا به ملوّن فراخواند و پایم را به مطبوعات باز کرد (یادش به خیر، دایی ام، وقتی با کسی که اهل فرهنگ و هنر بود آشنا می شد به شوخی از او می پرسید: "چند وقت است گمراه شده ای؟" یعنی چه مدت است به هنر و فرهنگ می پردازی؟ بدین ترتیب لبوتنوری از سال 1373، مرا گمراه کرد!).

زنده یاد حسین هاشمی در سال ۱۳۱۹، در محله ی صابون پز خانه ی تهران روی خشت یا به گفته ی خودش روی شیشه خرده افتاد. برای همین هم یکی از نام های مستعارش بچه ی صابون پز خانه بود (1). در جوانی، به روزنامه ی توفیق راه یافت که آنجا را دانشکده ی توفیق می نامید. نویسنده ای پُرکار و خلاق بود. چندان ادیب نبود، ولی به جایش خوش ذوق و سوژه یاب بود. آنچه طنزهایش را خواندنی می کرد زاویه ی نگاهش به موضوع بود. طنز او بی رودربایستی، نیشدار، پرسشگر، دلسوزانه و مطالبه محور بود. به ناهنجاری ها می تاخت و بابت انجام وظیفه به کسی پری و پیشکشی نمی داد. از سوژه کم نمی آورد. نگاه تصویری خوبی داشت. می گفت فکر بسیاری از کاریکاتورهای پُشت و روی جلد گل آقا از او بوده است. نوشته های او را می توان در رده ی طنز تلخ و سیاه جای داد.

حسین هاشمی افزون بر گل آقا، ملوّن و توفیق با مجله های کاویان، اتحاد ملی، هدف، روشنفکر، خورجین، کاریکاتور، پرواز و همچنین با دو جین برنامه ی رادیویی از جمله شما و رادیو، جمعه ی ایرانی، صبح جمعه با شما، قند و نمک، با شما و برای شما و... همکاری کرده بود. او پیش از انقلاب، مدتی هم برای رادیو تعطیلی و رادیو دریا می نوشت.

حسین هاشمی بر خلاف بسیاری از نویسندگان انسانی دوست باز، برون گرا و اهل سفر و رفت و آمد بود. در میان هنرمندان دوستان زیادی داشت. تعارفش هم این بود: تصدقت!

وی سالها مشاور هنری انجمن ادبی امیرکبیر بود و با فراخواندن دوستان هنرمندش به برنامه های انجمن رونق می بخشید.

در سال‌های اخیر، که سختگیری ها بیشتر شد، برنامه های رادیویی او را تعطیل کردند. غمگین‌شد. با اینهمه، اهل ویراژ ادبی و خط عوض کردن نبود. یک کانال تلگرامی راه انداخت که چندان دلگرمش نکرد. کانال را بست و گوشه گرفت. یکی دو سال پایانی را بیشتر در شمال گذراند. چند بار که تلفنی صحبت کردیم گفت شمالم. نمی دانم کجا بود. از بیماری اش هم چیزی به من نگفت. پس از مرگش دانستم سرطان داشته. قرار شد هر وقت آمد تهران قدم بر چشم من گذارد. هرگز آن هنگام خوش دست نداد. امروز خرسندی کوچکم آن است که هشت ماه پیش از رفتنش سپاسنامه ای برای او و دوستان از دست رفته اش سرودم و برایش فرستادم. قبل از کوچیدنش به شمال، سالی چند بار یکدیگر را می دیدیم که باعث خوشوقتی من بود. در این دیدارها، بخت آن را داشتم که چند بار با او گفت و گو کنم. در باره ی نشریه ی ملون، در باره ی یادمان هایش از طنزنویسانی چون حالت، حسامی محولاتی (مهولاتی)، خسرو شاهانی، زالاس (ناصر جهانگرد)، مرتضی فرجیان و... همچنین در باره ی تئاتر مست و ارحام صدر و خیلی چیزهای دیگر که امیدوارم روزی آنها را منتشر کنم. یک بار هم با حسرت از پژوهش چند ساله اش در باره ی مهدی مصری (سیاه باز تهرانی) گفت و این که امکان چاپش را ندارد.

یادش به خیر، در گفت و گوی منتشر شده اش با من، جمله ای به یادماندنی گفت: وصیت می کنم روی سنگ قبرم خطاب به کسانی که به دیدارم می آیند بنویسند: ببخشید که نمی توانم جلوی پایتان بلند شوم!

