گل آقا و ملوّن در نبرد تن به تن (بخش دوم) ـ گفت و گو با حسین هاشمی (طنزنویس)
مهرداد شمشیربندی: یکی از موضوعاتی که در ملون به آن پرداخته میشد، برنامههای طنزی بود که در تلویزیون توسط گروهی از جوان های تازه آمده اجرا میشد. ملون خیلی از این برنامه ها به ویژه از ساعت خوش انتقاد می کرد. مشکل شما با آنها چی بود؟
حسین هاشمی: ببینید، ما از دو جنبه نسبت به آنها انتقاد داشتیم. یکی شخصیت خودشان و دیگری نوع به اصطلاح طنزی که ارائه می دادند.
البته کسانی که خارج از گود بودند نسبت به آنها شناختی نداشتند اما من که با رادیو و تلویزیون در ارتباط بودم به نظرم خیلی از ساعت خوشی ها (همه شان را نمی گویم) بچههای بیجنبه ای بودند که چون چهار دفعه چهرهشان از تلویزیون پخش شده بود به خودشان حق داده بودند در جامعه ولنگاری کنند. طوری بود که همین ها موقعی که رفته بودند مشهد، بازاری ها با لولههای مقوایی که توپ پارچه به دورش می پیچند، آنها را کتک زده بودند و از مشهد بیرون کرده بودند. یک بار هم به یاد دارم آنها را به خاطر کثافتکاریهایی که به اسم هنر، این طرف و آن طرف در آورده بودند از تلویزیون با خواری و خفت بیرون کردند. آن موقع من در ملون سوژه ی کاریکاتوری دادم و فکر کنم خانعلی آن را کشید؛ به این صورت بود که چون از رسانه ها اعلام میکردند ساعت 9 شب زبالهها را بیرون بگذارید، کامیونی بود که داشت گاز می داد و با سرعت میرفت. یکی می گفت: «الان که ساعت 9 نیست پس چرا این ماشین آمده زبالهها رو ببره؟» جواب می شنید که: «اینا بازیگرای ساعتخوش هستن که داره میبره یه جا خالی شون کنه!»
اما نکته ی دوم که مهمتر است این که به نظر من چیزی که ساعت خوشی ها به عنوان طنز ارائه می دادند، به هیچ وجه طنز نبود. ممکن است بشود به آن فکاهه، ، لودگی، لوسبازی، تو سر و کلهی هم زدن گفت، اما بهش طنز نمی شود گفت. متاسفانه تلویزیون حتا تا امروز درک درستی از طنز نداشته و اسم طنز را خراب کرده. دو نفر با متکا توی سر و کله ی هم می زنند و پرهایش را به هوا می فرستند، گوشه ی تلویزیون می نویسد برنامه ی طنز ! مگر طنز اینجوری است؟! طنز، مقوله ی دیگری است، با لودگی و مسخره بازی فرق دارد. متاسفانه پخش این نوع برنامه های کمدی الان هم از تلویزیون ادامه دارد. در سالهای اخیر تلویزیون نه تنها قدمی در ارتباط با بالا بردن سطح طنز برنداشته بلکه خیلی هم طنز را خاک بر سر کرده. هر برنامه ی آبکی را به اسم طنز میآورد و به خورد مردم می دهد. نمیدانم اینها چه دشمنی و عداوتی با طنز دارند! این که به اسم طنز همین طوری دوربین را روشن کنیم و جلوی آن شکلک درآوریم، از مبل بپریم روی میز و از میز کله معلق بزنیم سمت دیوار، طنز را حرام کردن است؛ طنز را نابود کردن است. چند وقت پیش شنیدم یکی از منتقدان صدا و سیما به اسم آقای فهیم درباره ی یکی از سریالهای طنز صحبت میکرد. می گفت: «من یکی دو قسمت از این سریال را دیدم و اصلاً خندهام نگرفت!». این آقا که اسم خودش را منتقد می گذارد، نمیداند که طنز اصلاً خنده ندارد! بعضی مواقع لب گزیدن هم دارد. گاهی طنز زهرخند است. طنز ناهنجاری و نابسامانی جامعه و فرهنگ را نشان می دهد. پیام و خط داستانی دارد. پیراهن یکدیگر را کشیدن و پاره کردن، و آب بستن به سوژه های یک خطی که طنز نشد. البته در نهایت این بچه ها هم مقصر نیستند. تلویزیون مقصر است که به هر قیمت می خواهد مردم را بخنداند؛ خنده ای که از روی فکر نیست. من مخالفم که روی این برنامه ها اسم طنز بگذاریم. اگر نگویند طنز و مثلا بگویند فکاهی عیبی ندارد. ما هم کاری به کار آنها نداریم. اما وقتی به اسم طنز پخش می کنند، آنوقت حساس می شویم. چون آن بچه ی دبستانی که اینها را می بیند، فردا خیال می کند هرچیز احمقانه و بی سر و تهی اسمش طنز است!
م.ش: ضعیف بودن خیلی از کمدی های تلویزیونی به خصوص نود قسمتی ها را قبول دارم اما این جوان ها کم و بیش با طنز تصویری و طنز موقعیت آشنا بودند در حالی که در همان دوره هنرمندان رادیو هم به تلویزیون آمدند ولی چون طنزشان صرفا کلامی بود و ظرفیت های رسانه های تصویری را نمی شناختند، اصلا موفق نشدند و به اصطلاح یخ شان نگرفت و به رادیو برگشتند.
