وبلاگ مهرداد شمشیربندی

۷ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

دکتر مجید اکبری

دکتر مجید اکبری به ما فلسفه ی علم و منطق جدید درس می داد. دلبسته ی اندیشمندانی چون فرگه و راسل بود، با اینهمه، رو به نگاه های دیگر بسته نبود. دلش می خواست از آنها سر در بیاورد. شاید برای همین بود کمی که گذشت حتا تدریس افلاتون را پذیرفت. جوان و خوشخو‌ بود، با چشمانی شاد و امیدوار. اول ها سبیل داشت. بعدها سبیلش را زد. پرسش ها را با خوشرویی و شکیبایی پاسخ می داد؛ هرکجا که می پرسیدی، حتا وسط خیابان. در یاریِ دانشجویانش، خود را محدود به فلسفه و منطق نمی کرد. اگر می توانست، برایشان خانه هم پیدا می کرد. دوستدارانش، پسرها به ویژه، توی خودشان او را مجید - اکبری می نامیدند. اینجور نامیدن از  دور مودبانه نمی نمود، اما به تهش که می رسیدی از مودبانه بالاتر بود. بحث های فلسفی را بسیار دوست داشت. در نشست های دانشگاهی، شرکت می کرد و به برگزاری آنها یاری می رساند. از آن استادهایی نبود که با سرافرازی درجا می زنند. هر سال که می گذشت پیشرفتش را می دیدی؛ در درس دادن؛ در بحث کردن؛ در بازتر دیدن.


*

شوربختانه سالها بعد، در سال‌های پختگی و باروری، بیماری دکتر اکبری را بر چکاد زندگانی پیدا کرد. نخست صدایش ضعیف شد، آنچنان ضعیف که از نزدیک هم به سختی شنیده می شد. با اینهمه، کلاس هایش را رها نکرد. من در آن روزها، با او درس نداشتم، ولی از پشتِ در ِ کلاس صدای خسته اش را می شنیدم. و او در آن تنگنا، چقدر می کوشید تا سخنش را بی کم و کاست به دانشجویان بفهماند. اندک اندک، بیماری پیش رفت و او از رفتار بازماند. پزشکان می گفتند بیماری اش چیزی از گونه ی بیماری استیون هاوکینگ است. در بیماری هم، به گروهی که دوستشان داشت پیوسته بود.

 استادان گروه فلسفه دکتر اکبری را به ریاست دانشگاه رساندند تا هم از کلاس رفتن آسوده اش کنند، هم از خانه نشینی جدایش. نیک اندیشی و نیکوکاریِ به جایی که هماورد سرنوشت نبود.

سرانجام دکتر مجید اکبری خانه نشین شد و در روزی که منطقش را دوستداران او نمی خواستند و هنوز پنجاه سال نداشت چشم از جهان فرو بست. یادش گرامی باد!


 

(این عکس به وسیله ی دانشجویان و استادانی که در ماه های پایانی زندگانی دکتر اکبری، به دیدارش رفته بودند گرفته شده است. در آن میرا قائمی (نفر دوم از چپ)، دکتر شهلا اسلامی (پنجم از چپ) و دکتر صمدی (پشت سر او) دیده می شوند. همچنین جستار میرا قائمی در سوگ دکتر مجید اکبری، خواندنی است).


 

فیل و فیلسوف

همانگونه که در دنیای باستان، یونانی ها در فلسفه سرآمد بودند در جهان مدرن، آلمانی ها پهلوانان فلسفی اند. آلمان فیلسوفان پرشمار و بزرگی چون نیچه، کانت، مارکس، هگل و هایدگر دارد که هرکدام برای یک تاریخ فلسفه بسنده اند (بگذریم که نیچه خودش را آلمانی نمی دانست و هگل هم ستایشگر ناپلئون و انقلاب و فرهنگ فرانسه بود).

فیلسوفان آلمان بسیار نظرورز و پُر نویس اند. به یک موضوع از ده ها زاویه نگاه می کنند. همانگونه که ملت های دیگر رمان های چند جلدی می نویسند آنان تند تند کتابهای فلسفی چاپ می کنند. برخی از نوشته های فیلسوفان آلمانی پنجاه سال پس از مرگشان هم ویرایش و چاپ نشده است.