 

 

1ـ از دیگر نامهای مستعار او می توان به گلابتون، حیرتعلی، یَمشاه، هاش ام ای، حسین خان، جان نثار و ح.م آشنا اشاره کرد.

 

حسین هاشمی و مهرداد شمشیربندی، دهه ی نود خورشیدی، عکس: ولی الله شمشیربندی

 

سپاسنامه

 

این سروده را هشت ماه پیش از درگذشت زنده یاد حسین هاشمی برایش فرستادم.

 

 

نون قاراخلو به پیر قوم چنین گفت:

آفرین بر میم شبدر و سخنانش

 

گفت چرا از دایی سبیل نگفتی؟

یا ز فلانی و شعرهای روانش

 

میم پسرخاله را بزرگ بینگار

رادمنش بود با سواد کلانش

 

گر به خروس لاری کسی متلک گفت

جامه بیالود از جواب دمانش

 

بزمجه از شاعران شاخ شکن بود

رفت به تبعید و تیز کرد زبانش

 

قلقلکچی هم به مُلک طنز ملک بود

هم شهی آزاده بود بر دل و جانش

 

مُشتِ کلی بود ضربه های نمدمال

گرچه عداوت نبود با دگرانش

 

از همه گفتیم جز لبوی تنوری

دور بدارد خدا ز تیر و کمانش!

 

طنرنویس دلیر و ساعی و دلسوز

مردم ریز و درشت خنده زنانش

 

مرد کریم و شریف و ساخته پیمان

با دل و وجدان و نیز هموطنانش

 

آن رفقا یاد باد لبوی تنوری!

خانه ات آباد باد لبوی تنوری!

 

1401/11/31

 

توضیح: ن قاراخلو: ناصر چولایی وکیلی / پیر قوم: ذبیح الله پیرقمی / م شبدر: مرتضی ناطقیان (معتضدی)، او سروده هایی طنز به لهجه ی تهرانی دارد / دایی سبیل: محمد پورثانی، وی داستان های طنز بسیار نوشته / فلانی: ابوتراب جلی، منظومه های کتاب موسی، ابراهیم و علی از این طنزنویس نامدار است / م پسرخاله: منوچهر احترامی، طنزنویس، پژوهشگر و شاعر کودکان، حسنی نگو یه دسته گل از اوست / خروس لاری:  ابوالقاسم حالت، طنزنویس پرآوازه ی مطبوعات. جواب او به متلک بهبودی معروف است / بزمجه: منوچهر محجوبی، وی نشریه ی طنز سیاسی آهنگر را منتشر کرد / قلقلکچی: محمدحسن حسامی محولاتی (مهولاتی)، از طنزآوران توانا / نمدمال: خسرو شاهانی، او سالها در خواندنی ها صفحه ی در کارگاه نمدمالی را اداره می کرد.

 

حسین هاشمی (لبوتنوری)، دهه ی نود خورشیدی، عکس: مهرداد شمشیربندی

مانتوفروش

شهریورماه ۱۳۸۳ بود. رفته بودم اراک تا سری به بستگان بزنم. با پسرعمه ام، علی جان، توی خیابان در حال گشت و گذار بودیم. علی ذوق ادبی خوبی داشت و قصه های طنزآمیز نابی می نوشت. مغازه ای را نشانم داد و گفت: اینجا مال معلم ادبیاتمان است؛ مانتو فروش شده. به اقتضای جوانی و بی خبری هردو زدیم به خنده و مسخره بازی و سر هم کردن جملات ادبی که آخر دبیر ادبیات را چه به مانتوی زنانه؟! و ببین کار مملکت به کجا کشیده. قرار گذاشتیم هرکدام شعری تفننی و طنزآمیز در این باره بگوییم. فردای آن روز من این شعر را گفتم که اگرچه بیات شده، ولی بدبختی های آن روزگار را نشان می دهد که به شکلی دیگر همچنان ادامه دارد:


 

ادیبی عاجز و مانتوفروشم

زمانه چک زده قایم به گوشم

چرا که وضع فرهنگی خراب است

دل شعر و غزل از آن کباب است

گچ و تدریس را ول کرده ام من

سراب چامه را گل کرده ام من

نشستم صبح تا شب توی دکان

دی و شهریور و اسفند و آبان

به سان ِ گربه ی آهسته رفتار

دمادم در کمینگاه خریدار

که تا پا را به دکانم گذارد

روان در جسم بی جانم بیارد

ولی افسوس زن ها سخت گیرند

به چنگ آفت خسّت اسیرند

از آن بدتر اماکن ورپریده

به کلِ کاسبیّ ِ بنده ریده

به بنده گیر داده راه و بیراه

چرا آورده ای مانتوی کوتاه؟!