حسین هاشمی: بله ناموفق بودند؛ تمامشان ناموفق بودند. اول از همه این که بازیگر رادیو در تلویزیون موفقیت ندارد و بالعکس. اینها دو مقوله ی کاملاً متفاوت و جدا هستند. در صورتی که به نظر من بازیگر رادیو کارش بینهایت مشکلتر از بازیگر تلویزیون است. چون در تلویزیون تصویر و مسایل جنبی به کمک بازیگر میآید ولی یک بازیگر رادیویی باید کل جوانب تصویری را هم با صدا به شنونده انتقال بدهد. ولی با تمام این تفاصیل من به خاطر نمیآورم که بازیگر طنزی از رادیو به تلویزیون بیاید و موفق باشد.
نکته ی دیگر اینکه طنز رادیویی خط قرمزش خیلی عقب تر از تلویزیون است. بنابراین دست نویسنده باز است و میتواند یک کارهایی بکند، ولی خط قرمز در تلویزیون خیلی نزدیک است. حتا نیم قدم هم نمیتوانی برداری. تا قدم برداری به بحران برمیخوری و دیواری در مقابل شما کشیده می شود. برای همین مجبوری به حواشی بپردازی و از همین حرکات به نظر من لودگی انجام دهی. بازیگران رادیو برای اینجور حرکات آمادگی ندارند.
م.ش: در ملون یکی از کسانی که شما باهاش مخالف بودید، مهران مدیری بود که بعدها به یکی از طنزسازان مهم تلویزیون تبدیل شد. آیا هنوز هم فکر می کنید کارهای او فکاهه است و طنز نیست؟
حسین هاشمی: الان دیگر در کارهای مدیری می شود یک خرده طنز پیدا کرد. دلیل یک خرده اش هم این است که داستانهایش از نوشته های طنزنویسان بزرگ برداشته شده! یعنی نویسنده ی سریال این مسایل را از کار دیگران استفاده کرده (البته بدون ذکر نام!). یکی مثلا مرد هزار چهره که همان داستان پخمهی عزیز نسین است. باغ مظفر هم برداشت بسیار غلطی از دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد است.
م.ش: برگردیم به ملون؛ آگهیها را چطور میگرفتید؟
حسین هاشمی: آقایی بود که قبلاً در توفیق آگهی میگرفت که الان اسمش خاطرم نیست. آگهی ها را او می گرفت که البته در حد قابل توجهی نبود.
م.ش: دورهای که شما در ملون بودید چند وقت بود؟
حسین هاشمی: یک سال و چندماه بود. مثل این که سومین شماره منتشر شده بود که من رفتم آنجا و تا پایانش هم بودم.
م.ش: آن موقع همه ی مجلهها سوبسید داشتند؛ چرا شما از سوبسید استفاده نمیکردید؟
حسین هاشمی: مطمئن نیستم اما فکر میکنم یکی از شروط امتیاز مجله، استفاده نکردن از سوبسید بود. چون آن موقع ارشاد ابراز می کرد کمی دستش تنگ است. تازه جنگ تمام شده بود.
م.ش: آیا خط مشی مجله در برخوردار نشدن از سوبسید تاثیری داشت؟
حسین هاشمی: فکر نمی کنم. به هرحال ما بنا را براین گذاشته بودیم که دست ارشاد بسته است و بودجه کم دارد.
م.ش: اما همه میگرفتند!
حسین هاشمی: آنها مجلههایی بودند که از سابق چاپ میشدند. ملون جدید آمده بود. البته مجلههای دیگری هم بودند که از سوبسید به همه چیز رسیدند. تصور کنید چند بند کاغذ با سوبسید میگرفتند، بعد یک بندش را استفاده میکردند و بقیه را میفروختند.
م.ش: خوبی ملون همین بود که اهل این بازی ها نبود. حرف دل مردم را می زد و محافظه کاری نمی کرد. مدیران نشریات طنز ما، چه آن روز چه امروز، یا طنز را نمی فهمند یا در بند محافظه کاری اسیرند. یکی هم که مثل جواد علیزاده طنز را میفهمد، بیش از حد می ترسد و احتیاط می کند.
حسین هاشمی: خوب ببینید علیزاده خیلی محتاط است. بارها و بارها بعد از تعطیل ملون خیلیها به او گفتند آقا شما با این تیراژ کمی که داری دست فلانی (یعنی من) را بگیر و به مجله ات بیاور. میگفت:«اصلاً! اسمشو اینجا بیارید، شب خوابم نمیبره!» خوب این آقا نمیتواند کار طنز انجام بدهد. با این که جواد شخصاً بسیار آدم خوبی است. طنز را میفهمد و برای ما جوایز بینالمللی گرفته. در کاریکاتور، ذوق و هنر دارد و جزء کسانی است که حرف اول را می زند، ولی محتاط بودنش خوب نیست. چند سال پیش که شروع کردند چند تا روزنامه را توقیف کردند، در نمایشگاه مطبوعات بهش گفتم جواد، یک کاریکاتور بذار، میلههای زندان را بکش و مطبوعات که آن تو هستند. پشتش هم تماشاچی را نشان بده که آمده ملاقات این مطبوعات! گفت: «چی میگی تو...؟!» گفتم: «بابا یه چیز ساده است! واقعیته!» گفت: «نه! مگه میشه از این کارها هم بکنم؟!»
م.ش: چرا در مطبوعات طنز ایران، خیلی از نویسندهها با اسم مستعار مینویسند؟
حسین هاشمی: مهمترین عامل سردبیر یا صاحب امتیاز است. نمیخواهد نویسنده اش مشهور بشود و پایهگذارش هم حسین توفیق بزرگ بوده.
م.ش: قبول ندارم؛ چون دهخدا هم به نام مستعار دخو مینوشت. اشرف الدین گیلانی را هم مردم به اسم آقای نسیم شمال می شناختند. اینها قبل از توفیق بودند. اشرف الدین گیلانی هم خودش صاحب روزنامه بود؛ آقابالاسر نداشت.