در این باره، داستان نسبتا بامزه ای در میان دانشجویان فلسفه هست که در اینجا بازگو می کنم:

می گویند یک فرانسوی، یک انگلیسی و یک آلمانی در اتاقی نشسته بودند (انگلیس و فرانسه هم در اروپا دارای مکتب های فلسفی اند). در اتاق کناری فیلی نگهداری می شد. از این سه نفر می خواهند که به اتاق بغلی بروند و برداشت و شناختشان را از فیل بنویسند. فرانسوی به اتاق می رود و پس از ده دقیقه برمی گردد و از روی یک برگه، شعر زیبایی در وصف فیل می خواند. پشت سر او انگلیسی را به اتاق می فرستند. او پس از یک ساعت بیرون می آید و در حالی که متر و نقاله ای در دست دارد درباره ی اندازه های بدن و جنس عاج فیل گزارشی به دست می دهد. آخر سر آلمانی به اتاق می رود.  یک ساعت می گذرد، نمی آید. دو ساعت می گذرد، نمی آید. یک روز می گذرد، نمی آید. یک هفته می گذرد، خبری نمی شود. سرانجام او را به زور از اتاق بیرون می کشند و می بینند یک جزوه ی هزار صفحه ای زیر بغلش زده و روی آن نوشته: درآمدی بر فیل شناسی!

 

خطابه

خطابه

 

خطابه گفتاری است که در برابر دیگران و برای قانع کردن و برانگیختن آنان گفته می شود. خطابه باید شنونده را دگرگون کند تا سخن را به دل پذیرا شود. مقدمات خطابه از مقبولات، مشهورات و مظنونات به دست می آید (مقبولات: سخنان بزرگان دین، اجتماع و فرهنگ که به پشتوانه ی جایگاه آنها پذیرفته می شود، مانند: برو کار میکن مگو چیست کار (سعدی) / مشهورات: سخنان خردمندانه و منطقی که بیشتر مردم به درستی آن ها رای می دهند، مانند: عدل و داد خوب است / مظنونات: سخنانی که درستی آنها بر نادرستی شان می چربد. به سخن دیگر گزاره هایی که احتمال درست بودنشان از احتمال نادرست بودنشان بیشتر است، مانند: فلانی با دزدان رفت و آمد می کند پس بزهکار است).

یکی از نامدارترین خطیبان و سخنوران باستان سیسرون است. او کنسول روم و یکی از مردان سیاسی آن جمهوری بود. سیسرون چهار خطابه ی شیوا بر ضد کاتلینا دارد. کاتلینا یکی از قدرتمندان روم بود که از نگاه سیسرون در اندیشه ی برانداختن جمهوریت در روم باستان بود. سخنرانی های آتشین سیسرون کاتلینا را رسوا کرد. او را از پایتخت بیرون راند و همچون شورشگری در برابر ارتش قرار داد. سرانجام کاتلینا در رویایی با سپاه روم کشته شد، اگرچه در هیچ دادگاهی محاکمه نشده بود

 

خواجه نصیرالدین توسی در اساس الاقتباس می گوید که بیشتر مردم از دریافت قیاس های برهانی ناتوانند. بنابراین "صناعتی که متکفل افادت اقناع بود در اذهان جمهور، جز خطابت نبود".

 

 

علت های چهارگانه ی ارسطو به زبان ساده

یکی از نوآوری های ارسطو در جهان اندیشه آن بود که کوشید هستی یافتن موجودات و پدیده ها را با زبان عقلانی و خردپذیر توضیح دهد. پیش از او، پدیده های جهان با زبانی اسطوره ای، شاعرانه و داستانی بیان می شدند. برای نمونه در اسطوره های آزتکی و مایایی یکی از خدایان برای آن که به مردمان خوراک دهد مورچه ای را که یک دانه ذرت بر دهان داشت تهدید می کند و مورچه می پذیرد تا او را به کوهستانی که انبار غله است راهنمایی کند. آن خدا خود را به صورت مورچه در می آورد و به دل سنگ ها رخنه می کند. دانه ی ذرت را به دست می آورد و به انسانها می دهد تا بکارند وفرزندانشان را سیر کنند.