چرا مانتوی تو چسبان و تنگ است؟

چرا شلوار آنها رنگ رنگ است؟

صد و ده مرتبه گشتِ صد و ده

فرو کرده به مخلص تا تهِ ته!

خلاصه بهر چندین لقمه روزی

هزاران مرتبه باید بسوزی

الاهی، کار ما را نیک گردان

همه پیرزنان را شیک گردان

به شوهرها عطا کن پول بسیار

به دخترها ببخشا عقل بیمار

زنان ده که فرز و گاودوشند 

همه مانتوی خفاشی بپوشند

زنان شهر پانچو برگزینند

به جز دکان اینجانب نبینند

به پایان برده ام آموزگاری

به تلخی و به خواری و به زاری

 

19 شهریور 1383

پول چایی

این شعر پای مرا به مطبوعات باز کرد. آن را در اردیبهشت ۱۳۷۳ و در هجده سالگی سرودم. سپس به نشانی مجله ی مُلوّن فرستادم که در شماره ی بعدی، بخشی از آن چاپ شد و از سوی جناب حسین هاشمی (لبوتنوری) به هفته نامه دعوت شدم. چهار، پنج بیت هم بعدها به شعر افزودم. نام سروده پول چایی است که به معنای رشوه یا به گفته ی امروزی ها زیرمیزی است. تنها چیزی که امروز برایم شگفت می نماید این است که در روزگار سروده شدن این شعر ، اسکناس هزار تومانی یا همان اسکناس سبز آنقدر ارزش داشت که می شد آن را رشوه داد، در حالیکه امروز اگر آن را به گدا بدهیم، سیر کتک می خوریم.


 

سر زدم بر اداره ای دیروز

بهر کارم که شغل فرهنگ است

پای خود چون گذاشتم دیدم

حاکم آنجا دروغ و نیرنگ است

هرچه گفتم کسی جواب نداد

گوش آنان تو گویی از سنگ است

یک نفر خواب و دیگری مدهوش

وان دگر در تدارک بنگ است

عاقبت یافتم تُرُشرویی

پشت میزی که جمله اش زنگ است

گفتمش ای عزیز کاری کن!

زین مصیبت رخم پُر آژنگ است

نامه ام دید و خشمگین و دژم

همچو ببری که در پی جنگ است

گفت این نامه شد که آوردی؟

لایقت یک چک و دو اردنگ است

این چرا کاغذش سبک وزن است؟

مُهر نامه چقدر کم رنگ است

هیکلت هم شبیه میمون است

دست و پایت به سان خرچنگ است

دخترِ خاله ات چرا چاق است؟

دایی ات بی سواد و الدنگ است

گفتم آخر چرا دهی فحشم؟

مگر اینجا مراجعه ننگ است؟

گفت آیا مگر نمی دانی

پسرم در بلاد افرنگ است؟

خرج سنگین زندگی بشکست

گرده ام را اگرچه از سنگ است

خوردن نان در این زمانه بسی

سخت تر ز کار شطرنگ است

چون بدیدم که راست می گوید

خاطرش از زمانه دلتنگ است

مُک بدادم بهای چایی را

اسکناسی که سبز و خوشرنگ است

از همان‌ها که در شب تاریک

جلوه گر چون شهاب و شبرنگ است

ناگهان خنده رو و شادان شد

گفت آواز من خوش آهنگ است

گفتمش پس بخوان برایم زود

گر نوایت چو بربط و چنگ است

او بخواند از برای من شعری 

که هنوزم به خاطر آونگ است

بود مفهوم شعرش این گونه

گوشم از این ترانه در زنگ است

هرکه در کار رشوه خواری نیست

تا قیامت کمیت او لنگ است

 

1373/2/19

فیل و فیلسوف

همانگونه که در دنیای باستان، یونانی ها در فلسفه سرآمد بودند در جهان مدرن، آلمانی ها پهلوانان فلسفی اند. آلمان فیلسوفان پرشمار و بزرگی چون نیچه، کانت، مارکس، هگل و هایدگر دارد که هرکدام برای یک تاریخ فلسفه بسنده اند (بگذریم که نیچه خودش را آلمانی نمی دانست و هگل هم ستایشگر ناپلئون و انقلاب و فرهنگ فرانسه بود).