حسین هاشمی: به هرحال مستعارنویسی به تدریج در مطبوعات طنز ما فرم گرفت و به صورت اپیدمی درآمد. اگر ترس از شهرت نویسنده تنها عامل مستعارنویسی نباشد، حداقل یکی از عوامل آن است. ولی خوب حالا شاید چون من شیشه خردهام بیشتر است می گویم بنیانگذار این کار کسی بوده که میخواسته اصلاً نویسندهاش معروف نشود وگرنه آیا چون من طنز مینویسم حتما باید یک نام طنز هم برای خودم بگذارم؟! مگر آن کسی که درام مینویسد برای خودش اسم درام میگذارد؟ آن که اجتماعی مینویسد، مگر اسم اجتماعی میگذارد؟ نه، همه اسم خودشان را میگذارند. شما اگر نوشته های آرت بوخوالد را ببینید حتا یک اسم مستعار ندارد. عزیز نسین هم همین طور.
م.ش: نمی دانم، اما اینها داستان مینویسند.
حسین هاشمی: بله، داستان مینویسند ولی قطعات کوتاه هم دارند. عزیز نسین توی نشریه هم کار میکرد ولی همه جا عزیز نسین بود. یک مشکل دیگر که باز ما نویسندههای ایرانی داریم و هیچ کجای دنیا ندارند این است که حق التالیف نویسنده ی ایرانی را تا جایی که بتوانند میخواهند از بین ببرند. یعنی چون کاغذ گران می شود، چاپ گران میشود، زینک و فیلم گران میشود، بلافاصله مجله را گران می کنند؛ و می گویند همه چیز گران شده بنابراین ما نشریه را گران کردیم. خب، درست اما آیا نوشته ی نویسنده گران نشده؟! زندگی برایش سخت تر نشده؟! ولی متاسفانه نویسنده همان حق التالیفی را میگیرد که سابق میگرفته. اگر هم دستمزدش بیشتر شده، ناچیز بوده. و باز هم مطابق افسانه ها این کار بنیانگذار داشته؛ بنیانگذار از بین بردن حق التالیف اهل ادب، خدا ذلیلش کند سلطان محمود غزنوی بود که حق فردوسی را خورد و این رسم بد را به جا گذاشت!
م.ش: شما در ملون چقدر دستمزد میگرفتید؟
حسین هاشمی: دقیق یادم نیست ولی گلآقا را یادم است که اواخر ماهی 15 هزارتومان می گرفتم که فکر می کنم بالاترین رقم بود.
م.ش: ماهی 15هزار تومان آن موقع خوب بود؟
حسین هاشمی: به جایی نمیرسید؛ میشد روزی 500 تومان، ولی با روزی 500 تومان هم میشد یک جورهایی زندگی کرد. ملون کمتر از گلآقا میداد. نمیدانم 10 هزار تومان بود یا 8 هزار تومان. دقیق یادم نیست چون از روز اولی که وارد این کار شدم فقط به خاطر عشقم بود؛ به خاطر مادیات نبود. ولی زمانی هم که میدیدم میخواهند از عشقم سوء استفاده کنند صدام درمیآمد. اما تا حالا خوشبختانه سر پول با هیچ صاحبامتیاز، سردبیر یا تهیهکنندهای چک و چانه نزدهام.
م.ش: ملون در بعضی از نوشته ها به ورزشکارها می پرداخت. آنها را با ذکر سابقه و مسایل شخصی قلقلک میداد و برایشان اسم می گذاشت، مثلاً مایلی کهن را میگفت مایلی کلنگ یا درخشان را می گفت دُرُشتخان. بیشتر این یادداشت ها بدون امضا نوشته می شد. آیا کسی در مجله با آنها خرده حساب یا مساله ی شخصی داشت؟
حسین هاشمی: نه من احساس نکردم که دشمنی شخصی در کار باشد. شاید هم بود، من متوجه نشدم. اما در مورد اسم سازی، باز هم بنیانگذارش روزنامه ی توفیق بود. توفیق معمولا برای کسانی که سوژه قرار می داد اسمی نزدیک به اسم خودشان می ساخت که نام آنها را تداعی می کرد. مثلا یادم هست می خواستم طنزی در مورد فریدون فرخزاد بنویسم که توفیقی ها گفتند فرخ زاد را بنویس فندقزاد ! اینها راه فرارهای طنزنویس است! در ملون هم ما میخواستیم اسم کسی را مشخصاً نیاوریم که اگر مثلا به آقای مایلی کهن بر خورد بگوییم آقا ما شما را که نگفتیم؛ مایلی کلنگ را گفتیم. شما مایلی کهنی! به شما چه ربطی دارد؟!
م.ش: اما همه میفهمیدند که!
حسین هاشمی: همه متوجه میشدند و همه هم میدانستند که این یک راه فرار است. من الان ممکن است درباره ی آقای خنجربندی چیزی بنویسم و توهینی بکنم، ولی آقای شمشیربندی نمیتواند از من شکایت کند؛ چون می گویم منظورم ایشان نبوده، این خنجربندی هم اسم مستعار باجناقم است!
م.ش: اما در ملون گاه مسایل خصوصی افراد هم نوشته می شد که درست نبود؛ این که مثلا فلان فوتبالیست برادرش را بدبخت کرده و پولش را بالا کشیده.
حسین هاشمی: بله، به طور کلی من مخالف آوردن مسایل خانوادگی در رسانه هستم. چون هر کسی بدون اغراق حداقل یک ضعف خانوادگی دارد. دعوای زن و شوهری، خواهر و برادری، و مسایل مالی و غیرمالی توی همه ی خانواده ها هست. دلیل ندارد که من آنها را رسانهای کنم. این کار را زمانی میکنم که فقر سوژه دارم و میدونی که طنز اکتسابی نیست. ذاتی است. اگر کسی واقعاً خمیره را داشته باشه از سوژه کم نمیآورد.