 

ارسطو از داستانگویی و از به کار بردن زبان شعر و منطق اساطیری کناره گرفت و به وجود آمدن هر چیز را پیامد همکاری و همیاری چهار علت عقلانی دانست: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری و علت غایی.

برای نمونه هنگامی که به یک میز ناهارخوری نگاه می کنیم آن را نتیجه ی دست به دست دادن چهار علت می یابیم.

علت فاعلی: نجار یا درودگری که میز را ساخته است.

علت مادی: چوبی که میز ناهارخوری با آن ساخته شده. در اینجا باید دانست ارسطو به ما گوشزد می کند که هر ماده ای قابلیت تبدیل شدن به هر چیزی ندارد. مثلا نمی توان با روغن آشپزی و آبِ رودخانه میز ناهارخوری ساخت.

علت صوری: طرح و الگویی است که درودگر در ذهن دارد تا بر پایه ی آن میز ناهارخوری را بسازد ممکن است وی این طرح را پیش از ساختن میز روی کاغذ بکشد، شاید هم در ذهن خودش نگه دارد.

علت غایی: هدف از ساخته شدن آن چیز را بیان می کند. هدف از ساخته شدن میز ناهارخوری آن است که پشت آن بنشینیم، روی آن خوراک بچینیم و دور هم باشیم.

نگاهی به فیلم برکت از دیدگاه زیبایی شناسی ارسطو

(این یادداشت را در سال 1391، به خواست عزیزی نوشتم)

 

فیلم برکت کاری از ران فریک (آمریکا ـ 1992) از ساخته هایی است که از دیدگاه برخی دوستداران هنر در جرگه ی سینمای ناب جای می گیرد. برکت واژه را کنار می‌گذارد تا با زبان تصویر و موسیقی پیامش را بازگو کند. شایان گفتن است به کارگیری زبان ویژه ی سینِما که همانا نور و رنگ و تصویر و دوری جستن از گفتار (و حتا موسیقی) است از ویژگی هایی شمرده می شود که هواخواهان سینمای ناب بر کاربست ِ آن پافشاری می‌ کنند. برکت هرچند از موسیقی بهره می‌گیرد اما به سخن و گفتار وابسته نیست. این جستار، بر آن است برکت را از دیدگاه زیبایی شناسی ارسطو بررسی کند.

 

ارسطو، فیلسوف بزرگ یونانی، بر این باور بود «امر زیبا، خواه موجود زنده‌ باشد و خواه چیزی باشد مرکب از اجزاء، ناچار باید بین اجزاء آن نظم و ترتیب وجود داشته باشد، چون شرط زیبایی، اندازه ی معین و همچنین نظم است». (1)