فیلسوفان آلمان بسیار نظرورز و پُر نویس اند. به یک موضوع از ده ها زاویه نگاه می کنند. همانگونه که ملت های دیگر رمان های چند جلدی می نویسند آنان تند تند کتابهای فلسفی چاپ می کنند. برخی از نوشته های فیلسوفان آلمانی پنجاه سال پس از مرگشان هم ویرایش و چاپ نشده است.

در این باره، داستان نسبتا بامزه ای در میان دانشجویان فلسفه هست که در اینجا بازگو می کنم:

می گویند یک فرانسوی، یک انگلیسی و یک آلمانی در اتاقی نشسته بودند (انگلیس و فرانسه هم در اروپا دارای مکتب های فلسفی اند). در اتاق کناری فیلی نگهداری می شد. از این سه نفر می خواهند که به اتاق بغلی بروند و برداشت و شناختشان را از فیل بنویسند. فرانسوی به اتاق می رود و پس از ده دقیقه برمی گردد و از روی یک برگه، شعر زیبایی در وصف فیل می خواند. پشت سر او انگلیسی را به اتاق می فرستند. او پس از یک ساعت بیرون می آید و در حالی که متر و نقاله ای در دست دارد درباره ی اندازه های بدن و جنس عاج فیل گزارشی به دست می دهد. آخر سر آلمانی به اتاق می رود.  یک ساعت می گذرد، نمی آید. دو ساعت می گذرد، نمی آید. یک روز می گذرد، نمی آید. یک هفته می گذرد، خبری نمی شود. سرانجام او را به زور از اتاق بیرون می کشند و می بینند یک جزوه ی هزار صفحه ای زیر بغلش زده و روی آن نوشته: درآمدی بر فیل شناسی!

 

ویراستاری، ترور ناصرالدین شاه و فرزندان ستمکارش

ویراستاری

 

نزدیکترین کار به ویراستاری، قصابی است. همانگونه که قصاب بی رحمانه از یک گوسفندِ پنجاه - شصت کیلویی ده کیلو گوشت لُخم در می آوَرد و بقیه اش را کنار می گذارد ویراستار هم از یک متن هزار کلمه ای دویست - سیصد واژه را چاپ می کند و روی بقیه خط می کشد. این همان سلاخی کلمات است که نویسندگان را هیچ خوش نمی آید.

قصابی و ویراستاری یک فرق هم دارند. قصاب با چاقوی خونریزش گوسفند را بی جان می کند، ولی ویراستار، اگر کارش را درست انجام دهد، باعث می شود که متن، به گفته ی رضا قاسمی، "نفس" بکشد

 

 

ترور ناصرالدین شاه و نقش فرزندان ستمکارش

 

در باره ی ترور ناصرالدین شاه، عامل های زیادی را برشمرده اند که از آن شمارند: قحطی ۱۲۸۸ ه.ق، ناخشنودی برجای مانده از شکست ایران از روسیه در زمان فتحعلی شاه، قانون خواهی برجستگان ایرانی، تجددگرایی جامعه ی ایرانی که خواسته و ناخواسته خود ناصرالدین شاه هم در آن نقش داشت، فرسودگی و ناکارآمدی دستگاه و دیوان قاجاریان و...

 

از دیگر عامل هایی که در این رخداد، نمی توان نادیده اش گرفت ستم های فرزندان ناصرالدین شاه، ظل السلطان و کامران میرزا، به مردم بود که به ویژه نقش کامران میرزا را باید در دشمنی خونی میرزا رضا کرمانی با شاه قاجار پر رنگ دانست. در فرمانروایی های خودکامه، هنگامیکه دار و دسته های تبهکار شریک شخص اول می شوند، سامان یافتگی نسبی رو به آشفتگی می گذارد.