م.ش: یعنی شما میفرمایید ملون در این زمینه دچار فقر سوژه شده بود؟
حسین هاشمی: نه فقر سوژه نداشت. مگر دیگه سوژهای بیات میشد که می گذاشتیمش کنار. ما برای یک ماه بعد هم مطلب داشتیم.
م.ش: پس شاید از پشت پرده تحریکاتی می شده، مثلا از طرف آگهی دهندگان نسبت به ورزشکاری که با او خوب نبودند.
حسین هاشمی: پشت پرده هم اگر خبری بوده، سجادی می داند اما من گمان نمیکنم. من به علت مشغله ی کاری از این مسایل دور بودم.
م.ش: سجادی برایتان درد دل نمی کرد؟
حسین هاشمی: چرا، گاهی چیزهایی میگفت. بیشتر از ارشاد گله میکرد که مطلب را کشیدند بیرون و گفتند مثلاً این را چاپ نکنید. خب یک مدیر نشریه مثل کسی است که بچهاش به دنیا آمده و توی اتاق نوزادان است. بعد رییس بیمارستان می گوید این بچه را نمیتوانید ببرید چون یک دستش باید قطع بشود! چه حالتی به آن پدر یا مادر دست می دهد؟! ارشاد یک چنین حالتی به وجود میآورد. البته سجادی تمام جوانب را میپایید ولی یک مقدار پشت گرم بود. چی بود؟ نمیدانم، ولی این پشت گرمی باعث شده بود ملون یک خرده تندتر از مجلات دیگر باشد.
م.ش: مطالب بی امضا را کی مینوشت؟
حسین هاشمی: گاهی سجادی مینوشت. دیگران هم بودند؛ یک آقایی بود بیامضا مینوشت که اسمش یادم نیست.
م.ش: آیا کسی بود که توی گلآقا باشد و دعوتش کنید و نیاید؟
حسین هاشمی: نه، از کسی دعوت نکردیم. صفحات مجله برای خود ما هم کم بود و با توجه به حجم مطالب و سوژههایی که داشتیم حتا اگر بیست صفحه ی دیگر هم اضافه میکردیم باز مطلب داشتیم.
م.ش: شما از صابری گلایه می کنید که بر اسامی مستعار شما نام های دیگری هم اضافه کرد، اما خودتان وقتی به ملون آمدید نه تنها آن نام ها را حفظ کردید بلکه چندین اسم مستعار جدید هم به قبلی ها اضافه کردید؛ چرا؟
حسین هاشمی: همان طور که عرض کردم در گل آقا به من پیشنهاد شد تعدادی اسم به نام های قبلی اضافه کنم، موقعی که به ملون آمدم برای این که دوباره با آن پیشنهاد روبرو نشوم، خودم چند تا اسم مستعار به اسم هایم اضافه کردم. دیگر این که در یک نشریه موقعی که دو سه تا اسم مدام تکرار می شود آن نشریه حالت فقیرانه ای پیدا می کند. یعنی خواننده می فهمد که گردانندگان آن مجله دو سه نفر بیشتر نیستند؛ در حالی که ما دوست داشتیم اینطور به نظر بیاید که تعداد زیادی نویسنده و کاریکاتوریست داریم.
م.ش: چرا با آن که مرتضا خانعلی کاریکاتوریست خوبی بود ولی معمولا روی جلدها را نمی کشید؟
حسین هاشمی: بعضی وقت ها روی جلد هم کار می کرد.
م.ش: خیلی کم. بیشتر وقتها ایرج زارع، پروین کرمانی و سهرابی روی جلدهای ملون را می کشیدند.
حسین هاشمی: ما روی جلد را بین کاریکاتوریست ها تقسیم کرده بودیم. هم برای این که کاریکاتوریست ها تشویق شوند و هم برای این که روی جلد در انحصار یک نفر درنیاید. اما خانغلی در عین حال که خیلی با ذوق بود، قلم کارتونش زیاد تنوع نداشت. یعنی پای کارهایش اگر امضا هم نمی گذاشت همه می فهمیدند این کاریکاتور، کار خانعلی است.
م.ش: بله با آن خط های صاف و عمودی و آن زاویه های نود درجه.
حسین هاشمی: مثلا همه ی دماغ ها را یکجور می کشید! به طوری که گاهی ما در مجله سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم امضای تو دماغ است! چون کارش متنوع نبود برای روی جلد مجله مناسب نمی دانستیم در حالیکه مثلا زارع اگر امضا پای کارش نمی گذاشت به سختی شناسایی می شد.
م.ش: البته در صفحه ی وسط ملون، جار و جنجال شهر در دو صفحه ی کامل نشان داده می شد که آن کاریکاتور را خانعلی می کشید و اهمیتش هم اصلا کمتر از روی جلد نبود.
حسین هاشمی: بله، واقعا استادی خانعلی بود که می توانست تمام وقایع یک شهر شلم شوربا و شلوغ را در دو صفحه نشان دهد. این کار از عهده ی همه کس برنمی آید نیست. هم قلم قوی می خواهد، هم حوصله ی زیاد. شاید همین کاریکاتور را اگر کس دیگری می خواست بکشد، روزها می باید برایش وقت می گذاشت اما خانعلی در دو ساعت کار خودش را تمام می کرد.