در دنباله ی این بررسی خواهیم دید که فیلم برکت، هم از نگاه کلی (جهان بینی و نیز ساختار شکلی) و هم از نظر اجزا (سکانس ها) دارای نظم (سازمندی) است و بنابراین از نگاه ارسطو شرط زیبایی را در خود دارد. فیلم برکت از دل طبیعت آغاز می شود؛ از میان فراگیرترین آیین‌های آدمی (مانند نیایش) گذر می کند؛ به کند و کاو در زندگی مدرن می پردازد؛ به آیین‌های پیوسته با مرگ می‌رسد (مانند سوزاندن مردگان) و در پایان، دوباره به دل طبیعت باز می‌گردد و در آغوش آسمان به پایان می رسد. از این رو فیلم برکت مسیری دایره سان را می پیماید، یعنی از یک جا آغاز می‌شود و در همان جا پایان می یابد. از آنجا که در زیبایی شناسی ارسطویی، دایره، منظم ترین (سامان یافته ترین) و زیباترین شکل ها است، پس می‌توان نتیجه گرفت سازندگان برکت از دیدگاه فرمی در پی کامل ترین و هنرمندانه ترین شکل و ساختار بیان کلاسیک بوده اند. همان‌طور که گفته شد در هندسه ی اقلیدسی، دایره، بسامان‌ترین شکل دانسته می‌شد زیرا فاصله ی همه ی نقطه ها بر روی محیط آن، تا کانون (مرکز) دایره با یکدیگر برابر است. به سخن دیگر شعاع های دایره با هم برابرند. همچنین باید افزود از دیدگاه جزئی (درآمیزی و دنبال گیری سکانس ها که سرانجام درونمایه ی فیلم را می سازد) در فیلم برکت، بسامانی و انضباط به چشم می خورد. این بسامانی در بخش طبیعی، ضمن هماهنگی عناصر طبیعت با یکدیگر و در بخش آیینی، در پرتو هماهنگی مناسک آیینی، نمایان شده است. جالب توجه آنکه کارگردان حتا در زندگی مدرن هم سامان یافتگی دیده و به تصویر کشیده است، با این هشدار که انضباط در زندگی مدرن عبارت از نظمی ماشینی است و کمتر جنبه ی هماهنگی و سازگاری دارد (برای نمونه: خیابان‌ها و ایستگاه های مترو که پی در پی پُر و خالی می‌شود و یا جوجه کشی ماشینی که سامان یافته، ولی سرد و بی روح است).

همان‌گونه که گفته شد نظم (سازمندی) از نگاه ارسطو شرط زیبایی و هنر است، ولی خود زیبایی نیست. پس زیبایی و هنر چیست؟

اینجا باید یادآور شد که افلاتون، آموزگار ارسطو، زیبایی را همانندی به مُثـُل و هنر را صرفاً تقلید از طبیعت می‌دانست، بر این پایه افلاتون هنر را در جایگاه بلندی نمی دید؛ ولی دیدگاه شاگرد با استاد یکی نبود. ارسطو جهان مثال ها را قبول نداشت و آن را جهانی توهم زاده می‌دانست و بر این باور بود که حقایق و آرمان‌ها در ضمن، در لا به لا و در میان ِ واقعیت‌های این جهان وجود دارند. اگرچه ارسطو نیز مانند افلاتون هنر را تقلید از طبیعت می‌دانست، اما بر این باور بود که «هنرمند امور و اشیاء را چنان که باید باشند تقلید و تصویر می‌کند و نه چنان که به راستی هستند». (2)

از دید ارسطو «هنر می‌تواند بالاتر یا پایین‌تر از پله ی طبیعت قرار گیرد... او می‌خواهد نشان دهد که در نهایت هنر را باید نتیجه ی زندگی زمینی شناخت و عنصر "فراطبیعی" آن هم از نگرش فرجام شناسانه ی ما برمی خیزد. آرمان نیز در نهایت، زاده ی این نگرش است و آنچه ما بهتر یا بدتر از کردار خود ارزیابی می کنیم، ریشه در زندگی و اندیشه‌های ما دارد». (3)

ارسطو هنر را از مقوله ی ساختن دانسته و آن را نتیجه ی خرد انسان شمرده است. «یعنی آن را به برداشت عقلانی انسان از جهان و واقعیت مرتبط کرده، به همین دلیل نیز از نظر او باید تقلید هنری را در «بازآفرینی» و بازسازی بخردانه جای داد و نه در رونویسی و نسخه برداری مکانیکی. هنر، ساختن است... یعنی کنشی است عقلانی و فرجام شناسانه. شاید بتوان در یک کلام گفت هنر آفرینش عقلانی چیزی است بنا به هدفی. نکته ی مرکزی فرجام یا هدف را نباید از نظر دور کرد. اهمیتش در این است که هنر را به آینده، یا بهتر بگویم به تصوری از آینده که در سر ما وجود دارد، متصل می‌کند و کمالی ذهنی را بازمی آفریند... تفاوت بین [مورخ و شاعر [یعنی هنرمند]] در این است که یکی از آنگونه حوادث می‌گوید که در‌واقع روی داده و آن دیگر سخنش در باب حوادث و وقایعی است که ممکن هست روی بدهد. از این روست که شعر، فلسفی‌تر از تاریخ و هم مقامش بالاتر از آن است. زیرا شعر بیشتر حکایت از امر کلی می‌کند، در صورتی که تاریخ از امر جزئی حکایت دارد». (4)