برخی پژوهشگران شلیک میرزا رضای کرمانی را به ناصرالدین شاه در واقع، شلیک به سلطنت دانسته و گفته اند پس از ناصرالدین شاه، به جز مظفرالدین شاه، هیچ یک از پادشاهان ایران پادشاهی خود را به پایان نرساندند. محمدعلی شاه، احمدشاه، رضا شاه و محمدرضا شاه همگی برکنار شدند.

حمید سمندریان، جمال الدین عراقی زاده

 

حمید سمندریان

 

حمید سمندریان از کارگردان های بزرگ نمایش ایران و از نخستین استادانی بود که توانست پس از انقلاب، آموزشگاه تئاتر برپا کند. آموزشگاه او در یکی از کوچه های اندیشه و در خیابان سهروردی شمالی بود. سمندریان در آلمان درس خوانده بود و ماکس فریش و دورنمات را به ایرانی ها شناسانده بود. در سال ۱۳۷۵، برای آشنایی با بنیادهای نمایش و بهره مندی از دانش و محضر آن استاد بلندپایه، برای سه ماه در کلاس او نام نویسی کردم.

پس از چند نشست، حمید سمندریان را آموزگاری گرم و خودمانی و طنزگو یافتم. او دلباخته ی تئاتر آلمان به ویژه برشت و دورنمات بود. هنر و فرهنگ آلمان را ستایش می کرد، ولی سخت میهن دوست بود. یکبار خاطره ای سر کلاس گفت که این ویژگی او را به خوبی بازتاب می دهد. ایشان گفت:

در آلمان، استادی داشتیم که بر این باور بود با شنیدن چند جمله از هر زبان بدون آنکه معنای واژه ها را بدانید می توانید به ویژگی های مردم آن کشور پی ببرید. او بر پایه ی موسیقی هر زبان، خلق و خوی گویندگانش را درمی یافت. دانشجویان کلاس ما از ملیت ها گوناگون بودند و استاد به ترتیب از آنها می خواست که به زبان خودشان سخن بگویند. هنگامی که نوبت به من رسید هرچه اصرار کرد و فشار آورد نپذیرفتم حتا یک جمله به فارسی بگویم. چون احساس می کردم در موسیقی زبان ما، گونه ای تنبلی، شاعرانگی، بی خیالی، تن پروری (و به قول خودش: ...گشادی!) نهفته است و اگر سرم می رفت، حاضر نبودم بیگانه ای میهنم را کوچک بشمارد و کاستی هایش را بفهمد و آشکار کند.

 

یاد استاد حمید سمندریان گرامی باد!

 

جمال الدین عراقی زاده

 

چندی پیش داشتیم با دوست گرامی، یوسف نیکفام، مدیر فصلنامه ی رازان، تلفنی گفت و گو می کردیم. پرسیدم این روزها چه می کنید؟ گفت: دارم ویژه نامه ی کوچکی برای جمال الدین عراقی زاده، داستان نویس اراکی، در می آورم. گفتم: تا کنون نامش به گوشم نخورده. گفت: کسی او را نمی شناسد. در یکی از پژوهش هایم به نامش بر خوردم. نوه ی حاج آقا محسن بوده (حاج آقا محسن عراقی از پُرنفوذان و بزرگ زمین داران آن سامان بوده است). این داستان نویس، هنگامی که در شهریور ۱۳۲۰، ایران به اشغال درآمده، در خیلی جوانی، به دست یکی از سربازان متفقین کشته شده. از او چند داستان و یک رمان به جا مانده است.


 

مدتی درباره ی این نویسنده ی نویافته با هم سخن گفتیم. تلفن که پایان گرفت با خودم اندیشیدم که خلق کردن و آفریدن چه چیز شگفت انگیزی است! مانند آب راهش را از دل سنگ خارا باز می کند؛ حتا اگر بیش از پنج - شش سال برای آفرینش زمان نداشته باشی، هشتاد و دو سال از مرگ ستمبارت گذشته باشد، پدر و مادر و همه کس و کارت مرده باشند و بیست و سه سال بیشتر زندگی نکرده باشی، سرانجام یک نفر، که هیچ نسبت خونی با تو ندارد، تو را از میان هفت هزارسالگان و از بین انبوه فراموشان بیرون می کشد و زیر نور ماه می آورد.

ابراهیم گلستان، میهن بهرامی و یادداشتی دیگر

(این سه یادداشت کوتاه را در اینستاگرام منتشر کردم. یکمی را به انگیزه ی درگذشت ابراهیم گلستان نوشتم و دومی و سومی را تا روزمرگی شکسته شود).