م.ش: اجازه بدهید از کتاب «برداشت آخر» نقد رویا صدر را بر ملون بخوانم و نظر شما را جویا شوم:
«هفته نامه ی سیاسی ـ فرهنگی و هنری طنز ملون به صاحب امتیازی و مدیر مسوولی محسن سازگارا (مدیر عامل وقت مطبوعات) و دبیری شورای نویسندگان سیدحسین سجادی، از 27 مرداد 1372 در 8 صفحه روی کاغذ کاهی در قطع بزرگ (30 در 45) به صورت دورنگ در تهران انتشار یافت. در سرمقاله ی اولین شماره آمده است: قصد ما از انتشار این نشریه بازگو کردن درددل های شما در قالب طنز و رساندن آن به گوش دست اندرکاران و در همان قالب انتقادی است. از شماره ی 8 تا 24 (مهر تا بهمن 1372) قطع ملون کوچکتر (25 در 35) می شود، در 16 صفحه و با رو و پشت جلد چهار رنگ چاپ می شود و اندازه و فرم مجله ی گل آقا را تداعی می کند. مساله ای که شماره ی 41 گل آقا (23 دی 1372) در ته مقاله، بدون نام بردن از نشریه به غیرقانونی بودن آن اشاره شده است. از شماره ی 25 با قطع کوچکتر (حدود قطع خشتی) در همان 16 صفحه چاپ می شود. حسین هاشمی و محمد خرمشاهی از طنزنویسانی هستند که با ملون همکاری داشته اند.
بعدها بهروز قطبی (حیرتعلی) و سهراب اسدی (س.الف. بچه ی تویسرکان) نیز به جمع همکاران این نشریه می پیوندند. حسین هاشمی در ملون با همان نام های مستعار آشنای خود (لبوتنوری و غیره) قالب هایی را که پیش از آن در گل آقا و دیگر نشریات نوشته، تکرار می کند که ستون های «پای صحبت عمه جان»، « طنز هنری»، «فال هفته» و «شبی در کابینه» از آن جمله اند. خرمشاهی در ملون قالب های سابق خود را :«شعر»، «بحر طویل»، «لطایف الطوایف» به کار می برد. «گفت و گو»، «نگاهی به خبرها»، «طنز ورزشی»، «داستان کوتاه» (تالیف یا ترجمه)، «پاسخ به نامه ها»، «اخبار منظوم»، «جدول» و «فال هفته» از جمله مطالب این نشریه است. ملون به مسایل روزمره ی زندگی مردم می پرداخت و مخاطبان عام را در نظر داشت. هر شماره ی آن با «سرمقاله» آغاز می شد که بعدها عنوان «سرسری مقاله» به خود گرفت. از شماره ی سه شنبه 22 آبان [1372]، جمله ی [شعر] معروف حسین توفیق را که :
«چو حق تلخ است با شیرین زبانی
حکایت سر کنم آن سان که دانی»
چاپ می کرد. اگرچه از همکاری برخی طنزنویسان و کاریکاتوریست های نام آشنا بهره جست، ولی حرف جدیدی در عرصه ی طنز نداشت و در نهایت پس از 48 شماره، در سال 1373 تعطیل شد. یکی از نکات منفی در کارنامه ی حیات کوتاه ملون، برخوردهای هتاکانه ی آن با برخی دیگر از نشریات طنز است. اگرچه این حرکت در تاریخ حیات نشریات طنز به خصوص در مواقع بحران سیاسی و رویارویی جناح ها و احزاب به کرّات مشاهده شده است و در ماه های ابتدایی پیروزی انقلاب آن را در قالب رویارویی خطوط سیاسی شاهد بودیم، ولی در تاریخ تجدید حیات طنز و نشریات طنز از اواخر دهه ی 60 به بعد این امر بی سابقه است. به خصوص این که این بار برخلاف گذشته، رنگ سیاسی ندارد، بلکه صرفا تسویه حساب شخصی است. در شرایطی که فضای طنز کشورمان همراهی و همدلی طنزپردازان را می طلبد، این نشریه به طور مستقیم با نام بردن از نشریه ی خاصی، به شعر و به طنز به آن حمله می کند که از آن میان می توان به شعری که در این نشریه در اول آبان 1373 در مورد افتتاح جدید نشریه ی گل آقا چاپ شده است و نیز مطلب «طنز گل باقالی» در شماره ی 20 (18 دی 1372) اشاره کرد.»
آقای هاشمی شما درباره ی نقد ایشان چه نظری دارید؟ به اضافه ی این که به عنوان طنزنویسی که هم در گل آقا کار کرده، هم در ملون کدام دوره از کارتان را موفق تر می دانید؟
حسین هاشمی: نکته ی اول این بهروز قطبی اصلا در ملون نبود؛ «حیرتعلی» هم اسم مستعار من است، نه بهروز قطبی!
م.ش: بله، کتاب از این بی دقتی ها دارد، مثلا در صفحه ی 195 لک لک میرزا نام مستعار محمد خرمشاهی نوشته شده در حالی که می دانیم لک لک میرزا اسم مستعار حسین مدنی است.
حسین هاشمی: این که نوشته شده نوآوری نداشت، به لحاظ قالب درست است اما ملون جسارت خوبی در نوشتن طنز داشت. از نظر تسویه حساب های شخصی هم، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! بله درست است؛ نوشته شده و نمی شود کتمانش کرد. اما در مورد این که بخواهم طنز خودم را در این دو نشریه با هم مقایسه کنم، من فکر می کنم مطالبم در ملون بهتر از گل آقا بود و اگر بخواهم روزی گزیده ای از نوشته هایم را چاپ کنم، حتما ملون سهم بیشتری خواهد داشت. این فقط نظر من نیست؛ کسان دیگری را هم می شناسم که معتقدند طنز ملون بهتر از گل آقا است. طنز ملون بسیار جدی بود در حالی که به نظر من طنز گل آقا تقریبا دیکته شده بود و به بیان ساده، طنز فرمایشی بود. یعنی ما می دانستیم تا مدتی درباره ی فلان وزیر نباید چیزی نوشته شود، چون صابری با او کار داشت و می خواست امتیازی بگیرد. بنابراین در آن دوره هر مطلب و کاریکاتوری که درباره ی آن شخص می بود، رد می شد در حالی که تندترش را در مورد وزارتخانه یا فرد دیگر می شد کار کرد. این وضعیت ادامه داشت تا وقتی کار صابری با آن مقام یا وزارتخانه تمام شود. حالا محذورات درمورد او برداشته و درباره ی مقام دیگری اعمال می شد! ولی در ملون رابطه ی شخصی با مقامات وجود نداشت. ما هم درباره ی همه به جز مقامات عالی مذهبی و سیاسی می توانستیم طنز بنویسیم. از نظر غیرمحدود بودن و دست باز بودن، ملون بهتر از گل آقا بود.