 

با ژرف نگری در فیلم برکت، می‌توان ردپای اندیشه و برداشت خردمندانه ی سازنده را از واقعیت اینجهانی به چشم دید. برکت از وضعیت بشری سخن می گوید. علی‌رغم نگاه کسانی که آن را در رده ی آثار دینی جای می‌دهند به نظر می‌رسد که فیلم چشم انداز گسترده تری را نشان می دهد، چرا که رویکردی اسطوره ای و آیینی دارد. آغاز فیلم، اسطوره و داستان آفرینش را به یاد می آورد. در این بخش، همه چیز آرام و آرامبخش و باشکوه است. هماهنگی و درنگ و سازگاری در زیر و بم یکایکِ صحنه‌ها دیده می شود. حتا میمونی که تا گردن در آب فرو رفته است انگار که درباره ی رازهای آفرینش اندیشه می کند! شاید سازندگان فیلم می‌خواهند به ما بگویند که نخستین آیین‌های بشری بدون میانجی و واسطه از طبیعت وام گرفته اند. همچنین نظم و انضباط از جهان طبیعت به رفتارهای آیینی راه یافته است. برابر با جهان بینی فیلم برکت، زندگی سنتی با همه ی ابتدایی بودن، یک دستاورد بزرگ برای انسان‌ها داشته است: فرصت تأمل در جهان آفرینش؛ و این دستاورد، ارمغان کوچکی نیست. در زندگی مدرن، هرچند سازمندی و نظم باستان به گونه ای دیگر روان است، ولی شتابزدگی، فرصت تأمل را از میان می‌برد و برای انسان راهی به جز بازگشت به دامان طبیعت نمی ماند. سویه های ناهنجار زندگی مدرن از جمله مصرف گرایی و سرمایه سالاری، زمین را به زباله دانی بزرگ تبدیل کرده و این گاهواره ی زندگانی را از انسان گرفته است. زباله دانی آلوده که برخی فرزندان ندار و نگونبخت زمین، آن را برای پیدا کردن پسمانده های بعضی فرزندان دارای آن شخم می زنند. شاید برای همین است که در بازگشت دوم به طبیعت، خانه ی انسان از دست او بیرون می آید و تنها جایی که برای درنگ و درخودنگری ‌اش می ماند، آسمان پُر ستاره است! جنگل های انبوه ِ پر راز و رمز، دریاهای آبی و پُر خیزابه، دشت‌های سبز ِ بی کران، چشمه های زلال ِ زندگی بخش و خلاصه زمین ِ مادر ِ گشاده دست، در آستانه ی مرگ و نابودی است و برای انسان حسرت زده، تنها شهاب های گریزان و دست‌نیافتنی باقی‌ می ماند. آیا از نگاه فیلمساز کره ی زمین آنقدر آلوده شده که چاره‌ای جز ترک کردن و وانهادن آن وجود ندارد؟!

 

بدین ترتیب روشن است که از نگاه فلسفه ی ارسطو فیلم برکت دارای ارزش‌های زیبایی شناختی است زیرا نخست آن که «شرط زیبایی» یعنی سازمندی (نظم) را در خود دارد و دوم کوششی است خردمندانه و هدفدار در هشدار دادن به این که زادگاه و زیستگاه انسان، یعنی کره ی زمین، چه از نگاه معنوی و چه از دیدگاه مادی با خطر نابودی و ویرانی روبروست. از یک سو زندگی پرشتاب و ماشینی فرصت درنگ در هستی و رسیدن به تعالی معنوی را از انسان گرفته و از سوی دیگر آز و نیاز انسان در مصرف منابع طبیعی و همچنین شوخ چشمی آدمی برای چیرگی بر طبیعت و دستکاری آن به سود خود، سیاره ی زمین را تنگدست و آلوده کرده است. در این وضعیت خطرناک، فیلمساز خود را چون راهبی نشان می دهد که در میان جماعت غافل راه می‌رود و زنگ خطرش را به صدا درمی آورد.