 

یک: ابراهیم گلستان

 

ابراهیم گلستان درگذشت و فضای مجازی پر شد از این سخن که او به عشقش، فروغ فرخ زاد، پیوست. از نگاه من ابراهیم گلستان نه عاشق فروغ بود، نه عاشق خودش و نه عاشق هیچ فرد دیگری. او عاشق مفهوم ها بود؛ عاشق تراژدی، عاشق هنر، عاشق فهم، عاشق (به قول خودش)  ترکاندن دروغ و...

ابراهیم گلستان هنگامی دگرگون می شد و به گریه می افتاد که به یک مفهوم عالی، تراژیک و ناب انسانی اشاره می کرد. برای نمونه در گفت و گویی، وقتی از برداشت محمدرضا شاه پس از دیدن فیلم موج و مرجان و خارا یاد می کند به گریه می افتد. شاه با توجه به‌ گفتاری در فیلم، به او می گوید: آقای گلستان، ما و شما باید به هم کمک کنیم تا سهم مردم ایران از نفت، کف روی آب نباشد (نقل به مضمون)

در اینجا گلستان نه برای شاه گریه می کند، نه برای نفت و نه حتا برای ایران. او برای این مفهوم تراژیک اشک می ریزد که یک شخص، در یک لحظه ی تابناک، به نقش خود در روزگار پی می برد، ولی دستش بسته است و کاری نمی تواند بکند. در واقع، به حال انسانی می گرید که اسیر موقعیت تراژیک خود در تاریخ است.

 

دو: میهن بهرامی

 

یکی از دریغ های زندگی روزنامه نگاری ام آن است که نتوانستم با میهن بهرامی مصاحبه کنم. از سالها پیش او را با نقدهای سینمایی اش می شناختم، ولی با داستانهای او در پایان دهه ی هشتاد خورشیدی، آشنا شدم. قلمش را پُرمایه و خودش را زنی روشنفکر یافتم. به نظرم اگر در داستان نویسی به اندازه ی نویسندگانی چون گلی ترقی، سیمین دانشور و شهرنوش پارسی پور نامدار نبود، علتش از این شاخه به آن شاخه پریدن بود. نقاشی، مجسمه سازی، نقد سینمایی، فیلمنامه نویسی، روان شناسی، فلسفه و برخی چیزهای دیگر، که من نمی دانم، از دستمایه های کاری او بود. داستان های میهن بهرامی پُر ماجرا و پُر کشش نبود، ولی برش های ژرفی از زندگی را نشان می داد. برخی از داستان های کوتاه او چنان خوب بود که نامش را به فهرست ماندگاران ادبیات ایران می آورد.


 

سال ۱۳۹۵ بود که دو سه ماه وقت گذاشتم و داستانهای میهن بهرامی را خواندم تا با او گفت و گو کنم. نخستین درس روزنامه نگاری این است که برای مصاحبه با هرکس باید کاملا درباره اش پژوهش کنی و در باب او به شناخت برسی. باید آگاهانه و با دست پُر به سراغش بروی. رمان زنبق ناچین او قدیمی بود و پیدا نمی شد. هر روز می رفتم کتابخانه ی مجلس و آن را می گرفتم و همانجا می خواندم و پس می دادم. میهن بهرامی این رمان را در پانزده سالگی نوشته بود و من هنگام خواندنش از توانایی دختری نوجوان شگفت زده می شدم. 

پژوهش من پایان یافت. پرسش هایم را نوشتم. خوشبختانه میهن بهرامی نویسنده ای بود که می شد با او از خیلی چیزها گفت و شنید. چندی بعد سال ۹۵ هم به سر رسید و نوروز شد. در حال و هوای برنامه ریزی های مثلا جدیِ آغاز سال بودم که یک بامداد وقتی از خواب بلند شدم و اخبار را خواندم ناگهان خشکم زد. نوشته بود: میهن بهرامی درگذشت! نمی توانستم واکنشی نشان دهم. خبر را دو بار از سر تا ته خواندم و دریافتم آن هنگام که من گرمِ خواندن نوشته های او بودم بیماری سرطان در وجود آن بانوی هنرمند چنگ می انداخت و پیش می رفت.

به قول علی حاتمی در پایان فیلم سوته دلان: همه ی عمر دیر رسیدیم.