از نظر ویراستاری و دقت ادبی گل آقا ویراستاران خیلی خوبی داشت که کارشان را بی غلط انجام می دادند؛ سیامک ظریفی، سرهنگ حسین گلستانی و ابوالفضل زرویی نصرآباد ویراستاران گل آقا بودند در حالی که ملون اصلا ویراستار نداشت و متن هایش از نظر ادبی تعریفی نداشت. توان مالی هم نداشت که ویراستار استخدام کند؛ با اینهمه توجه داشته باشید که ملون زمانی شروع به کار کرد که گل آقا در عرصه ی طنز ایران یکه تازی می کرد. گل آقا اسب سواری بود که در میدان مسابقه، تنها و بی رقیب بود و هرطور که می رفت مقام اول را داشت. تنها مجله ای که توانست به این میدان وارد شود و در کوتاه مدت به تیراژ نسبتا خوبی دست پیدا کند، ملون بود که متاسفانه از جایی ساپورت نشد. اگر انتشار ملون ادامه پیدا می کرد شاید یکی از مجلات طنز خیلی خوب و ماندگار و تاریخی کشور میشد.
م.ش: به عنوان حسن ختام لطف کنید بیوگرافی تان را بفرمایید.
حسین هاشمی: من در سیزدهم آبان سال 1319 در جنوبی ترین قسمت تهران، باغ فردوس، زیر بازارچه ی حاج غلامعلی به دنیا آمدم. محله ای که به خاطر کارخانه ی صابون پزی اش به صابون پز خانه شهرت داشت. عجیب آنکه اکثر طنزنویسان معاصر در صابون پز خانه روی خشت ... ببخشید ... روی خرده شیشه افتادند: مهدی سهیلی، پرویز خطیبی، مرتضی خدابخش، حسین مدنی، مرتضی فرجیان و ...
من اولین فرزند خانواده بودم و پدر و مادرم برای به دنیا آمدنم کلی نذر و نیاز کردند. بندگان خدا اگر از قبل می دانستند نذر و نیازهایشان چه نتیجه ای خواهد داشت حتما خودشان را توی خرج نمی انداختند! سال های کودکی ام در خاک و خل های صابون پز خانه گذشت. اسباب بازی بچگی ما یک جعبه ی خالی میوه بود که به آن طناب می بستیم. یکی توی جعبه می نشست و دیگری او را می کشید؛ بعد نوبت آن یکی می شد که دوستش را بر زمینی خاکی بکشد. محله آسفالت نبود و آب لوله کشی نداشت. تفریح دیگرمان این بود که پشت درشکه هایی که برای اهل محل آب نوشیدنی می آوردند سوار شویم و سواری بخوریم. سورچی های بی انصاف همانطور که آن جلو نشسته بودند، شلاق را بالای سرشان می چرخاندند و به تن ما می زدند. در دوران ابتدایی هیچ مدرسه ای نبود که بیشتر از چند ماه تحملم کند. به جرم شلوغی و شیطنت پرونده را زیر بغلم می زدند و از مدرسه اخراجم می کردند. خانه که می آمدم گریه و زاری می کردم و از فردا صبح بیچاره مادرم راه می افتاد به دنبال پیدا کردن یک مدرسه ی دیگر. صبا، طاهر تنکابنی، انوشیروان و فرخی تعدادی از مدرسه هایی بودند که در آنها درس خواندم. تصدیق عالیه ی کلاس ششم را از مدرسه ی فرخی گرفتم !
بعد به دبیرستان پهلوی رفتم که نشانی اش خیابان ری ـ میدان شاه به طرف سه راه امین حضور بود. نزدیک آنجا هم یک بستنی فروشی معروف بود به اسم اکبر مشتی که مورد علاقه ی پیر و جوان بود؛ البته آن زمان هنوز بستنی اکبر مشتی از چین نیامده بود و همین جا ساخته می شد!
آن موقع مدرسه ها دو شیفته بود، صبح تا دوازده ظهر، و دوی بعدازظهر تا چهار عصر. روبروی دبیرستان پهلوی پاساژی بود که تهش یک باشگاه ورزشی بود. بعد از مدرسه دوچرخه ام را توی پاساژ می گذاشتم و به باشگاه می رفتم و ورزش می کردم. غروب خسته و کوفته به خانه می آمدم و با آن وضعیت معلوم بود که دیگر حال درس خواندن نداشتم؛ صبح ها که به مدرسه می رفتم یک دستم به فرمان دو چرخه بود و یک دستم به کتاب! بالاخره هر رقمی بود دیپلم طبیعی را به ما دادند و ردمان کردند. حالا باید وارد بازار کار می شدم. چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟ گفتند بهترین درآمد فعلا در مواد خوراکی است. با قرض و قوله مغازه ای در میدان 24 اسفند سابق (انقلاب فعلی) نبش سی متری خریدم و آجیل فروشی کردم. مغازه ام یک طبقه بود. رو به قبله هم واقع شده بود. یعنی مستقیم، هم از جلو هم از بالا آفتاب می خورد. زیرزمینی هم داشت که در آنجا آجیل بو می دادند. آن موقع هم هنوز کولر نیامده بود. پنکه هم مخلص را خنک نمی کرد. گرمای مغازه آنچنان مخم را قاطی کرد که رفتم و زن گرفتم! می گویند هرکس یک دختر داشته باشد، یک در از درهای بهشت به رویش باز شده است. خدا را شکر که چهار در از درهای بهشت به روی من باز شده و خداوند چهار فرزند دختر به من عنایت کرده.