 

 1391

 

 

 پانویس:

 

 1ـ احمدی، بابک، حقیقت و زیبایی، نشرمرکز، چ پنجم، ص 64

 2ـ همان، ص 66

 3ـ پیشین، ص 66

 4 ـ همان، ص 67

 

درباره ی اوریگنس و رازی

رازی:

محمد زکریای رازی در زمان خود، فیلسوفی دگراندیش بود. از آنجا که او تنها به آفریدگار باور داشت و پیامبری پیامبران را نپذیرفت آماج انتقاد و گاه سرزنش بزرگان و اندیشمندان بود.

قاضی صاعد اندلسی گفت: محمد زکریای رازی در علوم الاهی مهارت نداشت و غرض غایی آن را  نفهمیده بود. موسی ابن میمون اندیشه های فلسفی او را هذیانات دانست. ابوحاتم رازی وی را ملحد خواند. ابن حزم سخنانش را دعاوی و خرافات بی دلیل شمرد و ابن سینا او را متکلف فضول و نادانی شمرد که به جای آن که به شیشه های ادرار بیمارانش نگاه کند پا از گلیمش بیرون گذاشت و بر الاهیات شرح ها نوشت و خویش را رسوا کرد.

محمد زکریای رازی فلسفه را همانند شدن انسان به خدا می دانست تا جایی که در توان انسان است (به پیروی از افلاتون). باور داشت که چون خدا دادگر و مهربان و بخشنده است انسان هم باید تا جایی که می تواند چنین ویژگی هایی به دست آورد و با دیگران (به جز ستمگران و بدکاران) به نیکی روزگار بگذراند. 

(تاریخ فلاسفه ایرانی، دکتر علی اصغر حلبی،  انتشارات زوار، ۱۳۸۵، صص ۱۱۵ تا ۱۳۰).

 

 

اوریگنس:

از دیرباز، یکی از مایه های اختلاف میان دین سالاران و فلسفه دوستان موضوع آفرینش از هیچ (خلق از عدم) بوده است. این پرسش که آیا جهان مادی را خدا آفریده یا از آغاز وجود داشته است؟

دین باوران بر پایه ی متن های مقدس خود به آفرینش از هیچ باور داشته اند. بر آن بوده اند که جهان در حالی که نبوده است ناگهان بنا بر اراده ی خدا هست شده. ولی فیلسوفان (به ویژه فیلسوفان یونان باستان بر پایه ی سنت شان) باورمند بوده اند که آفرینش از هیچ محال است و ماده از آغاز وجود داشته است.

پیشینه ی بحث: در روزگاری که هنوز دین های بزرگ جهانگیر نشده بود و فلسفه ی یونان در کار شکوفایی بود، افلاتون در نوشته های خود از دمیورژ نام برد. دمیورژ (صانع) وجودی بود که با نگاه کردن به مثال ها و الگو قراردادن آنها اشیا را سر و شکل می داد، مانند کسی که تکه های خمیر مجسمه را در دست دارد و آنها را یکی یکی شکل می دهد. پس دمیورژ آفریننده (خالق) نبود بلکه سازنده (صانع) بود.

دنباله ی بحث در قرون وسطی نزد اوریگنس و سرنوشت درس آموز او:

فرمانروایان همواره به اندیشه سوی و گرایش داده اند و آن را در راهی که به سودشان بوده انداخته اند.