 

سه: دلسوزی برای جانوران نزد هدایت و چوبک:

 

در داستان های صادق هدایت و چوبک، که هردو از داستان نویسان پیشروی ایران اند، جانوران جایگاه ویژه ای دارند. آنان به جانوران توجه می کنند و برایشان دل می سوزانند. نه تنها جانوران را از انسان ها جدا نمی دانند، بلکه آنها را ستم رسیده ی آدمیان می شمرند. نکته ی واپسین به ویژه در نگاه چوبک پر رنگ تر است. دلبستگی به جانوران در داستان نویسان بعدی ما کمتر دیده می شود. 

سگ و طوطی در داستان های سگ ولگرد و داش آکل نوشته ی هدایت نقش برجسته ای دارند. همچنین هدایت در سودمندی های گیاهخواری کتابی نوشته که دیدگاه او را نسبت به کشتن جانوران نشان می دهد.

صادق چوبک هم نسبت به جانوران احساس بسیار ژرف و لطیفی دارد. برخی از بهترین داستان های او با همین نگاه نوشته شده است. اسب در داستان زیبای عدل، موش در قصه ی تکان دهنده ی پاچه خیزک، سگ در آتما سگ من و میمون در انتری که لوطیش مرده بود در تار و پود داستان تنیده شده اند.

سپیده رشنو

(یادداشت نخست را با چند جمله کمتر چندین روز پس از دستگیری سپیده رشنو (پایان تیر 1401) نوشتم تا یک چگونگی بغرنج و شکننده را نشان دهم؛ دومی را هم مدتی پیش یا پس از آن نگاشتم. هر دو یادداشت، که بدون پیوند هم نیستند، در اینستاگرام منتشر شده است).

 

1

 

مولانا جلال الدین قرن ها پیش برای دور ماندن از آسیب و بلا سرود: "دانه پنهان کن، گیاه بام شو!" یعنی اگر می خواهی از گزند روزگار در امان بمانی، پنهان کار و رند و آب زیر کاه باش! در روزگار گذشته هنگامی که می خواستند پشت بام خانه را اندود کنند کاهگل را چندی نگه می داشتند تا اگر دانه ی گیاهی در آن است، جوانه بزند و آن را از کاهگل بیرون بیاورند. وجود ریشه ی گیاه در کاهگل، به بام خانه آسیب می زد. در این میان برخی دانه ها مدت ها جوانه ی خود را پنهان می کردند و به پشت بام راه می یافتند.    

سپیده رشنو می توانست پشت نقاب و حجاب و ماسک و عینک دودی هزاران خلاف و بزه انجام دهد و اتفاقی برایش نیفتد، ولی هنگامی که خواست مانند یک شهروند امروزی و آزاد اعتراض خود را به قانونی که نمی پسندد بیان کند، متاسفانه گرفتار شد.

آنچه بر سپیده رشنو گذشت نشان داد که از بسیاری سویه ها ایران ما در همان ۷۰۰ سال پیش مانده است.

 

2

 

در کتاب های فلسفه ی سیاسی برای فرمانروایی های غربی و شرقی ویژگی های خوب و بدی نوشته اند. خوبی سامانه های فرمانروایی غربی (لیبرال) آزادی بیان، پاسداشت حقوق بشر، کارآفرینی برای شهروندان، رسانه های آزاد، پاسداشت سرمایه و مالکیت، دادگستری مستقل و... است. بدی های این ساز و کار حکومتی را هم سروری پول، چیرگی مفهوم پیشرفت و موفقیت بر دیگر دستمایه های انسانی، برانگیزاندن آز و طمع سرشتین بشر و... گفته اند.

درباره ی فرمانروایی های شرقی (کمونیستی) هم خوبی ها و بدی هایی گفته شده است. از خوبی هایش آن که در این کشورها درس خواندن، بیمارستان و مسکن رایگان است (یا دست کم باید این گونه باشد)، همگان باید از کمترین های زندگی انسانی برخوردار باشند، بیکاری به چشم نمی خورد، نمی توان با پول مدرک خرید و ...

بدی های آن هم نبود آزادی فردی، سرکوب و خودکامگی سیاسی، چیرگی نهادهای امنیتی بر جامعه و... است.