در سال 1341 بیماری وبا در تهران شایع شد. چنان سخت که از هر ده نفر هشت نفر مبتلا می شدند. در آن زمان من از وبا استفاده ی ابزاری کردم و یک بیت شعر گفتم و برای مجله ی توفیق فرستادم:
مادر زن من خانه ی ما آمده امشب
در خانه ی ما شبه وبا آمده امشب
اجازه بدهید اضافه کنم که من علاوه بر استفاده ی ابزاری از «وبا» از مفهوم «مادر زن» هم استفاده ی ابزاری کردم. چون مادر زنم بسیار خانم خوب و مهربانی بود و مرا مثل فرزند خودش عزیز می داشت.
پس از مدتی حسین توفیق به واسطه ی همان یک بیت مرا خواست و بعد از کمی صحبت همکاری ام با توفیق شروع شد.
یکی از تنقلاتی که در مغازه ام فروخته می شد گز بود و آن را از یکی از گزفروشی های معروف اسفهان می آوردم. پسر آن گز فروش در دانشگاه تهران درس می خواند و از مخالفان حکومت شاه بود. او خیلی به من اصرار کرد که به دانشگاه بروم و ادامه ی تحصیل بدهم. اتفاقا آن موقع شرکت کننده هم کم بود و من رفتم برای کنکور ثبت نام کردم اما روز امتحان مصادف شد با برگزاری جلسه ای در دفتر یکی از مجلات. من که ذوق و عشقم نوشتن در مطبوعات بود شرکت در آن جلسه را ترجیح دادم و به آزمون دانشگاه نرفتم! چند روز بعد آن دانشجو به سراغم آمد و گفت: «من منتظرت بودم؛ چرا نیامدی؟» گفتم : «ببین من علاقه ای به دانشگاه ندارم؛ اصلا کار من نیست.» چون فکر می کردم سواد کلاسیک را به اندازه ی معمول آموختم و به مدرک هم احتیاج ندارم. این شد که به دانشگاه نرفتم و بی سواد ماندم!
بعد از چند سال که در میدان انقلاب بودم مغازه را فروختم و در همان خیابان 24 اسفند (انقلاب) این بار روبروی لاله زار نو مغازه ی دیگری خریدم. حالا دیگر حسابی جذب روزنامه ی توفیق شده بودم و همکاری ام با آن نشریه زیاد شده بود. به طوری که اگر کسی می آمد و می گفت یک کیلو پسته می خواهم، می گفتم نداریم؛ حالا چی بود؟ داشتم برای روزنامه ی توفیق مطلب می نوشتم! بعد از مدتی یک روز پدرم آمد مغازه و گفت: «پسرجان! تو کاسب بشو نیستی. مغازه را بفروش و برو!» گفتم: «کجا برم؟!» گفت: «برو همان مجله ی توفیق! برو هرجا که دوست داری! تو فکرت اینجا نیست. مشتری می آید نیم کیلو پسته می خواهد، یک کیلو بادام هندی به او می دهی، بعد هم پول دویست گرم تخمه را ازش می گیری! اینطوری نمی شود کاسبی کرد.» من هم مغازه را فروختم و از برنامه ی کسب و کار آمدم بیرون. از همان موقع شروع کردم به چاپ مطلب در نشریه های مختلفی مثل کاویان، روشنفکر، اتحاد ملی، هدف، پرواز و کاریکاتور. اولین حقوقی هم که گرفتم 25 تا تک تومانی بود. ضمن این که همکاری ام را هم با توفیق کماکان ادامه می دادم. یادم هست قبل از دهه ی پنجاه مطلبی توی توفیق نوشتم که بعدها خیلی معروف شد. در آن سال ها میوه، دانه ای فروخته می شد، نه کیلویی. من بر اساس کلیشه ی رایج در مدارس صورت مساله ای بدین شکل نوشتم: مردی به میوه فروشی رفت. پنج عدد سیب خرید هرکدام فلان مقدار، دو تا پرتقال خرید، هرکدام بهمان ریال، چهار تا زالزالک خرید هرکدام بیسار شاهی، بعد آخرش به جای این که بنویسم پیدا کنید مبلغی را که خریدار پول داده، نوشتم پیدا کنید پرتقال فروش را! این مطلب توی دهان مردم چرخید و چرخید، تا این که به یک ضرب المثل معروف تبدیل شد به طوری که خودم یکی دوبار خارج از کشور آن را شنیدم که وقتی می خواهند بی ربط بودن مطلبی را نشان دهند می گویند: پیدا کنید پرتقال فروش را !
در سال های جوانی گاه برای برنامه ی طنز «شما و رادیو» هم که تهیه کنندگی اش به عهده ی آقای شاهرخ نادری بود، مطلب و نمایشنامه می نوشتم که معمولا اجرا می شد. البته نوشته ها را به وسیله ی پست می فرستادم چون در آن موقع جوان بودم و شهامت نداشتم پیش اساتید و بزرگانی مثل حسین مدنی، مهدی سهیلی، ابوالقاسم حالت و ... بروم و بگویم من هم نویسنده ام. مدتی هم در رادیو تعطیلی و رادیو دریا کار می کردم، در برنامه ای به نام «با شما و برای شما» که تهیه کننده اش پرویز مقصدی بود و من هم یکی از نویسندگانش بودم. من در هیچ کجا کارمند نشدم و برای گذران زندگی گاهی خرید و فروش می کردم. از آجیل بگیرید تا ماشین و زمین می خریدم و می فروختم. مدتی هم دفتری برای فروش ماشین دایر کردم. مجموع این فعالیت ها باعث شد تا وضع مالی ام از بخور و نمیر نویسندگی اندکی بهتر شود تا این که یکی دو تا از دوستان خیلی خوبم(!) ضمن همین خرید و فروش ها آمدند و هرچه داشتم و نداشتم بردند! آن موقع بود که حرف بابا به خاطرم آمد که گفت کار تجاری به درد تو نمی خورد و خدا روزی تو را بخور و نمیر قرار داده!