در دوره های بعد که آیین ترسایی اروپا را درنوردید و قدرت سیاسی را  به دست آورد دیگر نمی شد از دمیورژ داد سخن داد. در این سال ها اوریگنس، از فیلسوفان عارف مسلک سده های میانی، با ترفندسازی خواست هم به فلسفه وفادار بماند و هم دل دینداران حاکم را به دست آورد. اوریگنس آفرینش را برای خداوند کاری ازلی و ضروری دانست. از نگاه او خداوند در ازل جهان را آفرید تا جایگاه عقل ها و نفس های خطاکار و هبوط یافته باشد

بدین ترتیب او با ذاتی و ضروری دانستن عمل آفرینش برای خدا، ماده را بدون آغاز زمانی دانست و از سوی دیگر جهان را آفریده و مخلوق شمرد. همچنین اوریگنس به نگرانی فرمانروایان مسیحی پاسخ داد و در انگاره ی خود، جایی برای ایده ی گناه نخستین باز کرد و ماده را جایگاه انسان گناهکار و نافرمان به شمار آورد.

با این همه تلاش اوریگنس که خواست دو نگاه دور از هم را آشتی دهد سرانجام کام سیاستمداران را برنیاورد. آنها کوشش های او را بسنده ندانستند و او را دستگیر کردند. اوریگنس زندانی و شکنجه شد و در پی آن درگذشت. فیلسوف درنیافته بود که تمامیت خواهان با چیزی کمتر از "همه چیز" خشنود نمی شوند.

 

چند خط

 

 

نگاه: یک سال و اندی است که صفحه ­ای در اینستاگرام باز کرده ­ام و گاه و بیگاه در آن نوشته ام، نوشته­ هایی که بیشترشان بنا بر سرشت اینستاگرام کوتاه بوده ­اند. از این پس برخی از آنها را با تغییر و بی­ تغییر در اینجا، می ­آورم.

 

یک:

ارسطو راهزنی را شغل می­ دانسته. گویا در روزگار او "مالکیت خصوصی" چندان ارجمند نبوده است.

 

دو:

از نشانه ­های فیلسوفان بزرگ این است که اندیشمندان نسل بعد نمی ­توانند آنها را نادیده بگیرند. یا باید از ایشان ستایش و پیروی کنند یا همه­ ی وقت و توان­ شان را بگذارند تا نشان بدهند گمراه و برخطا بوده ­اند. افلاتون، ارسطو، نیچه، کانت و هگل از این دست فیلسوفانند. 

 

سه:

امانوئل کانت (۱۸۰۴ - ۱۷۲۴) فیلسوف برجسته­ ای است. یکی از مهم­ترین فیلسوفان تاریخ. بسیاری برآنند که دنیای جدید بر پایه­ ی اندیشه ­ی او بنیاد شده است.

۱-  جداسازی قلمرو ایمان از قلمرو خرد و استدلال (نتیجه­ ی سیاسی: سکولاریسم) ۲- انسان ­محوری (اومانیزم) ۳- پیش نهادن ایده ­ی صلح جهانی (تشکیل سازمان ملل) ۴- تکیه بر عقل خودبنیاد به جای عقل مددیافته ۵- محدود دانستن نیروی شناخت در انسان و مطلق نبودن آن (در نتیجه، پلورالیسم و نسبی گرایی) ۵- پشتوانه قرار دادن وجدان انسانی به جای ترس و امید دینی در امر اخلاق، از دستاوردهای فلسفی کانت است.

 

چهار:

هایدگر: انسان موجودی مرگ­ آگاه است و مرگ جزئی از حقیقت اوست. در واقع، مرگ جدا از اگزیستانس (هستی) انسان نیست. اگر خالصانه و صادقانه و با صرافت طبع با آن روبرو شویم، هستی ما اصیل است زیرا نسبت به وجودمان احساس بیگانگی و غربت نکرده­ ایم، ولی اگر ترس از مرگ نگذارد خالصانه و صادقانه و با صرافت طبع با آن مواجه شویم، اگزیستانس ما (هستی ما) اصیل نیست. وجود اصیل یعنی انسان آنگونه که هست باشد.

 

پنج:

تفاوت مطلق هگل و اسپینوزا: جوهر اسپینوزا صرفا از جنس اندیشه نیست و از آغاز کامل است، ولی جوهر هگل از جنس اندیشه است و کم­ کم و در روندی دیالکتیک به تکامل می ­رسد.