به نظر می رسد کسانی که در آغاز انقلاب شعار دادند: نه شرقی، نه غربی، خواست شان این بود که بدی های این دو ساز و کار فرو گذاشته و پیراسته شود، نه این که خوبی هایشان به کناری رود و بسیاری از بدی های غرب و شرق به کشور ما راه یابد و ما بشویم مجموعه دار بدی های مشرق و مغرب.

خطابه

خطابه

 

خطابه گفتاری است که در برابر دیگران و برای قانع کردن و برانگیختن آنان گفته می شود. خطابه باید شنونده را دگرگون کند تا سخن را به دل پذیرا شود. مقدمات خطابه از مقبولات، مشهورات و مظنونات به دست می آید (مقبولات: سخنان بزرگان دین، اجتماع و فرهنگ که به پشتوانه ی جایگاه آنها پذیرفته می شود، مانند: برو کار میکن مگو چیست کار (سعدی) / مشهورات: سخنان خردمندانه و منطقی که بیشتر مردم به درستی آن ها رای می دهند، مانند: عدل و داد خوب است / مظنونات: سخنانی که درستی آنها بر نادرستی شان می چربد. به سخن دیگر گزاره هایی که احتمال درست بودنشان از احتمال نادرست بودنشان بیشتر است، مانند: فلانی با دزدان رفت و آمد می کند پس بزهکار است).

یکی از نامدارترین خطیبان و سخنوران باستان سیسرون است. او کنسول روم و یکی از مردان سیاسی آن جمهوری بود. سیسرون چهار خطابه ی شیوا بر ضد کاتلینا دارد. کاتلینا یکی از قدرتمندان روم بود که از نگاه سیسرون در اندیشه ی برانداختن جمهوریت در روم باستان بود. سخنرانی های آتشین سیسرون کاتلینا را رسوا کرد. او را از پایتخت بیرون راند و همچون شورشگری در برابر ارتش قرار داد. سرانجام کاتلینا در رویایی با سپاه روم کشته شد، اگرچه در هیچ دادگاهی محاکمه نشده بود

 

خواجه نصیرالدین توسی در اساس الاقتباس می گوید که بیشتر مردم از دریافت قیاس های برهانی ناتوانند. بنابراین "صناعتی که متکفل افادت اقناع بود در اذهان جمهور، جز خطابت نبود".

 

 

مسعود اسدالهی

(این یادداشت را در ایستاگرام، به انگیزه­ ی درگذشت مسعود اسدالهی نوشتم).

 

بیشتر سینمادوستان ایران مسعود اسدالهی را با همسفر به جا می آورند، ولی من روی بابا خالدار دست می گذارم. بابا خالدار هجویه ای است تند و تیز که بر پایه ی وسواس فکری بشر پی ریزی شده است: وسواس حقیقت یابی و هویت جویی. ناگفته نماند اسدالهی به پژوهش در روان های پریشان و ناآرام دلبسته بود و این ویژگی را دستمایه ی نگارش آثارش می کرد.

با اینهمه، بابا خالدار را از نگاهی غیر روان شناسانه هم می توان بررسی کرد.

جوانی هویت طلب آنچنان با تعصب در راه خودشناسی پیش می رود که شهری را به هم می ریزد. وی در داستانی که به اودیپ شهریار گوشه می زند، به جای آن که ندانسته به رختخواب مادرش بخزد، دانسته و آگاهانه سُرین مردان میانسال را برهنه می کند تا پدر را بیابد.

از چشم اندازی دیگر بابا خالدار دشواری رسیدن به حقیقت و آگاهی را در فضایی گروتسک روایت می کند. حقیقتی که پسر به دنبال آن است از کوره راه رسوایی و درگیری می گذرد. همچنین در جهان امروز رسیدن به قطعیت و چیرگی بر تردید چنان دشوار است که گاه به موشکافی های خنده دار می انجامد. طنز اسدالهی اگرچه از واقعیت وام می گیرد، اما از گزافه کاری بی بهره نیست. گزافه کاری و اغراقی که به سورئالیسم پهلو می زند.

 

مسعود اسدالهی طنزنویسی باذوق بود. من آن زنده یاد را گذشته از بابا خالدار با نوشته هایی چون علی کنکوری و راز درخت سنجد به یاد می آورم... و با نقش آفرینی هایش در درشکه چی (نصرت کریمی) و سرانجام شاهکار ناصر تقوایی: آرامش در حضور دیگران.