استادانم در طنزنویسی مرتضی فرجیان و محمد خرمشاهی بودند که به هردوی آنها مدیونم. معتقدم طنزنویس فقط باید ناهنجاری ها را ببیند و لازم نیست که از هنجارها تعریف و تمجید کند چون هنجار، مطابق طبیعت هر جامعه و انسانی است. برای همین است که چشم من فقط ناهنجاری ها را می بیند و آگراندیسمان می کند و به قلمم تحویل می دهد. مثلا من با کارمند خوبی که کارش را انجام میدهد، بداخلاقی نمیکند، اختلاس نمیکند، با ارباب رجوع بدرفتاری نمیکند، کاری ندارم. این روال کار کارمند است که باید بنشیند و کارش را درست انجام بدهد. از کارمندی می نویسم که اختلاس و بدرفتاری و وقتکشی و وقت دزدی میکند.
بعد از انقلاب هم در مجله ها و فرستنده های مختلف کار کردم از جمله در نشریاتی مثل خورجین، گل آقا، ملون، و در برنامه های رادیویی مثل «صبح جمعه با شما»، «قند و نمک» که از رادیو شبکه ی تهران پخش می شد سمت نویسندگی داشتم. الان هفت هشت سال است که با سعید توکل در برنامه ی پر شنونده ی جمعه ی ایرانی همکاری دارم. پنجاه سال است که با نوشته هایم زندگی می کنم و فکر می کنم با همین نوشته ها هم می میرم. تا الان بیشتر از 1500 نمایشنامه ی کمدی و انتقادی رادیویی نوشته ام و سال هاست که مردم را خندانده ام. مدتی پیش فکر می کردم چه کار کنم که بعد از مرگ هم لبخندی بر لب مردم بیاورم. دیدم بهترین وصیت این است که به بچه ها بگویم روی سنگ قبرم به قول آن متفکر قدیمی و از زبان من بنویسند «ببخشید که نمی توانم پیش پایتان بلند شوم!». اینجوری اگر کسی سر قبرم بیاید احتمالا لبخندی خواهد زد و همان لبخند روح مرا شاد خواهد کرد. شاید به خاطر خنده ای که قبل و بعد از مرگ به مردم هدیه کردم خدا هم مرا ببخشد و با آدم حسابی ها محشور کند.
م.ش: برایتان طول عمر و تندرستی آرزو می کنم.
پانویس ها
1ـ به نقل از "طنزنویسان به اندازه ی دقیقه" http://enabavi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=6810:2010-12-02-05-59-32&catid=38:fp-rokstories
2 ـ صدر، رویا، برداشت آخر (نگاهی به طنز امروز ایران، گزیده ای از آثار طنزپردازان ایران)، انتشارات سخن، چاپ اول، 1385 ، صص 195 ـ 193.
در این جا با کمک آقای حسین هاشمی فهرستی (هرچند ناقص) از نویسندگان و کاریکاتوریست های ملون با نام های مستعارشان عرضه می شود. در گردآوری نام ها دقت شده اما با توجه به گذشت نزدیک به بیست سال ممکن است خطای حافظه در آن راه یافته باشد.
نویسندهها و شاعران:
حسین هاشمی: لبوتنوری، بچه ی صابون پزخانه، گلابتون، حیرتعلی، حسین خان، ح ـ ه آشنا، هاش ام ای، جان نثار، حسین یمشاه، یمشاه.
محمد خرمشاهی: گل مولا، مرشد، درویش، ولد چموش.
حسین مدنی: لک لک میرزا، ح. م غریبه، غلط انداز.
مرتضی خانعلی: شامورتی، تینا، بالازر خانوم، ملودی.
سهراب اسدی: س. الف. بچه ی تویسرکان، جوالدوز، س. اسدی، س. الف.
کاظم روح بخش: ، عمو کاظم
سیامک ظریفی: ظریف
مرتضی خدابخش: شترمرغ
پرویز روح بخش: کارمند الشعرا، عمو پرویز
رضا شمسا: میرزا رضا، شمسا.
یحیا وکیلی زند: ی.و. وکیل باشی، وکیل همه،
سعید رحمانیان: ساعت مچی، مسعود سعد رحمان، خواهر زاده، سعید زرشک، عمو سعید، زرشک آبادی، سعید.
سید مهدی کاظمی: سید
حجت الله فرهادیان: فرهاد لنگرودی، ف. کوهکن، ف. کنگرودی، دکتر فرهاد کوهکن، ف. تحفه، کوهکن
ناصر زارعی: عمو ناصر (از شیراز)،
ناصر طغرایی: طغرایی ـ پگاه
عباس وثوقی: وثوق الدوله، ع.و. وثوق الدین، (از لاهیجان)، ع.و. بچه ی گیلان، ع. وثوقی.
ناصر داروگر: ن. داروگر
مردوخی کردستانی
خیام: ؟
مهرداد شمشیربندی: مترسک
.
.
.
کاریکاتوریست ها:
مرتضی خانعلی: هدیه، مهتاب، تینا، ملودی
پروین کرمانی: پروین، کورش
ایرج زارع
؟ سهرابی
حالت ارمشی: حالت، عاطفه